ماهان شبکه ایرانیان

«یاس و آتش »

دیگر حوصله ی هیچ کاری را نداشتم . خسته و کوفته در اندیشه های خود غوطه می خوردم، ولی احساس می کردم مادرم از من خسته تر است . حالش رو به وخامت گذاشته بود . با زحمت او را بغل کردم، زیر خرمای وسط حیاط خواباندم . رفتم و ظرف آبی آوردم . مادر با زحمت چشمانش را باز کرد و گفت: خیلی دیر کردی، حالش چطور بود، پیغامم را رساندی؟

دیگر حوصله ی هیچ کاری را نداشتم . خسته و کوفته در اندیشه های خود غوطه می خوردم، ولی احساس می کردم مادرم از من خسته تر است . حالش رو به وخامت گذاشته بود . با زحمت او را بغل کردم، زیر خرمای وسط حیاط خواباندم . رفتم و ظرف آبی آوردم . مادر با زحمت چشمانش را باز کرد و گفت: خیلی دیر کردی، حالش چطور بود، پیغامم را رساندی؟

من که خودم را در چین و چروک های غبار گرفته ی صورت و پیشانی اش گم شده یافتم، دست لرزانش را به گرمی فشردم و آخرین نفس هایش را به نظاره ایستادم . گویا شعله های زندگی اش به خاموشی می گرایید . اشکم بر صورتش افتاد و او به گریه ام پی برد - دخترم چرا گریه می کنی؟ می خواست درباره ی بیماری اش دلداری ام دهد; نمی دانست وجودم از آتش مصیبت دیگری در رنج است . به اصرار مادر، حکایتی را که بر من گذشته بود، تعریف کردم:

پس از خداحافظی با شما به سوی خانه ی او حرکت کردم . احساس غریبی داشتم . حسی غریب پاهایم را سست می کرد . هوا عجیب گرم بود; وقتی وارد کوچه ی بنی هاشم شدم، بویی آشنا میهمان مشامم شد . از دور چشمم به در خانه اش افتاد، دوده های سیاه روی در توجهم را جلب کرد، دری نیم سوخته و بسته، خوب یادم می آمد دفعه های قبل هرگز این در را بسته ندیده بودم، نزدیک و نزدیک تر شدم . دست بر کوبه ی در بردم . هنوز آن را رها نکرده بودم که ناله ای جانسوز سراپایم را تسخیر کرد، ناله آشنا بود، آهسته کوبه را روی در گذاشتم و منتظر ماندم . از میان در نیم سوخته، کلماتی به گوشم رسید: «ای پدر، دنیا به دیدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگ تو انوارش بریده و گل هایش پژمرده است و خشک وتر آن حکایت از شب های تاریک می کند . ای پدر همواره بر تو دریغ و افسوس می خورم تا روز ملاقات . ای پدر، از آن لحظه که جدایی پیش آمد، خواب از چشمم گریخت . ای پدر! کیست از این پس که بیوگان و مسکینان را رعایت کند و امت را تا قیامت هدایت فرماید . ای پدر، ما در حضرت تو عظیم و عزیز بودیم و بعد از تو ذلیل و زبون آمدیم . کدام سرشک است که در فراق تو روان نمی شود و کدام اندوه است که بعد از تو پیوسته نمی گردد و کدام چشم است که پس از تو سرمه خواب می کشد؟ ! تو بودی بهار دین یزدان و نور پیغمبران، چه افتاد کوهسارها راکه فرو نمی ریزد و چه پیش آمد دریاها راکه فرو نمی رود؟ ! چگونه است که زلزله ها زمین را فرو نمی گیرد؟ !» با شنیدن این جمله ها طاقت ایستادن از کفم رفت . کنار در نشستم و به دیوار تکیه دادم . زانوهایم را در بغل گرفته آهسته آهسته گریه می کردم، ولی هم چنان می شنیدم . آری او بود که می گفت: «پدر، در بلا و رنجی عظیم و مصیبتی شگرف افتادم و در زیر بار گران و هولناک ماندم . پدر فرشتگان برتو گریستند و افلاک در ایستادند و منبرت بعد از تو وحشت انگیز و بدون استفاده گشت و محراب بی مناجات معطل ماند و قبرت به پوشیده داشتن تو خوشحال گشت و بهشت به زیارت و دعایت مشتاق آمد . . .» . (1) آری مادر! نبودی پشت در ببینی .

نمی توانستم گریه ام را پنهان کنم . تکان های شانه ام در نیم سوخته و شکسته را به صدا در می آورد . صدای حزن آلود فاطمه به گوش رسید: اسماء بگو آن زن داخل شود، آشناست! با باز شدن در، وارد خانه شدم . با گوشه ی چادر اشک چشمم را پاک کردم، آهی سرد کشیدم و سلام فاطمه ( علیها السلام) را پاسخ دادم . تردید تمام وجودم را فراگرفت . فاطمه را می دیدم، اما آیا این همان بانوی مدینه است؟ !

از کنار چشم های بسته ی مادرم اشک بود که آرام آرام برگونه های رنجور و خسته اش فرو می غلتید . در نگاهی کوتاه، ولی ژرف خانه ی فاطمه رابرانداز کردم . آخرین دفعه ای که نزدش رفته بودم دو سه ماه قبل بود، برای گرفتن پاسخ پرسش های تو . مادرم سرش را به نشانه ی تایید پایین آورد، ولی هم چنان گریه می کرد . در آن روز، وقتی به خانه ی فاطمه وارد شدم، سادگی اش پرسش دیگر در ذهنم پدیدآورد - به راستی این است خانه ی آخرین پیامبر الهی؟ !

مادر! با خانه های ما تفاوتی نداشت و همین مرا با فاطمه صمیمی تر کرد . احساس می کردم در این خانه احساس غربت نمی کنم . تمام دارایی اش قطعه ای حصیر، یک آسیاب دستی، یک کاسه مسی، یک مشک آب، یک تشت، یک کاسه ی گلی، یک ظرف آب خوری، یک پرده ی پشمی، یک ابریق، یک سبوی گلی، دو کوزه ی سفالین و یک پوست به عنوان فرش و یک دنیا صفا، صمیمیت، عظمت و بزرگواری و دیگر هیچ . مادر هم چنان می گریست، دستم را فشرد . نفس هایش به شمارش افتاده بود، ولی هم چنان منتظر ادامه ی حکایت - آره، اولین بار که وارد خانه ی فاطمه شدم، پس از استقبال گرمی که از من کرد، عرض کردم: مادر پیری دارم، که در مسائل نماز پرسش هایی دارد، مرا فرستاده است تا مسائل شرعی نماز را از شما بپرسم . فاطمه با گشاده رویی تمام گفت: بپرس! من آن روز مسائل فراوانی مطرح کردم و او یکی پس از دیگری جواب داد، پرسش هایم فراوان بود، با خود گفتم باید حال ملکوتی ترین زن را رعایت کنم . پس با شرمندگی لب از سخن فروبستم . گفت: پرسش هایت تمام شد؟ !

- نه بانوی من! بیش از این شرم دارم . به زحمت می افتید . . . لبخند ملیحی بر لبانش نشست و گفت: بازهم بیا و آنچه می خواهی بپرس . آیا اگر کسی را اجیر کنند که بار سنگینی را به بام بالا برد و در مقابل صدهزار دینار طلا بگیرد، چنین کاری برایش دشوار است؟

خیر، من هر مسئله ای را که پاسخ می دهم، بیش از فاصله ی بین زمین و عرش، گوهر پاداش می گیرم . پس سزاوارتر است که بر من سنگین نیاید . (2)

آن خانه با گذشته هیچ فرقی نکرده بود . ذوالفقاری که برقش دیده ی هر بیننده ای را می ربود اینک بسان فردی خسته به دیوار، تکیه زده بود . صدای فاطمه مرا به خود آورد:

خوش آمدی . باز هم برای پرسش آمده ای؟ راستی حال مادرت چطور است؟

من سلام تورا به او رساندم و به جای شما دستش را بوسیدم . وقتی نگاهم به کف دستش افتاد، آثار آسیای دستی بر آن به خوبی آشکار بود .

- آره مادر .

درباره ی آزاری که بر فاطمه روا داشته بودند، سخن ها شنیده بودم; اما فاصله ی شنیدن تا دیدن چقدر فاصله زیادی است . چند لحظه کنار فاطمه نشسته بودم که احساس کردم طاقت حرف زدن ندارد; در حالی که دستش را در دست خود گرفته بودم، دوباره بغض در گلویم گره خورد و اشکم فروریخت . آن بانو این گونه لب به سخن گشود: آنچه که دل مرا آزرده کرده، نه در جراحت سینه و نه در پهلوست که جهالت و نامردی مردمان است . آنچه که سینه ام را زندانی خویش کرده، نه حاصل از فشار در و دیوار است، که از گریه های پنهانی همسر و فرزندانم است .

با این سخنان، گویی هر آنچه بر سر فاطمه در این چند روز رفته بود، درمقابل چشمم می گذشت و سخنان فاطمه تا این جا رسید که: «صحنه ای که در راه مسجد دیدم، آرزو داشتم زمین دهان باز می کرد و مرا در آغوش خود می گرفت و آن گونه حقیقت تابناک را در بند نمی دیدم .»

مادر! نبودی ببینی چگونه درودیوار در ناله، فاطمه را هم نوایی می کردند .

مادرم که تا آن موقع فقط دو گوش شده بود و آهسته می گریست، دو سه ناله ی بلندی سردادو خاموش شد، اما هم چنان دستش در دست من بود .

مادر گفته های فاطمه از سویی و ناله های بچه های فاطمه از سوی دیگر، خرمن جان آدمی را به دست شعله های بنیان سوز می سپرد . در این لحظه هیاهوی مردم در کوچه پیچیده، عده ای از زنان مهاجر و انصار، به عیادت فاطمه ( علیها السلام) آمده بودند و وارد خانه شدند . باتکبر و نخوتی نفرت آور، دور تا دور بستر فاطمه حلقه زدند . یکی از آن ها گفت:

چگونه صبح کردی؟ با بیماری چگونه سر می کنی؟

فاطمه پس از حمد خداوند و درود بر پدرش فرمود: «صبح کردم، در حالی که به خدا سوگند دنیای شما را دوست نمی دارم و از مردان شما خشمناک و بیزارم، درون و بیرونشان را آزمودم و نامشان را از دهان خود به دور افکندم، از آنچه کرده اند، ناخشنودم . چه زشت است کندی های شمشیرها و سستی و بازیچه بودن مردانتان، پس از آن همه تلاش و کوشش ها! چه زشت است سر بر سنگ خارا زدن و شکاف برداشتن نیزه ها و فساد آراء و اندیشه ها و انحراف آرمان ها و انگیزه ها، برای خویش چه بد ذخیره هایی تدارک دیدند و پیش فرستادند . . . .

وای بر آنان! چرا نگذاشتند حق در مرکز خود قرار یابد و خلاف بر پایه های نبوت استوار ماند؟ از خانه ای که جبرئیل در آن فرود می آمد، به خانه دیگر بردند و حق را از دست علی که عالم به امور دین و دنیاست، گرفتند . بدانید که این زیان بزرگ و آشکاری . . .» (3)

احساس کردم دست های مادر آهسته آهسته سرد شد، دیگر نفس نمی کشید، تحملم تمام شد . خود را روی بدن لاغر و بی جان مادر انداختم، صورت به گونه های خیسش گذاشتم و آهسته در گوشش گفتم: خوشا به حالت که رفتی و غم و اندوه خاندان وحی را دیگر نظاره نخواهی کرد و شاهد نامردی ها و بی وفایی ها نخواهی بود . . . .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان