آوای اهورایی
علی خالقی
«تویی که مثنوی عارفانه لایق توست |
تمام هستیِ من تا همیشه عاشق توست» |
کوچه های غربت، هنوز خواب عبور خورشیدی را می بینند که کوله بار نان و خرما حمل می کرد.
زمین، ضرب آهنگ قدم هایش را در گوش خویش فراموش نمی کند.
آفتاب شهر، در شب های تاریک، امتداد این کوچه های بی رنگ را میهمان می شد و خرابه ها را به نور نگاه خویش روشن می کرد.
کجاست خورشید روان شب های کوفه؟
کجاست دستان خدا، وقتی یتیم نوازی می کرد؟
کجاست نجوای صدایی که ذکر حق را به چهره مکدّر شب می پراکند؟
کجاست طنین نفس هایی که اعماق چاه های کوفه را به لرزه در می آورد؟
کجاست آوای اهورایی «مولای یا مولایِ» جاری ات در فضای تیره و تار کوفه؟
آه، ای ابرمرد!
سطرسطر تاریخ، بوی طراوت تو را می دهد و زلال چاه های کوفه، آیه آیه نگاه تو را تکثیر می کند.
هنوز به یاد پتک آهنین فریادت، ستون های مسجد کوفه به لرزه می افتند و دل های بیمار و ایمان های سست در خوف.
ای بزرگ مرد تاریخ! خاطرات تلخ دوران تو و نامردمان بی بنیاد کوفه، هنوز خشم خاک های آن حوالی را می فشارد.
پژواک آهنین کلامت، قرن هاست که بشریت را مبهوت بزرگی تو کرده است؛ چنان که صاحبان سخن را عرق شرم بر پیشانی پدیدار می شود.
ای نامت هم نام خدا و ای خشم تو، عذاب آنی الهی! کدام جنگاوری است که از نهیب مرگ آور تیغ تو لرزه بر اَندامش ظاهر نشود و کدام زاهد و عابدی است که وقتی مناجات خالصانه تو را می شنود، بر حال ملکوتی و عروج معنوی تو غبطه نخورد؟!
از تو چه بگویم ای بهانه خلقت عالم!
بزرگ مرد!
حمیده رضایی
ای بزرگ مرد که جان جهانی و آسمان و زمین از جذبه های پیاپی ات، در خویش پیچان و ویران! پشت هر آهی که می کشی، چاه شعله می کشد از اندوه و نخلستان آتش می گیرد مظلومیتت را.
شیرمرد! ملائک، فریاد می زنند و تو همچنان سکوت می کنی.
چه زود وصیت پیامبر به فراموشی سپرده شد! چه تلخ خانه نشینت کردند! سر در چاه، با کدام موج خون هم نوا شده ای؟
پشت پلک های آسمان، باران شدیدتر از پیش می زند. رها از این همه هیاهوی بی وقفه، در خاک محکم تر گام می زنی کوچه های تاریک کوفه را با کوله باری از نان و خرما.
تمام تنم، هیاهوی کسی ست که از جان می نالد.
آتش یادت، آنچنان در من زبانه گرفته است که واژه واژه می سوزم در خویش؛ کجایی تا پروانه وار در هوای معطّرت بال بگیرم؟
دستانِ عدالتت ستونِ استوار خاکند و شانه های کوهوارت تکیه گاه آسمان.
بی ستاره می ماند خاک، بوی غروبی عاصی، این فرودست را فرا گرفته است.
صدای پای شباهنگ را می شنوم. گوش به دیواره های زمان می چسبانم.
به برقی از ذوالفقار بشکاف این شب های متوالی را!
خورشید در دوردست های تاریخ فروریخته است. شبِ دنباله دار و هنوز پشتِ درهای نیمه باز، چشمانی منتظر می کاوند پسکوچه های پرتپش کوفه را به امید نان و خرمایی که شبانه می آوردی بی نشان.
چون عابری که نمی شناختیمش، از این برزن گذشته ای و ما همچنان، هیچ کسیم. هنوز نقطه های کور حیرت و بهتیم.
بزرگ مرد!
شب های نامردی کوفه بر سر می کوبد اندوه عصیان خویش را.
صدای سکوتت می پیچد آنچنان در آسمان که خاک، لب از لب باز نمی کند.
چاه، موج می زند دردهای ناگفته ات را،
زخمِ چرکین ناسپاسی در نهادِ خاک سر باز کرده است.
ذوالفقارت را به دست بهار بسپار که به دستانِ عدالتت سخت محتاجیم.