قضاوت با شما

گفت وگوهای صلح آمیز، سودی نداشت. لشکر، آرایش کاملاً جنگی به خود گرفته بودند؛ آغاز جنگ، قابل پیش بینی بود و پایان آن بیش تر. حساب دودوتا چهارتا بود؛ جنگ کاملاً نابرابر. حرف از دوبرابر و سه برابر بودن گذشته. لشکر او سیصد، چهارصد برابر طرف مقابل بود؛ شاید هم بیش تر (۷۲ نفر در مقابل ۳۲ هزار نفر).

صحنة اول

گفت وگوهای صلح آمیز، سودی نداشت. لشکر، آرایش کاملاً جنگی به خود گرفته بودند؛ آغاز جنگ، قابل پیش بینی بود و پایان آن بیش تر. حساب دودوتا چهارتا بود؛ جنگ کاملاً نابرابر. حرف از دوبرابر و سه برابر بودن گذشته. لشکر او سیصد، چهارصد برابر طرف مقابل بود؛ شاید هم بیش تر (72 نفر در مقابل 32 هزار نفر).

هرثمه به جنگ می اندیشید که ماجرای بیست سال پیش، یادش آمد: با سپاه امیرالمؤمنین علی علیه السلام ازهمین مکان می گذشتند تا به جنگ با معاویه بروند. در جنگ صفین، درست وقتی از همین منطقه می گذشتند، کاری عجیب از حضرت علی علیه السلام شگفتی او را برانگیخت. حضرت، کمی از این خاک را برداشت و بویید و مثل یک رفیق چندساله، با آن درد دل کرد: «چه قدر حیرت آور است که همراه تو قومی محشور خواهند شد که یک راست (و بدون سؤال و جواب) وارد بهشت خواهند شد».1 هرثمه خنده اش گرفت. هیچ باورش نمی شد، با خودش می گفت: علی علیه السلام، غیب گو هم شده است!

حالا بیست سال هم بیش تر است که از آن جریان می گذرد. همة حرکت های امیرالمؤمنین علی علیه السلام و حتی همة آن حرف ها به یادش می آید، و درست مثل یک فیلم از جلوی چشمش می گذرد. به لشکر مقابل نگاهی کرد؛ لشکر که نبود، شماری اندک، به همراه زن و فرزند. چند خورجین دعوت نامه هم با خود داشتند که به مردم نشان می دادند و می گفتند: مگر شما دعوتمان نکرده اید؟! اینان فرزندان همان امیرالمؤمنین اند که یک جنگ شدید، به استقبال آن ها آمده است. راستی! نکند آن خبر حضرت علی علیه السلام درست باشد و این ها همان کسانی باشند که باید از این جا، بدون پرسش و پاسخ، به بهشت بروند؟

سوار اسبش شد و شتابان، خود را به امام حسین علیه السلام رسانید تا خبر را از خود امام بشنود. سلام کرد و ماجرای جنگ صفین و آن خبر حضرت علی علیه السلام را پرسید. امام علیه السلام از او پرسیدند: به یاری ما آمده ای یا به جنگ ما؟ پاسخ داد: نه به یاری شما و نه به جنگ شما. از دست سخت گیری های ابن زیاد آمده ام تا زن و فرزندم از اذیت و آزار او در امان بمانند. او همه را به جنگ با شما فراخوانده است؛ برای هرکس هم که سرپیچی کند، گران تمام می شود و عاقبت بدی در انتظار اوست.

امام به او می گوید: «حالا که چنین است، به جایی برو که کشته شدن ما را نبینی. به خدا قسم کسی که شاهد کشته شدن ما باشد، ولی ما را یاری نکند، حتماً جهنمی است».

از امام خدحافظی کرد و رفت و آن قدر از لشکر دور شد که نه صدای کمکی را بشنود و نه قتلی را ببیند.2

صحنة دوم

جنگ، حتمی شده، امام حسین علیه السلام لشکر خود را جمع می کند و به آن ها می گوید: «این لشکر با من سرستیز دارند و هدف اصلی آنان منم؛ شما آزادید» برکسی اجبار نمی کند. از همه هم سپاس گزاری می کند که تا این جا همراهی اش کرده اند. پیش بینی جنگ هم ساده شده حتی از حساب دو دوتا چهارتا هم ساده تر. پای خون است و جان دادن و کشته شدن. اگر کسی از لشکر امام جدا هم بشود، امام برای دسترسی به او، زن و بچه اش را شکنجه نخواهد کرد. اصلاً امام در محاصرة کامل قرار گرفته است و دسترسی ندارد که کسی را به اجبار، به جنگ بکشاند. شیوه امام هم در جنگ، مثل همیشه مردانه است. با این همه، حال و روز لشکر امام علیه السلام هم دیدن دارد وشنیدنی است.

«بشر بن عمرو»، از راه بسیار دوری آمده و چند روز بیش تر نمی شود که به یاران امام پیوسته. او هم مثل همه، به فرزندانش علاقه داشت؛ بدون پسرش، مرگ را بر زندگی ترجیح می داد. خبر ناگوار، آن هم دربارة پسرش، برای او طاقت فرسا بود. وقتی هم که شب عاشورا به او خبر دادند فرزندش اسیر شده، به شدت متأثر شد. نفس در سینه سنگینی می کرد. دوست داشت می مرد و چنین خبری را نمی شنید. این مطلب را از سخن گفتنش می توان فهمید. او در پاسخ این خبر گفته بود «دوست ندارم فرزندم اسیر باشد و من زنده باشم». امام علیه السلام هم حتی این سخنش را شنیده است. راستی! بشر با امام چه خواهد کرد؟ از امام جدا خواهد شد یا نه؟ به کمک پسرش نمی رود؟

دوراهی جدیدی پیش رو دارد؛ جدا شدن از امام و نجات جان فرزند یا همراه امام ماندن و ...؟

امام علیه السلام از محبت شدید بشر به پسرش آگاه شد، خبر اسارت او را هم که آورده اند، حرف بشر را هم که شنیده؛ نتیجه جنگ فردا هم که برای همه معلوم است. به خوبی می داند که فرزند بشر، به کمک پدر نیازمند است وحتماً هم چشم به راه آمدن پدر و آزاد کردن فرزندش. امام علیه السلام دوباره بیعت خود را از بشر بر می دارد و به او اجازة رفتن می دهد: «حالا دیگر برو برای رهایی فرزندت تلاش کن». اجازة امام علیه السلام، نهایی و جدی است . حالا این بشر است که باید تصمیم بگیرد. او کدام یک از این دو راه را برخواهد گزید؟ راستی، ما بودیم چه می کردیم؟ امام علیه السلام که اجازة داده است رفتن را. اگر برای نجات فرزندش برود، می تواند دوباره به امام علیه السلام ملحق شود؟ آیا دوباره امام علیه السلام را خواهد دید یا نه؟ احوال امام علیه السلام را از چه کسی بپرسد؟

او از «یمن» آمده تا خود را به امام خود برساند و همراه او باشد. گرچه تحمل اسارت فرزند را ندارد، اما تاب دوری امام و جدا شدن از او را هم نخواهد داشت. اصلاً چرا ما به جای او پاسخ گوی این پرسش ها باشیم؟ بگذار حرف را از زبان خودش بشنویم. سخن و تصمیم او، همة پرسش های احتمالی را پاسخ خواهد داد:

«درندگان، زنده زنده مرا بخورند اگر از تو جدا گردم و در این بی کسی تنهایت گذارم و سپس سراغت را از کاروانیان بگیرم! نه، نه، هرگز!»3

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر