وضع شیعیان و دوستان ایشان چندان خوب نیست. آقا همیشه برای میهمانان خود بهترین غذاها را تدارک می بینند و به عنوان هدیه مقداری لباس و پول به آنها می بخشند. گاهی تا پانصد هزار درهم هدیه می دهند. من که خدمتکار ایشانم، گاهی به ایشان می گویم: آقا! خرج خانواده ی خود شما سنگین است و از نظر درآمد وضع متوسطی دارید، بهتر نیست که در پذیرایی از میهمانان و دوستان با احتیاط بیش تری رفتار کنید؟
می فرمایند: ای سلمی! نیکی دنیا، رسیدگی به برادران و دوستان و آشنایان است.
*
تهی دست شده ام و امیدی به دوستانم ندارم. به ناچار نزد امام می روم و او را از حال خود آگاه می کنم. ایشان می فرمایند: بد برادری است، آن برادری که به هنگام ثروت و توانمندی حالت را بپرسد و تو را در نظر داشته باشد ولی زمانی که تهی دست و نیازمند شدی از تو ببرد و سراغت نیاید.
سپس ایشان به خدمتکارشان دستور می دهند تا هفتصد درهم برای من بیاورد. می فرمایند: این مقدار را خرج کن و هرگاه تمام شد و نیاز داشتی، باز مرا از حال خود با خبر ساز.
*
خدمت امام می رسم. احوالم را می پرسد. می گویم: در حالی هستم که پیرم ولی جوانی را می خواهم. بیمارم و سلامتی را می طلبم. در مسیر مرگ و مردنم ولی زندگی بهتر را می خواهم.
ایشان می فرمایند: [ای جابر] من این چنین نیستم. اگر خدا پیرم کند، من پیری را می خواهم اگر او مرا جوان کند من جوانی را می خواهم. اگر مرا سالم دارد سلامت را می خواهم و اگر بیمارم بپسندد، بیماری را می خواهم و اگر مرا بمیراند، مرگ را می خواهم.
*
ایشان همیشه به شاگردانشان می فرمایند: اگر همه ی مردم به شما بگویند تو آدم بدی هستی، باید بکوشی سخن آنها تو را غمگین نسازد و اگر گفتند تو آدم صالحی هستی باز هم سخن آنها تو را شادمان نسازد.
*
مرد نصرانی با تمسخر می گوید: تو بقر هستی.
بدون این که ذره ای عصبانی شود، با آرامش خاصی می گوید: من باقرم.
می گویم: تو فرزند زنی آشپز هستی.
... این حرفه او بوده است [و ننگ و عاری برای او نخواهد بود]
می گوید: تو فرزند زنی سیاه چرده و زنگی و... هستی.
با نرمی جواب می دهد: اگر تو راست می گویی و مادرم آن گونه که تو توصیف می کنی، بوده است، پس از خدا می خواهم او را بیامرزد و اگر ادعاهای تو دروغ و بی اساس است، از خداوند می خواهم تو را بیامرزد.
نصرانی از حلم و بردباری عجیب او به شگفت می اید و اسلام می آورد.
*
در سفر همراه ایشان شده ام. همیشه اول من سوار بر مرکب خود می شوم و سپس ایشان بر مرکب خویش سوار می شوند و این نهآیت احترام و رعایت حرمت است. زمانی که بر مرکب می نشینیم و در کنار یکدیگر قرار می گیریم، آن چنان با من گرم می گیرند و از حالم جویا می شوند که گویی لحظاتی قبل در کنار هم نبوده ایم و دوستی را پس از روزگار دوری جسته است.
می گویم: شما در معاشرت و لطف و محبت به همراهان و رفیقان به گونه ای رفتار می کنید که از دیگران سراغ ندارم و به راستی اگر دیگران دست کم در اولین برخورد، چنین رفتاری با دوستانشان داشته باشند، ارزنده و قابل تقدیر خواهد بود.
امام می فرمایند: ایا نمی دانی که مصافحه (نهادن دست محبت در دست دوستان و مؤمنان) چه ارزشی دارد؟ مؤمنان هرگاه با یکدیگر مصافحه کنند و دست دوستی بفشارند، گناهانشان همانند برگ های درخت فرو می ریزد و در غرق لطف خدایند تا از یکدیگر جدا شوند.
*
پس از نماز بر جنازه، مراسم تدفین ادامه می یابد. صاحب عزا از امام سپاسگذاری می کند و می گوید: شما توان راه رفتن زیادی ندارید، به همین اندازه که لطف کرده و در تشییع جنازه شرکت کرده اید، متشکریم.
به امام می گویم: بهتر است بازگردیم، زیرا من سؤالی دارم که می خواهم از محضرتان استفاده کنم.
ایشان می فرمایند: [ای زراره] به کار خود ادامه بده. ما با اجازه ی صاحب عزا نیامده ایم تا با اجازه او بازگردیم. تشییع جنازه یک مؤمن، فضل و پاداشی دارد که ما به خاطر آن آمده ایم. به هر مقدار که انسان به تشییع ادامه دهد و به مؤمن حرمت نهد، از خداوند پاداش می گیرد.
*
بیمار که شدند، به من فرمودند «عده ای از مردم مدینه را خبر کن تا نزد من ایند و شاهد وصیت من باشند.» هنگامی که آمدند ایشان این گونه وصیت نمود: «فرزندم جعفر... هنگامی که من رحلت کردم مرا غسل داده و کفن می نمایی، آن گاه برای من قبر آماده می سازی و اگر دیدی رسول الله لحد برای من آماده ساخته است، تصدیق می کنید. قبر مرا به مقدار چهار انگشت از سطح زمین بالا می آوری و بر روی قبر آب می پاشی.»
ایشان که رفتند، گفتم: این دستورها را به من می فرمودی، انجام می دادم نیازی به حضور شاهدان نبود. پدرم فرمودند: برای این آنها را شاهد گرفتم که بدانند تو وصی من هستی و در باب امامت نزاع و اختلاف پدید نیاید.