ماهان شبکه ایرانیان

اشعار علما در سوگ سیدالشهداء

آیت الله غروی اصفهانی (کمپانی)

ربیع ماتم

باز این چه آتش است که بر جان عالم است؟ باز این چه شعله ی غم و اندوه و ماتم است؟
باز این حدیث حادثه ی جان گداز چیست؟ باز این چه قصه ای است که با غصه توأم است؟
این آه جان گزاست که در ملک دل به پاست یا لشکر عزاست که در کشور غم است؟
آفاق پر زشعله ی برق و خروش رعد یا ناله ی پیاپی و آه دمادم است؟
چون چشمه ی چشم ما در گیتی زطفل اشک روی جهان چو موی پدر کشته درهم است
زین قصه، سر به چاک گریبان کروبیان در زیر بار غصه، قد قدسیان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر گویا ربیع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلی مه خوبان بود به عشق روز به روز جذبه ی جانباز عالم است

آیت الله غروی اصفهانی (کمپانی)

شام غریبان

دل خاتم ز خون لبریز در این ماتم است امشب اگر گردون ببارد خون در این ماتم، کم است امشب
ملک چون نی نوا دارد، فلک خونابه می بارد مگر بر روی نی، چشم و چراغ عالم است امشب؟
چراغ دوده ی بطحا زباد فتنه خاموش است نه یثرب بلکه اوضاع دو گیتی درهم است امشب
زسیل کفر امشب کعبه ی اسلام ویران است حرم چون لجّه ی خون زاشک چشم، زمزم است امشب
نمی دانم چه طوفانی است اندر عالم امکان که صد نوح از مصیبت غرقه ی موج غم است امشب
زدود خیمه گاه او، خلیل آتش به جان دارد روان خونابه ی دل از دو چشم آدم است امشب
تعالی از قد و بالای عباس، آن مه والا که پشت آسمان از بهر آن قامت، خم است امشب
نه تنها کرده لیلی را غم مرگ جوان، مجنون که عقل پیر در زنجیر این غم مه غم است امشب
عروس حجله ی گیتی سیه پوش از غم قاسم مگر آن لاله رو، شمع عزا و ماتم است امشب
زداغ شیر خوار ای مادر گیتی! بزن بر سر که با ناوک گلوی نازک او توأم است امشب
مهین بانوی خلوت خانه ی حق، عصمت کبری اسیر و دستگیر و بی کس و بی محرم است امشب
زحال بانوان نینوا چون نی، نوا دارم ولی از سوز این ماتم، زبانم ابکم است امشب

آیت الله غروی اصفهانی

شام عزا

ماه محرم و شام عزا رسید از ساکنان عالم غیب این ندا رسید
کای عاشقان کوی حسین! با خبر شوید کایام حزن و موسم درد و بلا رسید
هر دم زجان خویش برآرید صد خروش کان جان جان به عرصه ی کرببلا رسید
ایام عزت و شرف ظاهری گذشت هنگام محنت و غم آل عبا رسید
کرد او نظر به روی جوانان، پس بدید آن گرد غربتی که بر آن روی ها رسید
گفت: ای خدا! مقابل چشم تو می شود این ظلم و این ستم که زقوم دغا رسید
ما اهل بیت و عترت پیغمبر توایم یا رب! نگر چها که زامت به ما رسید
خاموش منزوی و میافروز بیش از این آن آتش که شعله ی او بر سماء رسید

حاج شیخ عباس طهرانی (منزوی)

مصیبت شهنشاه دین

شد وقت آنکه در غم شه نوح سر کنم از سوز آه خویش، جهان پرشرر کنم
اندر مصیبت شه دنیا و دین حسین فریاد و ناله، آه و فغان بیشتر کنم
چون شاه دید پیکر عباس روی خاک گفت: ای خدا! چه چاره از این غم دگر کنم؟
من یک تن غریبم و دشمن زحدّ فزون آخر چه چاره با سپه بد سِیَر کنم؟
باشد سکینه تشنه و در انتظار آب چون رو کنم به خیمه و او را خبر کنم؟
خوش گفت آن که گفت چنین این زبان حال آن را بگویم و غم دل تازه تر کنم
من را دو دست بر کمر و از تو بر زمین دست دگر کجاست که خاکی به سر کنم؟
بس کن تو منزوی که دیگر نیست طاقتی خوش آن که زین معامله صرف نظر کنم

حاج شیخ عباس طهرانی ـ منزوی

وقایع شب عاشورا

چو شب شد، گشت مشغول عبادت مهیا گشت بهر شهادت
گهی می کرد با حق او مناجات گهی از سوز دل می خواند آیات
گهی او رو به سوی آسمان داشت گهی با دوست اسرار نهان داشت
گهی در حق این امّت دعا کرد گهی اندر نماز و گه بکا کرد
گهی می کرد از عابد عیادت گهی می گفت از پند و سعادت
گهی می خواند اشعار غم آمیز گهی می گفت اسراری دل آویز
گهی می کرد او اظهار مطلب به نزد خواهرش کلثوم و زینب
در آن شب جمع کرد اصحاب خود را همه یاران و هم احباب خود را
زبعد خطبه، او از روی آنها همی فرمود این مطلب به آن ها
که ای یاران! بدانید این که فردا کشند این کوفیان از ظلم، من را
همه یاران و خویشانم به یکبار شهید آیند از شمشیر اشرار
به غیر از ابتلا و کشتن من نباشد مقصد و مقصود دشمن...

حضرت آیت الله ملاحبیب الله کاشانی

وقایع روز عاشورا

چو صبح روز عاشورا دمیدی چو ماهی دل برِ عاشق تپیدی
چه روزی هم چو شب در چشم عالم سیاه و تیره نزد جنّ و آدم
چه روزی او قیامت را نمونه چگونه وصف او گویم چگونه؟
چه روزی، روز توفان بلا بود برای جان شاه کربلا بود
که بود آن شاه کز وی شور و شین است چو نام نامی اش خواهی، حسین است
چو طالع گشت عاشورا بر آن شاه ره چاره ببستندش زِهَر راه
گرفتند آن خسان اندر میانش چو قرآن در میان کافرانش
چو فارغ گشت از امر نمازش ادا فرمود فرض بی نیازش
ندا آمد که ای خیل خداوند! که در یاری حق هستید خرسند
به مرکب ها شوید این دَم سواره که امروز از شهادت نیست چاره
بشارت بادتان ای بی وفایان! به جنت های عدن و وصل جانان
چو آن دُرِّ مصفا حق نما بود همه ی آن لشکرش جُند خدا بود

آیت الله ملا حبیب الله کاشانی

آمدن امام حسین علیه السلام به میدان جنگ

چو آن شاه جهان، فرد و یگانه شتابان سوی میدان شد روانه
نظر انداخت هر سو کس نبودش که از یاری کند گفت و شنودش
ز پیش روی او، تن های پاره ز یارانش بدید از هر کناره
یکی دستش جدا از پیکرش بود یکی پاره زتیری حنجرش بود
چنان آهی کشید از سوز دل او که شد ذرات عالم در هیاهو
چو آن شه وارث شیر خدا بود عجب نَبْوَد کزو لشکر فنا بود
شجاعت بین که او با کام عطشان دل غم دیده و حال پریشان
زداغ اکبر و عباس و یاران دلش بریان و چشمش بود گریان
چسان سرها زشمشیرش خزان شد چگونه جوی ها از خون روان شد
به هر سویی که رو آورد آن شاه هزیمت شد از آنِ قوم گمراه
چنان می کشت و می انداخت بر خاک که احسنتش به گوش آمد ز افلاک
نبودش گر وفای عهد مقصود به یک ساعت نمود آن قوم نابود...

آیت الله ملاحبیب الله کاشانی

شهادت امام حسین علیه السلام

 

چو آن صدر جهان از صدر زین شد برای سجده ی حق بر زمین شد
سه ساعت بی خود از خود بود حالش چو او می دید انوار جمالش
زتابش های خورشید لقایش چو موسی گشت مدهوش و فنایش
چو اندر کربلا این نور آمد زمین کربلا چون طور آمد
چو دید آن نور، شد آن شاه بی هوش زانوار تجلی گشت مدهوش
ولی در ظاهرِ او زخم بسیار شده مدهوش و حالش شد چنین زار
«سنان» می زد سنان بر پهلوی او یکی دیگر زکین بر بازوی او
دوباره آن شه بی یار و یاور به خاک افتاد او با دیده ی تر
ولی از بی کسی فریاد می کرد ز سوز تشنگی او یاد می کرد
نمی دادش کسی بهر ثوابی در آن حال پریشان، جرعه آبی
چهل نامرد با شمشیر برّان به روی سینه اش آمد زعدوان
برای چه؟ برای کشتن او که تا سازند جدا سر از تن او...

قتلگاه

آه از دمی که از ستم چرخ کج مدار گشتند بانوان حرم بر شتر سوار
دادند کوفیان جفا جو ز راه کین بر سوی قتلگاه عزیزانشان گذار
افتاد چشمشان چو بر آن گلستان، زشوق خود را زناقه ها بفکندند چون هزار
هر بلبلی به شاخ گلی در فغان و آه هر بانویی گرفته یکی کشته در کنار
هر یک نشسته بر سر یک کشته، دل پریش هریک بغل گرفته جوانان گلزار
زینب چنان به ناله درآمد که یا اخا! با این همه اَلَم چه کند خواهر فگار؟
یک جا شهادت تو و این خفتگان به خون یک جا اسیری من و اطفال بی قرار
رفتی تو تشنه کام و دل پر غم و ملول ماندم من شکسته دل، بی معین و یار
رو کرد بر سما که یا رب! قبول کن این هدیه را که در ره تو کرده جان نثار
شد محشری به پا، نتوان گفتمش که چون این بس که دشمنان همه گشتند اشک بار

شیخ عباس طهرانی ـ منزوی

زبان حال زینب

ای نازنین برادر! شد نوبت جدایی بهر وداع خواهر دستی نمی گشایی
یا روز بی نوایی لطفی نمی نمایی
ای شاه اوج هستی! از چیست دیده بستی؟ از ما چرا گسستی غافل چرا زمایی؟
هنگام سرپرستی پیوسته با کجایی؟
یک کاروان اسیریم چون مرغ پرشکسته زین غم چرا نمیریم، ناموس کبریایی
در بند خصم بسته چون پرده ی ختایی
ما را حجاب عصمت، گردون دون دریده ما را نگشته قسمت جز خون دل، دوایی
معجز ز سر کشیده جز درد دل دوایی؟
گر رفتم از بر تو معذورم ای برادر! حاشا زخواهر تو آیین بی وفایی
مقهورم ای برادر یا ترک آشنایی
گر غایب از حضورم، در دام غم گرفتار یک نیزه از تو دوریم لیکن نه دست و پایی
لیکن سر تو سالار نه فرصت نوایی
چون لاله داغ داریم، چون شمع اشک ریزان هر یک دو صد هزاریم در شور و غم فزایی
ای شاهد عزیزان در سوز غصه زایی
ساز غم تو کم نیست لیکن مجال دم نیست در سینه ی حرم نیست جز آه جان گزایی
زین بیشتر ستم نیست جز اشک بی صدایی
کشتی شکسته گانیم در موج لجه ی غم یک دسته خسته جانیم ما را تو ناخدایی
یا در شکنجه ی غم زین غم بده رهایی
امروز روز یاری است از بانوان بی کس هنگام غم گساری است، گاه گره گشایی
از کودکان نورس یا منتهی رجایی

آیت الله غروی اصفهانی

وداعیه

ای خسرو خوبان! مکن آهنگ میدان بهر رحمی بر این شیرین زبانان
ای جان جانان اطفال حیران
ای شمع جمع و مونس دل های غم خوار جانا مکن جمعیت ما را پریشان
ما را مکن خوار ای شاه ذی شأن
شاها به سامانی رسانی آوارگان را ما را میافکن ای پناه بی پناهان
بیچارگان را در این بیابان
ما را میان دشمنان مگذار و مگذر یک کاروان زن چون بماند بی نگهبان؟
بی یار و یاور ای شاه خوبان
ایا به امید که ما را می گذاری؟ ماییم و یک تن ناتوان، سوزان و نالان
با آه و زاری دشمن فراوان
شد شاه دین با یک سپه از ناله و آه شه رو به میدان و زقفا خیل عزیزان
بیرون ز خرگاه افتان و خیزان
کای شهریار کشور صبر و تحمل کاندر قفا داری بسی دل های بریان
قدری تأمل با چشم گریان
جانا مکن قطع رسوم آشنایی ما را ببر همره ترا گردیم قربان
روز جدایی ای ماه تابان
از خواهران و دختران دل برگرفتی از ما گسستی با که پیوستی بدین سان
یکباره رفتی آوخ زهجران
تنها مزن خود را بر این لشکر حذر کن تا در رکابت جان فشانیم از دل و جان
ما را سپر کن جای جوانان

آیت الله غروی اصفهانی ـ کمپانی

زندان غم

تا توشه ی کشته، ما بی سر و سامان شدیم یکسره سرگشته ی کوه و بیابان شدیم
خیمه و خرگاه ما رفت به باد فنا به لجه ی غم اسیر، دچار توفان شدیم
از فلک عزّ و جاه به روی خاک سیاه به چاه غم سرنگون چو ماه کنعان شدیم
ای سر تو بر سنان! شمع ره کاروان! به مهر روی تو ما، شهره ی دوران شدیم
زجور خون خواره گان تو سر بلندی و ما زدست نظاره گان، سر به گریبان شدیم
پرده گیان تو را حجاب عزت درید تا که تماشاگه پرده نشینان شدیم
گاه به زندان غم حلقه ی ماتم زده به کنج ویرانه گاه چه گنج شایان شدیم

آیت الله غروی اصفهانی

شب عاشور

امشب شب وصال است، روز فراق فرداست در پرده ی حجازی، شور عراق فرداست
امشب نوای تسبیح از شش جهت بلند است فریاد واحسینا تا نه رواق، فرداست
امشب به نور توحید خرگاه شاه روشن در خیمه، آتش کفر، دود نفاق فرداست
امشب زروی اکبر قرص قمر هویداست آسیب انشقاق از تیغ شقاق فرداست
امشب شگفته اصغر چون گل به روی مادر پیکان و آن گلو را بوس و عناق فرداست
امشب خوش است و خرم، شمشاد قد قاسم رفتن به حجله ی گور با طمطراق فرداست
امشب نهاده بیمار سر روی بالش ناز گردن به حلقه ی غل، پا در وثاق فرداست
امشب به روی ساقی آزادگان گشاده بند گران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت پیمودن ره عشق روی براق فرداست
امشب شب عروج است تا بزم قاب قوسین هنگام زرم و پیکار یوم السباق فرداست
امشب شه شهیدان آماده ی رحیل است دیدار روی جانان یوم التلاق فرداست
امشب قرین یاری از چیست بی قراری دل گر شود زطاقت یکباره طاق، فرداست

آیت الله غروی اصفهانی

عزیز مصطفی

غرور و کبر تا کی تا به کی در گفتن و خواندن به چوگان عمل دستی زن اَر خواهی تو گو بردن
بخوان از دفتر عشّاق حرفی گر پسندیدی تعلم کن به نزد هادی کل، راه پیمودن
برو اندر پی آب حیات و خضر فرخ پی اَیا دانی که خضرت کیست اندر این تکاپیدن؟
بدان خضر تو می باشد حسین، آن زاده ی زهرا که برد از جمله ی عشاق، گوی عشق بازیدن
تو بشنیدی خبر زآب حیات و هیچ می دانی که آب چشمه ی چشم است اندر وقت گرییدن
ولی بر آن عزیز مصطفی آن کشته ی عطشان که خون اندر غمش از آسمان بنمود باریدن
همان بی سر بدن کاندر شب شام غریبانش برای جدّ و باب و مام بنمودی رثاییدن
چهل منزل سرِ نی، آن سر انور بپیماید ولیکن هم سفر با زینب مظلومه شد در راه پیمودن
میان مجلس ابن زیاد و ابن بوسفیان بساط کفر از قرآن او بگرفت بر چیدن
به چوب خیزران می زد لب و دندان آن شه را لبی را که پیمبر می نمود از شوق بوسیدن
حسینی آتش دل ها میافروزان که درگیرد زسوزش، نُه رواق خضر از آن نار سوزیدن

علامه سیدهاشم حسینی تهرانی

سَر سِرّ خدا

چه شوری در سر سلطان دین است گهی در کوفه خاکستر نشین است
گهی بالای نی با صوت قرآن گهی از نیزه، ساقط بر زمین است
گهی گریان به حال اهل بیت است گهی خندان به وضع آن و این است
مصیبات دیگر هم دارد این سر که نتوان گفتن و در دل دفین است
نگویم مسجد حنانه چون شد که در آن جا مزار عارفین است
نگویم بن زیاد شوم چون کرد که خون در قلب زین العابدین است
بلی، آن سر که سرّ حق در او کرد تجلی، ابتلایش بیش از این است
همین غم بس که آخر کس ندانست مقامش در کدامین سرزمین است
ولی بهر تسلّی بس بود این که قبرش در قلوب مؤمنین است

حاج شیخ عباس طهرانی (منزوی)

یادگار علی(ع)

ای تشنه کام ای پسر شاه تاج دار ای بضعه ی بتول و علی را تو یادگار
گر بهر یاری تو نبودیم کربلا تا عمر هست بهر تو گرییم زار زار
ای دست ما و دامنت، ای دست کردگار! دستی به دادخواهی ما زآستین برآر
در انتقام خون شهیدان کربلا چشم امید ما نَبُود جز به ذوالفقار
وز موج خون او بنگر فوج کوفیان نعل ستورشان همه شد لعل آب دار
جز موی دختران تو بر نعش کشتگان بر روی لاله زار که دیده بنفشه زار
آن یک شکسته خار اسیری در جگر و آن یک نشسته گرد یتیمی اش برعذار

حاج شیخ عباس طهرانی (منزوی)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان