چکیده
نظامی گنجه ای در مخزن الاسرار، مسئله رازآمیز دِل محوری عرفان را در چهار صحنه از مشاهدات عارفانه خویش به رمز و راز بیان کرده است. او در مرحله آغازین از سفر خود، به ذکر ضرورت دل محوری در عالم معرفت پرداخته و گفته است که خداوند، خلافت انسان را دردل او آفریده و این خلافت، دو جهانی است. نظامی در نخستین پرده از مکاشفات روحانی خود، به درون دل راه می یابد و به زبان کنایه از اعضای درون سخن می گوید و آنگاه روی به سوی دل برمی گرداند، و سرانجام ریاضت می گزیند. در دومین سفر روحانی خود، دلش را «رایض» می نامد که در اثر تربیت او بر نفس خود چیره می شود و از گره تعلقات رهایی می یابد. در این سفر، دلْ او را به باغی می برد و پس از بررسی و مطالعه نزدیک به دویست بیت شعر رمز ناک معلوم می شود که این باغ، باغ عرفان و معرفت است. شاعر عارف در پرده سوم، تصویری از سیمای خواجه دل و پیر راهبر خویش به رمز وکنایه ترسیم می کند و در خلوت دل، ذکر عارفانه می آغازد. در پرده چهارم، بار دیگر با دو سه همدم و اهل طریقت خویش به ذکر دل در خلوت می نشیند و دم می زند و این بار، شبی آراسته را می بیند و هر آنچه را که آرزوی دل وی بوده، در آن شب به دست می آورد. در پایان این صحنه روحانی، به صراحت می گوید آنچه من گفته ام، مربوط به مفاهیم معرفتی است وغرض از شب، همان خلوت دل است و شمع نیز رمز و نمادی است برای بصیرت وشهود عارفانه.
آیینه غیب1 نظامی گنجه ای شاعر فارسی گوی و سخنور رمز پرداز آذربایجان در سده ششم می زیسته و پنج گنج جاودانه و عارفانه خویش را در شهر گنجه مرکز ولایت ارّان آفریده است.
نظامی گنجه ای از نخستین بیت مخزن الاسرار تا پایان اقبالنامه در هر پنج گنج خویش به جهان برادری و جهان برابری اسلامی عرفانی می اندیشد و در آخرین اثر خود اسکندرنامه پس از گزارش ساختن سدّ یأجوج و مأجوج، در عالم خیال و خلق افسانه های رمزناک خویش اسکندر را به شهر آرمانی اوتاد می برد و در این شهر و مدینه فاضله خویش نمادی از یک مجتمعِ عارفان جهان را به زبان شعر بازگو می کند.
پدید آمد آراسته منزلی |
که از دیدنش تازه شد هر دلی2 |
اسکندر جهانگیر آن سرزمین سرسبز و کشتزارهای سیراب و میوه دار را به گونه ای دیگر می بیند و می فهمد که این لطف و این زیبایی و برکت در دنیایی که او دیده و همه جای آن را گشته نادیدنی است:
همه راه پر باغ و دیوار نی |
گله در گله کس نگهدار نی3 |
در این کشتزارها یکی از سپاهیان وی دست به شاخ درختی می بَرَد تا میوه ای بچیند، تنش چون کمان خمیده و خشک می گردد، و سواری دیگر گوسفندی را می گیرد و گرفتار تب و لرز می شود. اسکندر چون از آن عبرت آگاه می شود فرمان می دهد تاسپاه از باغ کسان دست نگاه دارد و چون از آب های روان و کشتزارها می گذرد شهری آراسته چون بهشت پدیدار می گردد که در و دروازه ای از سنگ و چوب و آهن ندارد، با چند تن از پیران نزدیکان خویش به آن شهر قدم می گذارد و می بیند همه دکان ها از نعمت و خواسته آراسته است ولیکن در و قفل نبسته.
مردم شهر با عزّت واحترام به پیشواز می آیند و اسکندر را به کاخی چون مینوی مینا فرود می آورند.
اسکندر از آن مردم خوب چهر می پرسد که چرا این چنین بی بیم و هراس زندگی می کنید و باغبان و چوپان در باغ و صحرا ندارید؟
بزرگان آن دیار دادپرور پس از دعای شاه می گویند:
چنان دان حقیقت که ما این گروه |
که هستیم ساکن در این دشت و کوه |
گروهی ضعیفان دین پروریم |
سر مویی از راستی نگذریم |
نداریم بر پرده کژ بسیچ |
بجز راستبازی ندانیم هیچ4 |
در هیچ باب دروغ نمی گوییم، شب ها خواب واژگونه نمی بینیم، هرگز از کسی چیزی را که سودمند نیست نمی پرسیم، هر چه پیش آید و خدا کند بر آن گردن نهیم، اگر یکی عاجز و ناتوان شود یاری کنیم، هیچ یک از ما در مال دنیا بیشتر از دیگری ندارد و در اینجا اختلاف طبقاتی نیست:
ندارد ز ما کس ز کس مال بیش |
همه راست قشمیم در مال خویش5 |
همه با هم در هر مقامی برابر هستیم، شحنه و پاسبان و دزد نداریم. هر دانه ای که می کاریم هفتصد دانه می دهد و جز خدا به هیچ کس دیگر پناه نمی بریم:
نگهدار ما هست یزدان و بس |
به یزدان پناهیم و دیگر نه کس6 |
خون ریزی و سخن چینی و تجسّس و غم زر و سیم در اینجا نیست، در خوردن همیشه نیمه آنچه باید می خوریم و کسی که پرهیزگار نباشد با ما قرار نگیرد و از شهر خود بیرون می کنیم. اسکندر از این سخنان شگفت زده می شود و با خود می گوید: همانا این جهان بر این نیک مردان پابرجای است و شکوه جهان نیز از همین اوتاد عالم است واین همه جهان گردی من بی گمان برای دیدن این گروه بوده است تا از خونریزی دوری کنم و از این بخردان حکمت آموزم، اگر پیشاپیش ایشان را می دیدم در خلوت نشسته عبادت می کردم:
گر این قوم را پیش ازین دیدمی |
به گِرد جهان برنگردیدمی |
به کُنجی در از کوه بنشستمی |
به ایزد پرستی میان بستمی7 |
آیینه غیب نظامی گنجه ای در این میان خود رشته سخن را به دست گرفته به کنایه ای آشکار اشاره می کند که مقام ایشان از پیغمبری اسکندر فراتر بود و اسکندر با دیدن اُمیان یادی از پیغمبری نکرد:
چو دید آن چنان دین و دین پروری |
نکرد از بُنِه یاد پیغمبری8 |
سررشته این اندیشه و این شهر آرمانی را می توانیم از مخزن الاسرار نظامی به دست بیاوریم که شاعر جادو سخنِ آذربایجان موضوع رازناک دل محوری عرفان را در چهار صحنه از مشاهداتِ عارفانه خویش به راز و رمز آراسته و با نوشتن آن صحنه ها ما را از جریان رویدادی بسیار گرانقدر آگاه ساخته و سروده های خویش را نیز جاودانگی بخشیده است. و این هر چهار صحنه در باغ شعر و عرفان نظامی گنجه ای نقش یافته و در نگین انگشتری زمان افتاده و مانده است.
پیش از شرح ماجرای باغ عرفان شاعر، اشاره به دو نکته ضروری می نماید:
الف: شاعرِ عارف پس از طیّ دوران تحصیلات دینی و فقهی و رسیدن به مقام فقهی و خطیبی در گنجه با حکمت یونان آشنا شده و شیوه و راه سقراط را در پیش گرفته، لباس خشن می پوشیده، گوشت نمی خورده است. زیرا در شرح و گزارش حکمت سقراط در اقبالنامه ضمن بر شمردن ریاضت های سقراط می گوید:
نظامی صفت با خرد خو گرفت |
نظامی مگر این صفت زو گرفت9 |
و در همین دوره است که به اصالت خرد سخت دل بسته و شرع اسلام را با حکمت یونان به هم آمیخته، بیست مقاله مخزن الاسرار را سروده است که در پایان چهل مقاله قرار گرفته و هم آنجاست که می گوید:
و آن چه نه از شرع برآرد علم |
گر منم آن حرف در اولش قلم10 |
و به پیروی از خرد و رعایت طریقت حکمت در خسرو و شیرین اصرار ورزیده می فرماید:
خرد شیخ الشیوخ راه تو بس |
ازو پرس آنچه می پرسی نه از کس11 |
و همین اندیشه هاست که شاعر را به خلق بیست مقاله در حکمت و خرد وا داشته و او در مقام تبلیغ اندیشه های دینی فلسفی خویش، مخزن الاسرار را سروده و هم آنجا در خلق حکایت های کوتاه و تمثیلات بخش پایانیِ مخزن الاسرار به استعداد هنریِ خویش در آفرینش داستان ها پی برده است و در جریان همین خلق اثر فلسفی دینی بوده است که با پیری از پیران روزگار و اولیای قرن ششم هجری آشنا می شود و به مکتب عرفان راه می یابد که موضوع سخن ما در این مقال همین آشنایی و شرح ماجرای شناخت و معرفت شاعر جادو سخن است.
ب نظامی گنجه ای نیز همچون شاعر عارف هم عصر خویش شیخ فریدالدین عطّار نیشابوری و حافظ شیرازی در سده هشتم با صوفیگری سخت دشمنی می ورزیده و تصوّف را از کژروی ها و ریاکاری ها عاری نمی دانسته است، چنان که در مخزن الاسرار و در پایان مقاله ترک علایق (بند 43) حکایت صوفی و کعبه رَو را به نظم می کشد:
کعبه روی عزم ره آغاز کرد |
قاعده کعبه روان ساز کرد |
آنچه فزون از غَرَضِ کار داشت |
مبلغ یک بدره دینار داشت12 |
در این حکایت است که حاجی ما بدره دینار را به صوفی شهر می سپارد و صوفی آن بدره را صرف خوشگذرانی ها می کند:
باز گشاد از گره آن بند را |
دادِ طرب داد شبی چند را |
دست بدان حُقّه دینار کرد |
زلفِ بُتان حلقه زنّار کرد |
خرقه به خُمخانه شده شاخ شاخ |
تنگ دلی مانده و عُذری فراخ13 |
در این حکایت صوفی را با کلماتِ شیخ و هند و درویش نیز نام می بَرَد و در تحقیق این امر از آثار عطّار و حافظ و نظامی چنان بر می آید که صوفی درمکتب تصوّف گام برمی دارد و ظواهر احکام شرع را نگه می دارد و سخت بدان پای بند است ولیکن مصون از انحراف و خلاف نیز نیست و این بدان معنی نیست که همه اهل تصوّف ریا کار هستند بلکه در عمل نگه داشتِ دست و دل و زبان در عالم تقوا و ایمان برای اهل عرفان آسان می نماید که نظامی در باغ معرفت خویش و در بخش نخستین از مخزن الاسرار چنین می آراید:
1 پرده نخست
چون سپر انداختنِ آفتاب |
گفت زمین را سپر افکن بر آب |
گشت جهان از نفسش تنگ تر |
وز سپرش من سپرک رنگ تر14 |
آفتاب غروب می کند، تاریکی همه جا را فرا می گیرد، شب بازیِ ستارگان آغاز می گردد و در چنین شبی تاریک شاعر در روضه شعر نغمه سرایی می کند و می گوید من بلبل روضه ای بودم که آن روضه باغی نداشت :
من به چنین شب که چراغی نداشت |
بلبل آن روضه که باغی نداشت15 |
هاتف خلوت به او آواز می دهد که شاعر! وام چنان کن که توان بازداد، یعنی در حدّ استعداد خویش از طبع شاعرانه ات انتظار داشته باش، خویشتن را از آلودگی ها پاک کن، بادِ غرور و هوس ها را دور بینداز، جسم خاکی را بمیران وتعلّقات خاطر را ترک کن:
آب در این آتش پاکت چراست |
باد جَنیبَتْ کشِ خاکت چراست |
خاکِ تب آرنده به تابوت بخش |
آتش تابنده به یاقوت بخش16 |
اگر آبی داری بر درِ دل ریز و قصّه دل بگو و بدان که دل می تواند راهِ حق را به تو نشان بدهد و این همه بدان معنی است که به ذکر دل مشغول باش و از راهِ دل معراج کن:
غافل ازین بیش نشاید نشست |
بر درِ دل ریز گر آبیت هست |
در خَمِ این خُم که کبودش خوش است |
قصه دل گو که سرودش خوش است |
دور شو از راهزنان حواس |
راه تو دل داند دل را شناس17 |
یعنی در عالمِ توجّه به قلب و ذکر عارفانه، حواسّ خود را از کار بینداز و تن را رها کن و در عالم روح پرواز کن و بدان که گوش و چشم، کارگرانِ بیرون پرده هستند:
عرشْ پَرانی که ز تن رسته اند |
شهپر جبریل بر او بسته اند |
وانگه عنان از دو جهان تافتند |
قوت ز دریوزه دل یافتند |
دیده و گوش از غرض افزونی اند |
کارگر پرده بیرونی اند18 |
در همین مرحله است که نظامی به سن و سال خود اشاره ای دارد و می گوید هنوز چهل سال ندارم و تا به چهل سال برسم باید یاری دستگیر بیابم و این کلام را از زبان هاتف خلوت چنین بیان می کند:
هست ز یاری همه را ناگزیر |
خاصّه ز یاری که بُوَد دستگیر19 |
دستگیری اصطلاح عرفان است و بر آن باور هستند که مرید از سوی مراد و پیر طریقتِ خویش دستگیری می شود.
باز شاعر سالک در این مرحله آغازین از سفرِ معنوی خویش به ذکر ضرورت دل محوری در عالم معرفت می پردازد و می گوید: خداوند خلافت انسان را در دل اوآفریده است و این خلافت دو جهانی است:
دست درآویز به فتراکِ دل |
آبِ تو باشد که شوی خاک دل |
چون مَلِکُ العرش جهان آفرید |
مملکت صورت و جان آفرید |
داد به ترکیب کرم ریزشی |
صورت و جان را به هم آمیزشی |
زین دو هم آغوش دل آمد پدید |
آن خلفی کاو به خلافت رسید20 |
دل دورگه است ازجسم و روح و یا جهان ماده و معنی و به گفته نظامی صورت و جان، مخصوصا دلی که خطبه سلطانی یعنی ذکر نام الهی در اوست و نور وجود ما از دل است:
دل که بر او خطبه سلطانی است |
یکدلش جسمانی و روحانی است |
نور أدیمت ز سُهیل دل است |
صورت و جان هر دو طفیل دل است21 |
شاعر با شنیدنِ این سخنان از هاتف خلوت در خلوتِ دل می گوید: شاد گشتم و غمی بر من نماند، از آن دستبندِ راهزنان حواس، دست بیرون کشیدم و در تگ آن راه و طریقت با شتاب رفتم و به در دل رسیدم، در این توجّه به دل جانم به لبم رسید:
من سوی دل رفته و جان سوی لب |
نیمه عمرم شده تا نیم شب22 |
من در آن حال که بر سر دو زانو نشسته در خلوت دل به ذکر مشغول بودم قامت چوگانی من حلقه شده بود و چون گویی سر پیش انداخته بودم و پایم به جای سر و سرم به جایِ پای افتاده بود و این تصویر بدیع را به زبان فصیح شعر چنین بیان می کند:
بر درِ مقصوره روحانی ام |
حلقه شده قامت چوگانی ام |
گوی به دست آمده چوگانِ من |
دامن من گشته گریبان من |
پای ز سر ساخته و سر ز پای |
گوی صفت گشته و چوگان نمای23 |
اختیار و کار از دست می رود و شاعر از خود بی خود می شود و به عالمی راه می یابد که هر چیزی صد برابر بزرگتر دیده می شود یعنی هر آنچه قابل دیدن نیست برای وی آشکار می گردد:
کار من از دست و من از خود شده |
صد ز یکی دیده یکی صد شده24 |
و شاعر در نخستین سفرِ معنوی خویش احساس غربت می کند و می گوید: نمی توانستم از درگاه دل به درون راه یابم:
هم سفران جاهل و من نوسفر |
غربتم از بی کسی ام تلخ تر |
ره نه کز آن در بتوانم گذشت |
پای درونی نی و سر باز گشت25 |
همین غربت نظامی یادآور غربت غریبِ شهاب الدین سهروردی یا شیخ اشراق است که درست در زمان نظامی می زیسته وهنگامی که نظامی به سرودن مخزن الاسرار مشغول می بوده و در گنجه قلم می زده سُهروردی نیز در مراغه مشغول به تحصیل بوده است و هم اوست که غُربت غریب را در همین موضوع به رمز نوشته است.26 و غزل مشهور خواجه حافظ شیراز نیز به همین غربت مربوط است آنجا که می گوید:
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب |
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب27 |
در این صحنه است که عشق عنان شاعر را می گیرد و او را رخصت درون شدن می دهند:
حلقه زدم گفت به این وقت کیست |
گفتم اگر بار دهی آدمی ست |
از حَرَم خاص ترینِ سرای |
بانگ برآمد که نظامی در آی |
خاص ترین حاجب آن در شدم |
گفت درون آی درون تر شدم28 |
چهار پرده از سفر عارفانه و مشاهدات شاعر در چهار صحنه رنگین و دیدنی از اینجا آغاز می شود.
سفراوّل:
در پرده نخستین شاعر به درونِ دل راه می یابد و به زبانِ کنایه از سپرز و جگر و گُرده و شش و هر هفت عضو درون سخن می گوید و آنگاه روی از عالمیان به سوی دل برمی گرداند:
این همه پروانه و دل شمع بود |
جمله پراکنده و دل جمع بود |
من به قناعت شده مهمان دل |
جان به نوا داده به سلطان دل |
چون علم لشکر دل یافتم |
روی خود از عالمیان تافتم29 |
دل به زبان و شفاها به شاعر خطاب می کند که ای بی زبان از این آشیان بگذر و در طلب مرغ سفر کن و بدان که من حدیث و آفریده نیستم و قدیم هستم:
دل به زبان گفت که ای بی زبان |
مرغ طلب بگذر از این آشیان |
آتش من محرم این دود نیست |
از نمکِ تازه نمک سود نیست30 |
سایه ام از این سرو تواناتر و پایه ام از این پایه بالاتر است. اگر چه با تو نیستم لیکن با تو هستم:
گنجم و در کیسه قارون نی ام |
با تو نی ام وز تو به بیرون نی ام1/30 |
درک و فهم این بخش از سخنان شاعر آسان نیست و خود می گوید از شرم خاموش گشتم. و به بندگی گوش ادب را حلقه کش کردم و فرمان او را پذیرفتم و ریاضت در این راه را پیش گرفتم و آوازه ای جهانگیر یافتم:
خواجه دل عهد مرا تازه کرد |
نام نظامی فلک آوازه کرد |
چون که ندیدم ز ریاضت گزیر |
گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر31 |
سفر دوم:
نظامی گنجه ای پیر طریقت و به گفته خود خواجه دل خویش را «رایض» می نامد و در واقع برای رهبر معرفتی خویش نمادی از رایض یعنی پرورش دهنده اسب می سازد و نفسِ سرکش خویش را به صورت اسبی پیش چشم می آورد و می گوید: چون رایض من ادب و تربیت مرا آغاز کرد نخست مرا از گره تعلّقات نُهْ فلک باز کرد و به تربیتم کوشید تا جایی که توانستم خود راه بروم و بر نفس خود چیره گردم:
رایض من چون ادب آغاز کرد |
از گره نه فلکم باز کرد32 |
و او تنها در این بند از سخنان خویش به صراحت از این خواجه ذکر خیر می کند و می گوید اگر چه او خدا نیست لیکن مالک و صاحب ماست و در غم جان من است و از من هیچ سود مادی و معنوی به او نمی رسد، با این همه، با همه فروتنی مرا رام کرد و از من دوری نکرد:
خواجه مع القصه که در بندِ ماست |
گر چه خدا نیست خداوند ماست |
شحنه راه دو جهانِ من است |
گر نه چرا در غم جانِ من است |
گرچه بسی ساز ندارد ز من |
شفقت خود باز ندارد ز من |
گشت چو من بی ادبی را غُلام |
آن ادب آموز مرا کرد رام |
کز چو منی سر به هزیمت نَبُرد |
صحبتِ خاکی به غنیمت شمرد33 |
روزی از شهر دلِ شاعر که پناهگاه زلیخاست، این خواجه یوسفیی کرده از چاه بیرون می آید، هنگام سحرگاهان، خواجه گریبان چراغی را گرفته شاعر را به باغی می بَرَد:
روزی ازین مصر زلیخا پناه |
یوسفیی کرد و برون شد ز چاه |
چشم شب از خواب چو بر دوختند |
چشمِ چراغ سحر افروختند |
صبح چراغ فلک افروز شد |
کحلی شب قرمزی روز شد |
خواجه گریبان چراغی گرفت |
دست من و دامن باغی گرفت34 |
پس از بررسی و مطالعه نزدیک به دویست بیت شعر رمزناک معلوم می گردد که این باغ باغِ عرفان و معرفت است وگل ها و سبزه های همین باغ با همین کلمه های کلام و زبان ما توصیف می شود ولیکن از عالمی دیگر است و شاعر می گوید من در آن باغ از غم آسوده شدم:
من چو لب لاله شده خنده باک |
جامه به صدجای چو گل کرده چاک |
لاله دل خویش به جانم سپرد |
گل کمر خود به میانم سپرد35 |
شاخه به شاخه و بوته به بوته با شتاب می رفتم تا عَلَمِ عشق به جایی رسید که از سویی بوی وفایی شنید و در آن باغ به من فصاحت دادند و این نکته که گفتند: «نظامی فصیح زبان بادی» مرا چون ذکر و دم حضرت مسیح زنده دل کرد:
نکته بادی به زبان فصیح |
زنده دلم کرد چو باد مسیح |
خواجه رایض آنجاست که به شاعر می گوید: خاموش باش و از خود دم مزن و خودستایی مکن و فرود آی:
گفت فرود آی و ز خود دم مزن |
ورنه فرود آرمت از خویشتن |
آب، روان بود فرود آمدم |
تشنه زبان بر لب رود آمدم |
شاعر این باغ و این گلزار را در پنجاه بیت به زبان رمز و به سبک رمز (سمبولیسم) به نظم می سراید که چند بیتی برای نمونه ذکر می شود:
خوابگهی بود سمنزار او |
خواب کنان نرگس بیدار او |
تازه گیاه، شیر چو شکّر به دست |
آهوکان از شکرش شیر مست |
جلوه گر از حجله گل ها شمال |
گل شِکر از شاخ گیاهان غزال |
قافله زن یاسمن و گل به هم |
قافیه گو قمری و بلبل به هم |
فاخته فریاد کنان صبحگاه |
فاخته گون کرده فلک را به آه |
باد نویسنده به دست امید |
قصه گل بر ورقِ مشک بید |
گه به سلام سمن آمد بهار |
گه به سپاس ایزدِ گل رفت خار |
لاله به آتشگه راز آمده |
چون مغِ هندو به نماز آمده |
نسترن از بوسه سنبل به زخم |
از مژه غنچه لبِ گل به زخم |
سحر زده بید به لرزه تنش |
مجمر لاله شده دود افکنش |
گردن گل منبر بلبل شده |
زلف بنفشه کمر گل شده |
مرغ ز داوود خوش آوازتر |
گل ز نظامی شکر اندازتر42 |
پرده سوم:
در این صحنه شاعر بر سرِدو زانو نشسته در خلوت دل وی ذکر و دم عارفانه، از یک سوی دل پرده بر می دارد و خواجه یا پیر طریقت عاشقی می آغازد:
بادْ نقابْ از طرفی برگرفت |
خواجه سَبُک عاشقیی در گرفْت36 |
نظامی گنجه ای در هجده بیت، عکسی رنگی از سیمای خواجه دل و پیر راهبر خویش را آن چنان به رمز و کنایه به تصویر می کشد که بسیاری از پژوهشگران و خوانندگان ابیاتش تصور می کنند شاعر زنی زیبا را وصف می کند، چنان که نویسندگان کتاب زندگی و اندیشه نظامی در صفحه 14 می نویسند:
«گمان می رود که در قسمت ثمره خلوت ثانی» که در آغاز مخزن الاسرار آورده و از یار قصب پوشی که دلش را همچو قصب دو نیم کرده سخن می راند عشق آفاق و محبت خود نسبت به او را به قلم می آورد...».37
در صورتی که اولاً شاعر در برابر اهداء مخزن الاسرار، توفیق همسری با آفاق قپچاقی را داشته و حاکم دربند پس از سرودن این کتاب آن تُرک خردمند زیبا را به نظامی بخشیده است. ثانیا شاعر به صراحت می گوید که این نازنین قصب دوخته (دارای پیراهن) دارای محاسن است یعنی او مردی است شیرین سخن که موی بر زنخ دارد و زنخِ او چون سر طوطی طوقدار است:
طوطی باغ از شکرش شرمسار |
چون سر طوطی زنخش طوقدار38 |
ثالثا نویسندگان کتاب یاد شده معنی بیت را نفهمیده اند، نظامی نگفته است آن یار قصب پوش دل او را دونیم کرده است بلکه گفته است: فتنه آن ماه پیراهن پوش خرمن ماه را از رشک چون نی به آتش کشیده است:
فتنه آن ماه قصب دوخته |
خرمن مَه را چو قصب سوخته39 |
برای آشنایی با شیوه سخن شاعر وصورتی که در خلوت دل و در عالم معرفت و مشاهده عیان دیده است چند بیتی با ترجمه نقل می شود:
گُل نفسی دید شکر خنده ای |
بر گُل و شکّر نفس افکنده ای40 |
یعنی وی از اولیاء اهل معنی بود و نفسی خوشبوی چون گل داشت و خنده ای شیرین چون شکر ونَفَس بر گل و شکر انداخته در خوشبویی و شیرینی بر آنان برتری داشت و هر دو را شرمسار می کرد. و یا گل و شکر را بوی خوش وشیرینی می دمید و یا چون اژدهایی آن دو را می بلعید:
فتنه آن ماه قصب دوخته |
خرمن مَه را چو قصب سوخته |
تا کمر از زلف زِرِه بافته |
تا قدم از فرق نمک یافته41 |
از سر تا پا یک پاره نمک بود و گیسوهایش را بافته تا کمر انداخته بود و چون زرهی او را از چشم زخم حفظ می کرد:
دیدنِ او چون نمک انگیز شد |
هر که در او دید نمک ریز شد42 |
یعنی چون ملاحت در دیدن او مشاهده می شد هر کس در او نگاه می کرد بی اختیار می گریسته و یا ملاحت خویش را در برابر نمکین و ملیح بودن وی از دست می داد:
تا نمکش با شکر آمیخته |
شکّر شیرین نمکان ریخته |
شیرین تر و با نمک تر از وی در دنیا نبود و شیرین نمکان دنیا در برابر او شیرینی خویش را از دست می دادند:
طوطی باغ از شکرش شرمسار |
چون سر طوطی زنخش طوق دار |
مست نوازی چو گُلِ بوستان |
توبه فریبی چو فیِ دوستان43 |
در این صحنه بدیع و شاید عکس رنگی یک ثانیه ای است که عشق دهان حقه مانند و خاموش او را دیده، بوالعجبی می کند و کیسه صورت از میان شاعر می گشاید و تن را از روح وی جدا می سازد، یعنی شاعر معراج می کند و از خود بی خود می شود:
عشق چو آن حُقه و آن مُهره دید |
بوالعجبی کرد و بساطی کشید |
کیسه صورت ز میانم گشاد |
طوق تن از گردنِ جانم گشاد |
کار من از طاقتِ من در گذشت |
آب حیاتم ز دهن برگذشت |
عقلِ شاعر دیو می بیند و آن پرده می افتد، شادی می رود و غم می آید و در پایان این پرده از مشاهدات خلوت دل است که شاعر می گوید:
کلماتی که در این ابیات و سخنان به کار رفته از باب رمز است، «نظر»تابِ فلک است و سبزه، فلک است، غرض از باغ، سخن است و سرشک نمادی است برای آب و تازگی سخن، و من بسیار سر بر سر زانو گذاشته به ذکر دل پرداخته ام تا این سر رشته را به دست آورده ام. بدانید که پایه و اساس این راه را بر یقین نهاده اند و کسانی که می خواهند به سیر و سفر عارفانه بپردازند نخست باید به یقین دل برسند تا به مشاهده برسند و من با یقین این راه را رفته ام و امّا تو ای خواننده شعر من با این سخنان آشنا نیستی:
ای تَبشِ ناصیه از داغ من |
بی خبر از سبزه و از باغِ من |
سبزه، فلک بود و نظر تاب او |
باغ، سخن بود و سرشک آبِ او |
وانکه رُخش پردگی خاص بود |
آینه صورتِ اخلاص بود |
بس که سرم بر سر زانو نشست |
تا سرِ این رشته بیامد به دست |
این سفر از راه یقین رفته ام |
راه چنین رو که چنین رفته ام |
محرم این راه نه ای زینهار |
کار نظامی به نظامی گذار44 |
پرده چهارم:
یک بار دیگر خواجه با دو سه همدم و اهل طریقتِ خویش به ذکر دل در خلوت می نشیند و دم می زند و این بار شبی آراسته را می بیند و هر آنچه را که آرزویِ دل وی بوده در آن شب به دست می آورد:
خواجه یکی ره به تمنّای جنس |
زد دو سه دم با دو سه ابنای جنس |
یافت شبی چون سحر آراسته |
خواسته های به دعا خواسته |
و در این پرده است که مجلسی چون نوبهار وعشرتی آسوده تر از روزگار مشاهده می کند که بوی خوش آن مجلس، شرح زندگی یوسف و پیراهن وی را به عالم پراکنده می سازد و خبر از وصال و زندگی می دهد.
شرح این مشاهده و این مجلس عارفانه به زبان شعر رمزناک یکصد و یک بیت است:
پرده شناسان به نوا دَر شگرف |
پرده نشینان به وفا در شگرف |
در طبق مجمرِ مجلس فروز |
عود شکر ساز و شکر عود سوز |
شیشه ز گُلاّب شکر می فشاند |
شمع به دستارچه زر می نشاند |
از پی نُقلان شده می بوسه خیز |
چشم و دهان شکّر و بادام ریز |
وعده به دروازه گوش آمده |
خنده به دریوزه نوش آمده45 |
زیبایی و فصاحت و تناسب کلمات ابیات و معانی لطیف آنها هر خواننده ای را شگفت زده می کند و در پایان این بند از سخنان است که به یک باره راز و رمز مشاهدات دل خویش را باز کرده به صراحت می گوید: من این وصف ها را از معرفتی کرده ام و به عالم عرفان مربوط است و کلمات همه نمادین هستند. و این جا غرض از شب همان خلوت دل است و شمع نیز رمز و نمادی برای بینایی و بصیرت عارفانه است و از آن شب هر شب یارب یارب می گویم و به ذکر دل مشغولم که باز چنان معراجی بکنم:
ز آن همه شب یارب یارب کنم |
بو که شبی چاره آن شب کنم |
روز سپید آن نه شب داج بود |
بود شب امّا شب معراج بود |
من که از آن شب صفتی کرده ام |
آن صفت از معرفتی کرده ام |
شب صفتِ پرده تنهایی است |
شمع در او گوهر بینایی است |
عود و گلابی که بر او بسته اند |
ناله و اشک دو سه دل خسته اند |
و آن همه خوبی که در آن صدر بود |
نور خیالاتِ شب قدر بود |
مَحرم آن پرده زنگی نورد |
کیست درین دایره لاجورد |
صبح که پروانگی آموخته است |
خوشتر از آن شمع نیفروخته است |
کوش کز آن شمع به راغی رسی |
تا چو نظامی به چراغی رسی45 |
پی نوشتها
1. نظامی خود در مثنوی لیلی و مجنون می گوید: در جادوی سخن به کمال رسیده ام از آن است که نام من «آیینه غیب» گشته است :
در سحر سخن چنان تمامم |
کآیینه غیب گشت نامم |
ر.ک: لیلی و مجنون، تصحیح و توضیح دکتر بهروز ثروتیان، انتشارات توس، تهران، 1364 ش، ص 66، بیت 5.
2. اقبالنامه تصحیح وتوضیح دکتر بهروز ثروتیان، انتشارات توس، تهران 1364 / صفحه 66 بیت 85 .
3. همان، ص 209، بیت 88 .
4. همان، ص 210، بیت های 113 115.
5. همان، ص 210، بیت 124.
6. همان، ص 211، بیت 136.
7. همان، ص 212، بیت های 8 167
8. همان، ص 212، بیت 170.
9. همان، ص 116، بیت 39.
10. مخزن الاسرار / تصحیح و توضیح دکتر بهروز ثروتیان، انتشارات توس 1363، ص 258، بیت 11.
11. خسرو شیرن / تصحیح و توضیح دکتر بهروز ثروتیان، انتشارات توس 1366، ص 694 ، بیت 67 .
12. مخزن الاسرار (شماره 10)، ص 204، بیت های 2 و 1.
13. همان، ص 205، بیت های 14 12.
14. همان، ص 86 ، بیت های 2 و 1.
15. همان، ص 87 ، بیت 13.
16. همان، ص 88 ، بیت های 18 17.
17. همان ص 88 ، بیت های 222 20.
18. همان، ص 88 ، بیت های 25 23.
19. همان، ص 90 ، بیت 40.
20. همان، ص 90 ، بیت های، 45 43.
21. همان، بیت 7 و 46، ص 91 90.
22. همان، ص 91، بیت های 53 52 .
23. همان، ص 91، بیت های 57 55 .
24. همان، ص 92، بیت 58 .
25. همان، ص 92، بیت های 60 و 59 .
26. هنری کربن و دیگران، الغربة الغریبه را «الغربة الغریبه» خوانده و راه خطا رفته اند.
نگارنده این مقاله، نوشته سهروردی را به فارسی ترجمه و خطاهای تصحیح و غلط خوانی های آن را یادآوری کرده است که در کنگره سهروردی در زنجان چاپ و منتشر شده است.
27. ر.ک: شرح چهار جلدی حافظ، تألیف دکتر بهروز ثروتیان، انتشارات پویندگان، دانشگاه، تهران 1380، شرح غزل 14 صفحات 236 248، جلد اول، نیز غزلیات حافظ، به تصحیح دکتر بهروز ثروتیان، انتشارات نگاه، 1379 ص 2.
28. مخزن الاسرار (ص 10)، ص 92، بیت های 65 62 .
29. همان، ص 93، بیت 75.
30. همان، ص 94، بیت های 79 76.
31. همان، ص 94، بیت 83 .
32. همان، ص 95، بیت 1.
33. همان، ص 95، بیت های 7 3.
34. همان، ص 96، بیت های 22 19.
35. ص 96، بیت های 25 24.
36. همان، ص 101، بیت 1.
37. زندگی و اندیشه نظامی تألیف ع. مبارزه، م. آ. قلی زاده، م. سلطان اوف. برگردان، ج.م صدیق، انتشارات توس، 1360 ش.
38. ص 102، بیت 7 .
39. ص 101، بیت 3.
40. ص 101، بیت 2.
41. ص 101، بیت های 4 و 3.
42. ص 101، بیت 5 .
43. ص 101، بیت های 8 و 9.
44. ابیات 30 35.
45. ابیات بند 18، ص 105 به بعد.
برای شرح ابیات نظامی، رجوع کنید: شرح مخزن الاسرار / تألیف دکتر بهروز ثروتیان، انتشارات ارک، حوزه هنری تبلیغات اسلامی، تهران: 1369 ش.
46. مخزن الاسرار، ص 112، بیت های 101 94.
*. استاد دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج.