ماهان شبکه ایرانیان

گذر از داغ دیدگی (۱)

نخستین تجربه ی ما از فقدان از کجا برمی خیزد؟ برای زاده شدن، نوزاد باید بطن مادر را ترک کند، برای بالیدن و بزرگ شدن باید از شیر گرفته شود

گذر از داغ دیدگی (1)

نخستین تجربه ی ما از فقدان از کجا برمی خیزد؟

برای زاده شدن، نوزاد باید بطن مادر را ترک کند، برای بالیدن و بزرگ شدن باید از شیر گرفته شود. به مدرسه رفتن و آموختن درباره ی جهان تنها وقتی امکان می یابد که کودک بتواند از والدینش جدا شود و جوان برای آن که زندگی مستقل خود را بنا نهد، باید خانواده را ترک کند. این فقدان ها بخشی از روند طبیعی رشد، بالیدن و بلوغ را در جوامع انسانی تشکیل می دهند.
وقتی درباره ی این مراحل می اندیشیم و به آن ها تنها از دیدگاه رشد و استقلال نگاه می کنیم، به سادگی جایگاه فقدان را در رشد و تغییر نادیده می گیریم. هیچ تغییری بدون فقدان صورت نمی پذیرد. برای بالغ شدن باید با دنیای شیرین کودکی وداع گفت و برای ازدواج با رهایی و آزادیِ تجرّد.
فقدان سبب می شود احساسات نیرومندی را تجربه کنیم. اما چرا؟ نوزادی را درنظر بگیرید که از خواب بیدار می شود، چشم باز می کند و مادر را در کنار خود نمی بیند. گریه می کند، گریه ای که مادر را از تنهایی و درماندگی نوزاد باخبر می سازد و سبب می شود به سوی او بشتابد. هرچه کودک کوچک تر باشد، زمان کم تری از تنهایی را می تواند تحمل کند. او با بزرگ تر شدن قادر می شود زمان بیش تری تنها بماند، زیرا به تدریج در می یابد که رفتن مادر موقتی است و او می تواند زمان کوتاه غیبت مادر را از سر بگذراند.
بدون آن که کودک بتواند از فقدان گذر کند، به بلوغ نخواهد رسید. این فقدان ها را فقدان های ضروری نامیده اند. والدین باید این فقدان ها را که از جدایی سرچشمه می گیرد، به جا آورند و کودک را با آرامش و اطمینان خاطر تسکین دهند. اگر والدین با آرامش کافی به این فقدان ها رسیدگی کنند، کودک آن ها را از سر خواهد گذراند و با گذشتن از هر فقدان، قدمی در جهت استقلال بر خواهد داشت. ما لزوماً این از دست دادن ها را به یاد نمی آوریم، اما خاطره ی آن ها در ذهن ما باقی می ماند و بخشی از حافظه ی ناخودآگاه ما را بنا می نهد.
به عبارت دیگر ما آن ها را فراموش نمی کنیم، بلکه آن ها جزئی از دنیای درونی ما می شوند. خاطره ی ناخودآگاه پشت سر گذاشتن این فقدان ها، حسی از توانایی و قدرتمندی درونی برای ما به ارمغان می آورد.
ما یاد گرفته ایم ک این از دست دادن ها را تاب آوریم. آموخته ایم که بر اثر فقدان نابود نمی شویم و به تدریج هم چنان که آگاهانه تر با فقدان رو به رو می شویم، این سرچشمه های درونی را بیش تر و بیش تر در خود می یابیم. پاسخ انسان در پدیده ی سوگ، به این تجربیات نخستین و چگونگی پیوند او با والدین باز می گردد.
مرگ مسئله ی زندگان است. مردگان هیچ مسئله ای ندارند. از میان تمام موجوداتی که بر روی زمین می میرند، فقط انسان است که مردن برای او مسئله است. آدمیان با حیوانات شریک تولد و جوانی و میانسالی و بیماری و مرگ اند. اما از میان تمامی موجودات زنده تنها آن ها هستند که می دانند خواهند مرد. فقط آن ها می توانند پایان خود را پیش بینی کنند و می دانند که این پایان در هر زمانی می تواند فرا رسد.
«تنهایی محتضران» ، نوربرت الیاس .

سوگ چیست؟ آیا پدیده ای طبیعی است؟ چه هنگامی رخ می دهد؟

سوگ مجموعه ای از احساسات، افکار و رفتارهایی است که وقتی فرد با فقدان و یا تهدید فقدان مواجه می شود، در درون او به جنبش درمی آید. سوگ، هم شامل پدیده های درونی است (افکار و احساسات) و هم پدیده های بیرونی را در بر می گیرد (رفتارهای مربوط به سوگ مانند گریه کردن، سیاه پوشیدن و...).
سوگ پدیده ای طبیعی است و در تمام جوامع انسانی وجود دارد، گرچه در میان فرهنگ های مختلف شکل متفاوتی دارد.
هر فردی به شیوه ی خاص خود سوگواری می کند و تنها یک راه ممکن و درست برای سوگواری وجود ندارد.
هر فقدانی در حقیقت فقدان های متعددی را در بر می گیرد. مثلاً وقتی پدر خانواده فوت می کند، خانواده ممکن است نان آور، تصمیم گیرنده ی نهایی و سرپرست خود را ازدست بدهد.
در جریان از سر گذراندن فقدانی که اکنون با آن رو به رو هستیم، فقدان های پیشین را نیز از سر می گذرانیم.
سوگ تنها محدود به یک فقدان واقعی نیست، وقتی تهدید به فقدان وجود دارد (مانند بیماری وخیم) هم با پدیده ی سوگ مواجه می شویم. سوگ گرچه مدتی زندگی عادی فرد را مختل می کند، اما یک واکنش سازگارانه و انطباقی تلقی می شود.
انکار فقدان در شروع سوگواری راهی است که بسیاری از افراد در پیش می گیرند تا موقتاً خود را از واقعیت بسیار دردناک فقدان دور نگه دارند و این می تواند واکنش طبیعی باشد، اما در روند سوگواری این انکار باید به پذیرش واقعیت بدل شود.
اگر گذارتان به آن جا افتاد، تقاضا دارم شتاب نکنید و لحظه ای چند در زیر آن ستاره بمانید. آن وقت اگر کودکی به طرف شما آمد، اگر می خندید، اگر موهایش طلایی بود، اگر به سؤال ها جواب نمی داد، حدس بزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من چنین غمگین بمانم: زود به من بنویسید که او بازگشته است.
«شازده کوچولو» ، آنتوان دو سنت اگزوپری.

در سوگ، چه مراحلی را فرد باید از سر بگذراند؟

مرگ شناسان در این باره نظریات متفاوتی را ارائه داده اند که مرور آن ها خارج از اهداف این کتاب است. یکی از کاربردی ترین این نظریات که دیدگاهی پویا درمورد این پدیده دارد، توسط ویلیام وُردن مطرح شده است. او مفهوم سوگ را به عنوان یک روند فعال که در آن باید تکالیف ذهنی، روان شناختی، حسی و روحانی تکمیل شود، درنظر می گیرد. از دیدگاه او سوگواری و سازگاری با فقدان، روندی است که باید صورت پذیرد و اگر در زمان خود انجام نشود، این تکلیفِ ناتمام می تواند رشد و آینده ی زندگی فرد را تحت تأثیر قرار دهد.
او برای این امر چهار تکلیف را برمی شمرد:

1- پذیرش واقعیت فقدان:

افراد واقعیت فقدان و پیامدهای آن را به شیوه ی متفاوتی می پذیرند. وقتی فرد داغ دیده با فقدان رو به رو می شود، گاهی نیاز دارد برای مدّت کوتاهی واقعیت را انکار و احساس کند که هیچ اتفاقی رخ نداده است. درعین حال برخی از افراد گرچه به صورت ذهنی وقایع فقدان را به خاطر می آورند، اما این یادآوری با واکنش های احساسی همراه نیست. گویی مغز واقعیت فاجعه آمیز را می داند، اما قلب هنوز آن را باور نکرده است. به همین دلیل ممکن است در ابتدا فرد به شیوه ای رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. وقتی که مرگی ناگهانی رخ داده است، خصوصاً اگر در مکان دور دستی اتفاق افتاده باشد، یا جسدی بر جا نمانده باشد، پذیرش این واقعیت بسیار سخت تر می شود. به هرحال فرد داغ دیده درنهایت باید بازگشت ناپذیر بودن فقدان را بپذیرد.

2- تجربه ی حسی سوگ:

روبه رو شدن با واقعیت سبب می شود فرد داغ دیده درد و اندوه فقدان را احساس کند و آن را بیرون بریزد. در این مرحله اغلب افراد درد جسمی را نیز تجربه می کنند. تمام این دردها برای از سر گذراندن سوگ باید تجربه شود. وقتی که فردی به صورت مداوم از روبه رو شدن با این درد خودداری کند، سوگواری معمولاً به درازا می کشد و ممکن است عارضه دار و بیمارگونه شود. به هرحال در بسیاری از جوامع، هنوز با یک انکار عظیم در مورد دردِ فقدان روبه رو هستیم، تا حدّی که گاه افراد به حال خود رها می شوند تا به تنهایی با این درد رو به رو شوند (این امر خصوصاً درمورد افراد تنها که از شبکه ی حمایتی خانواده و دوستان محروم هستند و یا در مورد مرگی که از نظر اجتماعی قابل پذیرش نیست مانند مرگ در اثر خودکشی، بیماری ایدز و یا سوءمصرف مواد مصداق دارد).
به هرحال فرد سوگوار باید دوباره و دوباره به این درد بپردازد و داستان رابطه ی ازدست رفته را بارها مرور کند. این مرور به معنای رو به رو شدن با کلّ طیف احساسات درونی اوست: اندوه، حسرت، دریغ، تلخی، خشم، آرزوهای ازدست رفته ای که هرگز بر آورده نخواهند شد، احساس گناه و از دست دادن عشق و محبت.
آگاهی فزاینده از این واقعیت درونی سبب می شود که تجربه ی گذشته دوباره ساماندهی شود و فرد با آینده، با تمام فقدان ها و دستاوردها و امکانات جدیدی که در پیش رو خواهد بود، روبه رو شود، داستان فقدان را بارها و بارها بگوید و در هر بار گفتن افکار و احساسات جدیدی را تجربه کند. این شیوه ی بیان مکرر داستان، درنهایت روایتی را خلق خواهد کرد که از آن چه غیر قابل تحمل، آشفته و بی معنا بوده، معنایی گر چه بسیار دردناک، پدید می آورد. تجربه ی این درد و تفکر درباره ی آن، سبب می شود او خود را فردی ببیند که با چالش های زندگی روبه رو می شود و صرفاً یک قربانی منفعل حوادث و فراز و نشیب های زندگی نیست.

3- سازگار شدن با دنیایی که فرد ازدست رفته در آن حضور ندارد:

در زندگیِ پس از فقدان، باید معنای جدید، خودانگاره ی نو و چشم انداز تازه ای از دنیا آفریده شود. خودانگاره ی فرد و نگاهی که دیگران به او دارند تغییر می یابد. هر فقدان و از دست دادنی در واقع فقدان های چندگانه و متفاوتی را در بر دارد. باید ببینیم فردی که از دست رفته چه نقشی در زندگی داشته، لازم است نقش های متفاوت او در جای خود شناخته شوند تا سازگاری با فقدان صورت پذیرد. شناختِ گام های آهسته و دردناک فرد در دنیایی که در قدم اول بدون عزیز از دست رفته کاملاً خالی و تهی به نظر می رسد، اهمیت بسیار دارد. در طول این دوران، فرد بارها و بارها با وقایع جدیدی رو به رو می شود که مجدداً فقدان را به او یادآوری می کند. فرد از خود می پرسد: چه چیزی تغییر کرده؟ من اکنون چه کسی هستم (بیوه، مادر فرزند ازدست داده و...)؟ نیازدارم چه چیزهایی یاد بگیرم؟ در مورد چه چیزهایی باید از دیگران کمک بگیرم؟ دیگران چگونه فقدان هایی که از سر گذرانده اند، سازگار شده اند؟ چه اهدافی برای آینده دارم؟

4- بازیابی پیوند با فرد از دست رفته و پیش بردن زندگی:

هر یک از ما روایت، داستان و تاریخچه ای داریم. تاریخی که نمی توانیم آن را بازنویسی کنیم. فقدان همیشه فقدان است. سوگ یک پایان تمام و کمال ندارد، بلکه به سادگی بخشی از زندگی ما می شود. ما هرگز به آن چه پیش از «سوگ» بوده ایم، باز نمی گردیم، اما می توانیم عمیق تر و با تجربه تر از گذشته باشیم. در حقیقت پیوند با فرد از دست رفته هم چنان باقی می ماند، اما به شکلی تغییر یافته، تا با واقعیت جدید زندگی ما هماهنگ شود. این بدان معناست که:
«با وجود این که تصویر او همیشه با من است و میراث و ارزش های مشترک مان را حفظ خواهم کرد، می دانم که او دیگر زنده نیست و در دنیای مادی حضور فیزیکی ندارد.»
جهان، خاتمه را دوست دارد، چیزی را که، چنان که می گویند بتوان از سر گذراند و به پایان آورد. به همین دلیل، همیشگی بودن فقدان برای ما مایه ی شگفتی بسیار است، این که دو دهه پس از واقعه، زمان هایی هست که چیزی در درون ما حضور مداوم یک غیاب را فریاد می زند.
آناکیندلن

چه باورهایی می تواند سوگواری را پیچیده کند؟

باورهای فرد می توانند روند سوگواری را پیچیده کنند. باورهایی مثل:
- «من می توانم این بار را به تنهایی به دوش بکشم و نیازی نیست با دیگران در مورد احساساتم و آن چه بر من نمی گذرد صحبت کنم.»
- «از آن جا که هیچ کس نمی تواند جای من باشد و درد مرا حس کند، پس کسی نیست که به من کمک کند.»
- «اندوه، خشم، ترس و دردِ من خود به خود و به مرور زمان از بین خواهد رفت.»
- «اگر در مورد این واقعه فکر نکنم، همه چیز به تدریج و بی آن که نیاز باشد کاری انجام دهم، درست خواهد شد.»

آیا زمان مشخصی برای به سر آمدن سوگ وجود دارد؟

هرکس به شیوه ی خود دوران داغ دیدگی را می گذراند. در این میان مقایسه ی فرد با دیگران بیهوده و خطاست. گرچه زمان های متفاوتی برای یافتن سوگ پیشنهاد شده است، اما از آن جا که عوامل متعددی در به سر آمدن این دوره تأثیر دارند، (میزان نزدیکی و صمیمیت با فرد از دست رفته، فقدان های پیشین، عوامل شخصیتی مانند وابستگی شدید، ناگهانی یا دلخراش بودن مرگ مانند خودکشی یا قتل، احساساتی که اغلب بیان نمی شوند مثل خشم و احساس گناه و...) محدوده ی زمانی مشخصی را نمی توان برای آن در نظر گرفت. برای مثال، برخی از درمان گرانی که در زمینه ی سوگ کار می کنند، معتقدند سوگِ از دست دادن فرزند پایان ناپذیر است و جنبه هایی از آن هرگز خاتمه نمی یابد.
اما به هرحال به عنوان یک قاعده ی کلّی در فرآیند طبیعی سوگواری، انتظار می رود به مرور زمان از شدّت رنج و اندوه فرد کاسته شود و پس از مدّتی که برای هر فردی متفاوت قلمداد می شود، بازمانده به زندگی عادی خود باز گردد.
برای مثال، مردی که همسرش را از دست داده، در هفته های اول هر بار که نام او را می شنود و یا تصویر او را می بیند، به شدّت متأثر می شود و اشک می ریزد اما به مرور زمان این واکنش ها کم تر می شود و در زمینه ی سیاه و سنگین اندوه، رگه های روشنی از خاطرات خوشایند و احساسات مثبت پدیدار می گردد. این خاطرات تلخ و شیرین در تمامی عمر فرد داغ دیده را همراهی می کند، گر چه به تدریج به موقعیت هایی خاص محدود می شود.
در شب تاریکی، در شب عمیقی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود، راه می رفتم، چون دو چشمی که به منزله ی چراغ آن بود، برای همیشه خاموش شده بود.
«بوف کور» ، صادق هدایت .

آیا زنان و مردان به یک شیوه سوگواری می کنند؟

در جامعه ی ما این پیام به مردان داده می شود که آن ها باید بتوانند حتی وخیم ترین موقعیت ها را به تنهایی مدیریت کنند. جامعه از آن ها انتظار ندارد گریه کنند و احساسات خود را نشان دهند، به همین دلیل آن ها اغلب درد خود را برای دیگران بیان نمی کنند و یا حتی در خلوت خود نیز به این درد نمی پردازند. اما در مورد زنان این گونه نیست، به آن ها اجازه ی گریه کردن می دهند. آن ها راحت تر می توانند احساسات مربوط به داغ دیدگی را بیان کنند.
به هرحال پیام هایی که در کودکی به افراد داده می شود، اهمیت بسیاری دارد. مردان اغلب تصور می کنند احساس اندوه یا ترس را نباید ابراز کرد. پیام هایی مانند «پسرهای بزرگ گریه نمی کنند»، «باید مثل مردها با موضوع روبه رو شوی» و یا «چرا مثل دخترها گریه و زاری می کنی» سبب می شود مردان کم تر بتوانند حتی در موقعیت های سخت احساس اندوه شان را بیان کنند.
به هرصورت این تفاوت به ویژه در مورد والدینی که فرزندشان را از دست داده اند، می تواند مسئله ساز باشد. مادران شدیدتر و طولانی تر به سوگواری می پردازند و قادرند احساسات خود را در حضور دیگران بیان کنند. بسیاری از پدران داغ دیده می گویند نمی دانند برای بهبودی حال همسرشان چه باید بکنند. این نقش (که باید عملاً کاری انجام دهند)، اغلب اوقات سبب می شود احساس درماندگی کنند. آن ها کلماتی جادویی در اختیار ندارند که حال همسرشان را به یک باره بهتر کند. شیوه ی مردانه ی از سرگذراندن داغ دیدگی ممکن است توسط همسر بدین گونه تعبیر شود: «او هیچ احساسی ندارد و چنان رفتار می کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.» این تفاوت گاه منجر به دوری، کناره گیری و حتی جدایی می شود. اما زنان به دنبال راه حل و کلمات جادویی نیستند. زنان احساس می کنند همسرشان آن ها را به حال خود رها کرده و به حرف شان گوش نمی دهد. افرا داغ دیده اغلب نیاز دارند کسی به حرف شان گوش دهد، هرچند که بارها و بارها روایت سوگ را تکرار کنند. بیش ترِ زنان با داغ دیدگی خود به طور مستقیم رو به رو می شوند. درمقابل، بسیاری از مردان راه های دیگری را در پیش می گیرند. آن ها به غرق شدن در کار و یا فعالیت های دیگر (رسیدگی به امور خانه، تعمیرات و...) پناه می برند.
وقتی که زوج راه های متفاوتی را برای سوگواری در پیش گیرند، طبعاً زمان کم تری به سوگواری مشترک اختصاص می یابد. به عنوان مثال، زن ممکن است برای این که همسرش را ناراحت نکند، احساس خود را بروز ندهد و برای تسلی به اعضای خانواده ی خود، بستگان و یا دوستان روی آورد.

مراسم سوگواری از چه جنبه هایی اهمیت دارد؟

آداب و رسوم، تداوم ارتباط با گذشته را برقرار می کنند و زمینه ساز ثبات در زمان حال و راهنمایی برای آینده هستند. مراسم، دانش نسل های گذشته را انتقال می دهند و سبب می شوند نسل های آینده بتوانند بی آن که نیاز به تکرار وقایع دردناک داشته باشند، از آن ها درس بگیرند. از آن جا که مراسم سوگواری احساس ناتوانی و تسلیم بودن بی چون و چرا در مقابل حوادث را به احساس کنترل بدل می کنند و مشخص و قابل پیش بینی هستند، می توانند به سوگواری شکل دهند، در رهاکردن احساسات به ما کمک کنند و بدین شیوه اضطراب را کاهش دهند. با رنگ باختن سنت ها و جایگزینی تشریفات پر خرج به جای مراسم ساده ی معنادار، گاه این آداب و رسوم از هدف اصلی خود دور و حتی محملی می شوند برای اضطراب های جدید.
به هر حال مراسم کمک می کنند تا فرد داغ دیده واقعیت فقدان را بازشناسی کند و فضایی برای بیان سوگ داشته باشد. هم چنین افراد دیگر از فقدان پیش آمده با خبر شوند، با فرد از دست رفته خداحافظی کنند و احساسات نیرومندی را که هنگام رو به رو شدن با مرگ پدید می آید در فضایی قابل پذیرش بیان نمایند. این آداب به شیوه ای نمادین رابطه با فرد از دست رفته را نشان می دهند و هم گامی و یکپارچگی افراد و تمایل آنان برای کمک به یکدیگر در زمان های سخت را به معرض نمایش می گذارند. البته افراد می توانند، بسته به آن چه برای خودشان یا فردی که از دست داده اند معنادار تلقی می شود، مراسم متفاوتی برای خود خلق کنند. مثلاً وقتی شروع کردنِ روز برای فرد سوگوار بسیار سخت است، می تواند با روشن کردن شمع یا اختصاص دادن مکانی از خانه به فرد از دست رفته، به تن کردن لباس او یا آویختن زیورآلات او، دقایقی چند در سکوت و آرامش در مقابل عکس یا متعلّقات او بنشیند، و سپس کارهای روزمره ی خود را آغاز کند.
اصولاً مراسم در تغییرات و شرایط سخت به ما کمک می کنند. برای ما کلمات خاص و مناسک ویژه ای به ارمغان می آورند که برای همه ی افراد شریک در آن آیین، ارزش والایی دارند. به ما کمک می کنند مراتب سپاس گزاری خود را به فرد از دست رفته بیان کنیم، با او وداع گوییم و به دنیای زنده و پویا باز گردیم.
شازده کوچولو پرسید: «آیین» چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت های دیگر تفاوت پیدا کند.
«شازده کوچولو» ، آنتوان دو سنت اگزوپری.

احساس خشم در روند سوگ از کجا بر می خیزد؟

خشم بخشی طبیعی از روند داغ دیدگی است. این حس اغلب هم توسط افراد انکار می شود و هم از سوی جامعه. ترس از احساس خشم سبب می شود آن را سرکوب کنیم و همین حس های سرکوب شده است که گاه روند سوگ را پیچیده می کند و آن را به سوگی بیمارگونه بدل می سازد. اما این خشم از کجا برمی خیزد؟
زمانی که با ناکامی روبه رو می شویم و نمی توانیم به آن چه می خواهیم برسیم و زمانی که تسلّط خود را بر دنیای پیرامون مان از دست داده ایم، خشمگین می شویم. مرگ پدیده ای است مطلقاً خارج از کنترل ما، از دست دادن کسی که دوستش داریم اوج ناکامی است و در چنین شرایطی خشم طبیعی است.
وقتی آن که دوستش داریم ما را رها می کند، احساس خشم در درون ما شعله ور می شود، همان گونه که کودک از رفتن مادر، گرچه موقتی و کوتاه مدّت، خشمگین می شود. مشکل این جاست که احساس خشم نسبت به کسی که دوستش داریم برای ما غیرقابل قبول است. خشم نسبت به آن که ازدست رفته و دیگر راهی برای ابراز کردن این حس به او وجود ندارد، پذیرفتنی نیست.
منطق ما می گوید نباید نسبت به کسی که احتمالاً (به جز در مواردی مانند خودکشی، سوءمصرف مواد و...) دوست داشته زندگی کند و مسئول مرگ خود نیست، خشم داشته باشیم.
به هرحال نمی توان رابطه ی نزدیکی را تصور کرد که احساس خشم هرگز در آن تجربه نشود. چنین دلایلی سبب می شوند که نتوانیم این حس را به صورت خودآگاه در درون مان تجربه کنیم، از این رو افراد دیگر (مانند پزشک، پرستار، مراقبین و یا اعضای خانواده) هدف خشم ما قرار می گیرند. برای این که احساس خشم نسبت به افراد دیگر، قابل قبول تر از داشتن خشم نسبت به فرد از دست رفته ای است که ما را ترک کرده و برای همیشه تنهای مان گذاشته.
گاهی این حس بدین دلیل پر رنگ تر می شود که ما تصور می کنیم او به اندازه ی کافی از خود مراقبت نمی کرده (در مواردی مانند عدم رعایت درمان های دارویی و یا رژیم غذایی در بیماری هایی مانند دیابت و فشار خون بالا و یا سرطان بر اثر سیگار کشیدن و...) و از این خشمگین هستیم که اگر او به فکر خودش نبوده، لااقل باید به سرنوشت ما که همسر یا فرزند او هستیم اهمیت می داده و از خود بیش تر مراقبت می کرده است.
گاهی این احساس خشم واژگونه می شود و به ایده آل و آرمانی نمودن فرد از دست رفته می انجامد. به عنوان مثال، زنی که هرگز از زندگی زناشویی اش راضی نبوده، برای این که با احساس خشم نسبت به همسر درگذشته اش- که دیگر نمی تواند خشمی نسبت به او ابراز کند- روبه رو نشود، او را مهربان ترین و دلسوزترین شوهر دنیا می نامد.
گاهی خشم های فروخورده و احساسات ابراز نشده، روند سوگ را پیچیده می کند. وقتی که فرد خشم را به صورت خودآگاه حس کند، این تجربه ی حسی به احساس گناه منجر می شود.

یکی داستان است پر آب چشم ... دل نازک از رستم آید به خشم
اگر تند بادی برآید ز کنج ... به خاک افکنده نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر ... هنرمند گوییمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست ... ز مرگ این همه بانگ و فریاد چیست
(شاهنامه - رستم و سهراب)

آیا احساس گناه در روند داغ دیدگی طبیعی است؟

احساس گناه نیز مانند خشم بخش طبیعی و قابل پیش بینی روند داغ دیدگی است. احساس گناه در اصل از تمام و کمال نبودن روابط انسانی برمی خیزد. هیچ عشق و رابطه ی عمیقی نیست که در آن خشم تجربه نشود و این خشم می تواند به احساس گناه بینجامد. این حس به ندرت از خطا و تقصیری واقعی برمی خیزد. در اغلب موارد این احساس برخاسته از «باید» و «ای کاش»هاست:
باید بیش تر به او سر می زدم.
باید زودتر به اورژانس زنگ می زدم.
کاش نظر پزشک دیگری را هم جویا می شدیم.
کاش آن روز نمی گذاشتم از خانه بیرون برود و...
احساس گناه به ویژه در مرگ ناشی از غفلت یا کوتاهی در مراقبت و خودکشی شدیدتر است.
گاه این احساس گناه براساس هیچ «ای کاش» و «باید»ی نیست.
«من مقصرم، چون من زنده ام و او دیگر نیست». این حس خصوصاً در بازماندگان بلایای طبیعی مانند زلزله، سیل و... بسیار بارز است.
والدینی که فرزندشان را از دست داده اند، به ویژه اگر فرزند خردسال بوده و توانایی مراقبت از خود را نداشته، احساس گناه و تقصیر شدیدی را تجربه می کنند: «اگر از او بهتر مراقبت می کردم، این اتفاق نمی افتاد.»
در مواردی که رابطه همیشه با احساسی دوگانه همراه بوده (عشق و خشم توأم)، این حس بسیار بارز است. فرد ممکن است بارها و بارها درگیری ها و یا نامهربانی هایی را که نسبت به فرد ازدست رفته داشته، مرور کند. فراموش نکنیم که احساس گناه در مراحل اولیه ی سوگ کارکرد دارد. در دنیای آشفته ای که پس از مرگ عزیز از دست رفته با آن روبه رو هستیم، احساس گناه کمک می کند تا در میان آن همه آشفتگی نکته ای پیدا کنیم. کاری که باید انجام می شده و چون انجام نشده سبب مرگ گشته، گویی ذهن ما نمی تواند بپذیرد که مرگ در نهایت پدیده ای است بی دلیل و خارج از کنترل انسان. برای پرهیز از مواجهه با این واقعیت و انکار خارج از کنترل بودن مرگ که تمامی معادلات منطقی ما را بر هم می زند، احساس گناه خلق می شود تا به طور موقت و پیش از آن که معنایی در این واقعه بیابیم، دنیای پیرامون ما را نظم ببخشد، هرچند که غیر واقعی و خیالی باشد.
احساس دیگری که با احساس گناه پیوندی ویژه دارد، حس سرافکندگی و شرمساری است. این حس در مورد مرگ هایی که جامعه آن ها را نمی پذیرد، مانند مرگ بر اثر خودکشی، سوءمصرف مواد، ایدز و... چشمگیر است. حس خجالت و سرافکندگی سبب می شود بازماندگان در را به روی خود ببندند و با دیگران درمورد داغ دیدگی و احساسات شان صحبت نکنند، درنتیجه از حمایت فامیل، دوستان و جامعه که در پدیده ی سوگ بسیار کمک کننده تلقی می شود، محروم گردند. در چنین مواردی نیز روند داغ دیدگی ممکن است پیچیده و بیمار گونه شود.

ادامه دارد...
منبع مقاله: دیداران، سودابه، (1387)، مرگ، سوگ، فقدان(راهنمایی برای گذر از داغدیدگی)، تهران: نشر قطره، چاپ اول
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان