چکیده:
در تاریخ کتاب نگاری، یکی از پرجاذبه ترین اجزای کتاب، دیباچه آن است. دیباچه یک نوع تماسی حضوری و شخصی است میان نویسنده و خواننده، نویسنده در این برخورد، شخصیّت خود و حضور خویشن را پیش از اندیشه اش با خواننده در میان می گذارد. دیباچه بعضی از کتابها گاهی پرده از روی حوادث تاریخی و مسائل اجتماعی برمی دارند و نیز کسانی بخواهند در مسائل اجتماعی و تاریخی در زمینه کتاب و تاریخ آن تحقیق ومطالعه کنند، دیباچه کتابها یکی از بهترین مواد تحقیق است. تهیّه فهرست کتابهای دیباچه دار، طبقه بندی دیباچه ها و تعیین میزان اطّلاعات موجود در هر کدام و تحلیل آنها از جمله پژوهشهایی است که باید صورت گیرد. در پژوهش زیر، دیباچه های دو کتاب کشف المحجوب هجویری و جامع الحکمتین ناصر خسرو، مورد بررسی قرار گرفته و اطّلاعات و مطالب موجود در آنها تبیین یافته است.
کلید واژه: دیباچه، کشف المحجوب، جامع الحکمتین، هجویری، ناصر خسرو، حق مؤلف.
1. اهمیت دیباچه ها
دیباچه امروز درنظر خواننده و نویسنده معمولاً پیش پا افتاده ترین جزء کتاب است، ولی در تاریخ کتاب نگاری یکی از شیرین ترین و گاهی پرجاذبه ترین بخش های کتاب را تشکیل داده است. دیباچه نخستین سخنی است که نویسنده با خواننده کتاب در میان می گذارد، اما قاعدةً آخرین مطلبی است که وی به روی کاغذ می آورد. می توان، با اندکی مسامحه، آن را جزو کتاب به حساب آورد، ولی هرگز نمی توان آن را عضو بدنه اصلی کتاب قلمداد کرد. از این رو با مقدمه کتاب فرق دارد. مقدمه مدخل بحث است، امادیباچه مدخل بحث نیست. خواندن آن به منزله اوّلین نگاهی است که شخص قبل از ورود به ساختمان، به کلّ بنا می افکند. اگر خواندن کتاب را به مصاحبه و هم سخنی خواننده با نویسنده تشبیه کنیم، دیباچه به منزله مصافحه نویسنده با خواننده است. در مصافحه، نویسنده هنوز چیزی به خواننده خود نگفته، سفره دلش را برای او باز نکرده، ولی درعین حال خود را به خواننده و خواننده را به خود نزدیک کرده. دیباچه یک نوع تماس حضوری و شخصی است میان نویسنده و خواننده، قبل از اینکه نویسنده در مقام نویسندگی و خواننده در مقام خوانندگی قرار گیرند. پس دیباچه اوّلین برخورد میان نویسنده و خواننده است، و مانند همه برخوردهای اوّلیه می تواند تعیین کننده واکنش های آینده باشد. نویسنده در این برخورد شخصیت خود و حضور خود را، قبل از اندیشه اش، ولو به اجمال با خواننده درمیان می گذارد و چه بسا با همین تماس حضوری و شخصی خواننده با نویسنده، احساس اُنسی در خواننده پیدا شود که تا پایان کار همچنان پایدار بماند.
در این مجلس اُنس، چیست که نویسنده در پیش مهمان ناشناخته خود می گذارد؟ پاسخ این سؤال در گرو کَرَم میزبان است، و هر گلی که او بزند درحقیقت به سر خویش زده است. دیباچه تنها بخشی از کتاب است که نویسنده در آن از آزادی عمل برخوردار است، و درست به دلیل همین آزادی عمل است که بسیاری از نویسندگان در هنگام نوشتن یک دیباچه درمی مانند و نمی دانند چه باید بگویند و چه نباید بگویند. در نوشتن هریک از بخش های کتاب، هریک از ابواب و فصول، حتی مقدمه، دست نویسنده از جهاتی بسته است. او در چارچوبی است که موضوع کتاب «از» برایش تعیین کرده است. اما دیباچه خارج از چارچوب است. البته نویسنده می تواند وارد موضوع کتاب شود و آن را تاحدودی به خواننده معرفی کند و از این بابت چیزی از سهم مقدمه برباید، یا نه، اصلاً وارد موضوع نشود. می تواند فقط به ذکر یک یا دو نکته اکتفا کند، و می تواند نکات متعدد و گوناگون را یکی پس از دیگری، حتی بدون ترتیب منطقی ذکر کند. طبیعت دیباچه با پرگویی و درازنویسی اُنسی ندارد، اما نجابتش حتی این باب را هم به روی نویسنده مسدود نمی سازد. خلاصه آنکه دیباچه آنقدر با نویسنده سازش و رفاقت دارد که پاره ای از نویسندگان از میزان آن بی خبر می مانند. فقط یک چیز است که نویسنده باید در حق دیباچه رعایت کند و آن این است که از افق کتاب خارج نشود. هرچه در دل دارد، ولو اینکه صرفاً جنبه شخصی و خصوصی داشته باشد، می تواند در دیباچه بگوید، اما به شرط آنکه سایه کتاب به نحوی بر آن افتاده باشد.
دیباچه مومی است در کف نویسنده تا صورتی را که می خواهد خواننده از او ببیند بر آن نقش بندد. پاره ای از نویسندگان ترجیح می دهند که هیچ صورتی از خود مصوّر نسازند، درست مانند اشخاصی که مایل نیستند با کسانی که نمی شناسند در برخورد اوّل مصافحه کنند. پاره ای دیگر از این فرصت استفاده می کنند و قبل از اینکه عالم اندیشه خود را در معرض دید خواننده قرار دهند، تصویری از شخصیت نویسندگی خویش را مصوّر می سازند. از انگیزه خود در نوشتن کتاب سخن می گویند، از راه هایی که برای رسیدن به مقصود استفاده کرده اند، از موفقیت ها و شکست های خود، از نیّات و آرزوهای شخصی و پنهانی خود، از خوشی ها و ناخوشی های خود در حین کار، از احساس فخر و از احساس عجز خود، هرکس به اندازه صداقت خود و گاهی شجاعت خود، و گاه جسارت خود. بسیاری از نویسندگان دیباچه را مجالی می بینند تا داد دل از زمانه غدّار قدرناشناس بستانند و به هر حال اکثر نویسندگان دیباچه را محلی می دانند که باید در آن از حامی و حامیان خود ستایش کنند. عروضی سمرقندی در دیباچه چهارمقاله می نویسد: «رسمی قدیم است و عهدی بعید، تا این رسم معهود و مسلوک است که مؤلف و مصنّف در تشبیب سخن و دیباچه کتاب طرفی از ثناء مخدوم و شمّتی از دعاء ممدوح اظهار کند». و خود او نیز زیرکانه همین کار را در دیباچه خود انجام می دهد. بعضی از نویسندگان نیز پس یا پیش از ثناء مخدوم، سهمی هم از این تعریف و تبجیل از برای خود کنار می گذارند. نمونه بارز ایشان سعدی است که در گلستان پیش از اینکه مخدوم خود را به عرش برد، هنر و آوازه هنرمندی خویش را زیرکانه به رخ خواننده می کشد.
*
داستان دیباچه در تاریخ کتاب داستانی است کهن. من در مورد تاریخ دیباچه نویسی و تحول آن تحقیقی نکرده ام، ولی بسیاری از کتاب های قدیمی ما از هزار سال پیش تاکنون دارای دیباچه است. در بعضی از این دیباچه ها، به خصوص آنهایی که با صداقت و شجاعت نوشته شده است، گاهی پرده از روی حوادث تاریخی و مسائل اجتماعی برداشته شده و گاه گرفتاری ها و پیروزی و شکست نویسنده و گاه آرزوها و جاه طلبی های او بیان شده است. به هر تقدیر، هریک از این دیباچه ها به فراخور حال، اطلاعاتی در اختیار اهل تحقیق قرار می تواند داد و برای کسانی که بخواهند در مسائل اجتماعی و تاریخی در زمینه کتاب و تاریخ آن تحقیق و مطالعه کنند، این دیباچه ها بدون شک جزو بهترین مواد تحقیق است.
متأسفانه تاکنون به دیباچه به عنوان یک مرجع و ماده تحقیقی توجهی نشده است، و به نظر من جا دارد که این موضوع توسط محققان ادبیات و نقد ادبی و همچنین متخصصان رشته کتابداری در کشور ما موردتوجه خاص قرار گیرد. از جمله کارهایی که باید انجام گیرد تهیه فهرست کتاب های دیباچه دار و طبقه بندی دیباچه ها و تعیین میزان اطلاعات موجود در هریک و دست آخر تحلیل آنهاست.
من هنگامی که به فکرنوشتن این مقاله افتادم، به دیباچه های کتاب های معروفی چون چهارمقاله، قابوس نامه، کشف المحجوب هجویری، کلیله و دمنه نصراللّه منشی، جامع الحکمتین، مرزبان نامه، اسرارالتوحید محمد بن منوّر، کیمیای سعادت غزالی و گلستان سعدی نگاه کردم و حیرت کردم از میزان اطلاعاتی که ما می توانیم در مورد تاریخ کتاب نگاری، شخصیت نویسندگان، علت تألیف کتاب ها، ارتباط اسم کتاب با موضوع کتاب، فلسفه نام گذاری کتاب در ادوار گوناگون، و فلسفه تبویب و تقسیم کتاب به ابواب و فصول از این دیباچه ها استخراج کنیم. از میان همه این کتاب ها، دیباچه هجویری در کشف المحجوب یکی از صادقانه ترین دیباچه هاست که در آن مطالبی خواندنی راجع به وضع کتاب در جامعه و مسأله سرقت ادبی و حقوق مؤلف مطرح گردیده است. از سوی دیگر، دیباچه ناصرخسرو در جامع الحکمتین فلسفی ترین دیباچه هاست و مؤلف در آن نکات دقیقی را درباره فلسفه پیدایش کتاب به طور کلی و پیدایش جامع الحکمتین به خصوص شرح داده است. این دو کتاب از لحاظ تاریخ کتاب نگاری در ایران هریک در نوع خود بی نظیر است. در اینجا ما سعی خواهیم کرد تا رئوس مطالب این دو دیباچه را، به خصوص تا جایی که مربوط به مسأله کتاب و کتاب نگاری می شود، تحلیل و بررسی کنیم.
کتاب هجویری از لحاظ زمانی مقدم است بر جامع الحکمتین. این کتاب را هجویری قریب یک هزار سال پیش به زبان فارسی درباره تصوف تصنیف کرده است، اما مطالب دیباچه اصولاً درباره تصوف نیست، بلکه مؤلف سعی کرده است، همانطور که گفته شد، از وضع کتاب و نویسندگی در جامعه خود سخن گوید. او به عنوان یک نویسنده صمیمانه با خواننده مصافحه می کند و مجلس اُنسی تشکیل می دهد که شرکت در آن برای نویسندگان و دوستداران کتاب خالی از لطف نیست. با هم به خلوت دیباچه هجویری می رویم.
2. در خلوت دیباچه کشف المحجوب
دیدیم که نظامی عروضی ثناء مخدوم و ستایش از امراء و سلاطین و وزراء را یکی از رسم های دیباچه نویسی دانست، و این سخن درست است. اما یک طایفه بوده اند که این رسم را برهم زده اند و آنها صوفیه بوده اند. نویسندگان صوفی، به استثنای بعضی از ایشان که با دربار و درباریان مرتبط بودند، هیچ گاه زیر بار این رسم نرفتند. هجویری نیز از این حیث ماننداکثر نویسندگان دیگر عمل کرده است. کتابش با بسم اللّه و حمد خدا و درود بر پیامبر آغاز می شود و این همه از چهار سطر تجاوز نمی کند. پس از آن بلافاصله وارد اصل مطلب دیباچه می شود. کاری که نویسنده در اینجا انجام می دهد بسیار جالب توجه است. وی ابتدا همه آنچه را که قصد دارد در این دیباچه به خواننده بگوید در چند جمله کوتاه بیان می کند و سپس هریک از جملات آن را در ذیل یک فصل شرح می کند. خلاصه یا چکیده دیباچه چنین است:
قال الشیخ ابوالحسن علی بن عثمان بن علی الجُلاّبی ثم الهجویری (رض): طریق استخارت سپردم و اغراض که به نفس می بازگشت از دل ستردم و به حکم استدعاء تو اسعدک اللّه قیام کردم و بر تمام کردن مراد تو از این کتاب عزمی تمام کردم و مر این کتاب را کشف المحجوب نام کردم و مقصود تو معلوم گشت و سخن اندر غرض تو در این کتاب مقسوم گشت. و من از خداوند تعالی استعانت خواهم و توفیق اندر اتمام این کتاب، و از حول و قوت خود تبرا کنم اندر گفتار و کردار. و باللّه العون والتوفیق.
(کشف المحجوب. چاپ ژوکوفسکی، ص 1).
این است اصل مطلب دیباچه از زبان خود مؤلف. در این چند جمله ظاهراً هیچ مطلب مهمی نیست. مؤلف ابتدا اسم خود را ذکر کرده، بعد آورده است که استخاره کرده و نیت خود را پاک کرده و تقاضای دوستی یا مریدی را اجابت کرده و این کتاب را که نامش کشف المحجوب است تألیف کرده است. سپس از خدا طلب توفیق کرده است. این مطالب همه روشن و مفهوم است و هیچ گونه احتیاجی به توضیح ندارد. هجویری می توانست بلافاصله پس از این جملات وارد اصل مطلب کتاب شود، و هیچ خواننده ای هم از او متوقع توضیح دیگری نبود، اما نویسنده این کار را نکرده است. پس از این سخنان، وی فصلی را در همین دیباچه می گشاید و جمله اوّل را در حدود یک صفحه توضیح می دهد و بعد با جملات دیگر هم همین کار را ادامه می دهد. همین فصول (به خصوص فصل اوّل آن) است که این دیباچه را یک دیباچه تاریخی و بی نظیر ساخته است.
در اولین فصل، نویسنده توضیح می دهد که چرا کتاب را با ذکر نام خود آغاز کرده است. شاید طرح این سؤال برای ما بی مورد باشد. امروزه ما نام مؤلف را در دیباچه یا مقدمه یا جای دیگری در داخل متن کتاب نمی آوریم. جای اسم مؤلف روی جلد کتاب، در صفحه عنوان، و گاه در عطف کتاب و گاه در صفحه حقوق است. این محل ها را صنعت چاپ بدین صورت فراهم آورده و ناشران خیال مؤلفان را آسوده کرده اند. اما در قدیم، مؤلفان که ناشری نداشتند تا از حقوقشان محافظت کند مجبور بودند خودشان در فکر احقاق حق خود باشند. دیباچه و گاهی مقدمه محلی بود که ایشان برای این منظور در نظر می گرفتند. هجویری نیز مانند سایر مؤلفان از این رسم پیروی کرده است. ما همه این موضوع را درک می کنیم. اما ظاهراً در عصر هجویری این رسم هنوز کاملاً جانیفتاده بوده است. به همین دلیل است که او در صدد توجیه آن برمی آید. البته، توجیه او یک علت دیگر هم دارد. این ظاهراً نخستین بار است که او در کتاب خود قبل از هر چیز اسم خود را ذکر کرده است؛ قبلاً این کار را نکرده است، و دودش هم به چشمش رفته است. داستان را از زبان خود او می شنویم:
آنچه به ابتدای کتاب نام خود اثبات کردم، مراد از این دو چیز بود: یکی نصیب خاص و دیگر نصیب عام. آنچه نصیب عام بود آن است که چون جهله این علم کتابی نو ببینند که نام مصنّف آن به چند جای بر آن مثبت نباشد، نسبت آن کتاب به خود کنند و مقصود مصنف از آن بر نیاید که مراد از جمع و تألیف و تصنیف کردن به جز آن نباشد که نام مصنّف بدان کتاب زنده باشد و خوانندگان و متعلمان وی را دعای خیر گویند (کشف المحجوب، ص 32. رسم الخط برای سهولت مطالعه اندکی تغییر داده شده است).
در این فقره ما با یکی از صادقانه ترین سخنانی که یک نویسنده بیان کرده است روبرو هستیم. هجویری نه تنها پرده از روی انگیزه اصلی خود از نوشتن برداشته، بلکه در واقع مشت همه مؤلفان را هم باز کرده است. مراد نویسنده از نوشتن چیست، جز اینکه اسمی از خود در صفحه تاریخ جهان فانی به یادگار گذاشته باشد. مؤلف می خواهد اسمش زنده بماند. این یک قاعده کلی است. البته هستند معدود کسانی که به قصد قربت چیز می نویسند و ما کمتر ایشان را می شناسیم. و از سوی دیگر، هستند انبوه کسانی که فروتنی و خاکساری می نمایند و نام خود را نمی آورند، اما به صد زبان به خواننده حالی می کنند که کتاب از کیست. هجویری جزو هیچ یک از این دو دسته نیست. او می نویسد تا اینکه اسمش زنده بماند.
یکی از چیزهایی که خواننده ممکن است در کشف المحجوب بدان توجه کند این است که نویسنده نه فقط در ابتدای کتاب، بلکه در چند جای دیگر هم حتی در داخل متن اسم خود را ثبت کرده است. هجویری در همین فقره ای که نقل شد نیز به این مطلب اشاره کرده است. علت این کار چیزی جز محکم کاری نیست. او از ترس اینکه مبادا اسمش را از یک جا پاک کنند، در چند جا آورده است. درواقع هجویری برای اینکه حق مؤلف محفوظ بماند چاره ای جز این نداشته که در چند جای کتاب اسم خود را بیاورد. البته، حقی که هجویری به عنوان یک مؤلف از جامعه خود انتظار دارد با حقی که مؤلفان امروزی مطالبه می کنند خیلی فرق دارد. در تقاضای هجویری هیچ نشانه ای از طمع و مال دوستی نیست. خواست او فقط این است که کسی کتاب او را به نام خود نکند. ترس او در اینجا بی مورد هم نیست، چه دوبار پیش از این سارقان فرهنگی به سراغ آثارش رفته اند. داستان را از زبان خود او می شنویم:
مرا این حادثه افتاد به دوبار: یکی آن که دیوان شعرم کسی بخواست و باز گرفت و اصل نسخه جز آن نبود. آن جمله را بگردانید و نام من از سر آن بیفگند و رنج من ضایع کرد. تاب اللّه علیه. و دیگر کتابی کردم هم اندر طریقت تصوف، نام آن منهاج الدین. یکی از مدعیان رکیکه که کرای گفتار او نکند نام من از سر آن پاک کرد و به نزدیک عوام چنان نمود که وی کرده است، هرچند خواص بر آن قول بر وی خندیدندی تا خداوند تعالی بی برکتی آن بدو رسانید و نامش از دیوان طلاب درگاه خود پاک گردانید (ص 2).
ظاهراً هجویری در اشعار خود از تخلص شعری که یکی از راه های جلوگیری از سرقات شعری است استفاده نمی کرده است والاّ آن شخص به زحمت می توانست دیوان شعر او را به اسم خود جا بزند. به هرحال، این دو داستان نشان می دهد که در قرن پنجم سرقت های کلان در میان اهل کتاب رایج بوده است، نه دزدی های کوچک مانند چند بیت شعر و قصیده و یک فقره از کتاب. از یک مؤلف دو کتاب سرقت می شود. و این مطمئناً فقط یک مورد نبوده است. عادت هجویری این است که در هر فرصتی که به دست آورد از تجربیات و مشاهدات خود سخن گوید. دراینجا نیز وی مطابق معمول همین کار را کرده و پرده از روی دو سرقت ادبی برداشته است. اما هیچ بعید نیست که مؤلفان دیگری در زمان او و پس از او بوده باشند که کتابشان به سرقت رفته و مجالی یا انگیزه ای برای ذکر آن نداشته بوده اند و از اینها بیشتر، کتاب هایی است که پس از فوت مؤلفانشان به سرقت رفته و دیگران به نام خود یا مریدان به نام مشایخ خود کرده اند.
در فقره ای که نقل کردیم، دیدیم که هجویری دو وجه برای ثبت نام خود درنظر گرفت. «مراد از این دو چیز بود: یکی نصیب خاص و دیگر نصیب عام». مسأله سرقت کتاب و حفظ حقوق مؤلف وجه اوّل یا نصیب عام بود. این قضیه یک وجه دیگر هم دارد که آن نصیب خواص است. این وجه، اگر اهمیتش بیشتر از وجه اول نباشد، یقیناً کمتر از آن نیست، به خصوص با توجه به توهّماتی که در سال های اخیر برای بعضی ها پیدا شده است. بعد از انقلاب اسلامی عده ای بیگانه از کتاب و علم تصور کرده اند که آوردن اسم مؤلف در ابتدای مقاله یا کتاب نوعی خودستایی و لذا خلاف رسم و سنت اسلامی است. این توهّم جاهلانه خود ناشی از بی اطلاعی از یک سنت مداوم در تمدن عظیم اسلامی است که مدار فرهنگ آن بر کتاب و کتابت بوده است. هزاران نویسنده عالم و متقّی در این چهارده قرن قلم به دست گرفته اند و رساله و کتاب نوشته و نام خود را نیز در کتاب به عنوان مؤلف ذکر کرده اند، و اگر هم نکرده باشند سهو کرده اند. آیا همه ایشان نفس پرستی کرده اند؟ آیا کسانی که مقاله و کتاب می نویسند و اسم خود را نمی آورند فقط به دلیل تقوی این کار را کرده اند یا به دلایل دیگر. وانگهی، کدام خواننده جدی است که حاضر باشد مقاله یا کتابی را که نام مؤلفش ذکر نشده باشد بخواند؟ چیزی که این مدعیان درک نکرده اند این است که اعتبار یک مقاله یا کتاب جدی در محافل علمی به نویسنده آن بستگی دارد. مردم نوشته های نویسنده ای را که با نوشته های سابق خود در میان اهل علم اعتباری کسب کرده باشد به چشم دیگری نگاه می کنند. هجویری این معنی را نزدیک به هزار سال پیش بسیار خوب بیان کرده و نشان داده است که ارزش های اهل علم، در همه اعصار و همه جوامع، دیگر است و ارزش های عالم نمایان سیاست زده دیگر:
اما آنچه نصیب خاص بود آن است که چون کتابی ببینند و دانند که مؤلف آن بدان فنّ و علم عالم بوده است و محقق، رعایت حقوق آن بهتر کنند و بر خواندن آن و یادگرفتن آن به جدتر باشند و مراد خواننده و صاحب کتاب از آن بهتر برآید. (ص 3)
جمله آخر را یک بار دیگر بخوانیم: «و مراد خواننده وصاحب کتاب از آن بهتر برآید». نمی گوید که فقط مراد صاحب کتاب بهتر برآید، بلکه مراد خواننده نیز بهتر برمی آید، یعنی ذکر اسم مؤلف فقط به نفع مؤلف نیست، و برای حفظ حقوق او نیست، بلکه به نفع خود خواننده است (و اینکه اوّل خواننده ذکر شده و سپس صاحب کتاب، به نظر من تصادفی نیست و مؤلف از روی آگاهی او را مقدّم داشته است). بنابراین، مؤلفی که مقاله خود را بدون ذکر نام خود منتشر می کند، به زیان خواننده عمل کرده و انتظار بجایی را بدون پاسخ گذاشته است. اگر خوانندگان نیز انتقام خود را از چنین مؤلفی بگیرند و معمولاً هم می گیرند، و با بی اعتنایی از اثر او عبور کنند، حق گله برای مؤلف نیست.
*
هجویری پس از بیان علت ذکر نام خود، فصولی، یکی پس از دیگر، می گشاید و در هریک به شرح جمله ای که قبلاً در خلاصه ذکر کرده بود می آورد. در فصلی درباره استخاره کردن قبل از شروع کار و فضیلت آن می گوید که انسان باید در ابتدای هر کار استخاره کند، یعنی همه امور خود را به خداوند تسلیم کند تا خداوند وی را از خطر و اشتباه حفظ کند. در فصل بعد توضیح می دهد که چگونه انسان باید در هر کاری که می کند اغراض نفسانی را کنار گذارد و صرفاً طالب خشنودی خدا باشد. بعد از این، نویسنده بار دیگر به کتاب و نوشتن آن برمی گردد و توضیح می دهد که چگونه این کتاب را در اجابت درخواست خواننده و مخاطب اصلی خود که شخصی به نام ابوسعید هجویری بوده است نوشته است. در فصل بعد، نویسنده درباره وجه تسمیه کتاب سخن می گوید. نام کتاب یا چنانکه امروزه می گویند: عنوان کتاب باید از موضوع کتاب حکایت کند:
آنچه گفتم که این کتاب را کشف المحجوب نام کردم مراد آن بود که تا نام کتاب ناطق باشد بر آنچه اندر کتاب است، گروهی را که بصیرت بوَد چون نام کتاب بشنوند دانند که مراد از آن چه بوده است.
این مطلب می تواند یک دستورالعمل کلی برای مؤلفان و ناشران باشد. مؤلف در هنگام نام گذاری باید نامی را انتخاب کند که خواننده آگاه و بصیر با خواندن نام اجمالاً دریابد که کتاب راجع به چیست و از چه موضوعی بحث می کند. پس از آن مؤلف علت انتخاب نام کشف المحجوب را از برای کتاب خود شرح می دهد. در فصول بعدی نیز جمله های دیگر به همین نحو شرح داده شده و در یکی از آنها صورت سؤالی که از وی شده و او در پاسخ به آن قلم به دست گرفته و کتاب را تألیف کرده است ذکر نموده است. ذکر این سؤالات در این دیباچه که از روی آگاهی انجام گرفته است خواننده را با کل کتاب به نحوی آشنا می سازد. درحقیقت سؤالات به موضوعاتی اشاره می کند که خواننده باید انتظار خواندنش را از کتاب داشته باشد.
در فصول دیگر نیز به وضع کتاب در جامعه ایران در قرن های چهارم و پنجم اشاراتی شده است. در یک جا هجویری باز از سرقت آثارش یاد می کند:
من پیش از این کتب ساختم اندرین معنی [یعنی در علم مجاهده و سلوک]، جمله ضایع شد و مدعیان کاذب بعضی سخن از آن مر صید خلق را برچیدند و دیگر را بشستند و ناپایدار کردند. (ص 8)
هجویری در اینجا می گوید که مدعیان و جهّال قدر آثار او را نشاخته اند. و این قدرناشناسی و رفتاری که جهال با کتاب های مشایخ بزرگ کرده اند قبلاً هم (ظاهراً در قرن سوم و چهارم) سابقه داشته است. رفتاری که در اینجا بدان اشاره شد خواندنی است. کتاب ها را این جهال به دست کلاه دوزان داده اند و آنها از کاغذ آن آستر کلاه ساخته اند و اهانت دیگر به کتاب های آن مشایخ این است که جلد آنها را کنده و برای دیوان های شعر ابونواس و آثار جاحظ جلد ساخته اند:
پیش از این جهال این علم بر کتب مشایخ همین کردند. چون آن خزانه های اسرار خداوند به دست ایشان افتاد، معنی آن ندانستند، به دست کلاه دوزان جاهل فکندند و به مجلِّدان ناپاک دادند تا آن را آستر کلاه و جلد دواوین شعر ابونواس و هزل جاحظ گردانیدند. (ص 8)
انتقادهای هجویری شاید تا حدودی گزنده بنماید، اما به هر حال نباید فراموش کرد که زبان هجویری در این دیباچه آینه روزگار اوست. هجویری این کتاب را در قرنی می نویسد که یکی از درخشان ترین قرون تاریخ تصوف در اسلام است و مشایخ بزرگی چون ابوسعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی و خواجه عبداللّه انصاری در آن زندگی می کردند، اما در همین عصر نیز بازار دکانداران و مدعیان بسیار گرم بود. درواقع علت نوشتن این کتاب هم کشف حجاب هایی بوده که در جامعه زمان هجویری پدید آمده بوده است.
در انتهای دیباچه نیز مؤلف چند جمله ای درباره روش خود در تألیف می نویسد، چیزی که امروز نیز خوانندگان از مؤلفان انتظار دارند و کمتر مؤلفی آن را به عهده می گیرد:
اکنون من ابتداء کتاب کنم و مقصود تو را اندر مقامات و حجب پیدا کنم و
1. با بیانی لطیف مر آن را مبسوط گردانم، و
2. عبارات اهل صنایع را شرح دهم، و
3. لختی از کلام مشایخ بدان پیوندم، و
4. از غرر حکایات مر آن را مددی دهم تا مراد تو برآید. (ص 10)
من کمتر کتابی دیده ام که مؤلف در آن این اندازه رعایت حال خواننده یا خوانندگان را کرده باشد و از برنامه کار خود و روش خود این چنین روشن و بی تکلف سخن گفته باشد.
ناصرخسرو و فلسفه تألیف کتاب
دیباچه دیگر دیباچه ناصرخسرو بر جامع الحکمتین است. این کتاب که اندکی پس از کشف المحجوب هجویری در سال 462 ق نوشته شده شرح قصیده ای است از خواجه ابوالهیثم احمدبن حسن جرجانی و موضوع آن فلسفه است و علت اینکه جامع الحکمتین نامیده شده است این است که مؤلف «بنیاد این کتاب بر گشایش مشکلات دینی و معضلات فلسفی» نهاده و دو گروه را مخاطب خود قرار داده است: یکی حکمای دینی و دیگر حکمای فلسفی. قبل از اینکه مؤلف وارد موضوع شود، دیباچه ای مبسوط در سبب تألیف کتاب نوشته است که در نوع خود بی نظیر است و از برای محققان تاریخ کتاب نگاری حائز کمال اهمیت.
دیباچه ناصرخسرو نیز همانند متن کتاب کاملاً فلسفی است. اما فلسفه ای که در این دیباچه شرح داده شده است فلسفه طبیعی و الهی و شرح آفرینش عالم و آدم نیست، بلکه فلسفه کتاب است و آفرینش آن. چگونه است که یک کتاب در عالم پدید می آید؟ این پرسشی است که ناصرخسرو سعی می کند پس از خطبه کتاب، سپاس و ستایش خدا و درود به پیامبر واهل بیت آن حضرت، در فصلی مبسوط تحت عنوان «اندر ذکر سبب تصنیف این کتاب و نام او» پاسخ گوید.
در ابتدای فصل، مؤلف مطابق معمول نام خود را ذکر می کند و سپس می نویسد که کتابی که او نوشته است کتابی است نو و لذا باید علت آن را شرح داد. ناصرخسرو درحقیقت به نکته مهمی در دیباچه نویسی اشاره می کند. از نظر او مؤلف باید علت پدیدآمدن کتاب یا انگیزه خود را در نوشتن، بیان نماید. در اینجا می توان از ناصر خسرو سؤال کرد: چرا؟ و جوابی که او خواهد داد این است که: هر موجود جدیدی که حادث شد شایسته تبیین است و این کتاب او چیز نوی است که حادث شده، و لذا مؤلف، یعنی پدیدآورنده آن باید توضیح دهد که چرا این کار را کرده است. به عبارت دیگر، این کتاب مانند هرحادث جدیدی محتاج به تبیین فلسفی (explanation) است:
واجب است که اندر تألیف این کتاب سخن گوییم، از بهر آنکه این کتاب نو است، و هرچه حادث شود حدوث او را علتی باشد. (جامع الحکمتین، به تصحیح کربن و معین، ص 6)
چگونه می توان حدوث کتاب را تبیین کرد؟ پاسخ ناصر خسرو به این سؤال کاملاً فلسفی است: از طریق بیان علل آن. به عبارت دیگر، تبیین فلسفی کتاب مانند تبیین فلسفی هرچیز دیگر از طریق ذکر یک یک عللی است که روی هم آن را پدید آورده اند. ناصرخسرو در اینجا به علل اربعه ارسطویی اشاره کرده آنها را شرح می دهد، ولی وی علت پنجمی نیز به نام «علت آلتی» اضافه می کند که درحقیقت می توان آن را جزو علت فاعلی دانست:
هر حادثی را پنج علت لازم است: نخست ازو علت فاعله، چون درودگر که تخت کند و دیگرعلت آلتی چون تیشه و اره و جز آن که صنع این درودگر بدان <پدید> آید؛ و سه دیگر علت هیولائی چون چوب که صنع از درودگر او پذیرد؛ و چهارم علت صوری چون صورت تخت که آن اندر نفس درودگر باشد؛ و پنجم علت غائی که تخت از بهر آن کنند و آن نشستن پادشاه باشد بر تخت. (ص 6 7)
این پنج علت از برای هر حادثی هست و تبیین فلسفی هر چیز نوی ذکر این پنج علت در مورد آن است .ناصرخسرو خود درباره تخت علل پنجگانه را ذکر کرد، اما کاری که او در اصل می خواهد در این دیباچه انجام دهد بیان علت های پنجگانه کتاب است: «که هر کتابی را که تألیف کرده شود همین پنج علت لازم است». (ص 8) علت های پنجگانه کتاب را می توان حدس زد. آنها عبارتند از مؤلف (علت فاعلی)، قلم (علت آلتی)، کاغذ و دوات (علت مادی)، سخن (علت صوری)، و خواندن کتاب توسط خواننده (علت غایی).
نخست علت فاعله و این مؤلف کتاب باشد و دیگر علت آلتی و آن قلم و کارد است و سه دیگر علت هیولای و آن کاغذ و حبر است؛ و چهارم علت صورتی و آن سخن و خطب است و پنجم علت تمامی و آن رسانیدن آن علم است که اندر آن کتاب است به جوینده. (ص 8)
این پنج علت مسلماً باید همه جمع باشد تا کتاب به وجود آید. اگر یک علت از این علل نباشد، کتاب هم نخواهد بود:
هرگاه که از این پنج علت یکی زائل شود، این حادثه پدید نیاید، اعنی اگر درودگر را دست افزار و چوب و صورت تخت همه حاصل باشد و کسی تخت نخواهد، درودگر تخت نکند. و اگر درودگر باشد و دست افزار دارد و تخت داند کردن و شاه تخت خواهد و چوب که علت هیولای است نباشد، تخت حاصل نیاید. و اگر هر چهار علت باشد اعنی درودگر و چوب و علمِ درودگر و صورت تخت و شاه خواهد لیکن دست افزار نباشد، این مصنوع که تخت است موجود نشود. (ص 8 9)
اگرچه وجود همه علت ها لازم است، بعضی از آنها مهمتر از بعض دیگر است. مثلاً وجود مؤلف به عنوان علت فاعلی از کاغذ که علت هیولائی یا مادی است مهمتر است. سؤالی که اینجا می توان مطرح کرد این است که کدام یک از این علل پنج گانه از همه مهم تر است؟ علت صوری، یا فاعلی، یا غایی؟ آیا مؤلف مهمتر است یا سخن او یا خواننده کتاب؟ شاید ما بی میل نباشیم که مؤلف را مهمترین علت کتاب بدانیم، ولی چنین جوابی را از فیلسوفی چون ناصرخسرو نمی توان انتظارداشت. مهمترین علت از نظر او علت غایی یعنی خواندن کتاب توسط خواننده است. دلیلش را از خود او بشنویم:
علت همه علت ها که فزون ازعلت فاعله است، این علتِ تمامی (= علت غائی) است که یاد کردیم، از بهر آنکه مؤلف کتاب و مصنّف معانی و مرتب الفاظ آنچه کند، از بهر آن کند تا جوینده آن علم کوهمی نداند بدان برسد بدانچه همی نداند. و اگر عدل ناپسندیدنِ ستم است بر مظلوم، پس جاهل را به علم رسانیدن بزرگتر عدل است، از بهر آنکه جهل ستمی ظاهر است، و اگر از آنچه ما را بدان دسترس باشد مستحقی را بهره دادن احسانی است و اگر مر خویشاوندان را ازمال خویش چیزکی دادن فرمانِ خدای است خویشان ما مردمانند از جمله حیوان پس مر ایشان را از علم که انسانیت آن است نصیبی دادن طاعت خدای است، چنانکه فرمود مر رسول خویش را بدین آیت: «ان اللّه یأمر بالعدل والاحسان و ایتاء ذی القربی». (النحل، 92) (ص 8)
علت های پنجگانه، همانطور که گفته شد، در حقیقت همان علل اربعه است که فلاسفه مشّائی و در رأس ایشان ارسطو بیان کرده اند. اما از نظر گروهی دیگر، تعداد علت ها هفت است. این گروه حکمای دینی هستند و هفت علت ایشان همان پنج علت مذکور است به علاوه دو علت مکانی و زمانی:
حکمای دین حق گفتند که علت هر محدثی هفت است، و تا هر هفت علت نباشد آن محدث موجود نشود... نخست علت فاعله، اعنی صانع و دیگر علت آلتی و سه دیگر علت هیولای، و چهارم علت صوری و پنجم علت مکانی و ششم علت زمانی و هفتم علت تمامی (= علت غایی). (ص 9)
زمان و مکان دو علت است، «از بهر آنکه صانع مصنوع را اندر مکانی تواند کردن به زمانی». می توان حدس زد که ناصرخسرو با حکمای دینی موافق تر است تا با فلاسفه، چه او خود را درحقیقت یک حکیم دینی می داند. پس «این [یعنی قول به علت های هفتگانه] نیکوتر است [از قول به علت های پنجگانه]». (ص 9)
علت های هفتگانه کتاب یک مطلب کلی است. هرکتاب که در جهان نوشته شود باید دارای مؤلفی باشد، و در زمانی و مکانی خاص سخنی یا مطلبی با قلم بر روی کاغذ نوشته شود به قصد آنکه خواننده طالب علمی آن را بخواند. این قضیه کلی است. اما دیباچه برای طرح این قضیه کلی نوشته نشده است. مراد اصلی مؤلف در اینجا این است که این پنج علت را در مورد کتابی که پیش روی خواننده قرار داده، یعنی جامع الحکمتین، شرح دهد. به عبارت دیگر، او باید بگوید که چه کسی و چگونه و در کجا و کی و از برای که این کتاب را نوشته است تا بدین ترتیب وجود این کتاب را تبیین (éxplain) کرده باشد. ببینیم که او پاسخ این سؤالات را چگونه می دهد.
مؤلف را از همان اوّل معرفی کرده است: ابومعین ناصر بن خسرو بن الحارث. وسایل کار یا علت آلتی و هیولای، یعنی قلم و مرکب و کاغذ، نیز محتاج به ذکر نیست. مکان ظاهراً شهر یمگان است که مؤلف اشاره ای بدان کرده، ولی آن را صریحاً ذکر نکرده است. «چون من از حضرت مقدسه نبوی... بدین زمین باز آمدم». (ص 716) زمان تألیف سال چهارصد و شصت و دوم هجری است. و سرانجام علت غایی یا مخاطب اصلی کتاب امیر بدخشان ابوالمعالی علی بن اسدالحارث است که نامش دوبار در دیباچه ذکر شده است. پس:
چون مر این کتاب را علّت فاعله از نفس من حاضر بود، و علت صوری از صورت های علمی اندر او مصوّر بود. و علت آلتی و هیولائی موجود شد، و علت تمامی از طالبی بدین بزرگی [یعنی امیر بدخشان] حاصل آمد و اندر مکانی حصین متمکن بودم، حاجت به زمان ماند و پس وجود این کتاب واجب شد. (ص 18)
قبلاً اشاره کردیم که ناصر خسرو علت غایی را مهم ترین علت ها می داند. درواقع این علت همان چیزی است که مؤلف را به نوشتن برمی انگیزد. و چون این از همه علت ها مهم تر است، ناصرخسرو بخش اعظم این دیباچه را به شرح آن اختصاص می دهد.
علت غایی این کتاب، همان طور که گفته شد، خواننده ای چون ابوالمعالی علی بن اسدالحارث است. اما چه طور شد که ناصر خسرو به فکر نوشتن کتابی برای این امیر افتاد؟ پاسخ این سؤال خود به حوادث تاریخی مهمی اشاره می کند و نه تنها خصوصیات شخصیتی ناصرخسرو، بلکه اوصاف امیر بدخشان نیز در این دیباچه برای ما روشن می شود.
امیر بدخشان شخصی است متدین و باهوش و تحصیل کرده و دارای طبع شعر و علاقه مند به فلسفه و ناصر خسرو در همین دیباچه او را «بیدار دل و هشیار مغز و روشن خاطرو تیز فکرت و دوربین و باریک اندیش و صایب رای و قوی حفظ و پاک ذهن و پسندیده خوی» و درعین حال «متدیّن» وصف می کند. این امیر متدین و باهوش به فلسفه نیز علاقه مند است. او یک قصیده فلسفی را از ابوالهیثم احمد بن حسن جرجانی از حفظ دارد که آن را به خط خویش نوشته و از برای ناصرخسرو فرستاده و از او خواهش کرده است که آن را شرح کند:
قصیده ای را که گفته بود خواجه ابوالهیثم احمد بن الحسن الجرجانی رحمة اللّه و اندر او سؤال های بسیار کرده است و به خط خویش نبشته بود اندر آخر آن نسخت که «این را از حفظ خویش نبشتم» نزدیک من فرستاد و از من اندر خواست به وجه تشفّع و تضرّع و تقرّب آنکه بسیار کسان را از امرا و سلاطین رؤسای دنیاوی را همی همال خویش نداشت و به نیکوتر الفاظی و نرم تر قولی التماس کرد تا سؤالاتی که اندر آن قصیده است به نام او حل کرده شود. (ص 17)
تقاضای متواضعانه این امیر باعث شده است که ناصر خسرو به شرح این قصیده یعنی تألیف کتاب مبادرت ورزد. اما مطالبی که او در توضیح این معنی داده است مفصل تر از این مطالبی است که ما در اینجا ذکر کردیم. ناصر خسرو در این دیباچه شرح می دهد که چگونه عالِم نمایانِ دین یا کسانی که «به اصطلاح فقیه»اند (به قول ناصرخسرو «فقها لقبان») منکر فلسفه و حکمت شدند و فلاسفه نیز دین اسلام را به دلیل جهل عالم نمایان دینی (= علمالقبان) خوار گرفتند و لذا هیچ کس نبود که طالب کتابی باشد که این مطالب در آن جمع باشد، یعنی هم حکمت فلسفی بداند و هم حکمت دینی. و چون جوینده این علم و خواننده کتابی درباره آن نبود، لذا کسی هم انگیزه نوشتن نداشت:
هیچ کس کتابی نکرد اندر چون و چرای آفرینش، از بهر آنکه از آن پنج علت که هر کتابی را پیش از این ثابت کردیم که بباید زایل <شد <جوینده این علم کآن علت تمامی است؛ و دیگر گوینده این علم که علت فاعله است و به زوال این دو علت از اهل این زمین <علم دین> زایل شد. و کس نماند بدین زمین که یاد کردیم که علم دین حق را که آن از نتایج روح القدس است با علم آفرینش که آن از علایق فلاسفه است جمع توانست کردن، از بهر آنکه فیلسوف مرین علما لقبان را به منزلت ستوران انگاشت و دین اسلام را از جهل ایشان خوار گرفت؛ و این علما لقبان مر فیلسوف را کافر گفتند، تا نه دین حق ماند بدین زمین و نه فلسفه. (ص 16)
این وضعی است که از نظر ناصرخسرو در قرن پنجم در سرزمین خراسان پیش آمده بود. علمای دین فلاسفه را کافر می دانستند و فلاسفه نیز از ترس تکفیر فقهای قشری اهل تسنن خاموش مانده بودند و چون تفکر فلسفی مرده بود، جهل بر همه جا سایه گستر شده بود:
<به علت> کافر خواندن این علما لقبان مرکسانی را که علم آفرینش دانند، جویندگان چون و چرا خاموش گشتند و گویندگان این علم خاموش ماندند و جهل بر خلق مستولی شد، خاصه بر اهل زمینِ ما که خراسان است و دیار مشرق. (ص 15)
اشاراتی که ناصرخسرو به وضع فلسفه و فلاسفه در خراسان در قرن پنجم کرده است از لحاظ تاریخ فلسفه در اسلام و در ایران حائز اهمیت است و این همان اطلاعاتی است که معمولاً در خلوت دیباچه از قلم مؤلف می تراود. مؤلف احساس شخصی خود را از وضع جامعه خود برای ما بیان کرده است. فلسفه و دین که بدین نحو از هم جدا مانده بودند، از سویی فلاسفه خانه نشین شده و مهر خاموشی بر لب زده بودند و از سوی دیگر عالم نمایان دینی جهل و بی فکری را رواج می دادند و مردم را از هر نوع چون و چرا در آفرینش منع می کردند، باعث شده بود که وضعی پیش آید که ناصرخسرو آن را چنین وصف کند:
اندرین روزگار غالب خلق روی از دین حق گردانیده اند و بازار حکمت کاسد است و مزاج اهل شریعت فاسد است. (ص 8)
این وضع جامعه بود، تا اینکه دو حادثه مهم پیش آمد که درواقع یکی علت فاعلی این کتاب شد و دیگری علت غایی آن. حادثه اوّل بازگشت ناصرخسرو به خراسان بود وحادثه دوم پیداشدن امیر فاضلی در بدخشان. ناصر خسرو در اینجا از هر دو نفر ستایش می کند. ستایشی را که وی از امیر بدخشان کرده است تاحدودی ملاحظه کردیم. این ستایش کردن کاملاً منطقی و مطابق معمول است.
اما در مورد خودش. در اینجا او نمی تواند خاموش بماند و تا حدودی از فضائل خود سخن نگوید، هرچند که لحن سخن او کاملاً متواضعانه است. البته ناصرخسرو برای این کار دلیلی دارد: او باید به خواننده بگوید که مؤلف چطور علت فاعلی شده است. به عبارت دیگر، او باید از استعداد خود برای خلق این اثر تاحدودی سخن بگوید و این است آنچه او درباره خود می گوید:
... بدین زمین باز آمدم، و با آنکه مر کتب علمای فلسفه را درس کرده بودم، علم دین حق را که آن تأویل و باطن کتاب شریعت است به حفظ داشتم. (ص 17)
ذکر این دو جنبه برای معرفی مؤلف این کتاب لازم بود. مؤلف به عنوان علت فاعلی باید در استعداد خود دارای همان صورتی باشد که می خواهد بیافریند. همین صورت است که وقتی از ذهن او خارج شد به عنوان کتاب در دسترس خواننده قرار می گیرد. ناصرخسرو در آخرین بخش از دیباچه خود به نقل قصیده جرجانی می پردازد، اما قبل از آن یک بار دیگر به معرفی همین صورت یعنی کتاب بازمی گردد و درضمن وصف آن و ذکر نام آن، روش خود را نیز تاحدودی شرح می دهد:
چو بنیاد این کتاب بر گشایش مشکلات دینی و معضلات فلسفی بود، نام نهادم مر این کتاب را جامع الحکمتین، و سخن گفتم اندرو با حکمای دینی به آیات کتاب خدای تعالی و اخبار رسول او علیه السلام، و با حکمای فلسفی و فضلای منطقی به برهان های عقلی و مقدمات مُنتج مُفَرّج، از آنچه حکمت را خزینه خاطر خاتم ورثة الانبیاست علیهم السلام و شمّتی از حکمت نیز اندر کتب قدماست. (ص 18)
ناصرخسرو بدین ترتیب نشان می دهد که چگونه علت صوری که به عنوان صورت علمی در نفس علت فاعله بود به مدد علت آلتی و هیولای و از برای علت غایی یا به قول او علت تمامی به منصه ظهور و بروز رسید و کتابی شد که خواننده هم اکنون در دست دارد. بیان ناصرخسرو در این دیباچه بیانی است کاملاً فلسفی و تا جایی که من می دانم هیچ کس مانند او کتاب را به صورت فلسفی تبیین (explain) نکرده است؛ اما درعین حال، او در مقام دیباچه نویسی ناگزیر می شود که حتی این بیان فلسفی را از جنبه کلی و تجرد خارج کند و به ذکر نظر شخصی و حالات خود و رابطه خصوصی و شخصی اش با خواننده اصلی کتاب بپردازد و درضمن آن بسیاری از نکات تاریخی و مسائل اجتماعی زمان خویش را برای ما خوانندگان امروز روشن نماید.
1. مقاله حاضر. نخستین بار در شماره اول، سال هفتم نشر دانش به چاپ رسیده است، اینک بار دیگر، به مناسبت چاپ جدیدی از کشف المحجوب هجویری و با موافقت استاد پورجوادی، در این نشریّه به چاپ می رسد.