شناسه : ۳۷۵۵۷۵ - جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۰۷:۳۶
فلسفه تحلیلی در فرانسه
استوارت میل می گفت که کاروانهای بزرگ اندیشه از سه منزل می گذرند: «ریشخند، گفتگو، پذیرش ». بیش از پنجاه سال است که فلسفه تحلیلی در اغلب کشورها از منزل سوم گذشته است، اما در فرانسه تازه از منزل اول رد شده است
استوارت میل می گفت که کاروانهای بزرگ اندیشه از سه منزل می گذرند: «ریشخند، گفتگو، پذیرش ». بیش از پنجاه سال است که فلسفه تحلیلی در اغلب کشورها از منزل سوم گذشته است، اما در فرانسه تازه از منزل اول رد شده است. ژاک بوورس، (Jacque Bouveresse) ،یکی از جانبداران برجسته آن در سال 1965 به افتخار استادی «کولژ دوفرانس » مفتخر شده است. چندین اثر در زمینه این فلسفه نوشته یا ترجمه شده است. با این همه باز هم این فلسفه شبهه برمی انگیزد و هنوز هم آن را به بازی نمی گیرند. راهش دراز بوده است و همچنان دراز خواهد بود.
فلسفه تحلیلی در پایان قرن نوزدهم در «ینا» با فرگه، مبدع منطق جدید، و در اروپای مرکزی با مکتب برنتانو، (Brentano) و در انگلستان، علی الخصوص در کمبریج، با راسل و مور پدیدار شد. پراگماتیسم امریکایی تا اندازه ای از این فلسفه به دور است، اما نطفه بسیاری از ایده های رایج در فلسفه تحلیلی را دربر دارد: پیوند اندیشه و نشانه ها، توجه به منطق، اثبات گرایی. این اندیشمندان با یکدیگر تفاوت دارند اما وجه مشترک آنان در رد ایدئالیسم (کانتی یا هگلی) و تاکید بر واقعیت و عینیت قواعد، اعم از قواعد منطقی یا اخلاقی، در برابر پسیکولوژیسم، اصالت طبیعت و تاریخیگری است. بین دو شاخه فلسفه تحلیلی در همان ابتدای پیدایش رابطه برقرار می شود. فرگه با راسل مکاتبه می کند، راسل درباره آراء جیمز و یکی از شاگردان برجسته برنتانو، ماینونگ، (Meinong) ،بحث می کند. اما فرانسویان از این معرکه به دورند. با این همه عالم فلسفه در فرانسه در سالهای دهه 1920 آنچنان در خودنخزیده بود که بعدا خزید. مجله های آن دوران را که باز می کنیم، ترجمه ها و مباحثی درباره فلسفه انگلیس و امریکا (خاصه فلسفه پیرس و جیمز) در آنها می بینیم و حتی نوشته ای از فرگه در مجله La Revue de metaphysique et de morale (مجله متافیزیک و اخلاق) منتشر شده است. کوتورا در فرانسه مدافع منطق گرایی می شود، اما در جنگ 1914 می میرد. چرا در آن دوران تماسی حاصل نشد؟ دو عامل در کار بود: اول اینکه فیلسوفان و ریاضی دانان فرانسوی با منطق خصومت داشتند و این خصومت از فیلسوفان «ایده ئولوگ » (1) و شاید هم از دکارت سرچشمه می گیرد و در میان ریاضی دانان نیز سرسخت ترین منتقد منطق گرایی پوانکاره است که می گوید «منطق نه فقط عقیم است بلکه تناقض می زاید.» عامل دوم غلبه ایدئالیسم اسپیریتوآلیست است که تا مدتها نسبت به هر شکل از واقعگرایی شبهه داشت. در دهه های 20 و 30 که آنچه «واقعگرایی تحلیلی راسل و مور» خوانده می شود در کمبریج بر مسند قدرت فکری نشست، و در آلمان کارناپ و شلیک بر آن شدند تا دستاوردهای منطق جدید را درخصوص نظریه شناخت به کار بندند و حلقه وین را پایه ریزی کردند، در فرانسه نیز افق عوض شد، اما به سود جریانهای دیگری در فلسفه آلمان (یعنی به سود سه «ه» که هگل و هوسرل و هایدگر باشند). منطقیان جوان مانند هربران و نیکو جز نافهمی و خصومت چیزی ندیدند و آنقدر جوان مردند که نتوانستند در اوضاع و احوال تاثیری بگذارند. شاید فقط کسی به نام کاوایه، (Cavailles) که هم آثار هوسرل را درس می داد هم آثار کارناپ و ویتگنشتاین را، توانسته باشد تاثیری نهاده باشد. وقتی که تاثیر عظیم برونشویگ را به یاد می آوریم که «جزم گرایی منطق سالار» راسل و «شکاکیت تجربی » هیوم را به یک چوب می راند، می فهمیم که چرا در فرانسه، تجربه گرا و (یا) منطق گرا بودن یعنی محکوم کردن خود به فیلسوف نبودن. چه بسا که انزوای تنها «پوزیتیویست منطقی » فرانسه که روژیه نام داشت به سبب آن باشد که آن دو صفت شرم آور را به سازش با حکومت ویشی درآمیخته بود.
از این روست که وقتی پس از 1945 فلسفه تحلیلی در بریتانیای کبیر و ایالات متحده به سنت غالب فلسفی تبدیل شد، فرانسویان یکسره از این جریان بر کنار ماندند که البته تقاص هم پس دادند. پدیدارشناسی «وجودی » سارتر و مرلوپونتی بیش از هر چیز داعیه آن داشت که «فلسفه آگاهی » است. از هوسرل بیشتر ایدئالیسم برترینی را برگرفتند و به علاقه او به منطق که وجه مشترک وی با برنتانو بود کمتر توجه کردند. در همان زمان، انگلیسیها به پیروی از ویتگنشتاین و رایل، (Ryle) علم مخالفت با فلسفه دکارت برداشتند و در برابر فلسفه های ذهنیت از عینیت زبان و رفتارهای عام دم زدند. زمانی که لنگر ساختارگرایی فرانسه به سوی «فلسفه مفهوم » می رود و بر تقدم زبان در ساختارهای اندیشه تاکید می کند، از سرمشق زبان شناسی سوسور پیروی می کند که مساله دلالت دالها را به یک سو می نهد، در حالی که این مساله از همان زمان فرگه و راسل ذهن اهل تحلیل را سخت مشغول داشته بود. مکتب باشلار، کواره (Koyre) و کانگیلم، (Canguilhem) به غیر از شناخت شناسی تاریخی، شناخت شناسی دیگری نمی شناسد، حال آنکه پوزیتیویستها به پیروی از کارناپ همت بر «بازسازیهای عقلانی » شناخت علمی می گمارند. با این همه فرانسویان ابزارهایی داشتند که از همان زمان گفتگو را برپا دارند. از این رو بود که اغلب آراء ضدعقلی رایل را به آراء هایدگر نزدیک می کردند; توجه ساختارگرایان به زبان ممکن بود آنان را به «فلسفه زبان عادی » آکسفورد هدایت کند و اهل فلسفه علم چه بسا می توانستند توجه کنند که یکی از نویسندگانی که آثار آنان بیش از همه در سنت فلسفی انگلیسی - امریکایی مورد بحث قرار می گیرد دوئم، (Duhem) فرانسوی است. با این حال وقتی که در 1959 چند تن از برجستگان فلسفه فرانسه که یکی از آنها مرلوپونتی بود در «روایومون » با چندتن از فیلسوفان تحلیلی روبه رو شدند، حاصلی جز قیل و قال کرها به دست نیامد.
می توان گفت که تا سال 1970 خواندن و بررسی آثار نویسندگان فلسفه تحلیلی کار چند متفکر تک افتاده بود، مانند: وویی من که آثار راسل و کواین را می خواند، گرانژه که آثار ویتگنشتاین را می خواند و ترجمه می کرد، لارژو که درباره فرگه و نامگرایی می نویسد، ریکور که آثار فرگه، استراوسون و آستین را منتشر می کند. اما این تلاشها همچنان حاشیه ای است، مخصوصا که مبدا آنها از دیدگاههایی است که با دیدگاههای تحلیلیان بیگانه است: وویی من و گرانژه از منظر فلسفه کانت آغاز می کنند و هیچ علاقه ای هم نه به تجربه گرایی داشته اند نه به فلسفه زبان; بعدها لارژو با فلسفه تحلیلی سخت مخالفت می کند; ریکور به ویژه از فیلسوفان تحلیلی آکسفورد توقع نوعی بازسازی پدیدارشناسی و تاویل دارد ولی به آثاری که ممکن است مخالف این دیدگاهها باشد کمتر توجه می کند. تنها ژاک بوورس است که خیلی زود آشکارا جانب آن نوع روشها و آرائی را می گیرد که معمولا جزء فلسفه تحلیلی است. تقریبا در تنهایی کامل به همگنان خود سفارش می کند که اندکی بیشتر آثار کارناپ، پوپر و علی الخصوص ویتگنشتاین را بخوانند. فقط در پایان دهه 1970 است که نسل دیگری از فیلسوفان به نوشتن رساله هایی درباره آن نویسندگان و نوشتن به زبان انگلیسی و برقرار کردن تماسهای بین المللی که برای پرداختن به این نوع فلسفه لازم است، آغاز می کنند.
دلیل بی مهری فرانسویان به فلسفه تحلیلی فقط اختلاف نظر درباره نظریه ها نیست. اغلب فیلسوفان تحلیلی دیگر نه پوزیتیویست هستند نه تجربه گرا، و شمار فراوانی از «جزمیات » این مسلک را دور انداخته اند.
اوجگیری علوم شناختی و توجه روزافزون به فلسفه ذهن بسیاری از تحلیلیان را در اینکه فلسفه زبان فلسفه «اولی » باشد به تردید انداخته است. با اینکه زمانی (تقریبا قبل از 1960) بود که وجه تمایز فلسفه تحلیلی در آن بود که از پاره ای نظریه ها (عمدتا از نظریه های پوزیتیویسم منطقی) جانبداری می کرد و اساسا در کشورهای آنگلوساکسون رواج داشت، اما امروز چنین نیست. فرق بین فلسفه تحلیلی امروز با «فلسفه اروپایی » (که دیگر فقط جنبه جغرافیایی ندارد زیرا در ایالات متحده و بریتانیای کبیر نیز فیلسوف «اروپایی » پیدا می شود) دیگر نه در نظریه هاست و نه حتی در کاربرد روش خاص (منطق یا تحلیل زبانی) بلکه در نوعی عملکرد، نوعی رهیافت و نوعی سبک فلسفی است. پژوهش فلسفه تحلیلی، پژوهش مساله و برهان است. اگر از فیلسوف اروپایی بپرسید درباره چه چیز کار می کند در پاسخ نام نویسنده ای را می آورد یا نام روشی را می برد که در دوره ای برای تفکر درباره مساله ای مرسوم بوده است. اما اگر همین سؤال را از فیلسوف تحلیلی بپرسید نام مساله ای را می آورد و برهانها و پاسخهای مربوط به آن را مطرح می کند و می کوشد تا نظریاتی صورتبندی کند. در نظر فیلسوف اروپایی هیچ رای یا مساله ای ارزیابی نمی شود مگر به نسبت زمینه ای تاریخی، متنها و شرح و تفسیرها; درحالی که در نظر اهل فلسفه تحلیلی این ارزیابی به تبع «شهودها» ی حس مشترک (و از اینجاست که مثالها و مثالهای نقضی و «پارادوکسها» اهمیت پیدا می کنند) و به تبع بحثهایی صورت می گیرد که فیلسوفان دیگر در باب این مساله یا رای به میان آورده اند (و ضرورت روشنی بیان در همین است: سبک مبهم به درد بحث نمی خورد). فیلسوف اروپایی بیشتر در طلب آن است که تصویر تلفیقی و ترکیبی معقولی از تحولات اندیشه فلسفی در زمان به دست دهد تا اینکه به تحلیل و توصیف موارد خاص بپردازد.
اینکه امروز به نظر می رسد فرانسویان فلسفه تحلیلی را «کشف » کرده اند در واقع ثمره تحول دوگانه ای است، هم در نظریه ها و هم در روشها، که در درون مکتب تحلیل صورت گرفته است. از یک سو در کشورهایی که عملکرد غالب عملکردی بوده است که به آن اشاره کردیم فیلسوفان روز به روز بیشتر از جنبه تاریخی مسائل آگاه شده اند (هم اکنون در کشورهایی که برحسب سنت «تحلیلی » بوده اند چندین اثر عمده در زمینه تاریخ فلسفه، علی الخصوص فلسفه باستان و قرون وسطی پدید آمده است)، و فلسفه تحلیلی خود به تاریخ و سرچشمه های اروپایی خود توجه خاص یافته است. از سوی دیگر جمعی از فیلسوفانی که در مکتب تحلیل پرورش یافته اند علم مخالفت با آرمانهای کلاسیک این مکتب برداشته اند و با عقایدی مانند ایدئالیسم و نسبی گرایی همدلی می کنند. از آن جمله است «پاتنام » که تازگیها از برخی نظریات «کانتی » دفاع می کند و همراه با «گودمن » از واقعگرایی متافیزیکی انتقاد می کند. و نیز از آن جمله است «رورتی » که از پراگماتیسم امریکایی کلاسیک جیمز و دیویی پشتیبانی می کند، اما بازتاب نظریات یا مسائلی را که تا آن زمان فقط «اروپایی » به نظر می رسید با آن درمی آمیزد، نظریاتی مانند نظریات هایدگر، فوکو یا دریدا را. نویسندگان معروف به «تحلیلی » مانند پاتنام و رورتی و گودمن هنگامی پذیرفتنی تر می شوند که موضوعهایی را که از دوران ساختارگرایان برای فرانسویان آشناست می پرورانند یا از جریانهایی که فرانسویان چندان علاقه ای به آنها ندارند (مانند سرل که هوش مصنوعی و علوم شناختی را به باد انتقاد می گیرد) انتقاد می کنند. اگر برخی از امریکاییان آنچه را ما در آنان نمی پسندیم خود نمی پسندند پیشداوری پیشینی ما به صورت پسینی تایید می شود.
اما حال که می بینیم در فرانسه جنبشی در جهت توجه روزافزون به فیلسوفان تحلیلی پدید آمده است، و البته این توجه در هنگامی است که آن فیلسوفان علاقه ای به موضوعات «اروپایی » نشان می دهند و نوید آن می دهند که مثل بچه سربه زیر به همگان بپیوندند، آیا این جنبش با توجه بیشتری به موضوعات کلاسیک فلسفه تحلیلی، یعنی مثلا به آثار فلسفه زبان، فلسفه منطق، یا فلسفه علم یا به نویسندگانی که به لحاظ اعتقاداتشان بیشتر در کنار تجربه گرایی یا ماتریالیسم یا نامگرایی قرار می گیرند، اجر خود را می گیرد؟ و علی الخصوص آیا با میل واقعی فیلسوفان فرانسوی به اینکه روشهای خود را عوض کنند و رویکردی نزدیکتر به آنچه در بالا ذکر شد در پیش گیرند، اجر خود را می گیرند؟ من که خود سخت تردید دارم که چنین شود. فلسفه تحلیلی حقیقتا در فرانسه مورد گفتگو و پذیرش قرار نمی گیرد، مگر آنکه عملکرد آن جزء عرف متداول شود، یعنی تا وقتی که فرانسویان واقعا حاضر شوند خود را در معرض نقد قرار دهند و همه انواع نظریه های فلسفی معاصر را در معرض نقد قرار دهند، تا وقتی که بتوان در و Journal of Philosophy می یابیم، خلاصه، تا وقتی که در بحث فلسفی به سبکی دست یازند که طنطنه آن بسیار کمتر و فروتنی آن بیشتر باشد. «گفتگو»های اخیر مانند آنچه بر سر نازی بودن هایدگر یا درباره «پایان تاریخ » صورت گرفته است این گونه تغییرها را نوید نمی دهد. حال این پرسش پیش می آید که آیا یکی از عمیقترین دلائل اکراه داشتن فرانسویان از سبک تحلیلی ناشی از آن نیست که این سبک در دانشگاهها و مؤسسات فرهنگی پرورانده شده و روال «تخصصی » و «فنی » گرفته است درحالی که، چنانکه بوورس در کتاب «فلسفه و خودخواری » نشان داده است، بخش عمده کار فلسفی در فرانسه از آن سبب شریف شناخه می شود که آنچه را با تحقیر «فلسفه دانشگاهی » می نامند طرد می کنند و همه هم و غم خود را بر سر مسائلی نهاده است که عامه مردم آنها را «حیاتی » می شمارند. فلسفه تحلیلی نیز طی دهها سال به این مسائل بی اعتنایی نکرده است (برخلاف، در این مسلک تفکرات اخلاقی فراوان می بینیم)، اما این کار را به سبکی کرده است که خاص خود آن است یعنی سبک بحث دقیق و برهان محکم. همین مساله را به صورت دیگری نیز می توان مطرح کرد: چرا سبک هایدگر را بر سبک کارناپ ترجیح می دهند، درحالی که سبک هایدگر در نوع خود کمتر از سبک کارناپ «فنی » نیست؟
چگونگی پذیرش ویتگنشتاین خود نشان دهنده همین ابهامها است. ویتگنشتاین مدتها از این لطمه دید که آثار او را به پوزیتیویسم و فلسفه زبان وصل می کردند. آثار بوورس نشان می دهد که، برخلاف، ویتگنشتاین تا چه اندازه از این دو جریان انتقاد کرده است و تا چه اندازه آثار خود او عالمی جداگانه ساخته است. با این همه، بخش عمده ای از توجهی که آثار او در فرانسه برانگیخته است ناشی از دغدغه خاطر نسبت به موضوعهایی نیست که بیش از همه به آنها پرداخته است، یعنی موضوعهایی مانند فلسفه روان شناسی و فلسفه ریاضیات، بلکه ناشی از چیزی است که می توان آن را دغدغه خاطر «انحرافی » نامید: آثار او را اغلب با عینک پدیدارشناختی و هایدگری خوانده اند، از سبک او که پر از کلمات قصار و آمیخته به ابهام است خوششان آمده است و امروزه خاکریزی شده است در برابر «هجوم جانبداران علوم شناختی ». سخن کوتاه، اگر امروزه ویتگنشتاین را فیلسوف «بزرگی » می دانند ظاهرا برای آن است که گمان می کنند ما را یاری می کند تا در برابر «علم پرستانه »ترین گرایشهای فلسفه تحلیلی معاصر پایداری کنیم. اما بین علم پرستی افسارگسیخته برخی از جانبداران علوم شناختی و «طبیعت و تبعیت » بخشیدن به اندیشه و ضدیت پاره ای از متفکران اروپایی (از جمله آنان که مانند رورتی امریکایی هستند) با علم پرستی و طبیعت گرایی، جایی هم برای نوعی عقلانیت هست که دستاوردهای شناخت علمی را پاس بدارد و هم از محدودیتهای آن آگاه باشد. بیست سال پیش بوورس نوشته است که موضع ویتگنشتاین در همین جاست. به نظر من موضع پاره ای دیگر از نویسندگان فلسفه تحلیلی نیز همین است، هرچند که برداشتهای ویتگنشتاین را تایید نمی کنند. این را که دانستیم آن وقت می توانیم همزبان با پاتنام بگوییم: فلسفه «تحلیلی » یا «اروپایی » نداریم، آنچه هست فقط فلسفه خوب یا بد است.
ماگازن لیترر، ژانویه 1966
پی نوشت:
1) اشاره به فیلسوفان فرانسوی اواخر قرن هجدهم، کندیاک و کابانیس و دستوت دوتراسی و هلوسیوس، است که منشا هر نوع شناختی را در حواس می دانستند و معتقد بودند استدلالات عقلی و منطقی راه به جایی نمی برد. - مترجم.