طنین شکوهمند سلسلة الذهب
مصطفی پورنجاتی
از خاک تو هنوز بوی مُشک هدایت می آید و عنبر تقوا! سرشت تو با آب رسالت آمیخته شده است.
آیه های صحیفه قرآن، با تو آنچنان صمیمی بودند که هرگز آیه ای نمی خواندی جز آنکه در ژرفای دریایی اش، غوطه ور شدی.
بیست و چند بهار شکوفه بر تو گذر کرده بود که می نشستی بر قدمگاه مسجد رسول نور و سیراب می کردی عطش فتوا را در کام ایمان آوردگان و این معجزه تو بود!
آواز تکبیر
ای اقیانوسِ هر پاسخ در گستره بی کرانه تشنگی!
تو از تبار بالا بلند سخاوتی. تاریکی شب ها، با گام های تو آرام می گرفت؛ وقتی آهسته راه می پیمودی و آبروی ایثار و دستگیری می شدی.
جاودانه باد خاطره آن نمازِ حضورِ عید که آسمان و دیوار و کوه ها، با مردمان و مردمان با تو آواز تکبیر می دادند.
ای طنین شکوهمند حدیث سلسلة الذهب! وقتی چشم های حیران و دست های ملتمس تو را طلب می کردند، پرده از روی کنار زدی، زبان گشودی و از قلعه مستحکم لا اله الّا اللّه ، حماسه ای سرودی. زنده باد خاطره قلم ها و مرکب ها، وقتی زنجیره طلایی کلام تو را مکتوب کردند!
به کبوتران حرم غبطه می خورم
میثم امانی
اکنون رستاخیز عشق است. زمین، به مهمانی آسمان می رود. اهالی ملکوت، کجاوه هدایت را به دوش گرفته اند. دسته دسته ستاره، پشت در خانه موسی بن جعفر علیه السلام صف کشیده اند تا رضای الهی را در رضای تو بجویند.
دست هایت در دست های قرآن است و خورشید هدایت، از مشرق چشم هایت طلوع می کند. تو آبروی شیعه ای و آبروی اسلام. شیوایی ات، اهل کتاب را به تردید می اندازد. عقل، زیر سایه اندیشه زلالت می نشیند تا گَرد هر چه ناراستی را بزداید و لکه هرچه تردید را بپیراید. قدم که بر می داری، ترس از دو راهی ها محو می شود و گردنه های پیچا پیچ، بزرگراهی می شود مستقیم؛ بی هیچ بیمی از سقوط.
گنبد طلایی
به کبوتران حرم غبطه می خورم که شب و روز، مهمان تواند و اجازه دارند بر شاخه انگشت هایت بنشینند و زمزمه نام تو، غذای هر صبح و شامشان است.
به کبوتران حرم غبطه می خورم که حیاتشان عشق است و مرگشان عشق و لباس احرامشان، بال و پر سپیدشان است؛ تنها کافی است سبکبالانه برخیزند تا در طواف گنبد طلایی ات، برقصند.
محرم حریم
رستاخیز عشق است. عشق، یعنی کبوتر شدن و در امتداد رد پای تو دویدن، یعنی پاک شدن؛ زیرا دل های ناپاک، محرم حریم یار نخواهند شد.
«چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است |
بر رخ او نظر از آینه پاک انداز |
غسل در اشک زدم؛ کاهل طریقت گویند |
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز» |
یا غریب الغربا!
خدیجه پنجی
درختان صف به صف، شکوه جاودانه آمدنت را به تماشا ایستاده اند و آبشارها، قد کشیده اند زلالی و سرفرازی نگاهت را. جاده ها، شوق رسیدنت را، سراسیمه دویده اند. بوی تو وزیدن گرفت و تمام گردنه ها به سمت مدینه چرخیدند. تمام دشت ها پیراهن گل به تن کردند.
یا غریب الغربا! شور آمدنت، چه رستاخیزی بر انگیخته در چهار گوشه عالم! پلک که وا می کنی، تمام شادی ها متولد می شوند با تو، خوشبختی و رستگاری همیشگی است. نزول جاودانه مهربانی ات، بر شوره زار غربت و تنهایی زمین، خجسته باد.
آفتاب لبخند
پلک بگشا نوازد مدینه! تا پرندگان خوش الحان، آشیان گزیده بر شاخسار نگاهت، دنیا را زیر پر و بال سعادت بگیرند. تا در تاریکنای دنیا، آفتاب لبخندت، «شمس الشموس» لحظه های بی کسی انسان باشد. تو در ادامه مهربانی خدا در مقدس ترین دقایق موعود، زاده شدی، تا خواب تمام باغستان های عقیم، از عطر نفس های تو، به شکوفایی و رویش برسد.
سوغات
خاک، بوی قدم هایت را حس کرد و آسمانی شد. قاصدک ها، تادورترین سرزمین ها را، چرخیدند و مژده آمدنت را به چشم های تشنه رساندند. خاک، قدم گاه قدم های ملکوتی تو شد و فرشته ها، زایر همیشگی ات تا به هر بهانه، به زیارت چشمان روشنت بیایند و بوی خوشت را برای آسمان ها سوغات ببرند.
حَرَمت، قبله دل های شکسته است، جهان، نگرانی ها و غم هایش را، همین که به پنجره فولاد تو گره می زند، آرام می گیرد. مرا کبوتر گنبدت کن آقا! سرگردانی ام را سامان ببخش، یا امام رئوف! من به محبت و ولایت تو پناه آورده ام. مرا از هوای دل انگیز ولایت، سرخوش کن.
سلام ضامن آهو! دل شکسته من، به پای بوس نگاهت غریب می آید.
هوای عشق
بوی خوش کدام بهار است که شامه زمین را می نوازد؟ هوای پیراهن کدام یوسف است، که دنیا رابه سرمستی فرا خوانده است؟ این همه پروانه شناور در هوای عشق، زاده کدام لبخند است؟
ذیقعده، یازدهمین روزش را چراغانی کرده است. روشنی از روزنه ها جاری است. خورشیدی از دامان «نجمه» طلوع کرده است تا سرنوشت تاریک دنیا را به روشنایی و روز برساند. شوق، در رگ های ذیقعده می دود. هشتمین خورشید، دمیده است.
روز آمدنت
عباس محمدی
چقدر دوست داشتنی است روزهای آمدنت! کاش می توانستم هر سال، روز تولدت را در حرم نفس بکشم! شب تولد تو که می شود، حرمت از آسمان پر ستاره نیز پرستاره تر می شود. چقدر آدم اینجاست که در هفت آسمان، غیر از تو ستاره ای ندارند. تو امشب به دنیا آمدی تا ستاره همه بی ستاره ها باشی؛ این را بارها از کبوترهای حرمت شنیده ام.
سیب سرخ
مثل بهار، ناگهان می رسی همه پنجره ها را به آغوش باغچه ها می کشانی.
با آمدنت، بهار بر شانه ابرها می ایستد و همه درختان گمشده را فریاد می زند.
امشب باران با خاک آشتی خواهد کرد و همه صداها، به کوه های فراموش شده خواهند رسید.
امشب رودها همه به دریا سرازیر خواهند شد. امشب می شود از همه ستاره های دور از دست، به تعداد همه دست هایی که به سوی تو دراز شده اند، سیب سرخ چید. وقتی از تو می نویسم، کلمات می خواهند از خوشحالی بال در بیاورند.
تو که متولد شدی، خاک، خشکسالی را فراموش کرد و همه شعرها شکوفه دادند.
تو که آمدی، آسمان در حاشیه امن لبخندهای تو به باران نشست و صدایت را همه رودخانه ها آواز کردند تا در گوش همه درختان بخوانند.
تو که آمدی، همه ترانه ها عاشقانه شدند و شعرها از لبخند شروع شدند. تو که لبخند زدی همه آیینه ها شکوفه دادند و خاک درخت شد و شعله ها باران رحمت.
دخیل
هنوز نام تو گره گشاترین است. نامت که می آید، همه سنگ ها به احترام بر می خیزند و درخت ها صلوات می فرستند. هر کجا نام تو ای هشتمین ستاره هفت آسمان می آید، هوا معطر می شود و آب ها متبرک می شوند. در این غربتکده خاکی درکنار غربت تو، همه تنهایی ها را فراموش می کنیم و دخیل می بندیم به حریمت اشک های دلتنگی مان را. کاش در پیش پای تو تمام می شدم، شاید من هم کبوتری می شدم مثل همه کبوترهایی که شادمان گرد حرمت می گردند.
چشمه های جاری در رواق ها
محمدکاظم بدرالدین
زمان، از دشواری های دنیا، دل کنده است.
آمده است، رو به روی قبله صافی ها و صمیمت ها، کنار سقاخانه امید.
امروز، با شهر توس، مدینه دل ها چراغانی شده است.
اشعار مدح و ثنا از بوی تازگی می تراوند وخراسان، در حد و اندازه های عشق ظاهر می شود.
کتاب قطور بهشت هشتم که درمدینه نگاشته شد، در نیشابور و توس برای مشتاقان، به انتشار رسیده است.
اینک، چشمه های سعادت و به کامی، جاری شده اند در صحن و رواق ها.
نقاره خانه، آهنگ صفا را می نوازد.
آفرین
چه می توان گفت؟ واقعیت در کدام قطعه، کدام غزل می گنجد؟
امروز، واژه های دنیازده را دور باید ریخت و آفرین باید گفت بر دست های توانگر دنیایی دیگر که لحظاتی بدیع و ابدی را فراهم کرده است.
امروز، روز تکثیر آینه دل های زایران است؛ روز تشنگان وادیِ صفا و خشنودی که خود را درمی یابند و با نور و شادمانی، نسبتی پیدا می کنند و عطر یاقوتی گل را به سوغات می برند. امروز، اثری از فروماندگی در بساط خاک نیست؛ اگر خود را فرشِ پایِ زایران کرده باشد.
خورشید هشتمین
حورا طوسی
می آیی؛ با بهار
می آیی؛ با خنکای نسیم امید، از روضه رضوان وجودت.
می آیی؛ با سبد سبد ستاره که در آسمان نگاهت سوسو می زند.
می آیی؛ با ردای سیادت بر دوش، پرچم ولایت بر دست و هشتمین خورشید هدایت که از افق نگاهت، طلوع کرده است.
می آیی ای مسافر غربت! ای غریب آشنا!
جشن گل
ذیقعده، تمام قاصدک های خوش خبرش را پرواز داده است.
یازده خورشید را به غروب سرخ نشانده، یازده روز را صبورانه در شب به انتظار نشسته است.
طاق زیبایی را به هزاران ستاره، آذین بسته، تا آسمان و زمین را در جشن ولادت خورشید، میهمان کند.
از نسل آبی آسمان
حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بر باغ بی خزان خدا ایستاده است تا میوه های سعادت بچیند؛ تا با ظهور خورشید هشتم، کهکشان امامت را به آغوش امین او بسپارد.
تا جاده های پاکی را در طهارت و عصمت رضایش، امتداد دهد.
تا از نسل آبی آسمان، آسمانی ترین هدیه را به زمین ببخشد.
پروانه
مولود مدینه، مسافر توس خواهد شد؛ مسافر سرزمینی سرشار از پروانه هایی که عطش نور دارند، سرزمین خواهش های آسمانی.
آهوی جان
غبار سفر را با اشک شسته ام آقا! دلم هوای حلقه های ضریحت را کرده است تا در حلقه ارادتت، گره بخورم.
مولای عشق و صفا یا امام رضا علیه السلام ، نان و نمک خورده سفره توام و دست احتیاج، تنها به آسمان شما برافراشته ام.
آهوی جان، به ضمانت آبروی آسمانی تان آورده ام تا از گناه و غفلت، برهانی ام.
یا ضامن آهو! یا اباالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام ! ادرکنی.
امام رئوف
حمید باقریان
روزها چون باد می گذرند تا این که خورشید یازدهم ذی القعده سال 148 هجری، از پشت ابرهای زمان طلوع می کند. فرا می رسداز گذرگاه زمان، روزی که امام صادق علیه السلام آن را انتظار می کشید، ولی افسوس که نمی تواند شکوفا شدن نوگل پسرش، امام موسی کاظم علیه السلام را ببیند در دفتر ایام از حضرت موسی بن جعفر علیه السلام روایتی از نور ثبت است که می فرماید: «شنیدم از پدرم جعفر بن محمد علیه السلام که مکرر به من می فرمود که: عالم آل محمد علیهم السلام در صلب توست و کاشکی من او را درک می کردم. پس به درستی که او هم نام امیرالمؤمنین علیه السلام است» آری! عطر حضور گلی از بوستان امامت در شهر نور و آیینه، مدینه می پیچد قدم بر زمین می گذارد مردی آسمانی که نامش علی، کنیه اش ابوالحسن و لقبش رضاست.
گلباران
کودکی به دنیا آمد که سریر ملک دل هاست. او آمد تا آیینه دار امامان عشق باشد، تا اهالی سرزمین سعادت را به مقصد سبز رستگاری برساند، تا تشنگان حقیقت را به زلال ترین لحظه ها بسپارد، تا ضامن آهوان دشت تنهایی باشد. میلادش گلباران.
شور شادی
شهلا خدیوی
از آسمان تا زمین، چراغانی بود.
در نگاه کودک، مهربانی موج می زد و برق نگاهش، دل ها را به سمت چشمه های زلال می کشاند؛ پای جوشش آب های قدمگاه.
غرق تماشا
تا قدم به چشم جهان گذاشتی، برق رضایت در چشمان هر دوست و دشمنی دیده می شد.
از همان آغاز، سراپایت مهربانی بود. هیچ کسی از مهربانی هایت بی نصیب نماند، حتی تن بی جان زمین.
در آغوش آسمان
او در میان بهشت رویید.
وقتی در آغوش آسمان به روی موسی بن جعفر علیه السلام لبخند می پاشید، طراوتش تمام آسمان را تازه می کرد.
تا پایش به زمین خشک رسید، برکت، تمام زمین را در آغوش کشید. هیچ کبوتری در بند نماند. آب و نور از آسمان سرازیر شد و زیر پاهای کوچکش، چشمه جان گرفت.
ستاره هشتم
هفت ستاره، میان آسمان نور می پاشیدند. تاریکی از زمین و زمان رخت بربسته بود. ایمان و نور، میان انسان ها تقسیم شده بود. تا ستاره هشتم جوانه زد، آسمان بغل بغل مهربانی بخشید. سهم هر انسانی، ایمان و نور مهربانی شد. ناگهان هزار هزار ستاره از بطن آسمان رویید.
بارگاه امن تو
طیبه تقی زاده
زخمی تر از همیشه تو را داد می زنند
این آهوان خسته که فریاد می زنند
صحرا غریبه است و پر از دام های مرگ
هر جا نگاه می کنی انگار پای مرگ
اینجا کسی برای کسی سرپناه نیست
رحمی که نیست، کشتن آهو گناه نیست
هر کس برای خاطر خود صید می کند
ضامن که نیست، هیچ کسی دادخواه نیست
اینجا مسائلی است که دیگر عجیب نیست
گرگ از شکار کردن خود رو سیاه نیست
حالا که هیچ راه فراری نمانده است
غیر از حریم امن شما بارگاه نیست
حالا منم که رو به ضریحت نشسته ام
زخمی تر از همیشه و تنها و خسته ام
آماده می شوم که دلم را برای صید...
در دام عشق افکنی ام تا برای صید
دل بر ضریح عشق تو تنها گره زدم
خود را به تو حقیقت زیبا! گره زدم
دستی بکش تو بر سر آهوی خسته که...
از دام های این همه صیاد رسته که...