آیا ترس و نگرانی از برچسب «بیمار روانی» افراد را از مراجعه به روان پزشک منع می کند؟
یکی از مشکلات بیماران روانی و موانع ارتقاء بهداشت روانی و بهداشت عمومی، مسئله ی انگ نهادن بر بیماران است. بیماران و خانواده ی آن ها همیشه از این که در جامعه به آن ها به چشم دیگری نگاه شود رنج می برند و یکی از دلایل عدم مراجعه به موقع برای درمان بیماران، باورهای باطلی است که درباره ی مفهوم بیمار روانی در ذهن مردم ایجاد شده است، و یکی از اهداف روان پزشکان و همه ی کسانی که در امر بهداشت روانی دستی از نزدیک بر آتش دارند، مبارزه با انگ نهادن بر بیماران است. مهم ترین گام در این زمینه این است که واقعیت بیماری ها را به جامعه بشناسانیم. افراد جامعه باید بدانند که بیماری های روانی هم مانند سایر بیماری ها منشأ عضوی دارند و ابتلا به آن ها برای مبتلایان و خانواده های شان عار و ننگ نیست.
در ماه می گذشته در یکصد و چندمین همایش انجمن روان پزشکان آمریکا یکی از سخنرانان، پروفسور «جان نش» بود. پروفسور «نش» در سال 1960 جایزه ی نوبل ریاضیات را دریافت کرد و بعدها بر مبنای زندگی او کتابی به نام «ذهن زیبا» نوشته شد و این کتاب به صورت فیلم درآمد و چند جایزه ی اسکار را از آن خود کرد. نکته ی اصلی این است که پروفسور «جان نش» مبتلا به وخیم ترین بیماری روانی یعنی اسکیزوفرنی است و آن فیلم فراز و فرودهای زندگی او را از سیر درمان و برنده شدن جایزه ی نوبل حکایت می کند.
سخنرانی پروفسور «نش» در انجمن روان پزشکان آمریکا، گذشته از محتوای آن، که نشان دهنده ی نگرش علمی ایشان به بیماری های روانی بود، یک پیام بی نظیر و ارزشمند را با خود داشت و آن این که ابتلا به این بیماری عیب نیست و آدم می تواند بیمار روانی باشد و جایزه ی نوبل را هم بگیرد، و در یک سالن ده هزار نفری در حضور روان پزشکان و رسانه های جهان بایستد و بگوید که من به اسکیزوفرنی مبتلا بوده ام و درمان شده ام.
جناب آقای فیاضی نوشته ای از استاد بهاءالدین خرمشاهی را که یکی از سرآمدترین نویسندگان و محققین معاصر ایران هستند به اینجانب دادند، که در مورد بیماری افسردگی دو قطبی به خوبی بحث کرده بودند و در کنار این بحث عالمانه با انتخاب عنوان «نگاهی از درون» شرح داده بودند که خود ایشان نیز به افسردگی دوقطبی مبتلا هستند. دیدن این مقاله مرا بسیار شادمان کرد و در جهت انگ زدایی از بیماران آن را اقدامی هم ردیف کار پروفسور «جان نش» و بلکه برتر از آن دانستم چون پروفسور «نش» در جامعه ی امریکا که مسئله ی انگ نهادن کمتر از ایران مطرح است به آن اقدام دست زد و استاد بهاءالدین خرمشاهی محقق، نویسنده، مترجم و شاعر گران قدر معاصر در جامعه ای که هنوز بسیاری از رودربایستی ها مطرح است به این عمل شجاعانه دست زده اند. به همین جهت از ایشان خواستم و از استاد اجازه گرفتم که این مقاله که از هر جهت نقطه ی عطفی در کار انگ زدایی است زینت بخش این نوشته مختصر گردد. باشد که هرچه زودتر سطح دانش جامعه به اندازه ای برسد که مردم نگرش صحیحی از بیماری های روانی داشته باشند و بیماری هیچ کس، به علت تعلل و ملاحظه کاری خود و اطرافیانش، در عدم مراجعه ی به موقع به پزشک مزمن نشود.
مطلب آقای خرمشاهی را می خوانید:
نگاهی از درون
«افسردگی» از دید استاد بهاءالدین خرمشاهی
افسردگی، بعد از اضطراب، یا دلهره / دلشوره که همه می توانند موقت یا ماندگار باشند، شایع ترین بیماری یا اختلال روانی در روزگار ماست. قدمت آن بیش از آن است که تصور شود، همچنین وسعت آن. بقراط و حکما و اطبای باستان آن را با عنوان مالیخولیا که صورت تحریف یافته ی ملنکولیاست [خلط سیاه = سودا] می شناخته اند. در قدیم هم پزشکان و هم مردم به انسان های افسرده سوادوی / سودایی مزاج می گفتند.
افسردگی با افشردگی و در نهایت «فشار» هم ریشه است. معادل عربی قدیمی / عرفانی آن هم «قبض» (در مقابل بسط) است. معادل انگلیسی آن depression نیز از press (فشردن)، و pressure (فشار) آمده است.
افسردگی، یک حال یا حالت روانی یا عارضه ای در خُلق و خوست که علائم یا لوازم آن عبارتند از اندوه، نداشتن حس و حرکت یا تحرک عادی، نداشتن روحیه و حوصله و تمرکز، کاهش شور و شوق و ذوق زندگی، کمرنگ شدن انگیزه ها، ارزش ها و در یک کلام نداشتن اشتها به زندگی است. گسترده تر هم می توان از این نشانگان یاد کرد: ناامیدی، بی توجهی به آینده، افتادن در دام اندیشه ها و نیم - اندیشه ها و خاطرات ناخوش و ناخوشایند گذشته، بدبینی، کاهش عزت نفس و اعتماد به نفس، دست کم گرفتن خود و بی اعتبار شمردن داشته ها و دستاوردها، فقدان دل زدگی و سرزندگی، احساس دلمردگی (آری مُردگی دل)، کندی حرکات ذهنی علاوه بر کاهش جنب و جوش جسمی، از دست دادن اشتها به غذا، کاسته شدن میل یا حتی نیروی جنسی، و نیز اختلال در خواب یا گرفتار شدن به بی خوابی. چنین است که افسردگی جدی است و باید درمان آن جدی گرفته شود؛ و دریغا که با همه ی پیشرفت علوم رفتاری و روان شناختی که شامل روان پزشکی و روان درمانی نیز هست، با آنکه می توان از شدت و مدت و احتمالاً بازگشت و تکرار حملات آن کاست، اما درمان قطعی و قاطع، و برای همه یکسان ندارد.
درباره ی منشأ این بیماری پیچیده و چند علتی و پردامنه و مجموعه وار، حدس های علمی مهمی زده اند. فی المثل برای آن خاستگاه توارثی (هم) قائل شده اند. اما ژن یا ژن های خاصی برای آن نیافته اند. ولی در هر حال جنبه ی ارثی داشتن آن، به مشاهده و سپس تجربه و در نهایت اذعان علمی رسیده است.
منشأ محیطی هم دارد. ضربه های عصبی - روانی که حتی در زمان جنین بودن و یا در ایام نوزادگی، یا خردسالی، یا نوجوانی به فردی وارد شده؛ دچار شدن به بیماری هایی که جنبه ی روان - تنی دارد، فقر غذایی / تغذیه، ناکامی ها و حوادث تلخ مانند شکست خوردن در عشق، یا از دست دادن عزیزان، نیز شکست یا ناکامی یا ورشکستگی در کار یا برنامه ای که از حد شغل عادی فراتر است، تا زندگی در مناطق سردسیر همه و همه می توانند به صورت فردی یا جمعی، با نظر به زمینه ی ارثی (تباری) و توارثی (ژنتیک) در بروز افسردگی مؤثر باشند. و پژوهشگران یکایک و همه ی این عوامل را با درجه ی تأثیر گذاری آن ها بررسی کرده اند.
یکی از مهم ترین و گرچه شایع ترین دردها و دردمندی های انسانی از دست دادن عزیزان است، که خود درجاتی دارد. تحمل از دست دادن پدر (و) مادر پیر، که به مرگ طبیعی و بر اثر کهنسالی و کهولت درگذشته اند، البته از تحمل از دست دادن فرزند - و هر چه جوان تر و ناگهانی تر تلخ تر - آسان تر است.
این درد و داغ ها با همه ی تلخی و ناباورانه بودن، دیر یا نسبتاً زودتر تسلی یا تسلی گونه ی خود را مخصوصاً با مرهم تسلی بخشی و همدردی ها و همدلی های صمیمانه ی خویشان و نزدیکان و دوستان و آشنایان همراه با مرهم شگفت آور گذشت زمان، پیدا می کند.
آری این رویدادهای ناگوار، غالباً پس از طی دوره ای از اندوه و حتی افسردگی، به قبول واقعیت می انجامد. در مواردی هم ممکن است افسردگی پایدار یا ادواری پدید آورد. مراد این است که اندوه را نباید با افسردگی همسان و یکسان گرفت. به قاعده ی منطقی می توان گفت هر اندوهی، افسردگی نیست، یا لزوماً افسردگی در بر ندارد، ولی هر افسردگی، ولو بی دلیل آشکار، اندوه را به همراه دارد. اصولاً عمده ترین و پایدارترین یا حتی ژرف ترین افسردگی ها، آن هایی است که دلیل آشکار ندارد. و از نظر خود بیمار، حتی علت آشکار هم ندارد. طبق آمار در آمریکا که روی هم رفته پیشرفته ترین کشور جهان (با نظر به وسعت آن) است، از هر ده نفر یک نفر، گاهی، یا همواره، یا ادواری گرفتار افسردگی است. و در سال 1990، هزینه های درمانی مستقیم و غیر مستقیم و هزینه های ناشی از افت کاری، یا تحمل زیان پیدا و پنهان یا عدم النفع ناشی از انواع افسردگی بالغ بر 43 میلیارد دلار برآورد شده است؛ و بدتر آنکه هم آمار ده درصدی و هم این هزینه و زیان هنگفت رو به افزایش دارد.
باز طبق آمار، افسردگی در زنان بیشتر از مردان، و اوج آن بین 35 تا 45 سالگی است، که نشان می دهد یائسگی زنان در این آمار مؤثر یا مطرح نبوده است. برای افسردگی بسته به نوع و عمق و مدت و شدت آن سه راه درمان متعارف در وضعیت کنونی در جهان وجود دارد. 1) دارودرمانی 2) روان درمانی (از جمله با روانکاوی و گفت و گو درمانی، معنی درمانی logotherapy و شناخت درمانی cognitive therapy که به آن بیشتر می پردازیم) و 3) درمان با شوک الکتریکی. البته گاه جمع بین دو یا سه روش هم، لازم یا ناگزیر می شود.
درباره ی انواع افسردگی باید گفت راحت ترین تقسیمی که نگارنده ی این سطور یافته است، از این قرار است: 1) حاد 2) مزمن 3) خفیف 4) عمده که این ها خود به الف) تک قطبی ب) دو قطبی تقسیم می شود. تقسیم به درجات ریزتر، یا برشمردن ترکیب هایی از 1 و 2 و 3 و 4 با الف و ب هم وجود دارد. ولی بسط و بیان علمی آن ها در حد بضاعت علمی نگارنده نیست. اینک شرحی از هر یک و سپس تمرکز دادن بحث بر یک قسم.
1) افسردگی حاد عمدتاً در پی یک حادثه ی دردآور و غم انگیز رخ می دهد. امکان درمان آن به درجاتی وجود دارد. 2) گاه ممکن است افسردگی حاد به نحو قطعی درمان نپذیرد و به مزمن و ماندگار تبدیل شود. 3) خفیف، نوعی از افسردگی است که زندگی را به تعطیل نمی کشد و حدّت ندارد. 4) عمده یعنی تعطیل کننده ی زندگی بیمار.
محض تنوع یا طنز می توان از یک نوع افسردگی مزمن که مادرزاد است و اصولاً شخصیت فردی را تشکیل می دهد سخن گفت. گرفتاران به این قسم از افسردگی ممکن است نه خود، و نه دوستان و اطرافیان به وجود و بازشناسی آن پی نبرند و آن را جزو خُلق و خوی فرد تصور کنند. همه ی ما بسیاری کسان را در میان جمع دوستان و جمع وسیع تر آشنایان خود سراغ داریم که انسان هایی کم شور و کم تحرک و کم حرف، و کم غذا، و کم خواب، و کم کار و طبق ارزیابی دیگران سردرگریبان و بی آزار هستند. غالباً نه می خندند، و نه می خندانند. و گویی دَورِ مغز آنان کُند است. البته کند ذهن نیستند اما به قول معروف slow-motion [تصویر سینمایی با دَورِ کند یا آهسته شده] هستند. و به ندرت ممکن است که آدم فرزانه و همه چیز دانی کشف کند که این عزیزان، افسرده اند. و اگر به خودشان بگویید، طبق عادتشان که نرم گویی و نرم خویی است، با خودداری لبخندی ناشی از خجالت، و نه نشاط و چیزهای دیگر می زنند و می گویند نخیر چیزیم نیست. به نظر می رسد که این نرم گویان نرم خو را باید دستکاری نکرد و به امان خودشان رها کرد. این کار هیچ تالی فاسد یا پیامد منفی ندارد.
اما الف) افسردگانی هستند که نشانه های افسردگی را بیشتر از آن افسردگان مادرزاد دارند و فرقشان با دو قطبی ها این است که گروه اول اعم از این که افسردگی شان ادواری یا استمراری باشد، دارای دوره ها یا نوبت هایی از شادی و شیدایی نیستند. ب) افسردگان دوقطبی، تظاهرات بیماری شان به دو قسم و قطب شاد و غمگین تقسیم می شود. و گفتنی است که بهره ی شادی یا نوبت و دوران بسط در این بیماران، شادی تمام عیار و «سالم» نیست بلکه هیجانی و هیستریک که اصطلاحاً به آن mania می گویند. در واقع «شیدایی» است و قابلیت آن را دارد که به سرعت به نقطه ی مقابلش (قبض) یا حتی در بعضی موارد و بعضی بیماران به خشم یا پرخاش زودگذر یا گاه - بسته به رویدادها که پیش می آید - به گریه تبدیل شود.
راهبرد نگارنده ی این سطور در بررسی تیپ اخیر افسردگان، راهبردی بر وفق دیددرمانی / شناخت درمانی توأم با معنی درمانی است. و این که عنوان فرعی مقاله را «نگاهی از درون» نهاده از این جهت است که خود به این نوع افسردگی دچار است، و این امر به او امکان تجربه ی بلاواسطه و دست اول از آن را داده است؛ لذا از این پس به «مورد پژوهی» خود می پردازد و از ضمیر اول شخص مفرد استفاده می کند.
«من در حدود ده سال است که به بیماری خود پی برده ام. یا درست تر بگویم همسرم یک روز که بیش از حد شادی زدگی داشتم و مدام به طنز می پرداختم و برای اطرافیان یا دوستان یا مهمانان لطیفه های پشت سرهم تعریف می کردم و بسیار می خندیدم و می خنداندم و حتی در یک شب که سه مهمان عزیز داشتیم و برایشان «صد و پنجاه» جوک تعریف کرده بودم، در من نشانه هایی از رفتار یا خلق و خو یا احوال غیر عادی تشخیص داد و گفت بدون هیچ چون و چرا باید به روان پزشک مراجعه کنی. قبول کردم زیرا در یک رباعی چنین سروده بودم... کس داور کارِ خویش نتواند بود / هر کس بود آنکه دیگران می گویند.
در اولین فرصت با مشورت با یکی از دوستان به متخصص اعصاب و روان حاذقی مراجعه کردم و شرح حال شادی زدگی خود را که همراه با میل شدید به پرکاری (در زمینه های کاری خودم) بود گفتم. پرسید که آیا همیشه این حالت را دارید یا نه؟ گفتم خیر، بعضی وقت ها خیلی ساکت و اندوهگین و بی علاقه به کار و زندگی می شوم. پرسید یعنی بعضی وقت ها افسرده می شوید؟ گفتم بله. پس از پرس و جوهای دیگر به تشخیص کامل بیماری ام رسید؛ و گفت شما افسردگی دو قطبی (قبض و بسطی) دارید. در آن جلسه فقط یک دارو داد و در جلسه ی بعدی گفت حتماً به روان پزشک مراجعه کنید. (پزشک اول نورولوژیست برجسته ای بود، و بحمدالله هنوز هم هست). روان پزشک با سابقه و برجسته تشخیص پزشک اول را پس از سفارش دادن و نتیجه گرفتن از چند آزمایش از جمله گرفتن نوار مغزی تأیید کرد و چندین دارو تجویز کرد و گفت داروها را جدی بگیرید، زیرا هدف این است که شما به حالت تعادل برسید. داروها را تهیه کردم و کم کم این احساس در من پدید آمد که ارتباطم با واقعیت بیشتر شده است. هر چند ماهی یک بار به همان پزشک ماهر مراجعه می کردم و داروها را کم یا زیاد می کرد یا تغییر می داد. با مصرف داروها نوبت افسردگی ام را نسبتاً آسان تر گذراندم. و فاصله و تقابل شدید بین قبض و بسطتم کمتر شد. به پزشک گفتم در پاییز و زمستان دچار قبض و در بهار و تابستان برخوردار از بسط هستم. نظر ایشان چنانکه گفته شد این بود که نه شاد / شیدا و نه افسرده باشم. اما در پاییز و زمستان گذشته افسردگی بی دلیل مانند همیشه به سراغم آمد. از پزشک و در واقع روان پزشک حاذق - که دیگر با هم دوست شده بودیم - پرسیدم آیا این بیماری به خاطر پر کاری در من پدید آمده است؟ ایشان گفت شاید عکس آن درست تر باشد که پر کاری به خاطر بیماری افسردگی دوقطبی، پدید آمده؛ و های پری hyperactivity = بیش فعالی، در بعضی موارد، از علائم و لوازم آن است.
این را هم بگویم که از دیرباز از عهد نوجوانی تا اکنون که در آستانه ی پیری ام، به مطالعه ی آثار روان شناسی به معنای عام کلمه، علاقه داشتم. و همین بود که چند سال پیش، پس از آنکه نگاهم به بیماران افسرده و آدم های های پر - که پرگویی، سرراست ترین نشانه ی آن است - عمیق تر شد، نظریه ای روان شناختی به ذهنم رسید و تدوین کردم و نام آن را «دیددرمانی» گذاشتم. و طبق این نظر یا نظریه، معتقد بودم که بعضی بیماری های روانی و به ویژه افسردگی و وسواس ها و هراس های بیمارگونه را با تغییر دادن دید بیمار می توان تغییر داد. و یک مقاله ی ده - دوازده صفحه ای به انگلیسی درباره ی آن نوشتم و خیال داشتم آن را در مجله ی روان شناسی چاپ کنم. ولی گمش کردم و هنوز روایت فارسی هم برای آن ننوشته ام.
نخستین باری که نظریه ی من به موردی از تجربه برخورد کرد، این بود که یکی از دوستان جوان و بسیار بافرهنگم در یکی از ملاقات ها به من گفت اگر نتوانم او را قانع کنم، تا یک هفته ی دیگر خودکشی خواهد کرد. بنده به یاد «دیددرمانی» خود افتادم و گفتم دوست عزیز اگر قانعتان نکردم دست به این کار بزنید، ولی قول بدهید اگر قانع شدید، فکر این کار خانمانسوز را برای همیشه کنار بگذارید. قبول کرد و در حدود 15 دقیقه صحبت کردیم، که ناگهان دستش را با حالت قانع شدن به طرفم دراز کرد و با لحنی استوار و قاطع گفت: قول می دهم که تا زنده هستم هرگز فکر این کار را نکنم.
سپس با یکی از نزدیک ترین و با فرهنگ ترین دوستانم که مطالعات گسترده ای در فلسفه و انواع مکاتب روان شناسی دارد، داستان آن دوست و ضمناً نظریه ی دیددرمانی خود را بیان کردم. خنده ای کرد و گفت این نظریه ی شما، شکل خیلی کامل تر و علمی تری دارد که به آن شناخت درمانی cognitive therapy می گویند و واضع آن روان شناس بزرگ و معاصر آمریکایی ا. تی. بک Aaron T. Beck است، و کتابی به همین نامِ «شناخت درمانی» منتشر کرده است [که در سفر بعدی خود نسخه ای از آن را به ایران آوردند]. هم ایشان شاید با الهام از «شناخت درمانی» بک و افزودن اطلاعات علمی بر آن، سیگار را که اسیرش بودم، با یکی دو بحث روشنگر و دیده گشا از دستِ من انداخت.
نظریه ی «دید درمانی» بنده بیشتر از نظریه ی «معنی درمانی» مایکل فرانکل اثر برده است که کتاب در جست و جوی معنای او دو ترجمه به فارسی دارد.
من با «دیددرمانی» به بعضی افسردگان، اعم از یک قطبی، یا دو قطبی، نیز به خودم مددهایی رسانده ام.
به یک دوست افسرده گفتم می دانی چرا افسرده ای گفت نه، گفتم من هم به طریق اولی نمی دانم. اما بیا گپی با هم بزنیم. گفت با آنکه روحیه ندارم، ولی حرف شما را اطاعت می کنم. تشکر کردم و در دل گفتم خدایا مدد برسان تا اندکی دیدش را تغییر دهم تا به تبع آن، افسردگی اش لااقل تخفیف پیدا کند.
در نخستین پرسش از او پرسیدم آیا بینایی خودت را دیده ای؟
جا خورد و گفت نه. گفتم هم ندیده ای و هم نمی توانی ببینی؛ زیرا حداکثرش این است که می روی و جلوی آیینه می ایستی و تصویر خودت را در آینه می بینی. گفت خوب، در همان آینه بینایی خودم را هم می بینم. گفتم دوست عزیز دقت کن شما در آیینه تصویر خودت را می بینی و چشم هایت را. اما بینایی ات را نمی بینی و نمی توانی ببینی. اما از این گذشته مقصود من این بود که تو را به یک نعمت و دارایی و گنج شایگان و رایگان توجه بدهم. از جمله به بینا بودنت. و از تو می پرسم اگر صد میلیارد دلار و بلکه دو یا ده چندان ثروت داشته باشی، و بینایی ات به خطر بیفتد، و در معرض نابینایی قرار بگیری، و به فرض فقط یک جراح در جهان بتواند بینایی ات را به تو بازگرداند و بگوید برای عمل جراحی اش، تمام ثروت تو را به عنوان دستمزد می گیرد، آیا حاضری این کار را بکنی؟ گفت بدون شک.
خلاصه داستان را کوتاه کنم. می توان نظیر این بحث ها را با افسردگان داشت و «داسته ها و دستاوردها» ی آنان را به آن ها یادآور شد، تا شُکر نعمت و حدیث نعمت لااقل باعث ژرف تر دیدن نعمت و نعمت های فراوانی که دارند و از آن ها بر اثر عادت غافل مانده اند، بشود.
بعضی از روانکاوان معتقدند که انسان فرهیخته ی امروز را نمی توان روانکاوی کرد. به نظر من بهتر است در چند جمله اصول و اساس دید / شناخت درمانی را با انسان فرهیخته ای در میان نهاد که سپس خود، کار خود را دنبال کند. از تفاهم یافتن با آدم های کمتر فرهیخته یا حتی نافرهیخته هم نباید نومید بود. درمان دارویی را هم به هر نحو و تا هر زمان که روان پزشک لازم بداند باید ادامه داد.»
زدن برچسب به بیمار روانی چه عوارضی برای او دارد؟
متأسفانه برچسب زدن به بیماران روانی، رایج شده است و این واقعیتِ ناگواری است. این عمل ناروا فقط به بیماری های روانی محدود نمی شود. به بسیاری از بیماری های عفونی نیز برچسب زده می شود. زمانی که بیماری سل در جهان معضل بزرگی بود، افراد مبتلا به سل را از جامعه می راندند چرا که آنان را باعث انتشار بیماری می دانستند. امروزه کسانی که عامل ویروس اچ. آی. وی یا ایدز هستند، دارای برچسب می شوند و جامعه به آن ها به چشم دیگری نگاه می کند.
با ریشه یابی یا آسیب شناسی بیماری های جسمی درمی یابیم که بیماری های جسمی نشانه های ملموسی مثل «درد» دارند و معمولاً منجر به از کارافتادگی، نقص عضو یا حتی مرگ می شوند؛ و این مسائل برای مردم عادی است، حتی با ترحم و دلسوزی با این بیماران برخورد می کنند، اما رفتارشان در مورد بیماری های روانی متفاوت است. این دوگانگی در واکنش مردم می تواند به دلیل رفتار عجیب و غریب بیماران روانی باشد که خیلی جلب توجه می کند. در گذشته رفتار این بیماران در جامعه اختلال ایجاد می کرده و ادعاهای هذیانی مثل ارتباط داشتن با افراد نامرئی (اجنه یا ارواح) یا این که دیگران قصد کشتن او را دارند، که از نشانه های بیماری روانی است، آن ها را سر زبان ها انداخته و آن ها را با رفتار ناشایست مردم و حتی گاهی با خطراتی روبه رو کرده است.
در جوامع ابتدایی و در میان قبایل بدوی چون درمان و پزشک وجود نداشته است، سرنوشت بیماران روانی در دست جادوگرها، رمال ها، دعانویس ها و پیشگوهای مذهبی بوده و آن ها معمولاً زندگی پر از رنجی داشته اند. بدیهی است که اگر کسی در جامعه به عنوان بیمار روانی شناخته می شد پیامدهای ناگواری برای او و وابستگانش پیش می آمد.
این گونه پیامدها و کلاً عوارض برچسب زدن در موقعیت های مختلف متفاوت است؛ یعنی عوارض بیمار شدن فردی که در جایگاه پدر و سرپرست خانواده است با فردی که در جایگاه مادر یا فرزند قرار دارد، متفاوت است. فرض کنیم پدر خانواده افسرده شده و توانایی اش کاهش پیدا کرده است. از آن جا که معمولاً پدر، مسئول تأمین معاش و مخارج زندگی است، اعضای خانواده ناراحتی زیادی تحمل خواهند کرد. بیمار افسرده باید کار کند تا دیگران به چشم بیمار روانی به او نگاه نکنند. و یا از برچسب خوردن در امان باشد. در نتیجه بیمار به جای درمان و استراحت، فشارهای مضاعفی را باید تحمل کند. در حالی که اگر مادر یا یکی از فرزندان بیمار شود، کمتر احتمال دارد برچسب بخورد. چون از حمایت بیشتری برخوردار است.
پنهان نگاه داشتن بیماری های روانی یا اکراه داشتن از مراجعه به روان پزشک، از همین برچسب زدن ها و رفتارهای ناسالم ناشی می شود. از این نکته نباید غفلت کرد که، خانواده ها از ترس برچسب می کوشند بیماری را از دیگران پنهان نگاه دارند. چرا که می ترسند آینده ی عزیزانشان خراب شود. بیمار اگر دختر باشد، می ترسند به خانه ی شوهر نرود. اگر پسر باشد می ترسند دامادی او را نبینند. حتی گاهی افراد تحصیل کرده اصرار می کنند که هنگام مراجعه به روان پزشک، مطب خلوت باشد تا کسی آن ها را نبیند.
ولی بعضی بیماری های روانی مانند بیماری صرع به گونه ای هستند که پنهان نگاه داشتن آن ها امکان پذیر نیست. در این بیماری فاصله ی میان حمله های صرع را هیچ علامت و نشانه ای پیش بینی نمی کند. ولی در شروع هر حمله شخص می افتد، غش می کند، دست و پا می زند، از دهانش کف یا خونابه بیرون می ریزد و احتمالاً صدمات دیگری هم می بیند، حتی ممکن است بی اختیار ادرار کند. طبیعی است که نمی توان چنین نشانه هایی را پنهان نگاه داشت و طبیعی است که نمی توان چنین نشانه هایی را پنهان نگاه داشت و طبیعی است که روی فرد اثر زیادی خواهد داشت. نتیجه این می شود که فرد مبتلا منزوی شده و از مردم و اجتماع کناره گیری می کند، یا مردم از او دوری می کنند.
کافی است فرض کنیم این بیمار خود ما هستیم، پزشک، مهندس، ناشر، کارمند، سیاستمدار، مدیر عامل کارخانه یا کارگری با موقعیت اجتماعی خاص، وقتی متوجه می شویم دیگران به ما برچسب می زنند و به چشم دیگری نگاهمان می کنند، خود به خود گرفتار حلقه ی معیوبی شده و سعی می کنیم محدودیت هایی برای خودمان قائل شویم.
مادری که فرزندش بیمار روانی است و از برچسب خوردن می ترسد، می کوشد خودش و فرزندش را منزوی کند و مُدام همراهش باشد. مهمانی نرود، مهمانی ندهد و رفت و آمدی با کسی نداشته باشد؛ در حالی که کودک قرار است در بستر روابط با دیگران، درس زندگی را فراگیرد؛ ولی این قطع رابطه ها، یادگیری او را دچار مشکل خواهد کرد.
برچسب خوردن، استرس بیمار را افزایش می دهد و باعث افسردگی اش می شود. اگر بیماری اش افسردگی باشد، بیماری اش را تشدید می کند و اگر بیماری روانی دیگری داشته باشد، افسردگی هم به آن اضافه می شود. در این صورت انطباق و سازش پذیری فرد با اطرافیان دچار اشکال می شود و نمی تواند خودش را با شرایط، به خوبی وفق دهد.
فشارهای روانی ناشی از برچسب زدن، بیماری را وخیم تر می کند؛ اگر این بیماری در زمان رشد شخصیت ظاهر شود، به طور طبیعی، اثرات آن مخرب تر خواهد بود و به عنوان یک بیماری مضاعف عمل خواهد کرد.
با باورهای نادرست در مورد بیماری روانی چه کنیم؟
در حال حاضر افراد زیادی برای کمک به جامعه و به بیماران روانی، در پی یافتن راه حلی برای این معضل هستند. همه ی بیماری های روانی غیر قابل علاج و خطرناک نیستند، بلکه درصد کمی از آن ها چنین هستند. بیماری ها همیشه زود درمان نمی شوند؛ برخی از بیماری های جسمی هم یا درمان طولانی دارند یا اصلاً درمان پذیر نیستند. در روان پزشکی هم ما با این مسائل رودررو هستیم. یعنی بعضی از بیماران به درمان جواب نمی دهند و اختلالات رفتاری ان ها ممکن است برای خودشان و دیگران خطری در برداشته باشد.
اولین اقدام برای مبارزه با باورهای غلط انجام دادن کارهای فرهنگی و بالا بردن سطح آگاهی مردم است. باید با این باورهای غلط مبارزه کنیم. باید این پندار را از میان برداریم که انگار بیماری های روانی، درمان ناپذیر یا خطرناک هستند. باید تا حد امکان شرایطی فراهم کنیم که بیمارِ درمان ناپذیر یا خطرناک، نداشته باشیم یا کم داشته باشیم. باید تلاش کنیم تا بیماری ها را بهتر کنترل کنیم و بیماران را زیر نظر داشته باشیم.
فقط از طریق این نوع تلاش ها و رعایت اصول بهداشت روانی می توان نظام درمانی روان پزشکی را سامان داد. باید شرایطی خلق شود تا عرصه ی توانایی در شناسایی به موقع، تشخیص و درمان در اسرع وقت، توسعه پیدا کند. نمی گویم در صورت فراهم آوردن این شرایط، دیگر بیماری های درمان ناپذیر نخواهیم داشت بلکه هدف به حداقل رساندن و ساده کردن مهار بیماری ها است.
تصور باطل دیگری که رایج است، ننگین پنداشتن بیماری روانی است. اگر ما روان را فعالیت مغز بدانیم و از این فکر دور شویم که بیماری های روانی، بیماری های ماوراءالطبیعی هستند یا بیماری های روانی چیزی جدا از جسم است، بخش زیادی از مشکلات حل می شود. از زمان این باور غلط که ارواح خبیثه در بدن حلول می کنند و ما را بیمار می کنند، قرن ها گذشته است. این خرافات را باید به طور کامل کنار گذاشت.
این تصور غلط هم که بیماری روانی منشأ خارج از فرد دارد، دیگر کهنه شده است. بنابراین به افسردگی، اضطراب، وسواس، و هیستری در پزشکی به چشم بیماری نگاه می شود. وقتی چنین نگاهی داشته باشیم، دیگر بیماری روانی ننگین و پنهان کردنی نیست. آنگاه اگر دختر یا پسرمان، یا حتی خودمان به نوعی گرفتار بیماری روانی شویم، یا در موقعیت خاصی قرار بگیریم که میل نداشته باشیم انگشت اتهام به سوی ما نشانه رود یا بهتانی به ما زده شود، بی درنگ و در اسرع وقت به درمان خواهیم پرداخت و همکاری لازم را با کارشناس فن به عمل خواهیم آورد.
منبع مقاله: جلیلی، احمد؛ (1386)، شناخت بیماری های روانی، تهران: نشر قطره، چاپ دوم