ماهان شبکه ایرانیان

شرحی کوتاه درباره روانکاوی

می توان گفت که روانکاوی همزمان با قرن بیستم به وجود آمد، زیرا آن کتابی که این نظریه را به صورت پدیده ای نو به دنیا معرفی کرد (تألیف من با عنوان تعبیر روءیا ) تاریخ انتشارش سال «۱۹۰۰» است

الف

می توان گفت که روانکاوی همزمان با قرن بیستم به وجود آمد، زیرا آن کتابی که این نظریه را به صورت پدیده ای نو به دنیا معرفی کرد (تألیف من با عنوان تعبیر روءیا ) تاریخ انتشارش سال «1900» است.(2) لیکن بدیهی است که پیدایش روانکاوی، به صورت خلق الساعه و حاضر و آماده نبود. این نظریه از اندیشه هایی قدیمیتر سرچشمه گرفته و آنها را گسترش داده است؛ یا به عبارتی، از آراء متقدمتری نشأت گرفته که خودْ آنها را شرح و بسط داده است. از این رو، به منظور ارائه هر تاریخچه ای از روانکاوی، نخست باید آراء و اندیشه های تأثیرگذاری را شرح داد که خاستگاه آن را معین کردند و نباید زمانه و اوضاع و احوالِ پیش از پیدایش روانکاوی را نادیده گرفت.

روانکاوی در حوزه ای بسیار محدود نضج گرفت. در بدو امر، هدف واحدی بیش نداشت و آن عبارت بود از فهم جنبه هایی از ماهیت آنچه بیماریهای عصبیِ «کنشی» نامیده می شد، تا بلکه بتواند از این طریق ناتوانیِ علم پزشکی در درمان این بیماریها را پایان دهد. پزشکان متخصص اعصاب در آن دوره به گونه ای آموزش می دیدند که برای حقایق شیمیایی بدنی و نیز حقایق آسیب شناسانه کالبدشناسانه اهمیت فراوانی قائل شوند و چندی بود که تحت تأثیر یافته های هیتزیگ، فریتش، فری یر، گولتز و امثال آنان قرار داشتند.(3) در آن زمان چنین به نظر می رسید که این محققان توانسته اند بین برخی کارکردها[ ی بدن ] و قسمتهای خاصی از مغز، ارتباطی تنگاتنگ و احتمالاً ویژه بیابند. آنان نمی دانستند که چگونه به ماهیت عامل روانی پی ببرند و آن را نمی فهمیدند. لذا [ بررسی ] آن را به فیلسوفان و عارفان و حتی پزشکان قلابی محول می کردند و پرداختن به این موضوع را کاری غیرعلمی می پنداشتند. در نتیجه، نتوانستند رمز و راز بیماریهای روان رنجورانه را و به ویژه بیماریِ مرموزِ «هیستری» که در واقع نمونه اصلی این گونه ناراحتیهای روانی بود کشف کنند. در سال 1885، زمانی که در بیمارستان سالپتریر درس می خواندم، دریافتم که [ روانپزشکان ] هنوز به این کفایت می کردند که فلج هیستریایی را برحسب یک قاعده قالبی تبیین کنند. بر اساس این قاعده، فلج هیستریایی از اختلالات خفیف در کارکرد همان قسمتهایی از مغز ناشی می شد که در صورت آسیب شدید منجر به فلج عضوی می گردید.

البته باید در نظر داشت که این فقدان شناخت [ علت واقعیِ فلج هیستریایی ] ، بر درمان این بیماریها نیز تأثیر نامطلوبی می گذاشت. روشی که برای درمان به کار می رفت به طور کلی عبارت بود از «مقاوم کردن» بیمار از طریق تجویز انواع دارو و کوشش آن هم کوششهایی غالباً مبتنی بر تدابیر به غایت نادرست و به شیوه ای غیردلسوزانه برای تأثیرگذاری ذهنی از راه تهدید و ریشخند و خط و نشان کشیدن و واداشتن بیمار به این که تصمیم بگیرد «خودش را جمع و جور کند». درمان از طریق وارد آوردن شوک برقی، به منزله روشی خاص برای معالجه ناراحتیهای عصبی، به طور گسترده اِعمال می گردید. لیکن هر کسی که همّت کند دستورالعملهای مشروح اِرب(4) را انجام دهد، حتماً متحیر می شود که خیالات بشر حتی در به اصطلاح علوم دقیقه چه قدر بی حد و حصر است. این وضعیت به نحو سرنوشت سازی در دهه 1880 دگرگون شد، یعنی زمانی که پدیده خواب مصنوعی [ یا هیپنوتیزم ] بار دیگر کوشید تا به علم پزشکی راه یابد و این بار به یُمن آثار لایبول، برنهایم(5)، هایدنهاین(6) و فُرِل(7) به توفیقی بیش از دفعاتِ متعددِ قبل نائل شد. نکته اساسی این بود که اعتبار این پدیده به رسمیت شناخته شد. با تصدیق این موضوع، خواه ناخواه دو سرمشق بنیانی و فراموش ناشدنی از خواب مصنوعی منتج شد. اولاً دلیل متقاعدکننده ای ارائه شد دال بر این که تغییرات درخور توجه در بدن ممکن است صرفاً نتیجه عوامل ذهنی باشند، عواملی که در این مورد خودِ شخص آنها را موجب شده است. ثانیاً روشنترین نشانه وجود فرایندهای ذهنی ای که فقط می توان «ناخودآگاهانه» نامیدشان به ویژه در رفتار آزمایش شوندگان پس از بیداری از خواب مصنوعی مشاهده شد. البته درست است که فلاسفه «ضمیر ناخودآگاه» را به منزله مفهومی نظری مدتها قبل مورد بحث قرار داده بودند، لیکن اکنون برای نخستین بار «ضمیر ناخودآگاه» در پدیده خواب مصنوعی به چیزی واقعی و ملموس و آزمودنی تبدیل شد. علاوه بر همه این نکات، شباهت بسیار زیادی بین پدیده خواب مصنوعی و نمودهای برخی روان رنجوریها معلوم گردید.

مبالغه درباره نقش مهم خواب مصنوعی در تاریخ پیدایش روانکاوی، کار سهلی نیست. از دیدگاهی نظری و هم درمانی می توان گفت روانکاوی میراثی را در اختیار دارد که از خواب مصنوعی برایش به جای مانده است.

خواب مصنوعی همچنین به مطالعه درباره انواع روان رنجوری باز هم در درجه اول هیستری کمک ارزشمندی کرد. آزمایشهای شارکو(8) در این زمینه تأثیری بسزا داشت. او احتمال می داد که روان رنجوریهای خاصی که پس از آسیبها (سوانح) حادث می شوند، ماهیتی هیستریایی دارند و نشان داد که اگر به بیمار تحت خواب مصنوعی القا کند که دچار آسیب شده است، آنگاه می تواند همان نوع فلج را به طور مصنوعی در او به وجود آوَرَد. بدین سان این اندیشه پیدا شد که تأثیر آسیبها چه بسا در همه موارد نقشی در ایجاد نشانه های هیستریایی ایفا می کند. خودِ شارکو بیش از این برای تبیین هیستری برحسب روانشناسی تلاش نکرد، اما شاگردش پی یر ژانه(9) تحقیق درباره این موضوع را ادامه داد و به مدد خواب مصنوعی توانست ثابت کند که نشانه های هیستری کاملاً تابع برخی افکار ناخودآگاهانه هستند. وی هیستری را ناشی از ناتوانیِ جسمانی برای حفظ انسجام فرایندهای ذهنی تلقی کرد و نتیجه گرفت که این ناتوانی، به از هم گسیختگی (گسستگیِ) حیات ذهنیِ بیمار می انجامد.

با این حال، روانکاوی به هیچ روی مبتنی بر این تحقیقات ژانه نبود. عامل سرنوشت ساز در این مورد عبارت بود از تجربه یکی از پزشکان وین به نام دکتر جوزف بروئر.(10) در سال 1881، بروئر مستقلاً و بدون استفاده از نظرات دیگران، به کمک خواب مصنوعی دختر بسیار بااستعدادی را که به هیستری مبتلا بود مورد پژوهش قرار داد و موفق شد سلامتی را به او بازگرداند. تا پانزده سال بعد یعنی زمانی که این نگارنده (فروید) همکاریِ خود را با بروئر آغاز کرد یافته های او به عموم محققان عرضه نشده بود. تا به امروز هم جایگاه بروئر برای فهم روان رنجوریها همچنان حائز اهمیتی ویژه است و به همین سبب ناچاریم درباره او اندکی بیشتر توضیح بدهیم. ضروری است که به وضوح دریابیم تحقیقات او از چه لحاظ منحصر به فرد است. آن دختر به پدرش تعلق خاطر بسیار داشت و زمانی به هیستری مبتلا شده بود که از او پرستاری می کرد. بروئر توانست اثبات کند که تمام نشانه های بیماری دختر یادشده به همین دوره پرستاری از پدر مربوط می شدند و برحسب همان نیز تبیین پذیر بودند. بدین ترتیب بود که به دست آوردن چشم اندازی همه جانبه درباره این روان رنجوریِ معمایی برای نخستین بار امکان پذیر گردید و معلوم شد که کلیه نشانه های آن دلالت دار و بامعنا هستند. همچنین، یکی از ویژگیهای عام این نشانه ها عبارت بود از بروز آنها در وضعیتی که بیمار ناگهان انگیزه ای برای انجام عملی در خود احساس کرده بود که البته صورت تحقق به آن نمی داد بلکه به دلایلی دیگر آن را سرکوب می کرد. در واقع، نشانه های هیستری به جای آن اَعمالِ محقق ناشده پدیدار شده بودند. به این ترتیب، سبب شناسیِ نشانه های هیستری ما را به زندگی عاطفی بیمار (یا به اثرپذیری عاطفی او) و نیز به تأثیر متقابل نیروهای ذهنی (پویش شناسی [ روان ] ) رهنمون کرد. باید افزود که از آن زمان به بعد، این دو رهیافت [ یعنی توجه به اثرپذیری عاطفی و پویش شناسی روان ]همچنان دنبال شده اند.

بروئر عوامل تسریع کننده نشانه های هیستری را به همان چیزی مانند کرد که شارکو آسیب می نامید. نکته درخور توجه این که هیچ یک از این عواملِ آسیب زادِ تسریع کننده و هیچ یک از تکانه های(11) ذهنیِ ناشی از آنها، در حافظه بیمار باقی نمی ماندند، گویی که هرگز رخ نداده بودند؛ حال آنکه حاصل آنها (یعنی نشانه های هیستری) بی هیچ تغییری تداوم داشتند، گویی که اصلاً چیزی به نام تأثیر محوکننده زمان وجود ندارد و بر آنها اثر نمی گذارد. به این ترتیب، دلیل تازه ای در اثبات وجود فرایندهای ذهنیِ ناخودآگاهانه که دقیقاً به سبب ماهیت ناخودآگاهشان از نیروی خاصی برخوردار بودند به دست آمد، فرایندهایی که نخستین بار در علائم پس از خواب مصنوعی بر ما مکشوف شدند. روش درمانی که بروئر به کار می بُرد عبارت بود از برانگیختن بیمارِ تحت خواب مصنوعی به یادآوریِ آسیبهای فراموش شده و واکنش نشان دادن به آن آسیبها از طریق بیان احساسات با تمام وجود. پس از انجام این کار، نشانه های هیستری که تا آن زمان جایگزین بیان عواطف شده بودند از بین می رفتند. بدین سان، یک روش واحد در عین حال هم برای بررسی بیماری به کار می رفت و هم برای رهایی از آن. این تقارنِ نامعمول بعدها در روانکاوی همچنان حفظ شد.

در اوایل دهه 1890، پس از آنکه این نگارنده از طریق درمانِ تعدادی معتنابه از بیماران بر نتایج تحقیقات بروئر صحّه گذاشت، هر دو نفر ما [ یعنی بروئر و فروید ] تصمیم گرفتیم کتابی به نام پژوهشهایی درباره هیستری(12) منتشر کنیم که دربرگیرنده یافته های ما و نیز کوششی بود به منظور تدوین نظریه ای مبتنی بر آن یافته ها. در این کتاب آمده بود که علت بروز نشانه های هیستری این است که حالت عاطفیِ یک فرایندِ ذهنیِ برخوردار از نیروی سرشارِ عاطفی، از این که به طور خودآگاهانه و بهنجار مورد استفاده قرار گیرد اجباراً بازداشته می شود و لذا به مسیر نادرستی منحرف می گردد. طبق این نظریه، حالت عاطفیِ یادشده در بیماران مبتلا به هیستری به یک تحریک عصبیِ غیرعادی در بدن منجر می شود («تبدیل»(13))، لیکن اگر این وضعیت را در خواب مصنوعی دوباره ایجاد کنیم می توانیم با هدایت حالت عاطفیِ بیمار به مسیری دیگر («تخلیه هیجانی») او را از هیستری رهایی بخشیم. نویسندگان کتاب پژوهشهایی درباره هیستری، این روش درمان را «پالایش» نامیدند (به معنای پالودن یا رهانیدن یک حالت عاطفیِ فروخورده شده).

روش پالایشی، منادی ظهور قریب الوقوع روانکاوی بود و به رغم گسترش تجربیات روانکاوان و تعدیل نظریه آنان، هنوز هم هسته اصلی آن را تشکیل می دهد. لیکن این روش صرفاً شیوه ای جدید در پزشکی برای اثر گذاشتن بر برخی بیماریهای عصبی بود و [ در آن زمان [هیچ نشانه ای حاکی از این نبود که این شیوه درمان ممکن است هم علاقه ای وافر و همه گیر برانگیزد و هم تضادی بسیار شدید.

ب

مدت کوتاهی پس از انتشار کتاب پژوهشهایی درباره هیستری، همکاری بروئر و فروید خاتمه یافت. بروئر، که در واقع متخصص امراض داخلی بود، دیگر به درمان بیماران عصبی نپرداخت و فروید خود را وقف تکمیل بیشتر آن ابزاری کرد که همکار ارشدش نزد او به ودیعه گذاشته بود. بدعتهای فنی فروید و کشفیاتش، روش پالایشی را به روانکاوی تبدیل کرد. بی شک حیاتی ترین گام او در این مسیر این بود که تصمیم گرفت در روال کارش از خواب مصنوعی مدد نگیرد. فروید به دو دلیل چنین کرد: نخست به این سبب که به رغم گذراندن یک دوره آموزشی به استادی برنهایم در بیمارستان ننسی، موفق نشد بیماران را به تعداد مکفی به خواب مصنوعی ببرد؛ و دوم به این دلیل که از نتایجِ درمانیِ پالایش بر اساس خواب مصنوعی ناراضی بود. درست است که این نتایجْ درخور توجه بودند و پس از درمانی کوتاه مدت حاصل می آمدند، اما متعاقباً معلوم شد که تداوم ندارند و بیش از حد به روابط شخصیِ بیمار با پزشکش وابسته اند. کنار گذاشتن خواب مصنوعی، سیر تحول روش درمان هیستری تا آن زمان را بر هم زد و این به معنای آغازی نو در این مسیر بود.

با این همه باید توجه داشت که حُسن خواب مصنوعی، احیای خاطرات فراموش شده بیمار بود. از این لحاظ، لازم بود که راهکار دیگری جایگزین آن شود و به فکر فروید چنین خطور کرد که شیوه «تداعی آزاد» را جایگزین آن کند. به بیان دیگر، از بیمارانش خواست که از هرگونه تفکرِ آگاهانه خودداری کنند و با تمرکز حواس و سکوت، اندیشه هایی را که خود به خود (به طور غیر ارادی) به ذهنشان متبادر می شود بی اختیار دنبال کنند؛ یعنی «لایه فوقانی ضمیر آگاهشان را کنار بزنند». بیماران می بایست این اندیشه ها را با درمانگرشان در میان می گذاشتند، ولو این که آن اندیشه ها مثلاً زیاده از حد ناخوشایند و احمقانه و بی اهمیت یا نامربوط به نظر می رسیدند و بیماران احساس می کردند که مایل به این کار نیستند. انتخاب تداعی آزاد به منزله وسیله ای برای بررسی موضوعات فراموش شده ناخودآگاه، چنان شگفت آور است که جا دارد درباره درستیِ این روش توضیح مختصری ارائه کنیم. فروید به این سبب شیوه یادشده را برگزید که تصور می کرد تداعی به اصطلاح «آزاد» در واقع غیرآزادانه از آب درخواهد آمد، زیرا با سرکوب تمام مقاصدِ آگاهانه فکری، اندیشه های حاصل ناشی از مصالح ناخودآگاهانه تلقی می شوند. فروید بر اساس تجربیاتش چنین تصور می کرد. هنگامی که «اصل بنیادین روانکاوی» (که پیشتر ذکر شد) رعایت می شد، سیر تداعی آزاد انبوهی از اندیشه ها را حاصل می آورد که روانکاو را به آنچه بیمار فراموش کرده بود رهنمون می شد. تردیدی نیست که این مصالح آنچه را عملاً فراموش شده بود آشکار نمی کرد، لیکن سرنخهای واضح و متعددی از مطالب فراموش شده را به دست می داد، به گونه ای که درمانگر با اندکی تکمیل و تفسیر می توانست آن مطالب را حدس بزند (یا بازآفریند). بدین سان، تداعی آزاد همراه با هنر تفسیر، همان کاری را کرد که قبلاً خواب مصنوعی انجام می داد.

از ظواهر امر چنین به نظر می آمد که کار ما بسیار دشوارتر و پیچیده تر شده است، لیکن دستاورد بسیار ارزشمندمان عبارت بود از بصیرتی درباره تأثیر متقابل نیروهایی که حالت خواب مصنوعی آنها را از چشمان مشاهده گران پنهان نگه داشته بود. معلوم شد که برای آشکار کردن خاطراتی که به نحوی بیماری زا فراموش شده اند، می بایست بر مقاومتی دائمی و بسیار شدید غلبه کرد. اعتراضات انتقادآمیزی که بیمار مطرح می کرد تا از بیان اندیشه های متبادرشده به ذهنش اجتناب کند همان اعتراضاتی که اصل بنیادین روانکاوی نیز با آن تعارض داشت خودْ نمودهای این مقاومت بودند. بررسی پدیده مقاومت، به پی ریزی یکی از شالوده های نظریه روانکاوانه روان رنجوری (یعنی نظریه سرکوب) منجر شد. می توان فرض کرد همان نیروهایی که می کوشند مانع آگاهانه شدن مطالب بیماری زا گردند، در زمانی پیشتر همین کوششها را به نحوی موفقیت آمیز انجام داده اند. بدین ترتیب، خلئی در سبب شناسیِ نشانه های روان رنجوری پُر شد. برداشتها و تکانه های ذهنی که اکنون نشانه های روان رنجوری جایگزینشان شده بودند، بدون دلیل یا به سبب ناتوانی بدنیِ بیمار برای حفظ انسجام این برداشتها و تکانه ها فراموش نشده بودند (آن گونه که ژانه تصور می کرد)، بلکه به دلیل تأثیر سایر نیروهای ذهنی با مقاومت روبه رو شده بودند. نشانه موءثر واقع شدن این مقاومت دقیقاً همین بود که راه آن تکانه ها به ضمیر آگاه سد می گردید و از حافظه بیرون رانده می شدند. صرفاً در نتیجه این سرکوب بود که آن تکانه ها بیماری زا شده بودند، یا به عبارت دیگر می توانستند خود را در مسیرهایی غیرعادی به صورت نشانه های روان رنجوری بروز دهند.

تعارض بین دو دسته از گرایشهای ذهنی را می بایست به منزله سببِ سرکوب و لذا علت هرگونه ناخوشیِ روان رنجورانه تلقی کرد. در این برهه، تجربه حقیقت جدید و شگفت آوری را درباره ماهیت نیروهایی که با یکدیگر در ستیز بودند به ما آموخت. سرکوب همواره از شخصیتِ آگاهِ بیمار (یعنی از «خود»(14) او) نشأت می گرفت و بر اساس انگیزه های زیباشناسانه و اخلاقی عمل می کرد. آن تکانه هایی که مورد سرکوب قرار می گرفتند عبارت بودند از خودخواهی و بی رحمی که کلاً ماهیتی شریرانه دارند و مهمتر از همه تکانه های آرزومندانه جنسی، آن هم غالباً از مستهجنترین و منع شده ترین نوعش. بدین ترتیب، نشانه های روان رنجوری در واقع جایگزین ارضاهای غیرمجاز بودند و به نظر می آمد که این بیماری با فرمانبرداریِ ناقصِ جنبه غیراخلاقیِ انسانها تناظر دارد.

پیشرفت دانش، نقش عظیم تکانه های آرزومندانه جنسی در حیات ذهنی را هر چه بیشتر روشن کرد و باعث شد که ماهیت و نحوه شکل گیریِ غریزه جنسی به طور جامع مورد مطالعه قرار گیرد. اما علاوه بر این، ما همچنین به یافته کاملاً تجربیِ دیگری نیز رسیدیم، زیرا کشف کردیم که تجربیات و تعارضات نخستین سالهای کودکی، نقش مهمی در رشد [ شخصیت ] فرد ایفا می کنند، نقشی که تا آن زمان به آن پی نبرده بودیم. تجربه ها و تعارضهای یادشده موجب خصلتهایی از بین نرفتنی در فرد می شوند که وی را در دوره بلوغ تحت تأثیر قرار می دهند. این یافته موضوع دیگری را نیز معلوم کرد که علم تا آن زمان به کلی از آن غافل مانده بود: میل جنسی در دوره کودکی که از اوان طفولیت هم در واکنشهای جسمانی و هم در نگرشهای ذهنی بروز پیدا می کند. برای سازگار کردن میل جنسیِ کودکان با به اصطلاح تمایلات جنسیِ بهنجار در بزرگسالان و زندگیِ جنسیِ نابهنجارِ منحرفان، خودِ مفهوم امر جنسی می بایست تصحیح می گردید و دامنه شمول آن افزایش می یافت به گونه ای که تکامل تدریجیِ غریزه جنسی دلیل موجهی برای آن باشد.

پس از آنکه تداعی آزاد جایگزین خواب مصنوعی گردید، روش پالایشی بروئر نیز به روانکاوی تبدیل شد و این نگارنده (فروید) آن را به مدت بیش از یک دهه به تنهایی شرح و بسط داد. در طی آن مدت، روانکاوی به تدریج نظریه ای به دست آورد که از خاستگاه معنا و هدفِ نشانه های روان رنجوری ظاهراً تبیین رضایت بخشی ارائه می داد و برای کوششهای پزشکی برای درمان این عارضه، شالوده ای عقلانی فراهم می کرد. در اینجا مایلم یک بار دیگر عوامل به وجودآورنده این نظریه را برشمرم. عوامل موردنظر عبارت اند از: تأکید بر زندگی غریزی (اثرپذیری عاطفی)؛ تأکید بر پویش شناسیِ [ فرایندهای ] ذهن؛ تأکید بر این که حتی پدیده های ذهنیِ به ظاهر کاملاً ناشناخته و بی حساب و کتاب همیشه معنا و علتی دارند؛ نظریه تعارض روانی و ماهیت بیماری زای سرکوب؛ این عقیده که نشانه ها[ ی روان رنجوری ] ارضاهایی جایگزین شده اند؛ تشخیص سبب شناسانه اهمیت زندگیِ جنسی و به ویژه اهمیت سرچشمه های میل جنسی در دوره کودکی. از دیدگاه فلسفی، نظریه یادشده ناگزیر می بایست به این نتیجه می رسید که امر ذهنی با امر آگاهانه انطباق ندارد؛ به عبارتی، فرایندهای ذهنی به خودی خود ناآگاهانه هستند و صرفاً به سبب عملکرد نهادهای (کنشگران یا نظامهای) خاصی ویژگیِ آگاهانه می یابند. برای تکمیل این فهرست باید اضافه کنم که در میان نگرشهای عاطفیِ دوره کودکی، رابطه پیچیده عاطفیِ کودکان با والدینشان (آنچه اصطلاحاً عقده اُدیپ نامیده می شود) بسیار اهمیت یافت. بیش از هر زمان دیگری روشن شد که این رابطه، هسته اصلی همه روان رنجوریهاست. همچنین، در رابطه بیمار با روانکاوش برخی پدیده های انتقال(15) عاطفی پدیدار گشت که هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی بسیار اهمیت داشت.

نظریه روانکاوانه روان رنجوری در شکلی که بدین سان به خود گرفت، از همان زمان شامل دیدگاههایی برخلاف گرایشها و عقاید پذیرفته شده بود که عمداً موجب می گردید دیگران آن را به دیده تحیّر و تنفّر و سوءظن بنگرند؛ مثلاً نگرش روانکاوی درباره مسأله ضمیر ناخودآگاه، تشخیص میل جنسی کودکان، و تأکید بر عامل جنسی در حیات ذهنی به طور کلی. لیکن از این دست دیدگاهها، در آینده نیز به روانکاوی افزوده شد.

پ

به منظور این که چگونگی تبدیل یک آرزوی جنسیِ منع شده به نشانه ای دردناک در دختری مبتلا به هیستری را ولو تا حدودی درک کنیم، لازم شده بود درباره ساختار و کارکرد دستگاه ذهن فرضیه های فراگیر و پیچیده ای بپردازیم. در اینجا بین تلاش انجام شده و نتیجه حاصل آمده مغایرتی آشکار وجود داشت. اگر آن وضعیتی که روانکاوی فرض می کرد واقعاً درست بود، آنگاه آن وضعیت به سبب ماهیت بنیادینش می بایست علاوه بر هیستری در پدیده های دیگری نیز بازنمود می یافت. ولی اگر این استنتاج درست می بود، روانکاوی دیگر صرفاً برای پزشکان متخصصِ اعصاب گیرایی نمی داشت، بلکه مورد توجه همه کسانی قرار می گرفت که برای تحقیقات روانشناسانه اهمیت قائل می شدند. به بیان دیگر، یافته های روانکاوانه نه فقط در حوزه حیات ذهنیِ بیمارگونه، بلکه همچنین برای درک رفتار بهنجار نیز نباید نادیده گرفته می شد.

از همان ابتدا شواهدی در دو پدیده دیگر حاکی از این بود که روانکاوی برای پرتو افشاندن بر موضوعاتی علاوه بر فعالیتهای ذهنی بیمارگونه مثمر ثمر خواهد بود. این دو پدیده عبارت بودند از : کنش پریشیهای(16) بسیار متداول در زندگی روزمرّه (مانند فراموش کردن مطلبی، تپق زدن و به یاد نیاوردن این که شیئی را کجا گذاشته ایم) و روءیاهایی که انسانهای سالم و به لحاظ روانی بهنجار به خواب می بینند. برخی درماندگیهای کم اهمیت مانند فراموشیِ موقتِ برخی اسامی که در حالت معمول به راحتی به یاد می آوریم، تپق زدن و اشتباه نوشتن کلمات، و از این قبیل تا آن زمان اصلاً درخور بررسی تلقی نمی شدند و یا این که حمل بر خستگی یا حواس پرتی و مانند آن می شدند. این نگارنده در کتاب خود با عنوان آسیب شناسی روانی زندگی روزمرّه(17) (1901) با استناد به نمونه های متعدد نشان داد که این قبیل وقایع واجد معنا هستند و به این سبب رخ می دهند که یک قصد آگاهانه با قصد سرکوب شده یا در واقع ناخودآگاهانه دیگری تداخل می کند. معمولاً تأملی مختصر یا تحلیلی کوتاه برای معلوم کردن عامل تداخل کننده کفایت می کند. به دلیل کثرت کنش پریشیهایی مانند اشتباهات لپی، هر کسی می تواند برحسب تجربه شخصی وجود فرایندهای ذهنیِ ناخودآگاهانه ای را استنتاج کند که در این اشتباهات دخیل اند و دست کم به صورت بازدارنده یا تعدیل کننده اَعمال موردنظر او تبلور پیدا می کنند.

تحلیل روءیا به نتایج بیشتری نیز منتهی شد که این نگارنده در سال 1900 با کتاب تعبیر روءیا توجه عموم را به آنها جلب کرد. کتاب یادشده نشان داد که روءیا درست همان گونه ساخته می شود که نشانه های روان رنجوری. روءیا همانند نشانه های روان رنجوری ممکن است عجیب و بی معنا به نظر برسد، اما اگر آن را با فنی که تفاوت اندکی با تداعی آزاد در روانکاوی دارد مورد بررسی قرار دهیم، آنگاه از محتوای آشکار آن به معنایی مکتوم یعنی اندیشه های نهفته روءیا پی می بریم. این معنای نهفته همواره تکانه ای مبتنی بر آرزوست که به هنگام خواب دیدن شکلی محقق شده به خود می گیرد. لیکن، این آرزوی مکتوم هرگز نمی تواند به صورتی تشخیص دادنی هویدا شود، مگر در روءیاهای کودکان کم سن و سال و تحت فشارِ نیازهای الزام آورِ جسمانی. آرزوی موردنظر نخست باید تحریف شود و این کاری است که نیروهای محدودکننده سانسورگر در «خود» روءیابین انجام می دهند. بدین ترتیب، روءیای آشکار آن گونه که در زمان بیداری به یاد می آوریم شکل می گیرد. سانسور اِعمال شده بر روءیا آن [ آرزوی مکتوم ] را به قدری تحریف می کند که تشخیص ناممکن می گردد، لیکن روانکاوی می تواند آن را مجدداً به منزله ترجمان نوعی ارضاء یا تحقق یک آرزو برملا کند. درست مانند نشانه های روان رنجوری، روءیا نیز مصالحه ای است بین دو دسته معارض از نیروهای ذهنی. پس آن قاعده ای که در نهایت می تواند جوهر روءیا را تعریف کند، از این قرار است: روءیا تحقق (با تغییر شکل) یک آرزو (آرزویی سرکوب شده) است. با مطالعه فرایند تغییر شکل آرزوی نهفته روءیا به محتوای آشکار روءیا (فرایندی که اصطلاحاً «کارکرد روءیا» نامیده می شود)، بیشترین اطلاعات را درباره حیات ناخودآگاه ذهنی فراگرفته ایم.

باید توجه داشت که روءیا یک نشانه بیمارگونه نیست، بلکه از ذهن بهنجار برمی آید. آن آرزوهایی که روءیا به صورت محقق شده بازمی نمایاند، همان آرزوهای سرکوب شده روان رنجوریها هستند. پیدایش روءیا صرفاً نتیجه شرایط مساعدی است که در حالت خواب یعنی عامل فلج کننده حرکات انسان حادث می شود. در این شرایط، سرکوب به سانسورِ روءیا تخفیف می یابد. اما چنانچه فرایند شکل گیریِ روءیا از حد و حدود خاصی فراتر رود، روءیابین آن را متوقف می کند و با وحشت از خواب بیدار می شود. بدین سان ثابت می گردد که همان نیروها و همان فرایندهایی که بین آنها رخ می دهند، هم در حیات ذهنیِ بهنجار وجود دارند و هم در حیات ذهنیِ بیمارگونه. از زمان انتشار تعبیر روءیا، روانکاوی واجد اهمیتی مضاعف بوده است. این نظریه نه فقط روشی جدید برای درمان روان رنجوری، بلکه همچنین نوعی روانشناسیِ نوین است. لذا روانکاوی، علاوه بر پزشکان متخصص اعصاب، توجه همه پژوهندگانِ علم ذهن را نیز به خود جلب کرد.

با این همه، برخورد دنیای علم با روانکاوی دوستانه نبود. به مدت ده سال، هیچ کسی به آثار فروید توجه نکرد. حدوداً در سال 1907، گروهی از روانپزشکان سوئیسی (بلویلر(18) و یونگ(19)، در زوریخ) توجه محققان را به روانکاوی معطوف کردند و این کار به ویژه در آلمان توفانی از خشم برانگیخت، خشمی که چندان هم با روشها و استدلالهای باریک بینانه بیان نمی شد. سرنوشت روانکاوی از این حیث شبیه سرنوشت بسیاری اندیشه های نو بود که پس از گذشت زمانی معین، مورد تصدیق عموم قرار گرفتند. با این حال، ماهیت روانکاوی چنان بود که مخالفتهای فوق العاده سرسختانه ای را برمی انگیخت. این نظریه احساسات تعصب آمیز بشر متمدن را در زمینه های بسیار حساسی جریحه دار کرد. می شود گفت با برملا کردن آنچه بنا بر توافق عام سرکوب شده بود، روانکاوی همه آحاد جامعه را در معرض واکنش تحلیلی قرار داد و بدین ترتیب معاصرانش را واداشت تا مثل بیمارانی که تحت درمان روانکاوانه قرار دارند رفتار کنند و به ویژه مقاومتهایشان را بروز دهند. همچنین باید اذعان داشت که متقاعد کردن اشخاص به درستیِ نظریه های روانکاوانه یا آموزش معالجه از طریق روانکاوی، کار سهلی نبود.

اما ضدیّت عمومی نتوانست در دهه بعد مانع از گسترش مستمر روانکاوی در دو مسیر شود. روانکاوی به لحاظ جغرافیایی بسط یافت، چرا که در کشورهای گوناگون یکی پس از دیگری به آن علاقه نشان داده شد، و در حوزه علوم ذهن نیز هوادار یافت، زیرا در شاخه های جدید دانش یکی پس از دیگری کاربردهایی برای این نظریه یافته شد. در سال 1909، گ. استنلی هال(20) رئیس دانشگاه کلارک در آمریکا از فروید و یونگ دعوت کرد تا یک رشته سخنرانی در آن دانشگاه ایراد کنند و برخوردی که با آنان شد، دوستانه بود. از آن زمان به بعد، روانکاوی در آمریکا همچنان پُرطرفدار بوده است، هرچند که در عین حال در همان کشور نام روانکاوی بسیار با سطحی نگری مترادف گردیده و تا حدودی مورد کاربرد نادرست قرار گرفته است. در همان اوایل، یعنی در سال 1911، هَولاک الیس(21) نوشت که روانکاوی نه فقط در اتریش و سوئیس، بلکه همچنین در آمریکا، انگلستان، هند، کانادا و حتی استرالیا مطالعه می شود و به صورت روش درمان به کار می رود.

نیز در همین دوره مبارزه و شکوفاییِ اولیه بود که نشریات ادواری مختص روانکاوی شروع به انتشار کردند. این نشریات عبارت بودند از : Jahrbuch für psychoanalytische und psychopathologische Forschungen (14-1909)، به مدیریت بلویلر و فروید و به ویراستاریِ یونگ، که با شروع جنگ جهانی اول دیگر منتشر نشد؛ Zentralblatt für Psychoanalyse (1911)، به ویراستاریِ آدلر(22) و اشتِیکل(23)، که اندک زمانی پس از شروع انتشار جای خود را داد به Internationale Zeitschrift für Psychoanalyse (از سال 1913 و در حال حاضر دهمین جلد آن منتشر شده است). همچنین از سال 1912 نشریه Imago ، که موءسسانش رانک(24) و زاکس(25) بودند و به کاربرد روانکاوی به علوم ذهن می پرداخت. علاقه وافر پزشکان انگلیسی و آمریکایی به روانکاوی، در سال 1913 و با تأسیس نشریه Psychoanalytic Review توسط وایت(26) و جلیف(27) آشکار شد که هنوز هم منتشر می گردد. متعاقباً در سال 1920، The International Journal of Psycho-Analysis به ویراستاریِ ارنست جونز(28) به طور خاص برای خوانندگان انگلیسی منتشر شد. ناشری به نام The Internationaler Psychoanalytischer Verlag و همتای انگلیسی اش The International Psycho-Analytical Press مجموعه کتابهایی را تحت عنوان Internationale Psychoanalytische Bibliothek منتشر کردند. بدیهی است که نوشته های روانکاوانه صرفاً به این نشریات که عمدتاً تحت حمایت انجمنهای روانکاوانه قرار داشتند منحصر نمی شوند؛ نوشته های یادشده را در بسیاری منابع، در کتابها و نشریات علمی و ادبی، می توان سراغ گرفت. از میان نشریات دنیای لاتین زبان که توجه ویژه ای به روانکاوی مبذول می دارند، به طور خاص می توان از Rivista de Psiquiatriaکه در لیما ([ پایتخت ] پرو) به ویراستاریِ ه . دلگادو(29) منتشر می شود نام برد.

از جمله تفاوتهای بنیادین بین دهه دومِ پیدایشِ روانکاوی و دهه اولش این است که نگارنده حاضر دیگر یگانه نماینده این نظریه نبود. محفل دائماً فزاینده ای از شاگردان و پیروان فروید حول او جمع شده بودند. اینان در وهله نخست نظریه های روانکاوی را اشاعه دادند و سپس خود مبادرت به گسترش و تکمیل و تعمیق آن کردند. در سالهای بعدی، چندین تن از این هواداران به پیروی از روالی محتوم با جدا کردن راه خود، مسیر متفاوتی را در پیش گرفتند و چنان [ با فروید ] مخالفت ورزیدند که بیم آن می رفت که گسترش روانکاوی از تداوم بازایستد. بین سالهای 1911 و 1913، کوششهای ک. گ. یونگ در زوریخ و آلفرد آدلر در وین برای ارائه تفسیرهای جدید از حقایق روانکاوی و نیز انحراف از دیدگاه تحلیلی، کمابیش موجب جنجال شد. لیکن دیری نگذشت که گذرا بودن خسران ناشی از این جداییها معلوم شد. موفقیت کوتاه مدت آنان را به سهولت می توان توضیح داد: توده مردم حاضر بودند برای رهایی از فشار مقتضیات روانکاوی، هر راهی را که در برابرشان گشوده شود دنبال کنند. اکثریت عظیم همکاران فروید ثابت قدم ماندند و کارشان را به همان روالی که برایشان تعیین می شد ادامه دادند. در شرح مختصری که راجع به یافته های روانکاوی در حوزه های متعدد و گوناگونِ کاربردش در پی می آید، مکرراً به نام این همکارن برخواهیم خورد.

ت

مخالفت پُرهیاهوی دنیای پزشکی نمی توانست مانع آن شود که هواداران روانکاوی این نظریه را، به پیروی از سمت و سوی اولیه آن، در بدو امر به نوعی آسیب شناسیِ تخصصی و درمان روان رنجوری بسط دهند. این هدف حتی امروز هم به طور کامل محقق نشده است. موفقیت انکارناپذیر روانکاوی در درمان بیماران، که به مراتب بیش از هر موفقیت به دست آمده در گذشته بوده است، همواره روانکاوان را به تلاشهای تازه ترغیب می کرد. در عین حال، مشکلاتی که پس از مطالعه عمیقتر مطالب آشکار می شدند، به تغییرات ژرف در فن تحلیل و نیز تصحیحات مهم در فرضیه ها و مفروضات نظری آن منجر گردیدند.

در جریان این گسترش نظری، فن روانکاوی به اندازه فنون سایر شاخه های تخصصیِ پزشکی، قطعی و دقیق شده است. عدم درک این موضوع بسیار باعث کاربرد نادرست روانکاوی شده است (به ویژه در انگلستان و آمریکا)، زیرا کسانی که صرفاً از راه خواندن مطالب روانکاوانه با این نظریه آشنا شده اند و هیچ گونه آموزش تخصصی ندیده اند تصور می کنند که می توانند متقبل درمان روانکاوانه شوند. پیامدهای این عمل هم به زیان علم است و هم به زیان بیماران، مضافاً این که بسیار هم مایه بدنامیِ روانکاوی شده است. تأسیس نخستین درمانگاه بیماران سرپایی (در برلین به همّت ماکس آیتینگُن(30) در سال 1920)، به همین دلیل از لحاظ عملی اقدامی بسیار مهم است. این موءسسه در پی آن است که از یک سو درمان روانکاوانه را برای اقشار وسیعتری از مردم میسر سازد و از سوی دیگر از طریق برگزاری یک دوره آموزشی (که از جمله شروط پذیرفته شدن در آن، موافقت شرکت کنندگان برای روانکاوی شدنِ خودشان است) متقبل آموزش پزشکانی می شود که می خواهند عملاً به روانکاوی اشتغال بورزند.

نخستین مفهوم فرضی ای که درمانگر را قادر به تحلیل مطالب می سازد، مفهوم «نیروی شهوی» است. در روانکاوی، منظور از نیروی شهوی در درجه اول نیروی غرایز جنسیِ معطوف به مصداق امیال است (این نیرو را به لحاظ کمّی متغیر و اندازه گرفتنی می دانیم). بنا به اقتضای نظریه روانکاوانه، غرایز یادشده را می بایست به مفهومی گسترده [ و نه به مفهومی متعارف ] «جنسی» دانست. مطالعه بیشتر نشان داد که لازم است در کنار این «نیروی شهویِ متمرکز بر مصداق امیال»، یک نیروی شهویِ «مبتنی بر خودشیفتگی» یا «نیروی شهویِ متمرکز بر "خود"» را نیز در نظر گرفت که معطوف به «خودِ» شخص است. تأثیر متقابل این دو نیرو، امکان تبیین بسیاری از فرایندهای بهنجار و نابهنجار در حیات ذهنی را برای ما فراهم کرده است. اندکی بعد، بین آنچه در روانکاوی «روان رنجوریهایِ انتقال» نامیده می شوند و اختلالات ناشی از خودشیفتگی تمایزی کلی قائل شدیم. بیماریهای گروه اول (هیستری و روان رنجوری وسواسی) به معنای اخص کلمه موضوع درمان روانکاوانه اند، حال آنکه درمان آن بیماریهای دیگر (روان رنجوریهای مبتنی بر خودشیفتگی) گرچه می توان به مدد روانکاوی آنها را مورد بررسی قرار داد با دشواریهای اساسی همراه است. البته درست است که نظریه روانکاوی درباره نیروی شهوی به هیچ وجه کامل نیست و نیز رابطه آن با نظریه عمومی غرایز هنوز روشن نیست، زیرا روانکاوی دانشی نوخاسته و بسیار ناقص است که رشد پُرشتابی را از سر می گذراند. با این همه، در اینجا لازم است موءکداً اشاره کنم که اتهام جنسی نگری [ یا فروکاهیدن همه چیز به مسائل جنسی ] که غالباً درباره روانکاوی مطرح می شود، چه قدر بی اساس است. بنابراین اتهام، نظریه روانکاوی هیچ نیروی برانگیزاننده ذهنی ای را نمی شناسد مگر نیروهای کاملاً جنسی. کسانی که این اتهام را وارد می آورند، کلمه «جنسی» را نه به مفهوم روانکاوانه، بلکه به مفهوم مبتذل آن به کار می برند تا نظر منفیِ عامه مردم را مورد سوءاستفاده قرار دهند.

دیدگاه روانکاوانه همچنین می بایست تمام بیماریهایی را که در روانپزشکی «روان پریشیِ کارکردی» نامیده می شوند در زمره اختلالات مبتنی بر خودشیفتگی بگنجاند. نمی توان شک کرد که بین روان رنجوری و روان پریشی(31) تمایز اکیدی وجود ندارد، همان گونه که بین سلامت روان و روان رنجوری نیز مرز مشخصی نیست. به طریق اولی، تبیین پدیده مرموز روان پریشی براساس کشفیات حاصل از تحقیق درباره روان رنجوری که تا پیش از آن زمان به همان اندازه نافهمیدنی می نمود کاری موجه بود. این نگارنده در زمان انجام تحقیقات انفرادی، خود شخصاً ابعاد نامعلوم یک مورد بیماری پارانویایی را از راه بررسیِ روانکاوانه تا حدودی روشن کرده و ثابت کرده بودم که در این روان پریشیِ انکارناپذیر، همان محتویات (عقده ها) و تعامل نیروها را می توان یافت که مشابهش در روان رنجوریهای ساده پیدا می شود. بلویلر آنچه را که «سازوکارهای فرویدی» می نامید در چندین مورد از روان پریشی مورد تحقیق قرار داد و یونگ در سال 1907 با تبیین عجیب و غریب ترین نشانه ها در واپسین ترین مراحل بیماری موسوم به «زوال عقل پیش رَس»(32) براساس تاریخچه زندگیِ بیمارانش، توانست یکباره شهرت بسیار زیادی برای خود به عنوان روانکاو کسب کند. پژوهش جامع بلویلر در خصوص روان گسیختگی (1911)، موجّه بودن رهیافت روانکاوانه برای فهم این روان پریشیها را به طور قطعی ثابت کرد.

بدین ترتیب روانپزشکی نخستین حوزه کاربرد روانکاوی شد و تاکنون نیز همین طور بوده است. همان پژوهشگرانی که در تعمیق دانش روانکاوانه درباره روان رنجوریها بیشترین سهم را دارند (مانند کارل ایبراهام(33) در برلین و ساندور فرنچزی(34) در بوداپست که صرفاً برجسته ترینِ این محققان هستند)، همچنین در تبیین روان پریشی برحسب نظریه روانکاوی نقش بسزایی ایفا کرده اند. به رغم تمامیِ تلاشهای روانپزشکان، اعتقاد به وحدت و رابطه تنگاتنگ همه اختلالاتی که به صورت پدیده های روان رنجوری و روان پریشی بروز می یابند هرچه قانع کننده تر اثبات می شود. این موضوع شاید بیش از هر جای دیگر در آمریکا کم کم درک می شود که مطالعه روانکاوانه روان رنجوری یگانه راه زمینه سازی برای فهم روان پریشی است، و نیز این که روانکاوی مقدّر است تا در آینده پیدایش نوعی روانپزشکی را امکان پذیر سازد که به خشنود کردن خود، با توصیف تصاویر بالینیِ عجیب و غریب و رشته رویدادهای نافهمیدنی و یافتن تأثیر آسیبهای فاحشِ کالبدی و سمّی بر دستگاه ذهن که دانش ما به آن راه نیافته است، نیازی ندارد.

ث

با این همه، اهمیت روانکاوی برای روانپزشکی هرگز نمی توانست توجه اهل اندیشه را به خود معطوف سازد و یا این که جایی در کتاب تاریخ زمانه ما بیابد. این ثمره را روانکاوی به سبب رابطه اش با حیات ذهنیِ بهنجار (و نه نابهنجار) برای خود به دست آورد. در بدو امر، تحقیقات روانکاوانه در واقع هیچ هدف دیگری را دنبال نمی کردند مگر معلوم کردن عوامل تأثیرگذار بر شروع (شکل گیری) برخی حالات ذهنیِ بیمارگونه. اما در ضمنِ این تلاشها، روانکاوان به کشف حقایق اساسی نوینی نائل شدند و عملاً نوعی روانشناسی جدید را به وجود آوردند؛ نتیجتاً معلوم شد که درستیِ این قبیل یافته ها را نمی توان به حوزه آسیب شناسی محدود کرد. در بخشهای قبلی دیدیم که دلایل قطعی در اثبات درستیِ این نتیجه چه زمانی ارائه شد: زمانی که روانکاوان توفیق یافتند با استفاده از فن تحلیلْ روءیاها را تعبیر کنند، روءیاهایی که جزئی از حیات ذهنیِ انسانهای بهنجار هستند و در عین حال می توان آنها را پیامدهایی بیمارگونه دانست که انسانهای سالم به طور منظم به خواب می بینند.

چنانچه کشفیات روانشناسانه حاصل از مطالعه روءیا به طور جدّی در نظر گرفته می شدند، آنگاه فقط یک گام دیگر لازم می بود تا بتوان روانکاوی را نظریه فرایندهای ژرفترِ ذهنی ای نامید که معمولاً ضمیر آگاه به آنها دسترسی ندارد («روانشناسی ژرفانگر») و سپس آن را در تقریباً همه علوم ذهن به کار برد. برداشتن این گام در گرو آن بود که روانکاوان توجه خود را از فعالیت ذهنیِ انسانهای منفرد به کارکردهای روانیِ جوامع انسانی و مردمان مختلف معطوف کنند؛ به بیان دیگر، از روانشناسیِ فردی به روانشناسیِ جمعی روی آورند. بسیاری تشابهاتِ شگفت آورِ دیگر، ما را به این عطف توجه واداشتند. برای مثال، ما دریافته بودیم که در لایه های عمیقِ فعالیتهای ذهنیِ ناخودآگاهانه، موضوعات ضد و نقیض از یکدیگر تمایز داده نمی شوند بلکه از طریق عنصری واحد تجلی می یابند. لیکن پیش از آن زمان، در سال 1884 لغت شناسی به نام کارل آبِل(35) (در مقاله ای با عنوان «معانی ضد و نقیض کلمات عمده») این نظر را مطرح کرده بود که در کهنترین زبانهایی که می شناسیم، مقولات ضد و نقیض ایضاً از یکدیگر تفکیک نمی شده اند. مثلاً در زبان مصر باستان، ابتدا فقط یک کلمه برای «قوی» و «ضعیف» وجود داشت و فقط بعدها بود که دو وجه این تضاد با تعدیلهای جزئی از یکدیگر تمیز داده شدند. حتی در جدیدترین زبانها نیز آثار مبرهنی از این معانیِ متضاد باقی مانده است. لذا در زبان آلمانی، کلمه "Boden" [ «اتاق زیر شیروانی» یا «زمین» ] هم برای اشاره به مرتفعترین چیز در خانه به کار می رود و هم برای اشاره به کم ارتفاعترین چیز. به همین منوال در زبان لاتین، "altus" هم به معنای «بلند» است و هم به معنای «عمیق». بدین سان، معادل این تضادها در روءیا عبارت است از گرایشی جهانشمول و بسیار قدیمی در اندیشه انسان.

برای ذکر نمونه ای از حوزه ای دیگر، می توان اشاره کرد که مطابقت کامل اَعمالِ وسواسیِ برخی بیماران مبتلا به وسواس و نحوه به جای آوردن آداب و شعائر دینی توسط دینداران در همه جای دنیا را مشکل بتوان نادیده گرفت. در واقع، برخی بیماران مبتلا به روان رنجوریِ وسواسی طوری رفتار می کنند که گویی دینی مختص خودشان درست کرده اند؛ لذا این فکر به ذهن انسان خطور می کند که ادیان رسمی را به نوعی روان رنجوریِ وسواسی تشبیه کند که به سبب عمومیت یافتن تعدیل شده است. ولی این تشبیه که یقیناً از نظر همه دینداران جای بسی اعتراض دارد از دیدگاه روانشناسانه بسیار روشنگر بوده است، زیرا روانکاوی به زودی دریافت که در روان رنجوریِ وسواسی کدام نیروها با یکدیگر آنقدر می ستیزند تا سرانجام تعارضاتشان به صورت آئینِ اَعمالِ وسواسی به نحو بارزی متجلی شود. روانکاوان از این حیث هیچ مشابهتی در آئینهای دینی نمی دیدند، تا این که رابطه با پدر را عمیقترین ریشه و منشأ احساسات دینی یافتند و از آنجا توانستند وضعیت پویای مشابهی را مشخص کنند. این نمونه همچنین به خواننده هشدار می دهد که روانکاوی حتی وقتی که در حوزه های غیر پزشکی به کار می رود، نمی تواند از جریحه دار کردن احساسات پیشداورانه، یا از پرداختن به احساسات عمیقاً ریشه دار خودداری ورزد و بدین سان خصومتهایی برمی انگیزد که شالوده ای کاملاً عاطفی دارند.

اگر فرض کنیم که عامترین ویژگیهای حیات ذهنیِ ناخودآگاهانه (تعارضات تکانه های غریزی، سرکوبها و ارضاهای جایگزین) در همه جا مشهود هستند، و اگر نوعی روانشناسی ژرفانگر وجود دارد که آن ویژگیها را به ما می شناساند، آنگاه به حق باید توقع داشت که کاربرد روانکاوی در متنوعترین حیطه های فعالیت ذهنیِ انسان در همه جا نتایج مهمی در پی داشته باشد، نتایجی که تاکنون [ از راههای دیگر ] نمی توانسته ایم به دست آوریم. آتو رانک و هانس زاکس در پژوهشی فوق العاده ارزشمند (1913) کوشیده اند تا دستاوردهای روانکاوان برای تحقق این توقعات را تا آن زمان تدوین کنند. در این مختصر نمی توانم فهرست آنان را تکمیل کنم، بلکه صرفاً مهمترین یافته ها را با افزودن برخی جزئیات ذکر خواهم کرد.

صرف نظر از کششهای درونیِ شدید که چندان شناختی درباره شان نداریم، آن نیروی عمده ای که انسان را به توسعه فرهنگی برمی انگیزد، ضرورت مبرم بیرونی بوده است. این ضرورت، ارضای آسانِ نیازهای طبیعی را از آدمی مضایقه کرده، او را در معرض خطرات بزرگی قرار داده است. این استیصال بیرونی، انسان را به مبارزه با واقعیت سوق داد و در پایانِ این مبارزه، آدمی خود را تا حدودی با واقعیت منطبق کرد و تا اندازه ای هم بر آن فائق آمد. اما استیصال یادشده همچنین انسان را به همکاری و همزیستی با همنوعانش سوق داد و این دیگر مستلزم چشم پوشی از تسلیم شدن به برخی تکانه های غریزی بود که ارضای اجتماعیِ آنها امکان پذیر نبود. هر چه قدر تمدن پیشرفت می کرد، مقتضیات سرکوب نیز فزونی می یافت. از یاد نبریم که تمدن کاملاً براساس چشم پوشی از غرایز به وجود آمده است و هر فردی در گذار از کودکی به بلوغ می بایست خود شخصاً این تحول بشریت [ از ارضاءطلبی [ به حالت تسلیم خردمندانه [ به مقتضیات تمدن ] را به اختصار تکرار کند. روانکاوی نشان داده است که عمدتاً اما نه منحصراً تکانه های غریزیِ جنسی هستند که مقهور این سرکوبیِ فرهنگی شده اند. اما بخشی از این غرایز واجد ویژگی ارزشمندی هستند: آنها به خود اجازه می دهند که از اهداف کنونی شان به اهدافی دیگر معطوف شوند و بدین ترتیب نیرویشان به شکل گرایشهای «والایش شده»(36) در اختیار توسعه فرهنگی قرار می گیرد. در عین حال، بخش دیگری از غرایز یادشده همچنان به صورت آرزوهای کام نیافته در ضمیر ناخودآگاه باقی می مانند و انسان را تحت فشار قرار می دهند تا ولو به شکلی تحریف شده آنها را تا حدی ارضاء کند.

در قسمتهای قبلی دیدیم که بخشی از فعالیت ذهنیِ انسان با هدف تسلط یافتن بر دنیای واقعیِ بیرون ذهن صورت می گیرد. اکنون روانکاوی می افزاید که بخشی دیگر از فعالیت خلاقانه ذهن که فوق العاده ارزشمند تلقی می شود، وظیفه دارد آرزوهای انسان را محقق سازد و، به عبارتی، جایگزینِ ارضای آن آرزوهای سرکوب شده ای می گردد که از زمان کودکی به صورت کام نیافته در روح هریک از ما وجود دارند. از جمله این آفریده ها که همواره حدس زده می شده است با ضمیر ناخودآگاه و فهم ناشدنی در ارتباط اند اسطوره ها و آثار برآمده از تخیل [ یعنی آثار ادبی ] و آثار هنری هستند. در حقیقت، پژوهشهای روانکاوانه انبوهی از بصیرتها را در حوزه اسطوره شناسی و ادبیات شناسی و روانشناسیِ هنرمندان حاصل آورده است. کافی است تحقیق آتو رانک را به منزله یک نمونه ذکر کنیم. ما نشان داده ایم که اسطوره ها و قصه های پریان را می توان همچون روءیا تفسیر کرد؛ راه پُر پیچ و خمی را که از میل وافر آرزوی ناخودآگاهانه به تحقق آن آرزو در آثار هنری منتهی می شود معلوم کرده ایم؛ آموخته ایم که تأثیر عاطفیِ آثار هنری بر مشاهده کننده آن آثار را درک کنیم و در مورد خودِ هنرمند، همانندیِ درونیِ او با بیمار روان رنجور و نیز تمایزش از بیمار یادشده را روشن کرده ایم و پیوندِ خلق و خوی ذاتیِ او با تجربیات اتفاقی و دستاوردهایش را برشمرده ایم. البته فهم زیباشناسانه آثار هنری و تبیین قریحه هنرمندان، در زمره تکالیف روانکاوی قرار ندارند. اما به نظر می رسد روانکاوی از جایگاهی برخوردار است که می تواند در تمام مسائل مربوط به حیاتِ تخیلیِ انسان حرف نهایی را بزند.

و نکته سوم این که روانکاوی به رغم شگفتیِ فزاینده ما نقش فوق العاده مهم آنچه را که «عقده اُدیپ» نامیده می شود (یعنی رابطه عاطفی کودک با والدینش) در حیات ذهنیِ انسانها نشان داده است. شگفتیِ ما زمانی کاسته می شود که دریابیم عقده اُدیپ قرینه روانیِ دو حقیقت بنیادین زیست شناسانه است: دوره طولانیِ وابستگیِ کودک، و نحوه شگرفی که حیات جنسی در سه الی پنج سالگی به نخستین اوجِ خود می رسد و پس از یک دوره بازداشته شدن مجدداً به هنگام بلوغ آغاز می شود. در این زمینه، روانکاوی به کشف این موضوع نائل آمد که سومین بخش فعالیت فکریِ انسان که واجد کمال حساسیت است، یعنی همان بخشی که نهادهای مهم دین، قانون، اخلاق و همه اَشکالِ زندگیِ مدنی را به وجود آورده است، در پی محقق کردن این هدف بنیادین است که فرد بتواند بر عقده اُدیپِ خود غلبه کند و نیروی شهویِ خویش را از تعلقهای عاطفیِ کودکانه به تعلقات اجتماعی که نهایتاً مطلوب تلقی می شوند، معطوف سازد. کاربردهای روانکاوی در الهیات و جامعه شناسی (مثلاً در نوشته های نگارنده مقاله حاضر و تئودور ریک(37) و اُسکار پفیستر(38))که منجر به این یافته ها شده اند، هنوز ناپخته اند و به قدر کافی درک نمی شوند؛ با این حال، نمی توان تردید داشت که مطالعات بعدی حتماً بر قطعیت این نتایج مهم صحّه خواهند گذاشت.

بر سبیلِ پی نوشت باید اضافه کنم که کارشناسان آموزش و پرورش نیز از اندرزهایی که از بررسیِ روانکاوانه حیات ذهنیِ کودکان دریافت کرده اند، خواه ناخواه می بایست استفاده کنند. همچنین برخی روان درمانگران (مانند گرادک(39) و جلیف) اظهار داشته اند که درمان روانکاوانه بیماریهای وخیمِ عضوی مُبیّنِ نتایج امیدبخشی بوده است، زیرا عامل روانی در بسیاری از این بیماریها نقش دارد و می توان بر آن عامل تأثیر گذاشت.

بدین سان، می توانیم بگوییم که توقع داریم روانکاوی که سیر تحول و دستاوردهایش تا این زمان را به اختصار و به نحوی نامکفی در مقاله حاضر بازگو کرده ایم به صورت نظریه ای مهم و طغیان آور وارد سِیر فرهنگی دهه های آتی خواهد شد و به تعمیق درک ما از جهان و نیز به مبارزه با آن جلوه هایی از زندگی که ناراحت کننده محسوب می شوند کمک خواهد کرد. لیکن نباید از یاد ببریم که روانکاوی به تنهایی قادر به ارائه تصویری بی کم وکاست از جهان نیست. اگر تمایز پیشنهادیِ اخیر من درباره تقسیم دستگاه ذهن به «خود» (که معطوف به دنیای بیرونی و مورد حمایت ضمیر آگاه است) و «نهاد»ی(40) ناخودآگاه را (که تحت سیطره نیازهای غریزی است) بپذیریم، آنگاه می توان در توصیف روانکاوی گفت که نوعی روانشناسیِ «نهاد» (و آثار آن بر «خود») است. لذا در هر حوزه ای از دانش، روانکاوی می تواند صرفاً سهمی ادا کند که روانشناسیِ «خود» می بایست آن را تکمیل کند. اگر این قبیل سهمها غالباً کُنه حقایق را شامل می شوند، باید آن را صرفاً با نقش ضمیر ناخودآگاهی متناظر دانست که مدتهای مدید ناشناخته مانده است.

این مقاله ترجمه ای است از :

Freud, Sigmmund. "A Short Account of Psychoanalysis". 1924. Historical and Expository Works on Psychoanalysis. Ed. Albert Dickson. The Penguin Freud Library. Vol. 15. London: Penguin, 1993.



ارغنون / 21 / بهار 1382

1.در واقع این کتاب در اوایل نوامبر سال 1899 انتشار یافت. [ توضیح از ویراستار انگلیسی. توضیحات مترجم فارسی با حرف (م) مشخص شده است. ]

2.Euard Hitzig (1907-1838) استاد روانپزشکی در دانشگاه هال بود و Gustave Fritsch (1927-1838) مدیر گروه بافت شناسی دانشگاه برلین، سِر David Ferrier (1928-1843) استاد آسیب شناسی اعصاب در دانشکده کینگز لندن، و Friedrich L. Goltz (1902-1843) استاد فیزیولوژی در دانشگاه استراسبورگ.

3. Erb

4.Ambroise-Auguste Liébeault (1904-1823)، و شاگرد و همکارش Hippolyte Bernheim (1919-1840) پیروان «مکتب خواب مصنوعی ننسی» (Nancy) بودند. فروید در سال 1889 چندین هفته را در بیمارستان ننسی گذراند.

5.Rudolf P.H. Heidenhain (97-1834)، استاد فیزیولوژی و بافت شناسی در دانشگاه برسلا.

6.August Forel (1931-1848)، استاد روانپزشکی در دانشگاه زوریخ. فروید نقد و بررسی تأییدآمیزی راجع به کتاب فُرل در مورد خواب مصنوعی نوشت.

7.Jean Martin Charcot (93-1825)، آسیب شناس و از بنیانگذاران عصب شناسی. وی در بیمارستان سالپتریر پاریس استاد فروید بود. (م)

8.Pierre Janet (1947-1859)، روانشناس و عصب شناس فرانسوی. (م)

9. Josef Breuer

10.«تکانه» یا «سائقه» (impulse) نامی است که در روانکاوی به هرگونه میل قوی و ناگهانی اطلاق می شود، به ویژه به امیالِ نشأت گرفته از «نهاد» (درباره نهاد، مراجعه کنید به یادداشت شماره 39). (م)

11. Studies on Hysteria

12.«تبدیل» (conversion) یا «روان رنجوری تبدیلی» (conversion neurosis) عبارت است از تغییر شکل یک اضطراب روانی و تظاهر آن به صورت عارضه ای جسمی (مانند از دست دادن قدرت شنوایی یا فلج شدن بدون دلیل جسمانی). (م)

13.فروید اصطلاح «خود» (ego) را برای اشاره به حوزه ای از روان به کار می برد که تحت سیطره «اصل واقعیت» قرار دارد و «مظهرِ خِرَد و مآل اندیشی» است، زیرا تحریکات غریزی را تعدیل می کند. (م)

14.«انتقال» (transference) که غالباً به طور ناخودآگاهانه صورت می گیرد، عبارت است از یکی پنداشتنِ شخصیتی که بیمار در محیط بلافصل خود می شناسد (به ویژه روانکاوِ معالجش) با شخص دیگری که در گذشته می شناخته و برایش مهم بوده است. «انتقال» فرایندی است که هم در ذهن بیمار می تواند رخ دهد و هم در ذهن روانکاو. (م)

15.اصطلاح «کنش پریشی» (parapraxis) در روانکاوی برای اشاره به اَعمالی به کار می رود که به جای هدف موردنظر شخص، هدفی دیگر را محقق می کنند. برخی از مصادیق این اشتباهات در زندگی روزمرّه عبارت اند از اشتباه لپی یا به کار بردن کلید اشتباه برای گشودن در. به اعتقاد فروید، این اشتباهات از امیال سرکوب شده نشأت می گیرند و در واقع ترجمان آنها هستند. اما شخصی که مرتکب اشتباهات یادشده می گردد، آنها را تصادفی و ناشی از فقدان تمرکز حواس قلمداد می کند. (م)

16. The Psychopathology of Everday Life

17. Bleuler

18. Yung

19. G. Stanley Hall

20.Havelock Ellis (1939-1859)، پزشک و محقق انگلیسی. (م)

21.Alfred Adler (1937-1870)، روانپزشک اتریشی. (م)

22.Wilhelm Stekel (1940-1868)، روانپزشک اتریشی. (م)

23.Otto Rank (1939-1884)، روانپزشک اتریشی. (م)

24. Sachs

25. White

26. Jelliffe

27.Ernest Jones (1958-1879)، روانکاو انگلیسی. (م)

28. H. Delgado

29. Max Eitingon

30.«روان پریشی» (psychosis) اختلال حاد در شخصیت است که طی آن، تماس فرد با واقعیت قطع می شود. هذیان گویی و توهّم و افکار گسسته و نامسنجم از جمله نشانه های روان پریشی اند. (م)

31.dementia praecox ، اصطلاحی قدیمی برای اشاره به بیماری روان گسیختگی (یا «اسکیزوفرنی»). (م)

32. Karl Abraham

33. Sándor Ferenczi

34. Karl Abel

35.«والایش» (sublimation) یا «تصعید» یکی از گونه های مختلف مکانیسمهای دفاعیِ روان است که در آن، فرد به سبب ناکام ماندن در تحقق اهدافی که ضمیر آگاه آنها را ناپذیرفتنی می شمارد، ناخودآگاهانه همان اهداف را به شکلی متفاوت اما پذیرفتنی محقق می کند. (م)

36.Theodor Reik (1969-1888)، روانکاو اتریشی. (م)

37. Oskar Pfister

38. Groddeck

39.در نظریه فروید، «نهاد» (id) حوزه ای از روان در ضمیر ناخودآگاه است که تحت سیطره «اصل لذت» قرار دارد و نقش آن سیراب کردن غرایز لذت طلبانه انسانْ بدون توجه به قید و بندهای اخلاقی و اجتماعی و قانونی است. (م)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان