ماهان شبکه ایرانیان

شرح و نقد ؛ ظهور و سیر مکاتب پلورالیستی در عرصه فلسفه جدید غرب

مکتب پلورالیسم، هر چند در میان برخی از فلاسفه یونان باستان و فلاسفه قبل و بعد از سقراط ریشه دارد، اما باتوجه به تفکر دوران قرون وسطی که در آن مکتب «مونیسم» یا «وحدت گرایی» ملهم از فلسفه دینی مسیحی در قرون وسطی بوده است

مکتب پلورالیسم، هر چند در میان برخی از فلاسفه یونان باستان و فلاسفه قبل و بعد از سقراط ریشه دارد، اما باتوجه به تفکر دوران قرون وسطی که در آن مکتب «مونیسم» یا «وحدت گرایی» ملهم از فلسفه دینی مسیحی در قرون وسطی بوده است. پلورالیسم، قایل به اصل تعدد و کثرت وجود اشیاء و حقایق نهایی هستی و به تبع آن قایل به اصالت وجود «بشر» و «جهان» در برابر و یا حداقل در کنار و عرض (نه طول) وجود خداوند و جهان مابعدالطبیعه می باشد و به این وسیله، در تفکر مابعدالطبیعی دوران های کلاسیک و قرون میانه غرب خدشه وارد می نماید. این مکتب با توجه به شکست اندیشه فلسفی «اومانیسم» در قرن نوزدهم، با ظهور متفکران شکاک و شالوده شکن همچون «نیچه» به دنبال تشکیک عظیم «هیوم» و «کانت» در اعتبار فلسفه های مابعدالطبیعی و در قرن حاضر با ظهور متفکرانی چون «دریدا»، «بودریار» و «لیوتار» ماهیتی کاملاً مدرن و بلکه پست مدرن به خود گرفته است و در اعتبار هر نوع تفکرمبتنی بر جزم و یقین و اعتقاد به وجود جهان ماوراالطبیعه حتی در وجه شبه متعالی و کاملاً بشری آن تردیدهایی ژرف و اساسی وارد ساخته است، آنچنان که در شرایط کنونی در کنار متفکران پست مدرن مذکور به استثنای فلاسفه ای چون «هایدگر»، اکثریت متفکران پلورالیست غرب که از چند سده گذشته تاکنون بیشتر در جهان آنگلو ساکسون و عرصه مکتب های «تحلیلی» ظهور نموده اند قائل به «نسبیت» معرفت و اصالت «شک و گمان» تا مرز اعتقاد به «سوفیسم» مدرن کنونی پیش رفته اند. با توجه به تقدم و نقش پایه ای فلسفه در تفکر و تمدن مغرب زمینی سلسله مباحثی که در این شماره و شماره های بعدی تقدیم خوانندگان علاقمند به این مباحث می گردد که به شرح و نقد گوشه هایی از تراوشات فکری این مکتب در عرصه های مختلف فلسفه، دین، علم، و سیاست از چند سده اخیر تاکنون خواهد پرداخت.

مکتب کثرت انگاری، مقابل مکتب مونیسم یا وحدت انگاری و وحدت وجود است که متأثر و هم عرض با فلسفه های اصالت تجربه و تحلیلی و در تقابل با فلسفه های «ایده آلیستی» و ترکیبی و وحدت انگار قرار دارد. البته، تعیین مرز دقیق میان این مکاتب در برخی موارد تقریبی و تا حدودی نسبی است؛ همچنانکه برخی از مکاتب ایده آلیسم، در عین اعتقاد به اصالت «وجود»، «ایده» و «روح»، در برابر ماده، به نوعی کثرت انگاری خاص خود اعتقاد دارند و یا به عکس. مکتب ماتریالیسم در عین اعتقاد به اصالت موجودات کثیر و متنوع حسی و مادی به نوعی وحدت انگاری مادی معتقد است. اما در نهایت، باید به تناظر و تساوی فلسفه های کثرت انگار با مکاتب مبتنی بر اصالت تجربه و تا حدودی ماتریالیسم و برخی فلسفه های تحلیلی و نیز به تساوی فلسفه های وحدت انگار یا تک بنیاداندیش و «مونیستی» با فلسفه های «ایده آلیستی» و ترکیبی، به دلیل تداخل نسبی مفهوم کثرت انگاری با مکتب وحدت انگاری اعتقاد پیدا کرد. اما با نوعی مسامحه و بطور تقریبی می توان اذعان نمود که فلسفه کثرت انگاری در نهایت معتقد است که جهان هستی دارای بنیان های متعدد و بعضا بیشمار می باشد. به عبارت دیگر، به زعم فیلسوفان کثرت انگار، جهان از یک حقیقت و بنیاد تشکیل نمی شود، بلکه عناصر و عوامل سازنده جهان بیش از یک حقیقت، یا جوهر و بنیاد مادی یا معنوی می باشد.

سابقه مکتب کثرت انگاری را باید در جهان باستان، بالاخص یونان، جستجو نمود. مکاتب «سوفیسم»، «اتمیسم»/ «دموکریت» و «اپیکور» به وجود ذرات بسیار ریز یا اتم های بیشمار معتقد بودند که با نوعی ترکیبات خاص مادی و مکانیکی و براساس یک سلسله تصادفات، موجودات بی شمار جهان مادی را می سازند. حتی سابقه مکتب کثرت انگاری را می توان در قالب غیرمادی و متافیزیکی و الهی بین فیلسوفان ضد ماتریالیسم و الهی یونان، چون ارسطو و افلاطون حکیم دنبال کرد. اعتقادات ارسطو و افلاطون و عوامل و مبادی جهان هستی در دیدگاه آنها (ماده در کنار صورت و عالم عقل، بالاخص در حوزه اندیشه ارسطو، یا وجود عالم مُثُل در کنار اعتقاد به مبدأ هستی در اندیشه فلسفی افلاطون) نقطه مقابل فلسفه دموکریت و بسیاری از کثرت انگاران عصر جدید می باشد، لذا هرگز نباید این فلاسفه بزرگ و شاخص را در شمار فلاسفه کثرت انگار جهان کلاسیک و عصر جدید قرار داد.

اصولاً تفکر فلسفی غرب، با همه اختلاف های بنیادین میان نحله هایش، بر اساس اصل کثرت در تقابل با وحدت قوام پیدا کرده است، همچنانکه آثار چنین اندیشه کثرت انگارانه را در اعتقاد یونانیان به وجود خدایان تحت فرمان «زئوس» و بروز پاره ای رقابت ها و ستیزها بین زئوس و عده ای از خدایان می توان ملاحظه کرد. در جهان غرب با اعتقاد به چنین اصولی؛ مانند اعتقاد به وجود تعارض مابین خدایان و زئوس و در نتیجه ستیز میان جهان ماوراءالطبیعه با بشر و یا اعتقاد به رقابت و کشمکش متوازن و تا حدودی متعادل بین خدایان، که گونه ای از تفکر و تمدن بزرگ و نیرومند را بنیاد گذارده است و در عرصه روابط انسانی زمینه ساز نوعی نظم، انتظام و تجلی وحدت، در عین باور به کثرت و ستیز است؛ از انعکاس و امتزاج این دو ویژگی یعنی، کشمکش فردی و گروهی از یک سو و ایجاد گونه ای نظم و احساس مسئولیت اجتماعی در عین باور به لزوم تأمین و حفظ منافع فردی و گروهی از سوی دیگر، زمینه های پیدایش انواع دموکراسی های کلاسیک و مدرن عصر جدید جز مقاطعی

از تاریخ قرون وسطی ایجاد شد. البته طرح و نقد مکتب کثرت انگاری در تفکر عصر جدید غرب بر بنیاد انواعی از نحله های اومانیستی استوار است. در چهار قرن گذشته دو متفکر بزرگ، مبدع دو جریان اساسی در تفکر و تمدن غرب بوده اند؛ «فرانسیس بیکن» انگلیسی بانی تفکر «تجربی»، «تحلیلی» و «آمپریستی» که تفکر او به ایجاد انواعی از مکاتب مبتنی بر کثرت انگاری منتهی گردید و نیز «رنه دکارت» که متفکر فرانسوی و بنیانگذار فلسفه ترکیبی و تفکر مابعدالطبیعه بشری و ناسوتی است. به عبارت دیگر، این جریان، نخست تحت تأثیر تفکر فرانسیس بیکن، مبدع مکتب اصالت تجربه یا آمپریسم ایجاد گردید و سپس تحت تأثیر تفکر دکارت شکل گرفت. بعدها این جریان به صورت انواع مکاتب ایده آلیستی و حتی رومانتیک در فرانسه و آلمان ظهور کرد.

مکتب کثرت گرایی در عصر جدید به صورت های مختلف و حتی متضاد در فلسفه های تجربی جهان آنگلو ساکسون، «ایده آلیسم» و همچنین در تفکر مکتب «پرآگماتیسم» ظاهر می شود. اما در این مجال از میان متفکران این سه جریان بزرگ فلسفی غرب، تنها اندیشه برخی از معروف ترین متفکران فلسفه های تجربی را مرور می کنیم. هر چند چگونگی تجلی و ظهور آن را در برخی از ابعاد تفکر متفکران «راسیونالیست» و عقلی مشرب غرب نیز بیان خواهیم نمود.

کثرت انگاری در مقام نقد به طور کلی به دو معنای متضاد می تواند مطرح شود: یکی به معنای اخص و دیگر به معنی اعم. معنی اخص مقابل مکتب مونیسم یا وحدت انگاری قرار می گیرد و در عرصه فلسفه بیشتر به فلسفه های تجربی و تحلیلی اطلاق می شود. در مقابل آن، فلسفه های ترکیبی قرار دارند که به کل و وحدت در هستی و به جمع و جامعه در اجتماع، اصالت می دهند. به طور مختصر، کثرت اندیشی در عرصه تفکر به فلسفه هایی گفته می شود که بر مکتب آمپریسم و نحله های مختلف آن مبتنی است و در واقع، به حس و عامل حسی در معرفت بشر اهمیت زیادی قایل است، به خصوص در مقابل مکتب و فلسفه های ترکیبی که به وحدت و عقل اصالت می دهند؛ عقل و حس در غرب برخلاف فلسفه اسلامی در تضاد و تباین بوده، به عنوان دو رقیب بزرگ، در عرصه تفکر چهارصد ساله اخیر غرب پاگرفته اند. کثرت اندیشان در

عرصه فلسفه به عامل حس، در عرصه جامعه به فرد، در عرصه اقتصاد به سرمایه داری و در عرصه سیاست به لیبرالیسم اهمیت می دهند. مکتب وحدت اندیشی و ترکیبی به عنوان نقطه مقابل پلورالیسم، واجد شیوه ترکیبی است، به طوری که عقل و براهین عقلانی در این مکتب اصالت داشته و در عرصه جامعه اصالت با حکومت است. در عرصه اقتصاد هم به مکاتبی که به سوسیالیسم یا کمونیسم یا به نظام اقتصادی مبتنی بر حاکمیت جمع متکی می باشد. این وجوه، تقابل و تباین بارزی را میان آنها به وجود آورده است. این دو تفکر را به صورت تفصیلی به این صورت می توان بیان کرد: در چهارصد سال اخیر، دو متفکر این دو جریان را بنیان گذاشتند؛ فرانسیس بیکن در انگلیس که تفکر فلسفه های تجربی و تحلیلی را پایه گذاری کرد. در این زمینه در دوره رنسانس و حتی اواخر قرون وسطی، افرادی مثل راجر بیکن با اقداماتی فلسفی زمینه ظهور این مکتب را هموارتر نمودند. رنه دکارت هم در فرانسه، جریان فلسفه های ترکیبی را بنیاد گذاشت. تفکری که با بیکن آغاز گردید، در تفکر تجربی «هیوم» به تمامیت می رسد.

در شیوه تفکر فلسفی هیوم باید به جزء و نه کل توجه نمود. لذا در عرصه هستی دو بعد وجود دارد: یکی بُعد «جزء در هستی» و دیگری بُعد «کل در هستی»؛ یعنی هر پدیده ای در کل هستی، هم ترکیبی از کل اجزا است و هم به عنوان کل، وحدت اجزا را شامل می شود.

فرانسیس بیکن، لاک و هیوم بیشتر به جزء توجه دارند و جزءنگر هستند، به همین دلیل شیوه تفکر تحلیلی دارند و به نوعی تجزیه و تقسیم عقلی و حسی در تحلیل پدیده ها معتقدند. آنها به جای تفصیل و تحلیل، بیشتر ترکیب می کنند و کلیات را مورد نظر قرار می دهند. یک جمله معروفی از هگل نقل می شود که می گوید: «تمامیت یا کلیت، حقیقت است.» این جمله معروف در واقع چکیده تفکر این مکتب است.

اخلاف و اسلاف تفکر تحلیلی هیوم به ظاهر پدیده ها اصالت می دهند؛ به همین دلیل در معرفت شناسی، حس اصالت دارد، بطوریکه معرفت، تنها به ظاهر موجودات تعلق می گیرد. با توجه به این ادعا باید باطن را کنار بزنیم، زیرا نمی توان باطن موجودات را دریافت. در اینجا، به یک بن بست در شناخت باطن یا بنیاد وجود موجودات برمی خوریم. از این رو، هیوم با اعتقاد به مکتب اصالت «تسمیه» و «نومینالیسم جدید» وجود مستقل کلیات را نفی می کند و معتقد است که مفاهیم کلی، چیزی جز صورت مبهم و تا حدودی نامشخص تأثرات و انطباعات جزئی نمی باشند؛ زیرا وقتی یک احساس مشخص جزئی، هیأتی محو و نامشخص را از عالم خارج اخذ می کنند، به عنوان مفهوم کلی تلقی می گردد و چون هر ادراک و مفهومی، بنا به زعم هیوم، به یک تأثر جزیی و حسی خارجی باز می گردد، از این رو کلیات در ذات خود، واقعیتی مستقل و اصیل همانند ادراکات جزیی ندارند و این توهم آدمی که این ادراک، ادراکی کلی و غیرجزیی است و می بایست به عنوان امر عقلانی و غیرجزئی و غیرحسی محسوب شود. از این رو آنها به نوعی مکاتب عقلی یا ایده آلیسم جدید روی آورده اند.

به زعم هیوم فلاسفه متافیزیسین از زمان افلاطون تاکنون، به غلط معتقد بوده اند که «کلیات» و مفاهیم، کلی بوده و جزو حقایق مابعدالطبیعی و عقلانی هستند، زیرا اعتقاد به وجود آنها در معرفت بشری بر وجود ساحت غیرمادی در ادراک انسان ها دلالت می کند، در حالی که مفاهیم کلی که از سنخ عالم غیرمادی و مابعدالطبیعی است، به نظر فلاسفه آمپریست و تجربی در خود هیچ گونه اصالت و اعتباری ندارد.

برای اینکه جهان خارج مورد شناسایی و معرفت ما قرار گیرد، باید به شکلی محسوس، جزیی و تجربی درآید و این با مفهوم پنهان و کلی و نامحسوس جوهر، سازگار نمی باشد. لذا هیوم به وجود جهان مستقل از معرفت بشر، کاملاً شک می کند و حتی وجود جوهر، نفس و روح را در آدمی انکار می کند؛ زیرا بشر نه تنها در جهان خارج، بلکه در درون خود و در ادراک نفس خویش نیز تنها به یک مجموعه جزیی و نفسانی و نه واقعیتی بسیط، کلی و بنیادین به نام نفس و روح معرفت می یابد.

هیوم، معرفت بشری را مبنای قضاوت درخصوص وجود جهان خارج قرار می دهد و این خود یکی از تجلیات مکتب اصالت بشر در عصر جدید غرب است ؛ که خود زمینه نوعی ایدآلیسم حسی و تجربی در میان متفکران جهان آنگلوساکسون را علی رغم مخالفت ظاهری آنان با مکتب ایدآلیسم به وجود می آورد، به نحوی که تا زمان معاصر خروج و رهایی فکری از آن برای فلاسفه مکتب تحلیلی ممکن نگردیده است. بنابراین، فلاسفه عصر جدید در جریان مخالف تفکر دکارتی و فلسفه «راسیونالیست» به نوعی ایدآلیسم و تفکر اومانیستی متمایل هستند که در نهایت به شکاکیت و یا نفی عالم خارج و جهان ماوراءالطبیعه منجر می گردد. به عبارت دیگر، تفکر جدید غرب، در هر دو جریان متضاد فلسفی، با این مشکل و بن بست مشترک مواجه می شود که آدمی چگونه با توجه به اینکه در نوعی «ذهنیت» و «فردیت» و درونگرایی عقلی و یا تجربی فرو می رود، قادر به اثبات یا اعتقاد به وجود جهان عینی و عالم مابعدالطبیعی و غیرمادی می باشد!! هیوم در این مورد می گوید: «هرگز خویشتنم را جدا از یک ادراک نمی یابم و هرگز نمی توانم چیزی جز ادراک مشاهده کنم.»(1)

دکارت، بنیانگذار جریان فلسفی راسیونالیسم، نیز در تقابل با جریان آمپریسم، که در تفکر هیوم به تمامیت خود می رسد، اظهار می کند که تمامی حقایق جهان هستی از جمله وجود جهان خارج و خداوند متوقف و مبتنی بر یک اصل بشری است و آن در این عبارت خلاصه می شود که: «من می اندیشم، پس هستم»(2) یعنی، بنیاد وجود همه چیز، خودآگاهی بشر است و آن چیزی جز اندیشه نیست. از این رو برخی نتایج محسوس و منطقی تفکر هیوم و فلاسفه آمپریستی تا به اینجا می گسترد که با نفی «جوهر»، اصل «علیت» و وجود «کلیات» امکان هر نوع تفکر و پی ریزی علوم، حتی در عرصه جهان شناسی، منتفی و منهدم می شود، به نحوی که حتی فیلسوفی چون راسل، که از زمره متفکران جهان آنگلوساکسون محسوب می گردد، در مواجهه با پذیرش چنین نتایجی، زبان به اعتراض و اشکال نسبت به هیوم می گشاید. وی صریحا اظهار می کند که برخلاف نظریه هیوم، «استقراء، اصل

منطقی مستقلی است که نه از طریق تجربه و نه از طریق سایر اصول منطقی قابل استنباط است. بدون این اصل وجود علم محال است»(3) «... البته، ما می توانیم بپرسیم چه باعث می شود که به وجود جسم معتقد باشیم، اما بیهوده است بپرسیم که آیا جسم وجود دارد یا نه. این نکته ای است که ما باید آن را در همه استدلالات خود مسلم بدانیم.»(4)

«این تردید شکاکانه هم در مورد عقل و هم در مورد حواس، بیماریی است که هرگز از ریشه قابل علاج نیست و هر قدر آن را از خود برانیم باز هر لحظه عود می کند و گاهی ممکن است به نظر برسد که کاملاً بر ما مستولی شده است... فقط تسامح و تساهل می تواند ما را از چنگ آن خلاص کند. به همین جهت من کاملاً بر این صفات اتکا می کنم و عقیده خواننده در حال حاضر هر چه باشد مسلم می دانم که ساعتی بعد وی متقاعد خواهد شد که هم جهان خارجی و هم جهان داخلی وجود دارند.»(5) البته، مؤسس دیگر فلسفه تجربی بعد از فرانسیس بیکن، که مقدمات آن را فراهم ساخت، «جان لاک» است. وی قبل از هیوم این مکتب را به تمامیت و از جهاتی به بن بست نهایی آن کشاند. او در مباحث مربوط به کلیات، اعتبار مفهوم جوهر و علم نظری مابعدالطبیعه را نفی کرده است و به این وسیله زمینه فکری بعدی را برای هیوم فراهم ساخته است تا این نکات را در فلسفه خود منسجم تر و به صورت نهایی طرح نماید. آنچه در معرفت شناسی، بعد از اذعان به اصل منشأ تجربی معرفت، اساس تفکر لاک را تشکیل می دهد در این عبارت خلاصه می شود که: «معرفت، ادراک توافق یا عدم توافق دو اندیشه است.»(6)

جان لاک سپس اضافه می کند: «ذهن در همه افکار و استدلالات خود، هیچ ماده ای جز اندیشه های خود ندارد، پس معرفت ما به همان ها محدو می شود.(7)

سپس «بارکلی» دلایلی برضد وجود ماده می آورد؛ مبنی بر اینکه وجود یا مُدرِک است یا مُدرَک؛ از اینرو وجود امری غیرمادی و کاملاً متکی بر اندیشه و ایده و روح است. وی در پاسخ به این اشکال که آیا اشکال خارجی در صورت عدم معرفت بشر وجود دارند یا نه، معتقد است آنها در صورت غفلت بشر باز هم وجود دارند، زیرا متعلق معرفت خداوند هستند. به این ترتیب بر کلی نوعی مکتب ایده آلیستی البته از نوع تجربی و غیرعقلی آن را در سنت

فکری جهان آنگلوساکسون، عرضه می کند. بعد از هیوم، در تفکر کانت دو جنبه عقلی و تجربی فوق در تفکر فلسفی عصر جدید به چشم می خورد که علی رغم وجود برخی تضادها، با نوعی وحدت و ارتباط با یکدیگر مطرح می شوند. به عبارت دیگر، در فلسفه «کانت» دو مکتب فلسفی راسیونالیسم و آمپریسم با توجه به مکتب اومانیسم عصر جدید بهم گره می خورند و اعلام می دارند که بشر نمی تواند به طور قطعی به نفس الامر هستی و حقیقت موجودات و جهان مابعدالطبیعه علم یابد و جز وصول به معرفتی نسبی و محدود به ظواهر هستی یا عالم فنومن در برابر عالم «بود» و «نفس الامر» ممکن نمی باشد. هگل معتقد بود حقیقتِ فی نفسه و پنهان فلسفه کانت؛ یعنی جهان بود و «نفس الامر» چیزی جز خود معرفت و وجود بشر نیست. بشر غربی با پذیرش چنین اعتقاد و پنداری از سوی هگل، مبنی بر یگانگی وجود خدا و انسان و در نتیجه، پذیرش چنین تناقضی اساسی با نوعی خودآگاهی خفه و غلیظ مواجه می شود که ادراک عمیق آن در اندیشه متفکر بعدی جهان غرب یعنی «نیچه» به نوعی ظهور جنون و احساس فشار و از هم پاشیدگی و انفجار فکری و روانی مبدل می گردد. چنانچه در گزارشی از زندگی فیلسوف بعدی جهان غرب؛ «ویتگنشتاین» آمده است این وقوف به محدودیت توانایی های بشر در شناخت حقیقت، موجب ترس از احساس جنون در وی می شود. بدین ترتیب، جهان غرب با متفکرانی چون دکارت، هیوم، کانت، هگل و نیچه به این مرحله از تفکر فلسفی نایل می گردد که حقیقت یا دست نیافتنی است و یا جز همان معرفت محدود بشری چیزی نمی تواند باشد.

به دنبال ظهور چنین حقایقی، هم اکنون برخی از متفکران، خصوصا جهان شناسان غرب، معتقدند که اعتقاد به وجود بشر، جهان و عالم مابعدالطبیعه و نیز اصل علیت، که مبنای تفکر و زندگی و تمدن بشر می باشد، خود حقایقی کاملاً متافیزیکی و غیرتجربی هستند. حقایق که در بسیاری از فلسفه های موجود عصر جدید غرب به علت اعتقادشان به مکتب اومانیسم مورد شک یا انکار قرار گرفته است و به همین جهت است که، در تفکر هیوم عقل یا همان قوه استنتاج، به هیچ وجه مطرح نیست؛ چون عقل از ظاهر به باطن و از پیدا به پنهان و از فنومن به نومن می رود و از ظواهر موجودات به بنیاد و اصل آنها سیر می کند؛ به همین دلیل است که عقل عامل استنتاج است؛ یعنی، با قوه تعقل درک می شود که آن شی ء هست لذا باید چنان چیزی هم باید به عنوان علت به دنبال آن باشد. فرانسیس بیکن، لاک و برکلی این بحث؛ یعنی، بحث تجربه گرایی را به صورت مقدماتی مطرح می کنند و هیوم این مسئله را می پروراند. هیوم چون به ظواهر موجودات توجه می کند دو اصل علیت و ضرورت را کنار می گذارد، زیرا هر دوی اینها در واقع از اعتقاد به یک چیز ناشی می شود که همان عقل یا قوه استنتاج وجود انسان است. ولی وی منکر اعتبار اصل ضرورت و علیت می شود به همین دلیل در دستگاه معرفت شناسی خودش، عقل را در معرفت فلسفی، ذی مدخل نمی داند. بعدها، در قرن حاضر، برخی از فلاسفه مشهور تحلیلی غرب تحت تأثیر این آموزه اصلی تفکر هیوم، به زعم خود، سعی در تحلیل منطقی و زبانی و در نتیجه محو این سوء فهم و یا بیان و تعبیر در مکاتبی تحت عنوان «تحلیل منطقی» و «زبانی» می نمایند که البته در این میان با یک سلسله مشکلات لاینحلی مواجه می شوند که تاکنون راه خروج از آن مشکلات برای آنها میسر نگردیده است. آنها معتقدند که احکام مابعدالطبیعی یک سلسله احکام کاذب و یا موهومی است که با یک سلسله تحلیل منطقی و یا زبانی همچون گره ای از هم باز می شود و به این ترتیب محو و زایل می گردند. بنا به نظر او، چون معرفت معتبر ما، حسی است. احساس تنها به ظاهر وجود موجودات تعلق می گیرد، بنابراین بشر نمی تواند بر باطن و جهان غیب و ماوراءالطبیعه و متافیزیک شناخت پیدا کند، زیرا شناخت آن، کار عقل و شهود است و عقل هم غیرمادی است ولی حس یک امر مادی است. اگر «احساس» تنها عامل معتبر معرفت باشد، ما فقط می توانیم به مادیات معرفت داشته باشیم و به جهان ماورای ماده به هیچ وجه نمی توانیم معرفت پیدا کنیم و اگر ما به جهان ماوراءالطبیعه اعتقاد داریم این یک نوع اعتقاد شخصی و قلبی است، یک معرفت درونی است که هیچ اعتبار نظری ندارد و قابل بحث و شناخت عقلانی هم نیست. (از این رو در تفکر او «بایدها» و ارزشها قابل استنتاج نظری معتبراز «هست ها» نمی باشد بلکه فاصله ای گذارناپذیر میان «دانش» و «ارزش» وجود دارد.) لذا، معرفت شاخص و معتبر در نظر او فقط معرفت حسی است، نه معرفت عقلی. تفکر تحلیلی هیوم در قرن حاضر به واسطه متفکرانی چون «راسل»، «مور» و «ویتگنشتاین»، در واکنش به ایده آلیسم هگلی مطرح شد و سرانجام به تشکیل مکتب تجربی و حسی و افراطی «نئوپوزیتویسم» و «حلقه وین» انجامید. این مکتب حسی تمام عیار، جز قوانین تجربی و علمی هیچ حوزه دیگری را قابل اعتنا و معتبر نمی داند، برخلاف تفکر امثال هیوم که اعتقادی مبتنی بر ایمان و نه علم به جهان ماوراءالطبیعه داشتند. آنها به کلی منکر عقاید دینی و ایمانی هستند، حتی اصالت و اعتبار اصول زیبایی شناختی و ارزش های اخلاقی را هم منکر می شوند، از این رو معرفت معتبر بشری را تنها در چارچوب اصول علمی و حسی معتبر می دانند. یکی از متفکران تندرو و متعصب این مکتب؛ نظیر «نویرات» به نظریه «فیزیکالیسم»(8) معتقد است به طوری که وجود بشر را فاقد هر نوع بعد معنوی، حتی زیبایی شناختی و اخلاقی می بیند و از این رهگذر، وجود او را تا به سر حد یک ماشین و موجود، به کل مکانیکی تنزل می دهد و بشر را از ابعاد روحانی و فرهنگی تهی می داند. در این راستا، برخی از متفکران این مکتب، یعنی «کارناپ» درصدد برآمد تا با نفی ابعاد مابعدالطبیعی زبان انسان یک زبان کاملاً علمی خلق و تنظیم کند که ابعاد دینی اعتقادات انسان را نادیده بگیرد. عده ای از این متفکران مدعی شده اند که اعتقاد و حتی طرح مسایل و موضوعات مابعدالطبیعی و فلسفی، زاییده نوعی «تعقید منطقی» و «زبانی» است و می بایست این عارضه متافیزیکی را مداوا کرد و احکام متافیزیکی را از حوزه این کلام پاک نمود. در واقع این متفکران «ماتریالیسم نوین و علمی» را اعاده و احیاء کرده اند.

این در حالی است که برخی از بزرگترین جهان شناسان و علمای بزرگ علوم تجربی نظیر، «ماخ»، «پلانگ»، «انیشتین»، «هایزنبرگ»، «جیمز جینز» و «ادینگتون» از اواخر قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم با مکتب ماتریالیسم در حوزه فیزیک جدید، مخالفت هایی کاملاً بنیادین کرده اند. در این میان، دو تن از این متفکران بزرگ چون «جیمز جینر» و «ادینگتون» اعلام کرده اند که حقیقت جهان طبیعت از ایده، روح و ذهن به وجود آمده که از سنخ عالم ماوراءالطبیعه است، از این رو علم فیزیک پس از چهار قرن از ظهور «کپرنیک»، «کپلر» و «گالیله»، دوباره به سمت نوعی علم «کیفی» و غیرماتریالیستی و معنوی پیش می رود که در تقابل با علم سراسر کمی و ریاضی افرادی چون گالیله است. این دو جریان فیزیکالیسم و ماتریالیسم علمی نوین، که از تفکر حلقه وین و پوزیتیویسم نوین، در قرن بیستم باقی مانده است، از یک طرف و مکتب نافی نظریه مادی و مکانیکی فیزیکالیسم؛ یعنی، تفکر جهان شناسان و اندیشمندان بزرگ قرن حاضر و همچنین پاره ای از فلاسفه متعادل تر مکتب پوزیتیویسم، که خواستار تعدیل در نظریه افراطی فیزیکالیسم هستند، از طرف دیگر در حال حاضر در جهان غرب مطرح می باشند. واقع امر این است که علوم مادی همواره در بنیاد خود به یک سلسله اصول مابعدالطبیعی و فلسفی نیازمند هستند. بنابراین، در مکتب اصالت حس، اعتبار و حجیت عقل که از امکان قدرت و ویژگی تجرد روح آدمی حاصل می شود و لازمه آن جدایی از ابعاد مادی وجود بشر و جهان حسی است، به دلیل اعتقاد به مادی بودن حواس آدمی انکار می شود. بنابراین، به زعم فلاسفه آمپریست و تجربی و کثرت انگار بشر، نمی تواند از معرفت تجربی و حسی خود به باطن وجود جهان خارج پی ببرد، حتی نمی تواند به وجود خارجی آن علم پیدا کند. به همین طریق، مکتب اصالت تجربه یا آمپریسم، به خصوص صور کلاسیک آن، مانند تفکر هیوم و برکلی، به نحوی صریح و یا غیرصریح در کنار مکتب اصالت عقل و «راسیونالیسم» وجود خارجی جهان مستقل از معرفت بشری را انکار می کنند، هر چند خود به این مطلب اقرار نمی کنند. با وجود آنکه این دو مکتب ظاهرا در تضاد با هم هستند، اما هر دو بشر را با معرفت شناسی اومانیستی خود در درون مکتب اصالت سوژه بیکن هیوم و دکارت هگل محبوس می کنند. به این علت، انسان عصر جدید غرب با اعتقاد به این که این دو مکتب که از یک منشأ یعنی مکتب اومانیسم سرچشمه می گیرند، با انکار تلویحی یا تصریحی وجود جهان مستقل از معرفت بشری، به نوعی ایده آلیسم و تنهایی ژرف وجودی دچار می شود. در همین جا، می توان ملاحظه کرد که در قرن نوزدهم، انواع و اقسام مکاتب «اگزیستانسیالیستی» و «نهیلیستی» از نوع نیچه ای به وجود آمدند. همین امر به بسیاری از بحران های فکری و تاریخی در جهان معاصر دامن زد. اما مکاتب پوزیتیویسم، پوزیتیویسم منطقی و اتمیسم منطقی و برخی از فلسفه های تحلیل زبانی در نهایت با یک بن بست لاینحل مواجه می شوند. زیرا همه این مکاتب به یک سلسله مفاهیم و اصول بنیادینی معتقد می باشند که هرگز واقعیت مادی و حسی ندارد، زیرا همه آنها برمبنای نوعی اصول غیرتجربی و کاملاً متافیزیکی قرار دارند و مفهوم اتمهای منطقی و حسی بنیادین و آغازین با توجه به نظریه نسبیت و فیزیک کوانتوم جز با فرض مبدأ و نهایت وجود موجودات مادی و طبیعی سازگار نیست. در حالی که این تفکر با تلقی جهان شناسی نوین غربی سازگار نمی باشد. زیرا از نظرگاه این جهان شناسی، مفهوم ماده که قابل تقسیم به اجزای بسیار ریز دیگری است، به عنوان واقعیت صلب و بنیادین، دیگر اعتبار علمی ندارد، برخلاف جهان شناسی نیوتنی و کلاسیک از این رو مکاتب مختلف پوزیتیویسم، که درصدد نفی اعتبار هر نوع تفکر مابعدالطبیعی و علمی بودند، با اعتقاد به اتم های بنیادین و نهایی و منطقی و مادی، هم در عرصه فلسفه هم در عرصه علم به یک تناقض بزرگ و لاینحل دچار می شوند؛ به همین دلیل، بزرگانی چون کارناپ و ویتگنشتاین سرانجام با انکار تطابق ساختار زبان بشری و علمی با واقعیات عینی علی رغم تلاش در وصول به معرفتی قطعی و یقینی به نوعی مکتب نسبیت و اصالت «قرارداد» و اعتبار(9) دچار آمدند که در آن این معرفت کاملاً قراردادی به نوعی «کشتی شکسته» تشبیه شده است. چنانکه کواین در مقاله ای(10) تحویل معرفت به اعیان خارجی و عینی و نیز تمیز قضایای تحلیلی و ترکیبی از هم را دو اصل کاملاً جزمی یا به عبارتی مابعدالطبیعی معرفی می کند که فلاسفه مکتب تحلیلی می بایست به عدم اعتبار آن اعتقاد یابند. که بر اساس فلسفه کانت، دستاویزی برای تخطئه فلسفه مابعدالطبیعی از سوی متفکران فلسفه های تحلیلی خصوصا اعضای حلقه «وین» بوده است. ما به خوبی می دانیم که از تشکیک در این دو اصل فلسفی ارکان بسیاری از فلسفه های تحلیلی متزلزل می شوند. وینگنشتاین در باب ماهیت علم جدید می نویسد: «تمام جهان بینی جدید مبتنی بر این توهم است که آنچه به اصطلاح قوانین طبیعی نامیده می شود، مبین پدیدارهای طبیعی است.»(11) و در جای دیگر می نویسد: «بعید نیست برخی مسایل علمی به نظرم جالب برسند. اما هرگز شیفته آنها نمی شوم، فقط مسایل عقلی و زیباشناختی مرا مسحور خود می کنند. اصولاً به راه حل مسایل علمی بی اعتنایم، اما نه به راه حل مسایل زیباشناختی.»(12) همچنین برخلاف اصل عدم معناداری مفاهیم متافیزیکی، که از سوی بسیاری از فلاسفه حلقه وین اعلام شده بود، ما به هر میزان از مفاهیم جزیی و مطالعات ذره ای جهان علم فیزیک دورتر شویم و به جهان بزرگ تر و مفاهیم کلی نزدیک شویم، به همان نسبت با یک سلسله مفاهیم گسترده و کاملاً معقول تر و در نتیجه مفهوم تر روبرو می شویم که نظم، تمایز و زیبایی آنها بسیار درخشان تر از مفاهیم جهان ذره ای می باشند؛ به نحوی که از مطالعه، مشاهده و فهم جهان ریز طبیعت، که از جهتی بسیار ثمربخش، لازم و دقیق می باشد و بدون آن علوم تجربی قادر به پیشرفت نهایی خود نمی باشد؛ آدمی با نوعی آنارشی و حتی توهم بی نظمی و هرج و مرج وجودی روبرو می شود که تماما از خصیصه بسیار خرد ذرات نهایی و در نتیجه مبهم و مغشوش آنها سرچشمه می گیرد. با توجه به تفکر تحلیلی حاکم بر فیزیک معاصر، چنانچه بخواهیم تا نهایت اعماق ذات پدیده های بسیار خرد طبیعت که وجودشان نه فقط در حرکت بلکه خود عین حرکت بوده، فرو رویم، با نوعی حرکت محض مواجه می شویم که نافی هر نوع ثبات و در نتیجه اعتبار و فهم قانون ثابت علمی می باشد و به شدت، هر نوع اصل ثابت در عرصه فهم پدیده ها را نفی می کند. بدیهی است که در چنین شرایطی دیگر سخن از اعتبار و امکان طرح و بروز برخی از اصول ثابت علمی و تجربی به کلی منتفی می گردد. چنانکه امروزه در جهان فیزیک عده ای از متفکران، منکر اعتبار اصل علیت در ذرات گردیده اند و این در حالی است که اصل مذکور یکی از بنیادی ترین ارکان تفکر، تمدن و حتی زندگی عملی انسان ها می باشد.

محدودیتها و تناقضات فلسفی مکاتب کثرت انگار

1. علیرغم اعتقاد پلورالیسم به معرفت حسی و تجربی، علوم مادی در بنیاد خود نیازمند پذیرش برخی از اصول و حقایق مابعدالطبیعی هستند که کاملاً غیر مادی می باشند، زیرا اعتقاد به کفایت معرفت حسی و تجربی، فهم قوانین علمی و طبیعی را که مستلزم قرار، دوام و استقرار است، با مشکل مواجه می سازد. زیرا قانون بر پایه مفاهیم ثابت استوار می باشد، حال آنکه طبیعت به علت حرکت وجودی، هیچ قرار و ثباتی ندارد، تا بتوان قوانین ثابت را کشف نمود. از این رو در عرصه علم محض با نوعی سوفیسم و آنارشیسم مواجهیم که از حرکت محض جهان طبیعت ناشی می شود. کارل پوپر که به زعم خویش در جرگه پوزیتیویستها نمی باشد، در برخی از آثارش، به صراحت اعتراف می کند که بدون اعتقاد به برخی از مبانی مابعدالطبیعی هرگز نمی توان امکان و اعتبار معرفت را توجیه علمی نمود؛ به همین دلیل تنها بر مبنای برخی اصول ثابت مابعدالطبیعی است که قوانین علوم تجربی قابل فهم و کشف است. زیرا قانون دارای نوعی ثبات می باشد، حال آنکه جهان طبیعت نه تنها متغیر است، بلکه ذاتش عین حرکت می باشد؛ به همین دلیل بدون توجه به برخی اصول ثابت غیر مادی، کشف و فهم قوانین طبیعی ممکن نیست، در حالی که مکتب اصالت تجربه و برخی نحله های کثرت گرا، اعتبار هر نوع اصل و قانون غیر طبیعی را نفی می کنند.

علیرغم اعتقاد پلورالیسم به معرفت حسی و تجربی، علوم مادی در بنیاد خود نیازمند پذیرش برخی از اصول و حقایق مابعدالطبیعی هستند که کاملاً غیر مادی می باشند، زیرا اعتقاد به کفایت معرفت حسی و تجربی، فهم قوانین علمی و طبیعی را که مستلزم قرار، دوام و استقرار است، با مشکل مواجه می سازد.

2. عده ای از فلاسفه با اعتقاد به مکتب اصالت تجربه، وجود عینی و ذهنی کلیات را انکار می کنند و معتقدند معرفت بشری محدود به شناخت وجود جزیی موجودات طبیعی است (به دلیل آنکه حس تنها می تواند به موجودات جزیی معرفت یابد)، حال آن که علوم گوناگون بشری بدون اعتقاد به وجود برخی حقایق کلی، چه به صورت عینی و افلاطونی، چه به گونه طبیعی و ارسطویی ایجاد نمی شوند، زیرا علم، تنها متکی به «قانون» است که امری کلی و معقول می باشد.

علی رغم اینکه فلاسفه تجربی، وجود و اعتبار کلیات را انکار کرده اند، کارل پوپر به وجود عینی برخی اصول و حقایق و موجودات کلی اعتقاد دارد. از این نظر برخی از فلاسفه حلقه وین، پوپر را که از این جهت فیلسوفی متافیزیسین و تا حدودی پوزیتیویست است، مورد اعتراض قرار داده و او را متأثر از افلاطون دانسته اند. به همین دلیل فلاسفه آمپریست، به خصوص فلاسفه مکتب تحلیلی، در توجیه و تبیین علم انسان، به اعیان فیزیکی محض توجه کرده اند، به طوری که برخی از آنها، برای گذر از این بن بست اساسی، نظریه «فیزیکالیسم» را مطرح نموده و آدمی را موجودی کاملاً طبیعی معرفی کرده اند. در این خصوص، پوپر در کتاب «حدس ها و ابطال ها»

مقایسه ذهن و روح آدمی را با ماشین که فاقد خلاقیت و قدرت ابداع و ابتکار است و تنها اعمال تکراری و کاملاً مکانیکی انجام می دهد، ناصحیح می داند.

3. از نظر فلاسفه پوزیتیویست و تحلیلی، علم انسان کاملاً مادی و حسی است، لذا هیچ نوع معرفت عقلانی ناظر به حقایق عینی نمی باشد و تنها می تواند در حوزه ریاضیات و منطق بررسی شود؛ به همین دلیل پوپر به نقش برخی از حقایق غیرحسی؛ از جمله قوه حدس، شهود و پیش فرض های کاملاً عقلانی و حتی مابعدالطبیعی تحت عنوان «فرضیات غیر حسی» تأکید می کند و از این نظر، مشاهده و آزمون حسی را برای تبیین علم، کافی نمی داند.

4. فلاسفه تجربی و تحلیلی غرب اعتبار وجود برخی از اصول اخلاقی و زیبایی شناختی را منکر می شوند و حقایق یاد شده را به نوعی عواطف و خصوصیات وجود آدمی مستند می کنند و برای آنها در جهان عینی، فیزیکی و خارجی، هیچ نوع واقعیتی قایل نیستند، حال آن که با چنین اعتقادی بسیاری از جنبه های نظری و عملی انسان در طول تاریخ و تمدن تکاملی اش غیر قابل توجیه می گردد و از این نظر، وجود آدمی را تا حد یک موجود طبیعی تنزل می دهد و زمینه بروز بحرانهای فرهنگی و اخلاقی بزرگ را در تمدن بشری، ایجاد می کند.

5. در شرایط کنونی، علم جدید همانند قرون گذشته، دارای اعتبار و اهمیت مطلق نیست؛ به طوری که برخی از مبانی و ارکان نظری آن، مورد انتقاد جدی بسیاری از فیلسوفان و جهان شناسان بزرگ قرار گرفته است. در میان جهان شناسان، شخصیت های عالی قدری چون پلانگ، انیشتین، هایزنبرگ و ادینگتون، برخی از محدودیت های علم جدید را بیان کرده اند و برخلاف متفکران علمی قرن گذشته، اعتبار مطلق، قطعی و ضروری برای علم قایل نیستند، فیلسوفانی چون راسل و کواین نیز ضمن ابراز انتقاداتی اساسی به جنبه های نظری علم جدید، جنبه کاربردی و فنی آن را بیش از اعتبار نظریش قلمداد نموده اند.

امروزه مکتب تجربی تحت عناوینی چون: اتمیسم منطقی، پوزیتیویسم منطقی و فلسفه های تحلیلی ظهور کرده است و فلاسفه ای چون راسل، کارناپ، شلیک، ویتکنشتاین و آستین و منتقدانی چون کواین را در برمی گیرد، همه این فلاسفه مشهور و بزرگ با وجود اختلاف نظرهای بنیادین، از روح تفکر فلاسفه تحلیلی و تجربی مانند کانت و بیکن در جهان آنگلوساکسون، لاک و هیوم، تأثیر پذیرفته اند. ذکر این حقیقت بنیادین، به خصوص در تقابل آن با تفکر حوزه ایدآلیسم فرانسه و آلمان، کمک بزرگی در فهم حقایق می کند که بخشی از جوهره تفکر و تمدن جهان غرب در عصر معاصر می باشد، به نحوی که موجب آگاهی بیشتر از این تفکر ظریف و جزءنگر می شود که در مقابل تفکر سترگ و کل نگر ایدآلیسم آلمان و فرانسه (خصوصا مکاتب ایدآلیسم هگلی، اگزیستانسیالیسم، هرمنوتیک و مارکسیسم) قرار دارد. تفکر بیکن و هیوم در عصر جدید، در مقابل این پرسش که «حقیقت چیست؟» پاسخ می دهد: «نمی دانم» زیرا به هیچ وجه نمی توانیم وجود ماوراءالطبیعه را انکار کنیم؛ همچنان که وجود آن را هم نمی توانیم اثبات بکنیم. در مقابل این طرز تفکر، فلسفه های عقلی و ترکیبی که دکارت آن را بنا نهاده و هگل به تمامیت رسانده، در اندیشه سارتر به آنارشیسم منجر شده است.

کثرت گرایی در معنای دیگر، کثرت اندیشی به معنای عام آن است. در معنای اعم، کثرت اندیشی در برابر فلسفه های ترکیبی قرار ندارد، فلسفه کثرت اندیشی در معنای اخص با فلسفه های ترکیبی تضاد دارد، اما در معنای اعم و کلی با آنها هم ریشه است و ریشه مشترک آنها همان مکتب اومانیسم می باشد. امروزه تفکر عصر جدید به دو شاخه تقسیم می شود: یک شاخه آن فلسفه های تحلیلی است و شاخه دیگر فلسفه های ترکیبی می باشد، از این رو در معنای اخص آن فلسفه های تحلیلی در مقابل فلسفه های ترکیبی قرار می گیرند. فلسفه های ترکیبی، بر خلاف فلسفه های تحلیلی، به عقل اصالت می دهند. عقل در نظر راسیونالیست ها آن جنبه از معرفت است که شیوه تفکر آن استدلالی و به یک معنی قیاسی می باشد.

در تفکر افلاطون و حتی متفکرانی چون مارکس و نیچه یک روحیه عقلانی و متافیزیکی هرچند به صورت سلبی مشاهده می شود، زیرا شیوه تفکر آنها مابعدالطبیعی است.

این جریان مخالف کثرت اندیشی در معنای اخص آن، بر عقل و استدلالهای عقلانی تکیه می کند، ولی کثرت انگاری تجربی بر حس و تجربه متکی است. البته چنانکه بیان گردید، کثرت اندیشی در معنای اعم آن در مقابل فلسفه های ترکیبی قرار ندارد، بلکه ریشه هر دو آنها مکتب اومانیسم است. در واقع فلسفه های تحلیلی و ترکیبی، با بنیاد اومانیستی، در مقابل تفکر مابعدالطبیعی حقیقی و ادیان ابراهیمی قرار دارد. عمده تفاوت تفکرات عصر جدید بر محور نحوه تحقق حاکمیت انسان بر هستی است. اومانیسم به ظاهر هستی اصالت می دهد و بشر را در مقابل خدا قرار می دهد. نقطه مشترک فلسفه های تحلیلی و ترکیبی اعتقاد به اصالت بشر و اصالت عالم شهادت و ظاهر به جای اصالت به عالم «بود» و عالم «حق» است؛ به همین دلیل در تاریخ بشر دو جریان فکری وجود دارد:

یک جریان فکری که به حق اصالت می دهد و جریان دیگر که به خلق اصالت می دهد. در معنای دیگر یک جریان به باطن اصالت می دهد و یکی به ظاهر هستی اصالت می دهد. در تمدن جدید ظاهر هستی و خلق اصالت دارد نه عالم باطن و بود.

کثرت اندیشی، گاه در برابر حق و گاه در تقابل با تفکرات از سنخ خودش مطرح می شود. لذا تضاد این دو سنخ متفاوت است. تضادی که کثرت اندیشی با فلسفه های وحدت انگاری چون تفکر هگل و اسپینوزا دارد، تضاد در مبناو بنیاد نیست؛ چون بنیاد هر دو آنها اعتقاد به اصل حاکمیت انسان است؛ اما تبیین نحوه تحقق حاکمیت انسان در این دو تفکر متفاوت است، به طور مثال در برخی از بحث های نظری، اهمیت حس بیش از عقل می باشد یا بالعکس، یا در مبحث مسایل اجتماعی گاه فرد و گاه جمع اصالت دارد و...

پس پلورالیسم در معنای اعم و در تفکر تحلیلی و ترکیبی دارای یک ریشه مشترک می باشد، اما در تقابل با مکاتب مابعدالطبیعی و تعالیم ادیان ابراهیمی است که مبتنی بر اصل توحید یا نظریه وحدت وجود به معنای صحیح آن می باشند.

از این رو تفکر به صورت کلی آن بر دو قسم است:

1. نظریه مبتنی بر اصل وحدت وجود

2. نظریه مبتنی بر اصل کثرت وجود

نظریه دوم، شامل فلسفه های تحلیلی و فلسفه های ترکیبی است. به بیان ساده تر، این دو جریان اومانیستی، در برابر جریان توحیدی مطرح می شوند، حقیقت یا بنیاد، در نظریه توحید یکی بوده و موجودات دیگر، در طول اراده و وجود خدا مطرح می شوند. پس اساس این مکتب بر وحدت وجود و توحید است، نظیر تفکر اسلام یا جریانهای معنوی - انسانی مانند تفکرات سقراط و افلاطون، که به حق اصالت می دهند.

در تمام وجوه مختلف مکتب کثرت اندیشی، جدایی انسان و جهان از مبدأ هستی، یعنی خدا مطرح می شود. اما در اعتقاد تفکر الهی اصل وجود یکی است، لذا اصل علم هم یکی است؛ یعنی بنیاد علم و هستی خداوند می باشد. به همین دلیل، حصول علم از طریق عقل کلی و فیاض یا واسطه بین خدا و انسان میسر می شود. در تفکر الهی، وجود بشر و جهان هر دو از علم و وجود خدا، البته به واسطه یک حقیقت متافیزیکی به نام عقل فعال بوجود آمده و اگر موجودات وجود دارند، به این دلیل است که خداوند به آنها در هر لحظه فیض می رساند و اگر موجودی به نام انسان فکر می کند، در واقع در هر لحظه فیض از عقل فعال به نیابت از خداوند به او می رسد. پس همه چیز در طول وجود خدا است. اصل علم و هستی خدای «فعّال مایشاء» است. این اصل در مباحث اجتماعی، سیاسی، تاریخی و فلسفی شکل خاصی به خود می گیرد؛ به طور نمونه اعتقاد به اصل توحید و تأثیر آن بر اداره جهان و تاریخ، موجب اعتقاد به ارتباط و یگانگی اراده خدا و انسان می شود و یا عامل اعتقاد یگانگی و ارتباط دیانت و سیاست در جامعه می گردد.

دکارت معتقد است، اصل وجود از سه عامل بنیادی و جوهری تشکیل شده است: خدا، جهان و روح؛ این سه جوهر، عامل پیدایش سه قلمرو اصلی گردیده اند که به ترتیب عبارتند از: ماوراءالطبیعه، جهان طبیعت و انسان. اعتقاد به این سه وجود (ماده، روح، خدا) یکی از نقاط مبهم تفکر دکارت و برخی از فلاسفه جدید است که هرگز به آن پاسخ قانع کننده ای نداده اند. بحث وجود در سه قلمرو و جوهر مطرح است، اما اگر این سه وجود یا سه جوهر که مبنای وجود خودشان می باشند با یکدیگر ارتباط داشته باشند، چگونه جواهری مستقل خواهند بود؟!

دکارت در کتاب «تأملات»، اظهار کرده است که خدا خالق هستی است و به نوعی بر بقای موجودات نظارت و دخالت می کند، اما این نظریه چگونه با تقسیم بندی وجود به سه جوهر سازگار است؟!

تصور می شود که دکارت در این زمینه هیچ راه حلی برای این تناقض بنیادین ارائه نمی دهد. در اینجا این پرسش اساسی مطرح می گردد که چرا دکارت این تناقض فاحش را پذیرفته و این نظریه را ارائه کرده است؟! از نظر وی، هستی در سه قلمرو هم عرض قرار دارد. سه جوهر که تحویل ناپذیر به هم هستند و به همین دلیل در طول وجود یکدیگر قرار ندارند، بلکه در عرض هم قرار دارند. از همین جا استقلال دو قلمرو جهان و انسان، از خداوند مطرح می شود. با این فرض که هستی در سه قلمرو هم عرض مطرح می باشد، اصل و بنیاد هستی نمی تواند یک حقیقت باشد، بلکه سه حقیقت است. در نتیجه باید یک کثرت اندیشی خاصی پدید آید که عامل ایجاد توهمِ استقلال دو جوهر در عرض وجود خدا می باشد.

دکارت از یک سو مدعی است که خدا خالق دو جوهر دیگر، یعنی روح و ماده است و حتی بعد از خلق، آنها را تحت احاطه خود دارد و چنانچه بخواهد می تواند این دو جوهر را نابود سازد. ولی در جای دیگر مطرح می کند که: «گیرم که آفریدگار ما مطلق باشد، یا حتی اگر ثابت شود که وی دلش خواسته است که ما را فریب دهد، اما در خود احساس آزادی می کنیم و این آزادی چنان است که هر بار دلمان بخواهد میتوانیم از باور داشتن به چیزهایی که خوب نمی شناسیم، بپرهیزیم و بدین سان هرگز در دام فریب نیفتیم.»(13)

دکارت معتقد است که: «اگر چه ما بدین سان همه آنچه را که می توان درباره اش شک نمود، رد می کنیم و حتی باطل می انگاریم و به آسانی می پنداریم که نه خدایی وجود دارد و نه آسمانی و نه زمینی و یا حتی کالبدی برای وجود خود ما وجود ندارد، اما در یک نکته هرگز نمی توان شک کرد و آن اینکه ما در حال شک کردن به حقیقت همه این امور هستیم، زیرا نمی توان از تصدیق این حقیقت خودداری کرد که اندیشه ای در حال شک کردن است و به رغم همه شبهات عجیب و غریب وجود دارد. پس چاره ای جز این نتیجه گیری که «من می اندیشم، پس هستم» وجود ندارد. این نخستین و متیقّن ترین اندیشه ای است که از راه شک منظم علمی، می توان به آن رسید.»(14) بدین گونه، دکارت تردید ناپذیری وجود بشر و نه خدا، را آغاز و بنیاد تفکر عصر جدید غرب می داند.

فلاسفه تجربی و تحلیلی غرب اعتبار وجود برخی از اصول اخلاقی و زیبایی شناختی را منکر می شوند و حقایق یاد شده را به نوعی عواطف و خصوصیات وجود آدمی مستند می کنند و برای آنها در جهان عینی، فیزیکی و خارجی، هیچ نوع واقعیتی قایل نیستند، حال آن که با چنین اعتقادی بسیاری از جنبه های نظری و عملی انسان در طول تاریخ و تمدن تکاملی اش غیر قابل توجیه می گردد و از این نظر، وجود آدمی را تا حد یک موجود طبیعی تنزل می دهد و زمینه بروز بحرانهای فرهنگی و اخلاقی بزرگ را در تمدن بشری، ایجاد می کند.

در تفکر دکارت خدای قادر و توانا تنها در خدمت بشر و تفکر اوست، نه بشر در خدمت او؛ زیرا آنچه در تفکر دکارت نقش بنیادین و اساسی را به عهده دارد، خودآگاهی خاص بشری است و خدا تنها به صورت خالق و حافظ می باشد. از این رو، چنانچه طبیعت تحت تصرف و سلطه خداوند قرار گیرد، وجود بشر، که عین خودآگاهی است و از او انفکاک ناپذیر می باشد، کاملاً مستقل از هر حقیقت غیر بشری، حتی خدا خواهد بود. دکارت تصریح می کند «بشر حقیقتا از زمانی وجود دارد و تا هنگامی که هست، فکر می کند. پس تفکر، خالق اصلی هستی بشر و نیز غایت و بلکه حافظ وجود بشری اوست.»(15)

در تفکر دکارت تشخیص مرز و نحوه ارتباط بشر با خداوند، خصوصا در عرصه اندیشه، امری کاملاً گنگ، مبهم و بلکه متناقض است و همین امر یک سلسله مباحث فلسفی و اومانیستی متعارض و بحران زا را در تفکر بعدی متفکران غرب در جهت اعتقاد به مکتب اومانیسم ایجاد می کند. بنابراین مفهوم جوهر در فلسفه دکارت مفهومی مبهم است که سوءتفاهماتی اساسی را در عرصه فلسفه متفکران بعدی جهان غرب ایجاد کرده است. هرچند دکارت به مفاهیم روشن و متمایز و نه مبهم و گنگ، اعتقاد راسخ و بنیادین دارد، اما، همان طور که برخی از فلاسفه بعد از دکارت اظهار کرده اند، اعتقاد به وجود سه جوهر در تفکر او، امری متناقض است. لذا در بحث کثرت گرایی، کثرت در مقابل وحدت قرار دارد و از تفکر دکارت سرچشمه گرفته است.

پس در تفکر دکارت سه حقیقت و بنیاد در قلمرو هستی شناختی وجود دارد که در طول وجود یکدیگر نیستند تا در نهایت به یکدیگر برگردند، بلکه در عرض هم هستند. با وجود استقلال سه قلمرو هستی از یکدیگر این سؤال به ذهن خطور می کند که چرا دکارت به طرح و قبول چنین تناقض فاحشی تن می دهد؟! چرا با وجود اعتقاد به خدا اظهار می دارد که انسان و جهان به صورت دو جوهر در کنار وجود خداوند بوده و به نوعی خود «بنیاد» می باشند؟

تمام متفکران بزرگ عصر جدید با قبول این طرح در تفکر اومانیستی دکارت، دستخوش تناقض و بحران لاینحل شده اند، احتمالاً تاریخ هزار ساله قرون وسطی در غرب و فضای فکری آن زمان اجازه نمی داده است که دکارت در این باره تأمل نماید که، اگر خدا خالق و فعال است، پس باید با جهان ارتباط داشته باشد و اگر با جهان ارتباط دارد، پس جهان در طول اراده او، نه در عرض آن قرار دارد.

با توجه به اینکه مکاتب فلسفی غرب دارای جنبه تاریخی بوده و تفکرات فلسفی جنبه نظری محض ندارند و تحت تأثیر تاریخ و نحوه زندگی اجتماعی جهان غرب قرار دارند، می توان ادعا نمود که آثار و نتایج تاریخ هزار ساله حکومت دینی و سیاسی کلیسا بر جهان غرب در افکار دکارت نیز سایه افکنده است و او با توجه به وضعیت فکری و تاریخی مسیحیت در برابر این جریان عکس العمل نشان داده است. به همین دلیل متفکران اومانیستی جهان غرب مانند دکارت و بیکن ناچار هستند تناقضاتی را در ابتدای عصر جدید بپذیرند و اگر بخواهند از قیمومیت کلیسا خارج شوند به ناچار یک راه در پیش رو خواهند داشت و آن اتخاذ رویه تفریط در برابر شیوه افراط کلیسا است. لذا تفکر دکارت با شک در همه معتقدات فلسفی و فکری کلیسا و گذشته غرب آغاز می شود. پذیرش چنین تناقضاتی در تفکر دکارت و بسیاری از فیلسوفان غرب موجب تثبیت آن در تفکر فلسفی عصر جدید می شود و هگل از این جهت با روش و طرح منطق دیالکتیک بر این تناقضات صحه می گذارد.

از نظر دکارت «تفکر» اساس وجود می باشد، زیرا معتقد است که: «من فکر می کنم، پس هستم» بدین ترتیب تمدن، جامعه و متفکری که مبنای وجود را تفکر قرار می دهد؛ علیرغم وجود برخی تناقضات در نهایت وجودش مبتنی بر تفکر است. از این رو حاوی آثاری مثبت می باشد. در مجموع تفکر دکارت دارای دو جنبه اساسی می باشد: یک جنبه از آن در ارتباط با فکر (من فکر می کنم پس هستم) است؛ یعنی مبنای وجود بشر تفکر می باشد و ظهور تکنولوژی، مکاتب مدرن انسان شناسی، جهان شناسی، از اثرات خاص آن می باشد و جنبه دیگر اعتقاد به وجود کثرت در عین پذیرش یک سلسله تناقضات فکری در بنیاد هستی است.

دکارت در تبیین موضوعات هستی شناسی به تناقضاتی اساسی برخورد کرده و این تناقضات در عصر حاضر به صورت تضادی در تفکر و تمدن کنونی فرصت ظهور یافته است. یکی از تناقضات تفکر دکارت، چنانکه بیان گردید طرح سه جوهر و بنیاد می باشد که به طور کامل و مستقل در عرض هم قرار گرفته اند، اما در اینجا این سؤال مطرح می شود این سه جوهر چگونه با هم ارتباط دارند؟

چنانچه گفته شود که ارتباط آنها مبتنی بر تأثیر و تأثر است، باید متذکر شد که جوهر مستقل است و تأثیر و تأثر نمی پذیرد. زیرا جوهر ذاتا کامل است و نیازمند ارتباط نیست، حال آنکه ما معتقدیم بین انسان و خدا ارتباط وجود دارد.پس این ارتباط چگونه تبیین می شود؟ به عبارت دیگر، چگونه سه جوهر مستقل از یکدیگر می توانند فراتر از خودشان با هم ارتباط داشته باشند و تأثیر گذار و تأثرپذیر باشند؟ این مسأله از زمان دکارت تا اکنون بی پاسخ مانده است. بعدها اسپینوزا اظهار نمود که اینها (طبیعت، انسان، ماوراءالطبیعه) سه جوهر نیستند، بلکه یک جوهر هستند. پس فرض وجود جوهر سه گانه در تفکر دکارت یک حقیقت متناقض است، زیرا جوهر در ذات خود نامحدود است، اما چگونه به صورت سه جوهر در تفکر دکارت ظاهر می شود. جوهر با استقلال در وجود خویش باید نامحدود باشد، اما از نظر دکارت نامحدود نیست. پس جوهر با توجه به عدم محدودیت و وحدتش، چگونه می تواند متعدد باشد؟!

در تمام وجوه مختلف مکتب کثرت اندیشی، جدایی انسان و جهان از مبدأ هستی، یعنی خدا مطرح می شود. اما در اعتقاد تفکر الهی اصل وجود یکی است، لذا اصل علم هم یکی است؛ یعنی بنیاد علم و هستی خداوند می باشد. به همین دلیل، حصول علم از طریق عقل کلی و فیاض یا واسطه بین خدا و انسان میسر می شود.

بنابراین اگر در هستی سه جوهر وجود دارد؛ چگونه انسان به وجود دو جوهر دیگر علم پیدا می کند؟ انسانی که در واقع حقیقتش خودآگاهی است، چگونه فراتر از خود می رود و به جهان ماده و ماوراءالطبیعه علم پیدا می کند؟

این امر، یک سلسله بحث های معرفت شناسی را در غرب مطرح نمود. از این رو در این تفکر جهان و حتی اندیشه وجود خدا چیزی جز انعکاس وجود من نیست. لذا ایده آلیسم هگلی معتقد است من نمی توانم از فکر وجود خود خارج شوم. زیرا به فرض اینکه من جوهری مستقل باشم، بنا به اعتقاد دکارت این جوهر دامنه و حدودی دارد که در آن حدود، دو جوهر مستقل دیگر، یعنی جهان و خدا نیز مطرح می شوند!! اما وقتی انسان نمی تواند از درون خود فراتر برود، پس بنیان این دو جوهر لاجرم در درون من می باشد. در این صورت، جهان و خدا، زاییده ذهن من خواهد بود. بدین ترتیب هگل جهت حل تضاد فکری دکارت، وجود عالم غیب و عالم طبیعت را به درون بشر مرتبط می داند و اظهار می کند که جهان و خدا انعکاسی از علم و وجود بشر در بیرون از وجود او است و از همین جا ایدآلیسم شیلینگ و فیخته و پس از آنها هگل مطرح می شود، تا اینکه سرانجام مکتب آلمانی ایدآلیسم مطلق شکل می گیرد.

پس کثرت اندیشی در معنای اعم آن در واقع اعتقاد به سه جوهر مورد نظر دکارت است که در نهایت به یک جوهر، یعنی انسان ختم می شود. کثرت اندیشی به معنای اخص آن، نیز علیرغم تضاد این نوع کثرت انگاری با ایدآلیسم و مکتبهای راسیونالیستی، به نوع خاصی از ایدآلیسم منجر می شود. در تفکر کثرت اندیشی، (فلسفه های تحلیلی و ترکیبی) انسان حقیقت همه چیز از جمله حقیقت جهان و خدا می باشد، لذا اومانیسم یا حاکمیت انسان به عنوان اصل مطرح می شود. از همین جا لزوم قطع ارتباط انسان با هر حقیقت مابعدالطبیعی اعلام می گردد. این عقیده در نهایت موجب جدایی سیاست و علوم انسانی از دین و متافیزیک می شود، چیزی که در تفکر غرب ایجاد گردید. اومانیسم در غرب به دو صورت مختلف و یک مبنای مشترک تحقق می یابد و ارتباط میان علوم انسانی، علوم بشری، زندگی اجتماعی را با دین و متافیزیک قطع می کند و باعث جدایی دین از سیاست می شود. البته ماکیاول در کتاب «شهریار» این اصل را مطرح کرده است. در تمام مکاتب انسانی مانند لیبرالیسم و سوسیالیسم، که به هیچ وجه جنبه دینی واقعی ندارند، رابطه دین با متافیزیک قطع می شود. از این رو تقریبا همه فلاسفه عصر جدید، به استثنای معدودی، معتقد به اندیشه دئیسم یا دین طبیعی(16) می باشند و اگر فردی مانند کانت تعبدا به خدا و دین اعتقاد دارد، عملاً در صحنه اداره جامعه و تاریخ در نهایت معتقد به آزادی فکر و عمل انسان از هرنوع بنیاد غیر بشری می باشد. بنابراین، در تفکر دکارت و عصر جدید رابطه انسان، جهان و خدا عرضی است نه طولی.

فلسفه های تحلیلی و ترکیبی، با بنیاد اومانیستی، در مقابل تفکر مابعدالطبیعی حقیقی و ادیان ابراهیمی قرار دارد. عمده تفاوت تفکرات عصر جدید بر محور نحوه تحقق حاکمیت انسان بر هستی است.

در این تفکر سلسله متصل موجودات که به وجود خدا منتهی می شوند، از هم گسسته می گردند و از وجود خداوند استقلال می یابند، لذا جهان و انسان از دیدگاه انسان جدید غرب، دیگر در طول و ارتباط مستقیم با خداوند قرار ندارد و دیگر تحت حاکمیت و سلطه الهیات و جهان متافیزیک نیست. به همین دلیل جهان و انسان در تفکر امثال دکارت و بیکن از قید جهان ماوراءالطبیعه، استقلال و آزادی می یابد. لذا آنچه مقام اول را در تفکر آنها دارد، علوم انسانی و طبیعی است، نه علوم الهی، برخلاف آنچه در تفکر قرون وسطی مطرح و ملاحظه می شد. سیاست نیز که علم تدبیر جامعه است، از تقید به الهیات و دین مستقل می گردد و در تفکر متفکرانی چون ماکیاول، که فاقد هر نوع جنبه اتوپیایی و آرمان گرایانه است، صورتی کاملاً بشری و سکولار به خود می گیرد. علوم طبیعی به دلیل کمّی شدن از بیان کیفی و معنوی قرون وسطی فاصله می گیرد و هنر نیز جنبه حسی و ناسوتی می یابد. بر اثر این امور و تحولات فکری، روحیه اطاعت پذیری فرد به عصیان در برابر هر حقیقت غیر بشری و الهی مبدل می گردد. در عرصه روابط اجتماعی، نظامهای استبدادی جای خود را به رژیمها و نظریه های مبتنی بر دموکراسی و آزادی می دهند و دیگر حکومت عطیه و ودیعه الهی تلقی نمی گردد و در نهایت مهمترین ویژگی جهان مادی؛ یعنی جنبه حسی و کمی آن، که با ریاضیات جدید ارتباط بنیادی دارد، بر همه عرصه های تحقیقاتی بشر اعم از مباحث فکری، علمی، اجتماعی و اخلاقی حاکم می گردد. در عرصه اخلاق نیز خیر و شر با وجود جنبه معنوی و دینی آن، به تدریج جای خود را به ملاک های مادی نظیر سود و زیان می دهند و انگیزه های دینی و اخلاقی، مانند حس تکلیف، عبودیت و بندگی به پدیده و معیارهایی چون اصل لذت پرستی مبدل می گردند. در تفکر جدید در نگرش به طبیعت میان دو منبع معرفت انسانی، یعنی حس و عقل فاصله و جدایی پدید می آید و ارتباط طبیعت با ماوراءالطبیعه انکار می شود و در نتیجه برهان های نظم و حدوث فاقد اعتبار معرفت شناختی و وجودی قلمداد می شوند و میان ذهن و علم در فلسفه جدید غرب انفصال و بلکه تقابل عبور ناپذیری ایجاد می گردد، به طوری که دیگر نمی توان از وجود طبیعت به وجود عالم ماوراء الطبیعه پی برد. حاصل این امر، قطع ارتباط عقل با منبع حسی و در نتیجه جدایی فلسفه و حکمت الهی از علم جدید می باشد. لذا تعارض میان فلسفه و علم در تفکر عصر جدید شدت می یابد.

ظهور تفکر کانت و اصل عدم امکان شناخت جهان ماوراءالطبیعه در فلسفه های جدید از همین امر سرچشمه گرفته و در نهایت موجب تولد مکتب شکاکیت گردیده است. همچنین مکاتب مختلف معتقد به فلسفه نسبیّت یا انکار جهان غیب؛ نظیر تفکر حلقه وین، پوزیتیویسم و مارکسیسم درست در جهت عکس تفکر قرون وسطی ظاهر شده اند. از نظرگاه این مکاتب الحادی، تعارض بنیادین میان علم و دین وجود دارد. علیرغم اینکه ریاضیات با جنبه های عرفانی و معنوی از مشرق زمین به جهان باستان و عرصه تفکر فیلسوفان بزرگی چون فیثاغورث و افلاطون وارد گردیده بود و با علوم الهی رابطه ای تنگاتنگ داشت، در عصر جدید به صورت کاملاً کمی و مادی در آمده است، در نتیجه نگاه بشر غربی به طبیعت (به صورت آیات الهی و تبعیدگاه انسان و زندان آدمی - چنانکه در تفکر قرون وسطی مشهود بود) تغییر می کند و طبیعت جای خود را به عالم جدیدی می دهد که امکان شناخت مادی را فراهم کرده و با بهره گیری از موهبت های طبیعی، آن را به بهشتی محسوس و کاملاً بشری مبدل خواهد نمود. به این ترتیب، زنجیره وحدت بخش علوم گوناگون قرون وسطی - که به علم دین و توحید خاص مسیحی پیوسته بود - از هم گسست و آن نگاه وحدانی به تمام علوم، حتی علوم طبیعی و ریاضی، جای خود را به نوعی کثرت اندیشی فلسفی، طبیعی و مادی داد، زیرا در تفکر بشر جدید غربی، دیگر سه عامل معرفت یعنی حس، عقل و وحی (علم، فلسفه و الهیات) با دین رابطه طولی ندارند و در عرض هم و مستقل از یکدیگر ظهور و رشد می کنند. این مسئله، اساس کثرت انگاری تفکر غرب است. در حالی که تفکر دینی قرون وسطی در هر سه ساحت هستی شناسی، جهان شناسی و انسان شناسی شدیدا تحت تأثیر دین مسیحیت بود و از ارتباط و اتصالی یکپارچه و دایره وار و کاملاً مرتبط با یکدیگر برخوردار بود.

در عصر رنسانس، با قیام عظیم مخالفان، تفکر و سازمان استبدادی کلیسا فروپاشید و هر جزء از آن به دورترین نقطه از کانون و مرکز تفکر دینی غرب پرتاب گردید و به این ترتیب، وحدت منسجم، اعتقاد و نگرش معنوی بشر غربی به هستی از بین رفت و در نتیجه عالم وجود نگاه غربیان «متکثّر» گردید و به جای آن منظومه و نظام فکری جدید با دیدگاهی کاملاً کمّی، حسی و بشری نسبت به جهان و علوم گوناگون وحتی خدا و دین ظاهر گردید و به تدریج بر دامنه این قوه گریز از مرکز، افزوده شد و در نتیجه، علوم تخصصی بسیاری در طی چند قرن گذشته متولد شد. این امر خود از جهات گوناگون، کثرت و افزایش کمی و کیفی علوم گوناگون بشری و در نتیجه، پیشرفت در همه زمینه های فکری و تاریخی را موجب گردید.

در تفکر جدید در نگرش به طبیعت میان دو منبع معرفت انسانی، یعنی حس و عقل فاصله و جدایی پدید می آید و ارتباط طبیعت با ماوراءالطبیعه انکار می شود و در نتیجه برهان های نظم و حدوث فاقد اعتبار معرفت شناختی و وجودی قلمداد می شوند و میان ذهن و علم در فلسفه جدید غرب انفصال و بلکه تقابل عبور ناپذیری ایجاد می گردد، به طوری که دیگر نمی توان از وجود طبیعت به وجود عالم ماوراء الطبیعه پی برد. حاصل این امر، قطع ارتباط عقل با منبع حسی و در نتیجه جدایی فلسفه و حکمت الهی از علم جدید می باشد. لذا تعارض میان فلسفه و علم در تفکر عصر جدید شدت می یابد.

از سوی دیگر، تکامل بیش از پیش علوم غربی زمینه دوری انسان از اعتقاد به یک کانون مرکزی و معنوی در جهان هستی را ایجاد نمود به طوری که موجب تجزیه اندیشه، زندگی و هویت انسانی بشر غربی گردید. در قرون هجدهم و نوزدهم، اندیشه متکثر غربی که از انفجار اعتقادی و اومانیستی در برابر حاکمیت تفکر محدود و متعارض کلیسا ایجاد شده بود، بعد از سیر تکاملی اش با ظهور نوعی نظام ناسوتی و کاملاً بشری مانند اندیشه متفکران بزرگ انگلیس و فرانسه مواجه شد که ثمره نهایی تمدن جدید و اعتقاد به اندیشه مدرنیسم و مکتب اومانیسم بود و توانست نوعی ماتریالیسم یا ایدآلیسم الحادی و ناسوتی را ایجاد کند. چنان که در تفکر امثال هیوم، برکلی، لاک، مارکس، هگل، آگوست کنت، اسپنسر، داروین و برخی جهان شناسان قرن اخیر مطرح و قابل ملاحظه است. البته کانت فیلسوف بزرگ آلمانی نیز در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم تناقضات و برخی محدودیت های فکری و فلسفی این مجموعه به هم پیوسته مدرنیسم و اومانیسم آشکار ساخت. او با فلسفه خود اجزاء گوناگون مکاتب آمپریالیستی و راسیونالیستی فلسفه جدید غرب را در تفکر و نظام فلسفی خویش متحد کرد و آنها را به طور بنیادی سنجید. کانت به خوبی دریافته بود که خودآگاهی اومانیستی بشر عصر جدید، که با فلسفه های دکارت، بیکن، لاک و هیوم صورتی منسجم یافته بود و به تمامیت رسیده بود، دارای اصول، مبانی و حدودی گذرناپذیر و در نتیجه متناقض است که فراتر رفتن از آن غیرممکن می باشد. از این رو علی رغم خوش بینی برخی از متفکران اولیه عصر جدید، در مورد حقانیت و صحت مطلق تفکر جدید خودآگاهی برخی اندیشه های متفکران بزرگی چون هیوم و هگل (بعد از کانت) به سرانجام تراژیک خود نزدیک گردید. در تفکر نیچه، وقوف به محدودیت های تفکر اومانیستی عامل آگاهی از جنبه های نهایی، پایانی و در نتیجه عدمی آن می شود، به طوری که منجر به ظهور نوعی نیهیلیسم انتقادی از رسالت و حقانیت اندیشه مدرنیسم (در فلاسفه پست مدرن) در قرن حاضر گردید. در تفکر نیچه (در قرن گذشته) اندیشه یکپارچه اومانیستی مغرب زمین، با تفکر کانت به لرزه درآمد، اما قبلاً تا زمان فلاسفه روشن اندیش انگلیس و فرانسه نسبت به آن خوش بینی وجود داشت، تا اینکه مجددا به لرزه افتاد. نیچه زمینه تفکر کثرت گرایی آلمان را در آستانه قرن حاضر فراهم آورد و از روحیه رمانتیک، فلسفه های اگزیستانسیالیسم، پدیدارشناسی و هرمنوتیک جدید تأثیر پذیرفته و مبتنی بر یک سلسله تشکیکات اصولی در همه عرصه های فلسفی، علمی و نیز تلقی اومانیستی از دین و خدا بود.

بدین ترتیب، تفکر ترکیبی و کل گرایانه و شبه متافیزیکی برخی از متفکران قرن نوزدهم نظیر هگل، مارکس، آگوست کنت، اسپنسر و داروین به تفکر تحلیلی و مبتنی بر کثرت گرایی و تشکیک مبدل می شود.

پی نوشتها


1. تاریخ فلسفه غرب، کتاب سوم، راسل، ترجمه دریانوری، ص 301

2. اصول فلسفه، رنه دکارت، ترجمه صانعی، ص 43

3. تاریخ فلسفه غرب، کتاب سوم، راسل، ترجمه دریابندی، ص 321

4. تاریخ فلسفه غرب، جلد سوم راسل، ترجمه دربندی، ص 316

5. همان مأخذ، ص 317

6. تاریخ فلسفه غرب، کتاب سوم، راسل، ترجمه دریابندی، ص 213

7. همان مأخذ

8. رجوع شود به ارغنون، فلسفه تحلیلی، مقاله «فیزیکالیسم»، نویرات، ترجمه علی مرتضویان، ص 718

9. ر. ک. ارغنون8/7 «فلسفه تحلیلی» مقاله «کارناپ و فلسفه تحلیلی»، نوشته علی پایا

10. همان، مقاله «دو حکم جزمی تجربه گرایی»، کواین، ترجمه منوچهر بدیعی

11. همان، مقاله تأملاتی در باب فرهنگ و هنر و ادبیات، ویتگنشتاین، ترجمه پاینده

12. همان، مقاله خدا در فلسفه ویتگنشتاین، سیرل بارت، ترجمه علوی تبار

13. دکارت، اصول فلسفه، ترجمه منوچهر صانعی، اصل ششم، ص 742

14. همان منبع، اصل هفتم، ص 43-42

15. دکارت، «تأملات»، ترجمه احمد احمدی، ص 28

16. هیوم، تاریخ طبیعی دین، ترجمه عنایت.

رجوع شود به: الهیات جدید، ارغنون، کانت، دین طبیعی، ترجمه منوچهر صانعی

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان