- در خدمت جناب آقای دکتر مهدی نوری، برادر بزرگوار مرحوم پروفسور نوری هستیم. در بارة مرحوم پروفسور نوری، بواقع باید بگوییم در حالی ایشان مدارک والای علمی را در رشته های مختلف کسب کرده بودند، که خود خصلتهای انسانی و اخلاقی را نیز به حد کمال و تمام داشتند. به نظر من در وصف دکتر، این حدیث امام جعفر صادق(ع) را می توانیم به کار ببریم که ایشان می فرمایند: «هر کس در دنیا زاهد و بی رغبت باشد، خداوند متعال نور حکمت را در دلش استوار می سازد، زبانش را به حکمت می گشاید، عیوب دنیا را در دیده اش آشکار می کند، بر درد و دوای آن آگاهی اش می دهد و با قلب سلیم از این جهان به دار السلامش می برد.»
جناب آقای دکتر! از حضورتان تشکر می کنم، و از اینکه با وجود تأثر و تألم فراوان، قبول زحمت فرمودید و وقت خود را در اختیار ما قرار دادید. در نظرم بود که شما از دوران کودکی آقای دکتر و از زادگاهش، نیستانک، برای ما بگویید؛ همانجایی که ما بسیار شنیدیم که آقای دکتر به نیکی از آن یاد می کردند، و خاطرات خوشی را از دوران کودکیشان و آن صفای روستا داشتند.
بسم الله الرحمن الرحیم. اول وظیفه دارم که از محبت و لطف شما برای این زحمت و قبول زحمت، سپاسگزاری کنم. شما بخوبی شاهدید که من در جریان سؤالات شما، از پیش نبودم. در نتیجه، آنچه را که مغزم یاری می کند، با کمال میل در این زمینه برای شما بازگو می کنم. مرحوم پروفسور دکتر نورعلی نوری، در روستای کوچک اما پیشرفته ای به نام نیستانک که در30 کیلومتری شمال غربی نایین قرار دارد، به دنیا آمدند. از این جهت عرض می کنم پیشرفته که در زمانی که من بچه بودم و به دنیا آمدم، در آنجا تلفن، پست و خدمات دیگری بود، که ارتباط بیشتری با نقاط دیگر برقرار می کرد. پدر من که ابتدا در وزارت آموزش و پرورش فعلی یا معارف آن زمان بود و بعد تلفن آن منطقه را به عهده داشت، به ادبیات ایران بسیار علاقه مند بود. مادرم در حدود شش سالگی، همة ما را با قرآن آشنا کرد؛ به طوری که کسانیکه آشنایی با بنده دارند، می دانند که تا سالیان پیش که فرصت بیشتری داشتم، نیمی از قرآن مجید را بخوبی حفظ بودم. پدرم سعی کرد به ما شاهنامة فردوسی را که مرتب می خواند، در همان چند سال اول زندگی به همة ما القا کند تا ادبیات ایران را دوست داشته باشم. برادر من، در شش سالگی وارد دبستان شدند. در اولین روز تحصیلشان، وزیر معارف و صنایع مستظرفه آن موقع که وزارت آموزش و پرورش فعلی میشود، برای بازدید مدرسه مراجعه می کند. وقتی وارد کلاس می شود، از دانش آموزان می پرسد که این شعر را اگر کسی معنا کند، من به او جایزه می دهم. آن شعر این است: سگی را لقمه ای هرگز فراموش نگردد گر زنی صد نوبت از سنگ.
در آن روز، روز اول دبستان، برادر من به دستور وزیر، مدال برنزی می گیرند که روی آن نوشته شده است: «توانا بود هر که دانا بود». و آن مدال، امروز در نزد من موجود است. البته، تفسیری که برادر من با زبان بچهگانه برای دریافت این مدال می کند که من بعدها از طریق خود ایشان و پدرم و مادرم شنیدم ، بسیار تفسیری ساده ولی عالمانه است.
خیلی خوب این تفسیر در یادم هست. ایشان گفتند: اگر یک سگ را به وی غذا بدهی و کتکش بزنی، فراموشش نمی شود. اما اگر به مردم بدهی و چقدر هم خوبی کنی، توی سرت می زنند. این عین عبارت یا تقریباً ، آن عبارتی است که ایشان بیان کرده بودند. ایشان از آن به بعد، هر سال به عنوان شاگرد اول، بسیار کوشا و توانا شروع به درس خواندن می کنند. اصولاً ، به عرضتان برسانم طبق تحقیقی که برای بهرة هوشی مردم ایران شده است، منطقة نائین که نیستانک در آنجاست، یکی از مناطقی است که مردمش بالاترین بهرة هوشی را دارند. بهرة هوشی همان است که اگر با ذات پاک، تفکر، رحمت، اندیشه، تعالی و نیل مسیری که به کمال فرد را می کشاند، همراه باشد، حافظ، ابن سینا، ملاهادی سبزواری، سهروردی فارابی یا رازی را تحویل جامعه می دهد.
مرحوم دکتر نورعلی نوری، بهرة هوشیشان، بسیار بسیار بالا بود؛ به طوریکه می شود به جرائت گفت که بهرة هوشی نوابغ را داشتند. به همین جهت، ایشان در همان روستای کوچک که هیچکس آن وقت فکر درس و تحصیل کردن نبود، ضمن اینکه در کار کشاورزی فعالیت مینمودند و به همة اهالی خانواده هم کمک می کردند، در یک دست کتاب و در دست دیگر یکی از وسایل لازم برای کار کردن را داشتند، و هیچوقت به کمتر از بیست، حداقل نمره راضی نمیشدند.
تحصیلات بعدی ایشان هم بتدریج به همین ترتیب بود؛ بطوری که به محض اینکه به دورة متوسطه رسیدند، به دلیل دانستن ریاضیات خوب که حل مسائل ریاضی به وسیلة ایشان که همه را به تعجب وامی داشت مشغول تدریس در دوره های پایینتر شدند. هنوز دورة متوسطه را تمام نکرده بودند، که از طرف وزارت فرهنگ ابتدا به عنوان آموزگار و بعد به عنوان دبیر، استخدام شدند. بعد باز هم با رتبة اول وارد دانشگاه شدند، و در امتحان اعزام دانشجو به خارج که در آن زمان می گذاشتند برای تربیت دانشجویانی که می توانند در سازندگی ایران شرکت داشته باشند به آن سازمان مراجعه کردند، امتحان دادند و رتبة اول شدند.ایشان با رتبة اول عازم پاریس شدند تا در رشته های پزشکی یا شیمی تحصیل کنند. به همین دلیل، در رشتة پزشکی دانشگاه پاریس شرکت کردند. همزمان با این تحصیلات، ایشان تحصیلات بعدی را شروع کردند، که اگر لازم باشد، به اطلاعتان می رسانم.
- سؤال بعدی من هم دقیقاً در همین باره است.
× کوشش خاصی که آقای دکتر نوری برای تحصیل علم داشتند، سبب شد که در پاریس به جای یک دید تک بعدی، یک دید چند بعدی داشته باشند. تمام کسانی که ایشان را می شناسند، به این ویژگی دکتر معترفند. به عنوان مثال، شخصی را که نمی شناختم، در مسجد دانشگاه امام صادق(ع) کارتشان را خدمت حضرت آیت ا... مهدوی کنی دادند نگاه کارت ایشان کردم، ظاهراً یکی از استادان نمونه بودند. ایشان خواهش کردند که آن روزکمی دربارة آقای دکتر نوری صحبت کند. گویا فرصت نبود یا زمان به پایان رسیده بود. ایشان می گفتند که هر زمان که از سفارت رد می شدند، ساعت 7 بعد از ظهر، 9 بعد از ظهر، 11 شب، نیم شب، 2 ساعت بعد از نیم شب، چراغ آقای دکتر نوری روشن بود و ایشان را می دیدند که پشت میز مشغول مطالعهاند. این در حالی است که به دلیل اینکه با هزینة دولت رفته بودند، از همان ابتدا در سفارت مشغول کار شدند. ابتدا، دکتر به عنوان رئیس دفتر سرپرستی کار میکردند، و بعد رئیس دفتر سرپرستی دانشجویان ایرانی در کل اروپا، بتدریج، ایشان به عنوان معاون سرپرستی دانشجویان ایرانی در اروپا، سرپرست دانشجویان ایرانی در اروپا و فرانسه و در آخر رایزن فرهنگی (وابستة فرهنگی) منصوب شدند.ایشان همزمان با اینهمه مشاغل سنگین، درس هم میخواندند. حقیقتاً، آقای دکتر نوری آگاهانه یک مسئولیت بزرگی را بر عهده گرفته بودند.از یک طرف، سرپرستی دانشجویانی که اعزام می شدند، سعی داشتند غرور و افتخار ایرانی در فرانسه را حفظ کنند. از طرف دیگر تلاش میکردند مانع از این شوند که این دانشجویان، جذب و غرق تمدن ظاهری فرنگ شوند.دکتر میخواستند کاری کنند که دانشجویان دانش پیشرفته و با ارزش غرب را فرا بگیرند و در بازگشت به ایران، بتوانند منشأ سازندگی شوند. این کار بسیار مهم بود. یعنی همان تأثیر پذیری فرهنگی، که ایشان آگاهانه کردند. شاهد این ادعا، تمام کسانیاند که در رشته های: پزشکی، مهندسی، تاریخ، ادبیات، حقوق و اقتصاد در این دوران که ایشان سرپرستی آنها را به عهده داشتند، در بهترین شرایط تحصیل کردند و به ایران بازگشتند. بسیاری از اینها نه تنها از مفاخر ایران، بلکه از مفاخر جهان به حساب می آیند.
همزمان با اینهمه مسئولیت سنگین فرهنگی، ایشان در رشته های مختلف: حقوق، علوم سیاسی و اقتصاد از دانشگاه پاریس، لیسانس دولتی گرفتند. با تلاش بیشتر، دکترای خود را گرفتند و به درجة علمی فرانسه که با آن می شد در دانشگاههای دولتی پاریس و فرانسه درس داد، یعنی اگریکتیف، نایل شدند. و بعد، دکترای دولتی خود را در رشته های: اقتصاد، علوم سیاسی، حقوق بیمه و آمار گرفتند. در انفورماتیک متخصص شدند و جایزة عالی مدرسة عالی بیمة ایران را که بندرت به کسی داده می شد، از آن خود کردند. تقریباً به طور خلاصه، می توانم عرض کنم که در این دوران پربار تحصیلی، ایشان علاوه بر کسب اینهمه مدارک علمی، سعی کردند اندیشة عرفانی خودشان را هم بتدریج به سوی تعالی بکشانند؛ به طوری که هر دانشجویی که در این دوران یعنی تا سال 1340 شمسی که با سرپرستی ایشان برگشته است، این تأثیرپذیری ایشان را بخوبی دارد. و به عنوان شاهد، همة آنها هنوز زندهاند و می توانند این مسائل را مطرح کنند. این مجموعه ای یا خلاصه ای از آن چیزی است، که در فرنگ می توانستم دربارة ایشان بگویم. حالا ، مسائل دیگر ایشان در ایران است که اگر لازم شد، بعد عرض می کنم.
- نکته ای که شاید در اولین برخورد همة ما با ایشان در دانشگاه به ذهنمان می رسید و برایمان سؤال بود، علاقة وافر و بیش از حد ایشان به تعلیم و تربیت بود؛ به آموختن و آموزاندن. من خودم که چندین بار با ایشان برخورد و صحبت کرده بودم، نظرم این بود که جز عشق، نمی توان اسمی دیگری براین گذاشت. بواقع، ما از این لحاظ، مثل ایشان نداشتیم. می خواستم اگردر این زمینه مطلب خاصی دارید، برای ما بیان بفرمایید.
عرض کنم که به عنوان برادر ایشان، در سال 1348 یا تقریباً بین سالهای 48 تا 50 ، فکر می کنم ایشان بیماری داشتند. یادم هست که یک روز بعد از ظهری، یک رادیوی کوچک داشتم که با آن می توانستم رادیو گوش دهم. ایشان آن رادیو را از دست من گرفتند و کتابی از اقتصاددان معروف جهان، جان مینارد کینز، به من دادند، که بخوانم. برای من در آن موقع که شب برای آن بیمار نخوابیده بودم، بسیار سنگین بود. ولی، ایشان توصیه کردند که کمی که شروع به خواندن بکنی، این خستگی تو از بین می رود. همان روز شعری از حافظ برای من خواندند که هرگز فراموش نمی کنم. آن شعر این بود:
طبعی به هم رسان که بسازی عالمی یا همتی که از سر عالم توان گذشت
من مفهوم این شعر را آن موقع شاید خیلی درک نکردم. سالها بعد که خودم به عنوان معلم در دانشگاه تدریس کردم و شروع به نوشتن کردم، بتدریج این مسئله را درک کردم که چه دستور بزرگی برای من از زبان حال حافظ دادند. در نتیجه چند سال بعد، از ایشان دربارة آن شعر سؤال کردم. ایشان گفتند که تو می دانی که من اگر به دیدن یک بچة پنجساله هم بروم و غیر از یک کتابی از یک دانشمند بزرگ چیزی همراه نداشته باشم که در آن موقع به درد آن بچه بخورد، همان کتاب را به او می دهم تا شاید آن کتاب روزی تشویقش کند که مسیر علم و دانش طلبی را شروع کند و ادامه بدهد و برای جامعه مفید واقع شود. به همین دلیل آقای، دکتر نوری همان طوری که فرمودید، عاشق، به مفهوم عرفانی آن، بودند؛ به طوری که از این عشق به جایی رسیدند که من بدون هیچ نوع تعصب عرض می کنم که ایشان علاوه بر درک حقیقت و درک مفاهیم هستی، از طریق عشق و مجاهده به درک مطالب می رسیدند. این سخن من را کسانیکه در عرفان به عنوان عاشق یا به عنوان دانشمند فعالیت کرده اند و به این مرحله رسیده اند، می دانند که رابطة عشق یا داشتن عشق، برای یادگرفتن و تعلیم دادن یک امر الهی است. ایشان همیشه معتقد بودند که دانش را باید واقعاً به مفهوم دقیقش و از خودشناسی شروع کرد. همیشه بارها به من گفتند:
لاف دانش می زنی خود را نمی دانی چه سود دعوی دل می کنی غافل از جانی چه سود
این را حقیقتاً بارها و بارها باهم صحبت می کردیم. به همین دلیل، وقتی که تدریس می کردند، به دلیل خودشناسی، تصور ایشان این بود که از خودشناسی به خداشناسی خواهیم رسید. و باز، عقیده و تصورشان این بود که اگر انسان به مردم و دیگران خدمت کند و به واقع عاشقانه تعلیم بدهد، بزرگترین عبادت را کرده است. دکتر این ویژگی را، یکی از شروط اصلی شناخت خداوند می دانستند. البته، من باز با تأسف از اینکه چنین مردی از دنیا رفته است، باید بگویم:
صد هزاران مرد گم گردد مدام تا یکی اسرار بین گردد تمام
دکتر نوری به مرحله ای رسیده بودند که من خودم به عنوان یک دانشگاهی می توانم عرض کنم که با عشق، مجاهده، کوشش، تلاش و پیگیری علم و غرق تمدن ظاهری غرب نشدن چنانکه همة شما شاهد ظاهر ایشان بودید به کمترین چیز قانع بودند، و به این مرحلة اسرار بینی، خودشان را رسانده بودند.
از توضیحاتتان متشکرم. اگر اجازه بفرمایید، دوباره به سیر علم آموزی ایشان ایشان برگردیم. در چه سالی به ایران تشریف آوردند و در کجا مشغول به کار شدند؟
× در زمانی که یک تحولی با جنبه های سیاسی غوغا برانگیز احتمالاً زمان وزارت آقای درخشش و یک تغییراتی در سطح سرپرستیها انجام می شد، بعضی از سرپرستان تغییر کردند. افرادی که به مراتب در سطح پایینتر بودند، به جای سرپرستهای قبلی معرفی شدند؛ البته، این مسئله را تاریخ باید قضاوت کند. همکاران ایشان در حال حاضر که در دانشگاه امام صادق(ع) هستند، می توانند شهادت بدهند که افراد زیادی به آقای دکتر نوری گفتند شما که قادرید در دانشگاه پاریس یا هر دانشگاه اروپایی دیگر تدریس کنید، چرا به ایران برمی گردید؟ و حتی یکی از این بزرگواران که من فکر میکنم می توانم به این عنوان اسم ایشان را بگویم، آقای دکتر وکیل در سازمان ملل آن زمان بودند. ایشان گفتند: شما با این شرایط، اصلاً آمریکا بیایید و برای چه به ایران برمی گردید؛ چیزی برای شما نیست. پروفسور نوری از آنجائی که عشق به خدمت و آن هم به همنوع، هموطن و همخون خودشان داشتند، مطلقاً با این فکر مخالفت کردند و تک و تنها در حالی که پسر ایشان، سعدی، که اسم وی را به دلیل عشق ایشان به ادبیات ایران، سعدی گذاشته بودند 8 ماه بیشتر نداشت، چمدان خود را برداشتند و به ایران آمدند. در آن زمان، مشرف نفیسی در ایران مدیر عامل بیمه بودند.آقای نفیسی قبلاً دانشجویانی را از بیمه برای تحصیل فرستاده بودند، و بخصوص از آقای دکتر نوری خواسته بودند که سعی کنند با حداقل زمان، بتوانند مدارک علمی خود را بگیرند و برگردند. آقای دکتر نوری هم این کار را کرده بودند. در آن زمان حدود 8 یا 9 نفر از شاگردان ایشان که همه دکترا در حقوق، بیمه یا اقتصاد گرفته بودند و هنوز همة آنها زنده هستند و در یکی از روزنامه ها تسلیت داده بودند ، چون در بیمه بودند و دکتر به آنان علاقه داشتند، قبول کردند که به عنوان معاون، فعالیت بیمه ای در ایران را انجام بدهند؛ چرا که ایشان دکترای بیمه هم داشتند. وقتی ایشان کارشان را شروع کردند، احساس کردند که به دلیل نبودن متخصص در ایران، چه قراردادهای بیجا و بی مورد در زمینة بیمه های اتکایی بسته شده است. عرق ملی ایشان سبب شد که در این زمینه تلاش عجیبی را شروع کنند؛ به طوری که 14 ساعت در محل کارشان می ماندند؛ و در این چهارده ساعت که واقعاً تمام مدت کار می کردند قراردادها را بررسی میکردند. و به همین جهت در مأموریتهای علمی بسیاری که به نقاط مختلف دنیا داشتند، برای تجدید این قراردادها و اصلاح آنها اقدامات اساسی کردند. در آن موقع یا کمی بعد، سازمانی به نام «آر.سی.دی» (Regional Corporation for Development)، سازمان عمران منطقه ای یا همکاریهای منطقه ای برای توسعه، تشکیل شد که در واقع، همان «اکوی» فعلی است. پیشنهاد شد که آقای دکتر، رئیس آن سازمان بشود. ایشان از اینکه به عنوان یک رئیس خشک و خالی باشند، همیشه پرهیز داشتند، لذا به عنوان قائم مقام سازمان فعالیت را شروع نمودند. بسیار تلاش کردند. من شاهدم که در این زمینة بخصوص، چه تلاشی برای حفظ آبروی فرهنگی، علمی و فنی بیمة ایران کردند از طرف دیگر، حقیقتاً توسعه ای که بین سه کشور در منطقه انجام می شد و منافعش به کشور ما بر می گشت، مدیون زحمات دکتر بود. ایشان مشاغل دیگری را به همین ترتیب، بر عهده گرفتند و مؤسسات علمی بسیاری را راه اندازی کردند؛ مثل مجتمعهای مالیاتی، فنی-حرفه ای در دانشگاه ملی، که به عنوان سرپرست کل این مجتمع خودشان خدمت می کردند. همچنین مرکز مطالعات عالی بین المللی را اداره کردند، و شب در آنجا می خوابیدند. در هرجایی و هر مؤسسة علمی که ایشان به عنوان مؤسس کار را شروع می کردند، به محض اینکه احساس می کردند آن مؤسسه راه خودش را ادامه می دهد، ریاست آن را به شخص دیگری واگذار می کردند و، برای طراحی دیگری آماده می شدند و کار دیگری را می کردند. دکتر استاد پول و بانکداری در دانشگاه ملی (دانشگاه شهید بهشتی فعلی) بودند. همان موقع، مجتمعهای فنی حرفه ای را که شبیه دانشگاه آزاد امروز بود، در مقاطع مختلف تحصیلی بعد از دیپلم، پایه گذاری کردند. از کارهای مهم ایشان در آن دوره، این بود که بتوانند دانشجویانی را در واقع به تحصیل بکشانند، که نه به خاطر مدرک، بلکه با عشق و علاقه می خواهند چیزی یاد بگیرند؛ شاید مثل حوزة علمیه، مثل آکادمی زمان افلاطون، مثل لیسة زمان ارسطو. هدفشان، چنین مؤسساتی بود. به همین دلیل بعد از انقلاب، بلافاصله با مطالعاتی که می خواستند بکنند و نظریه های اقتصادی قلابی را در واقع بشناسانند و نظریات بهتری را ارائه کنند، به حوزة علمیة قم رفتند. بعد، به عنوان استاد تمام وقت –یعنی درجة استادی به معنای واقعی آن- حضور یافتند؛ و مدیر گروه پولی و مالی دانشکده اقتصاد و بعد در دانشگاه آزاد اسلامی، دانشگاه امام صادق(ع) و هر جایی که می توانستند تدریس کنند، در تهران یا شهرستان، فعالیت کردند.
من این مورد را هم برای شما عرض کنم که وقتی ایشان به قم می رفتند، آن روز را به خاطر دارم که اتومبیل دولتی دنبال ایشان، تا ایشان آمد را به قم ببرد. ایشان آن وقت فلسفة مارکس را برای نقد کردن و رد کردن در حوزه مطرح می کردند. پس، به آن راننده گفتند: کسی که می خواهد فلسفة مارکس را در حوزه نقد کند، خودش تک و تنها سوار اتومبیل دولتی نمی شود.پس، با اتوبوس رفتند. وقتی دکتر به دروازة قم رسیدند، زمان اوایل انقلاب بود که کنترل بیشتری در معبرها صورت می گرفت. ایشان کیفی را با خود برده بودند،که از زمانی که در فرانسه بودند، با خود داشتند. آن کیف با شرایط ظاهری ایشان که شما خودتان شاهد بودید تطبیق نمی کرد. مأموری که بالا آمد و داخل اتوبوس شد، آن کیف را دید. تصمیم گرفت تا بازرسی کند. وقتی که کیف را دید، کتاب مارکس به چشمش خورد. با تصور غلط، بازجویی کرد. وقتی که ایشان به اجبارکارت شرکت در حوزه را نشان دادند، با مأمور عذرخواهی فقط سؤال کردکه پس چرا شما با بنز نیامدید؟
-سؤال بعدی ما، سؤالی است که همیشه از طرف کسانی که با ایشان ارتباط کمتری داشته اند، عنوان می شود و آن اینکه با وجود اقامت طولانی در فرنگ و اینهمه از امکانات و زرق و برق آنجا استفاده کردن و در آن شرایط بودن، چگونه ایشان تعلقاتشان روز به روز کمتر می شد و ایشان به یکسری مصداقهای سنتی که ما در جامعهمان داریم، پایبندی بیشتر نشان میدادند؟
× آقای دکتر نوری بعضی مواقع می گفتند که من به اندازة کریستف کلمب مسافرت کرده ام. حقیقتاً هم همینطور بود. شاید بیش از صد مأموریت علمی، به نقاط مختلف دنیا داشتند؛ به عنوان نمایندة دولت ایران در فرانسه، کشورهای دیگر اروپایی، آسیا، آفریقا و آمریکا. حتماً ، استحضار دارید که این مأموریتها، برای همه کس همیشه دلچسب است. ایشان می گفتند که من اگر قطبین زمین را می رفتم، همة دنیا را دیده بودم. خوب، فهرست مسافرتهای ایشان به نقاط مختلف موجود است. به محض اینکه از سفری برمی گشتند، باز برای طالبان علم و دانشجویان، این بحث را مطرح می کردند که نباید زرق و برق فرنگ، باعث کشش، جلب و جذب انسان ایرانی بشود. البته، این را عرض کنم که ایشان پیشرفتهای دانش را در همه جای دنیا قبول داشتند و معتقد بودند که دانش را در هر کجای زمین با آن درکی که ما داریم که «اطلب العلم من المهد الی اللحد» یا «اطلب العلم و لو بالصین» باید فراگرفت. ایشان به هر کجا که می رفتند، سعی می کردند دیگران را تشویق کنند که دانش را، دانش روز را، درستش را، با اندیشة بالا فرابگیرند و با آن اندیشه به ایران برگردند.
ایشان روز به روز متوجه نقایصی که در کشورهای غربی در زمینة تعلیم و تربیت وجود داشت، میشدند. اشتباهی که به نظر ایشان که اخیراً هم در مصاحبه هایی که داشتند مطرح کرده بودند غربیها در مورد انسان پیدا کرده بودند، آن بود که با چنین تعلیم و تربیتی آزادگی انسان زیر سؤال می رفت. ممکن است انسان فکر کند شخصی که در کادیلاک نشسته است و پیپ می کشد، پایش را بر روی پای دیگر انداخته است و می خندد، آزاد است. اما ایشان آن فرد را اسیر ماشین و بدبخت می دانستند. اسیر ماشین که از هر برده ای، برده تر است. به همین دلیل، شما شاهدید که ایشان حتی از برای خودشان امکانات پزشکی به هیچ وجه استفاده نمی کردند. شما ندیدید که آقای دکتر نوری حتی دندان بگذارند؛ هر چند این کار برایشان آسان بود. از همه مهمتر اینکه دکتر نوری نه فقیر بودند که نتوانند این کار را بکنند و نه خسیس بودند؛ چراکه همیشه می گفتند: من فقط به نان و یک ظرف ماست قانع هستم. بنابراین، مثل دیگران نبودندکه جمع بکنند ماشین، اتومبیل و خانه بخرند. ایشان نه ماشین داشتند و نه خانه. اصلاً، نیازی به این کار نداشتند. برعکس همة کسانی که از دانشگاه وام مسکن، وام اتومبیل، وام ضرورتهای مختلف می گیرند، ایشان هرگز آلوده به این کارها نشدند. حتی دکتر حاضر نشدند یک آرم روی شیشة اتومبیل برای ورود به دانشگاه که حقشان بود، برای نمرة ماشین من بگیرند. بنابراین، چنین انسانی باید که آن زرق و برقهای فرنگ را دور بریزد و بیشتر و بیشتر به معنویت و رشد کشورش فکر کند. خاطرة کوچکی دارم، سپهبدی که کارهای علمی هم کرده بود، از ایشان خواهش کرد که برای تأسیس یک دانشگاه، با ارتش همکاری کنند. گویی بعد از انقلاب اسلامی، ایشان در نیروی هوایی که مرحوم ستاری فرماندهی آن را داشتند، دانشکده ای راه انداختند و باز ریاست آن را به دیگری واگذار کردند. در آن زمان و بعد از اینکه سپهبد این پیشنهاد را کردند. چون با هم به آنجا رفته بودیم به آنجا، این را هیچوقت فراموش نمی کنم ، ایشان فرمودند که من به شرطی برای این مجموعة علمی می توانم کار کنم، که احساس کنم فقط برای ظاهرسازی و تظاهر به اینکه مؤسسة علمی باز شده است، نباشد. و زرق و برق فرنگ وارد این دانشگاه نشود. وقتی این جمله را گفتند، آقای دکتر سخاوت هم که رئیس مؤسسة بزرگ دانشگاه میباشند، در آنجا بودند.
همین طور که فرمودید، عشق به معنویت، عشق به آن معیارهای انسانی و عشق به تکامل در دکتر آنچنان بودکه وقتی می دیدند این عشقها در غرب کمتر محسوس است و رنگ و روی خود را می بازد؛ هر چند تکنولوژی در حال پیشرفت در آنجا می باشد، سبب شد که ایشان که اینهمه به تمام نقاط دنیا سفر کرده بود، روز به روز از آن گوشه های فرنگ دلزده تر بشوند و فقط در ایران عاشقانه خدمت کنند. آرزوی ایشان بود که در دانشگاه، خانه ای داشته باشند. من متأسفم که مسئولان محترم دانشگاه، هیچوقت به این موضوع توجه نکردند. من فکر می کنم، حق این بود که ایشان در دانشگاه سکونت می داشتند.
یکی از خصوصیات مهم اخلاقی ایشان، این بود که ایشان جاذبهشان، شامل تمام اقشار جامعة علمی می شد. یعنی، ما آقایانی را داشتیم که سالها در غرب زندگی کرده بودند و با افکار غربی زندگی می کردند، ولی وقتی به آقای دکتر نوری می رسیدند، خضوع میکردند و بسیار ارادت به ایشان داشتند. از طرف دیگر، افرادی هم داریم که حافظ قرآن هستند و بسیار در جنبة مذهبی و تحصیلات حوزوی کار کرده اند. آنها هم از ارادتمندان آقای دکتر نوری هستند. یعنی، می خواهم بگویم که جاذبة شخصیتی ایشان، شامل همة افراد می شد. به نظر شما عامل این امر چه می تواند باشد؟
× شاید – خیلی خلاصه اگر عرض کنم – خلوص، اولین یا مهمترین عامل این تأثیر معنوی می تواند باشد. انسان وقتی ریاکاری نکند، وقتی که بدخواهی نداشته باشد، وقتی که کینه توز نباشد وقتی که همة دستورهایی که برای انسان کامل شدن در قرآن مجید داریم به کار بگیرد، سبب نتایجی که شما گفتید خواهدشد. متأسفانه، من با صراحت عرض می کنم که کمتر کسی است که این دستورهای بزرگ را اجرا کند. از همین امروز، راه بیفتیم و با هر کسی که صحبت می کنیم، ببینیم با وجودی که “ویلٌ للمکذبین” داریم، آیا دروغ نمی گویند؟ دروغ فراوان است. ریا و تظاهر فراوان است، ولی خلوص کمتر است. من این را باز باید باصراحت عرض کنم. یکی از دلایلی که باعث شده است کشورهایی عقب افتاده به حساب آیند و پیشرفت علمی نکنند، همین حسادت، خلوص نداشتن، ریاکاری کردن، تظاهر و خودنمایی کردن، و من و مایی داشتن است. من در عمرم تنها کسی را که دیدم البته به عنوان برادر ایشان شاید بنوعی تعصب باشد از غبار تیرگی من و مایی آزاد شده بودند و مطلقاً من و مایی در زندگی ایشان نبود. مرحوم دکتر نوری بودند. به همین دلیل که من و مایی را شکسته بودند، مورد احترام همة افراد، اعم از یک کارگر تا یک دانشمند و یک بی دین تا یک انسان مؤمن مخلص خداوند، قرار داشتند. شاید آن شعری را که در مسجد دانشگاه مطرح کردم، باید دوباره مطرح کنم. ایشان واقعاً ، قلباً و صادقانه اعتقاد داشتند: «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.»
این را به مفهوم واقعی آن، عقیده داشتند. وقتی چنین عشقی را داشتند، نمی شد مورد احترام دیگران واقع نشوند. امکان نداشت که آقای دکتر نوری غیبت بکنند. امکان نداشت که اگر کسی می خواست غیبت کند و بگوید فلان کس نسبت به شما چنین حرفی زد، اجازه بدهند که آن حرف زده شود. امکان نداشت که اجازه بدهند کسی نسبت به کسی در حضور دیگری، بدگویی کند.
یک مطلبی به خاطرم آمد که خدمتتان عرض می کنم. در پارک لاله در سال 1362، با همدیگر قدم می زدیم. دکتر مردی را به من نشان دادند و گفتند که این مرد یک سال است که از من صد هزار تومان قرض گرفته، و قرار بوده است که دو روز بعد آن را به من برگرداند.
من گفتم که خوب الآن برویم و مطرح کنیم. ایشان دست مرا گرفتند، بسرعت کشیدند و مسیر را برگشتیم. گفتم که چرا این کار را کردید؟
گفتند: می ترسیدم که ایشان ما را ببیند و خجالت بکشد.
و من الآن به خدای بزرگ قسم می خورم که بسیاری از مردم که در پارکها هستند، از ایشان پول گرفته اند و به ایشان پس نداده اند. من آنها را نمی شناسم و نمی خواهم بگویم که بیایند پول ایشان را بدهند یا نه. این بستگی به ارزشهای معنوی آنها و خداشناسی آنها دارد. اما آیا چنین انسانی که این گونه مخلصانه با دیگران و با خلق خدا برخورد می کند، آدم انتظار ندارد که مورد احترام و عنایت دیگران باشد؟
- به نظر من یکی از بارزترین خصوصیات اخلاقی ایشان، خضوع بیش از حد ایشان بود؛ با وجود اینکه اینهمه مدارک و مدارج علمی را کسب کرده بودند. و این خصوصیت ایشان، واقعاً چشمگیر بود. خواهشمندم قدری در این باره به صورت جداگانه برای ما صحبت کنید.
× تمام افراد، اعم از استاد، دانشجو، کارگران یا عابرانی که در پارکهای مختلف بخصوص پارک لاله که ایشان بیشتر می رفتند، بودند، به این خصوصیت استاد، اعتراف دارند. من گاهی علیرغم اینکه جسارت می کنم و عرض می کنم که بیست سال است دلم می خواهد راه عرفان را طی کنم به ایشان ایراد می گرفتم که شما تا کجا اینهمه خضوع و خشوع را به کار می برید؟ ایشان به همه کس در سلام کردن پیشقدم می شدند، و دست بر سینه می گذاشتند. یادم است که روزی مردی را دیدم که در مسیر رو به روی ما می آمد. مرحوم دکتر نوری به ایشان سلام کردند و احترام گذاشتند. اما آن شخص جواب نداد. من به ایشان گفتم: ملاحظه کردید که پاسخ آن ادب و متانت شما چیست؟
ایشان گفتند: من وظیفة خودم را انجام دادم. مهم نیست که او جواب را بدهد یا ندهد. و این، سبب نخواهد شد که فردا به دیگری که قیافه اش مانند او باشد، سلام نکنم و ابراز خضوع و خشوع نکنم.
به همین دلیل است که من عرض کردم که ایشان به جایی رسیده بودند که با جماد یا ذی روح حتی همدل و همسو شوند و همدیگر را درک کنند. اگر اجازه بدهید، یک شعری را عرض کنم:
نطق آب و نطق خاک و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل
با تو دیوارند و با ایشان در است با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
جملة ذرات عالم در جهان با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خامشیم.
چون شما سوی حماری می روید محرم جان جمادان کی شوید
ایشان به عنوان اینکه همه چیز را مخلوق خداوند یکتا و همه چیز را وابسته به خداوند می دانستند، به همه چیز حتی جماد همدل بودند. طبیعی است که چنین خضوع و خشوعی از این انسانی که حتی با سنگ می تواند ارتباط معنوی برقرار کند، خیلی دور از انتظار نیست. چنانکه عرض کردم، ایشان نمونة این مصرع شعر بودند که: “عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست” از آنجا که سنگ هم مخلوق خداوند است، پس باید به آن عاشق بود. و همین امر، برای استاد خضوع خشوع ایجاد می کرد این خضوع و خشوع بدون تظاهر، ایشان را به خدا نزدیکتر و نزدیکتر می نمود. روزی من به ایشان گفتم که ابوعلی سینا در «نمط نهم» از اشارات گفته اند: درگاه خداوند کاروانسرا نیست، که هر کس بتواند بسادگی وارد آنجا شود. ایشان با لبخندی به من گفتند: من فکر می کنم که ابوعلی سینا اشتباه کرده است. خداوند بزرگوارتر، بخشنده تر و عالمتر از این است که حتی چنین نظری دربارة او داشته باشیم. البته، من باز مجبورم عرض کنم که شما فی البداهه از من سؤال کردید، من هم دارم فی البداهه جواب می دهم. شما خدا را به شهادت بگیرید که من نه از پیش می دانستم که شما صحبت می کنید، و نه این مطالب را از پیش تدوین کرده ام که شما از من می پرسید. کاش از قبل می دانستم، تا اطلاعات خیلی بیشتری دربارة مردی بگویم که به نظر من، اگر راه ایشان ادامه داشته باشد، حکم خدا خواهد بود.
ایشان احتیاج به هیچ چیز نداشتند و از ظاهرشان کاملاً معلوم بود.و من هم به عنوان برادر ایشان، احتیاج به هیچ چیزی ندارم؛ البته، نه مانند ایشان. اما، نیازی ندارم که گفتاری برای ایشان بشود، که ارزش کاذب به وجود آورد؛ همان طوری که ایشان هرگز میل نداشتند. ایشان اجازه نمی دادند که هرگز دربارة ایشان تعریف بشود. و حتی من برادرشان هر زمان که میگفتم چیزی دربارة خودتان بگویید، مطلقاً با این فکر مخالفت می کردند و اجازه نمی دادند که دربارة ایشان صحبت کنم. و الان، این اولین باری است که من دارم دربارة ایشان صحبت می کنم.
- آقای دکتر، به نظر شما ما باید چه کنیم تا بتوانیم راه این انسانهای فرهیخته را که واقعاً نادر هستند، ادامه بدهیم؟ چگونه ما خودمان را طوری بار بیاوریم و خودمان را بسازیم که حداقل بتوانیم کمی شبیه این انسانها باشیم؟
× سؤال بسیار بزرگی است. شاید من قابل نباشم که بتوانم جواب آن را بدهم. ولی به عنوان یک معلم و کسی که مدتی مطلب نوشته است و می نویسد، می توانم عرض کنم که اول باید به یک مسئله اشاره کنم و آن اینکه:
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض / ورنه هر سنگی لؤلؤ و مرجان نشود.
این مسئله، مسئلة ذاتی است. وقتی ما دربارة افراد بزرگی در جامعة خودمان گذشته از اولیا و پیشوایان دین که به عنوان افراد خاص خداوند شناخته شده اند تحقیق میکنیم، میبینیم که دانشمندان بزرگی داریم که همه این ویژگی را دارند. شاید در این لحظه، نام همة آنان به ذهن من نرسند، اما از غزالی شروع کنیم. وی به عنوان فیلسوف و فقیه، بعد به عرفان گرایش پیدا می کند. اگر کتاب شک و شناخت ایشان را خوانده باشید، متوجه میشوید که با اینکه یک کتاب 30 یا40 صفحه ای بیشتر نیست، ولی به اندازة یک دنیا کتاب است. یکی از فیلسوفان بزرگی که من خودم وابستگی زیادی به او دارم، سهروردی است، که فلسفة اشراق را در ایران ترویج کرد. دانشمندانی دیگری مثل: ابوعلی سینا، رازی، فارابی، ملاصدرا ملاهادی سبزواری نیز هستند، که الگوهای بسیار بزرگی به شمار میروند که سؤال جنابعالی را جواب می دهند.
چرا ما فقط شرح حال سهروردی را بخوانیم و بگوییم عجب مردی بوده است. خواندن شرح حال، کاری نمیکند. از آقای دکتر نوری هم در یک جایی نوشته ای چاپ شده است که صرف اقتصاد دانستن، اقتصاد را حل نمی کند، زندگی بشری را بهبود نمی بخشد. باید در اقتصاد کاری کرد، که واقعاً زندگی بشر بهتر شود؛ وگرنه علم اقتصاد بیفایده است و مثل سایر علوم اجتماعی، تظاهری بیش نیست. خواندن شرح حال سهروردی هم به چه دردی می خورد؛ اگر من نتوانم آن فلسفه را درک کنم و نتوانم آن مسیر را ادامه بدهم. جوابهایی را که ما امروز در خیابانها و دانشگاهها می بینیم، جز تقلید کاری ندارد:
خلق را تقلیدشان برباد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
اینان جز افتخار کردن به زرق و برق قلابی غرب، به رینگ ماشین، به شیشة دودی ماشین و به مارک ماشین کاری ندارند. متأسفانه، جامعه به اینها کمک میکند. جوانی که بدون اتومبیل به خواستگاری می رود با جوانی که با یک بنز به خواستگاری میرود، کاملاً در جامعه متفاوتند. یعنی، به بنز دختر می دهند، نه به خود خواستگار. پس متأسفانه، معلوم می شود که دخترشان را به جماد می دهند، نه به انسان. البته، همه این طور نیستند. دکتر نوری شاید خودشان فکر نمی کردند که یک سبکی را درست کنند، که بعد پیرو داشته باشند. همیشه هم به ایشان پیشنهاد می کردم که بنویسند، اما ایشان به من می گفتند که تو بنویس ولی، من کتابهای متحرک در خیابانها راه می اندازم؛ همة دانشجویان من، کتاب هستند. اعتقادشان بر این بود که دانشجویانشان، من هر کدام یک کتاب هستند. البته همین اواخر، یعنی دو هفته قبل از فوتشان، به من گفتند که اگر موافق باشی به دلیل اینکه سن کمتری از من داری و توان بیشتر، دربارة فلسفة اقتصادی کتابی را بنویسیم.
اما ادامة راه ایشان، آن درکی است که دانشجویان از ایشان دارند. اگر این راه خوب بوده است و فکر میکنند که به انسانیت ما تعالی و کمال می رسد، خوب آن را ادامه دهند. اما اگر فکر می کنند که یک اتاق و دفتر شیک داشتن و یک لباس شیک داشتن که متأسفانه به مارک منجر می شود و هیچ کدام از بزرگان ما این طور نبودند چارة کار است، راه دکتر را ادامه ندهند. من در جایی خواندم که ملاصدرا هر روز بعد از ظهر می رفت و 5 سیر گوشت می خرید و روی دستش می گرفت و می برد. از وی پرسیدند که چرا نوکر نمی فرستی تا این کار را بکند؟
جواب می دهد: برای اینکه منیت خود را بشکنم.
امروزه، شاید این کار بسیار قبیح باشد. همه سعی دارند که بسیار شیک و آراسته – اما درونی خبیث- زندگی کنند. آن راه، راهی است که خواننده، شنونده یا کسی که مرحوم پروفسور نوری را می شناسند، آن راه را انتخاب می کند. به نظر من، اگر می خواهیم که کشورمان به قهقرا نرود و اگر بخواهیم که انسانیت را نکشیم، باید به دنبال ظواهر دنیوی نرویم. من در یکی از کتابهای خودم عرض کرده ام که متأسفانه جمعیت مثل علف هرز دارد به انفجار می رسد؛ بلکه به انفجار رسیده است و دارد از انفجار هم رد می شود. و باز با تأسف عرض می کنم که من در سال 1361 در کتابی که از من منتشر شد، به این نقص ازدیاد جمعیت، حتی در کشور خودمان و این خطر انفجار اشاره کردم متأسفانه، بسیاری در آن زمان به انتقاد از من گفتند:“ هر آن کس که دندان دهد، نان دهد.” در حالی که خداوند بزرگ قبل از دندان، به ما عقل داده است. یعنی ما در رحم مادر دندان نداریم، ولی عقل داریم.دکتر معتقد بودند که این انفجار جمعیت، سبب می شود که تمام افراد دنبال زندگی ظاهری، مرفه، بورس بازی، سفته بازی، تزویر و ریا بروند. در چنین حالتی، فقط یک گروه باقی می ماند، که احساس می کنند تکامل انسانی و انسان متعالی و انسان خدایی شدن، با زندگی ظاهری سازگاری نیست. این حرف، با معیارهای ظاهری دینی جور درنمی آید. یعنی، انسان متعالی آن نیست که فقط فرایض مذهبی را به جا بیاورد، بلکه انسان متعالی آن است که هم خدمت به خلق را سرلوحة کارش قرار بدهد، هم دانشمند باشد، و هم دانش نفروشد؛ چون در آن صورت:
چون دزد با چراغ آید گزیده تر برد کالا
شما امروز می توانید کسی را پیدا کنید که مجانی برای کسی قدم بردارد؟ اگر پیدا کردید.آیا تا به حال در هیچ کتابی خوانده اید که فلان کس عجب مرد دزد خوبی بود، عجب گردن کلفت خوبی بود، عجب پولدار خوبی بود اینها را هیچکس معیار نمی شناسد. اما آن کسانی که معیار بالاتر و معیار انسانی را در نظر می گیرند، باید بدانند که جامعه با این مرد دانشمند چه کار کرد؟ اگر شما احساس کنید که دکتر نوری فردا فراموش شد، شما هم می گریید. دلیلی ندارد که من از امروز زحمت بکشم تا یک روزی با این همه زحمت، به این سادگی فراموش شوم. این، بر عهدة جامعه و متولیان جامعه است. من این حرفها را عرض می کنم که جامعه قدر یک دانشمند را بداند. من نمی گویم که یک فوتبالیست، یک والیبالیست یا یک بازیکن تنیس، کم کسی است. اما خوب بدانید من واقعاً این را از ته دل عرض می کنم که آیا می شود به سادگی بعد از هفتاد سال، انسانی مانند دکتر نوری ها را پیدا کرد و جانشین آنها کرد؟ در حالی که بعد از چهار سال تمرین در تنیس، می توان یک تنیس باز خوب تربیت کرد . اگرچه آن تنیس باز بظاهر برای ما افتخار ملی می آورد، اما از لحاظ روانشناسی هر کدام از این ورزشها یک نوع تصعید است. تصعید، یعنی صعود کردن و بخور کردن. در اصطلاح، به این معناست که غریزة بهتری را بگیرد؛ مانند زنی که بچه دار نمی شود، پس غریزة مادری را تصعید می کند و می تواند هنرمند، نویسنده و نقاش شود. خیلی خوب، اگر قرار باشد که جامعه نشان دهد که یک دانشمند، کمتر از یک قهرمان تنیس است که متأسفانه چنین است آن وقت جوانان ما، راه آن دانشمند را نخواهند رفت.
-خواهشمندم اگر ممکن است، قدری از سلوک آن مرحوم در جمع خانواده برای ما صحبت کنید.
× باز، باید عرض کنم که مرحوم دکتر نوری، عاشق فرد فرد خانوادهشان بودند. متأسفم که این سؤال را الآن که ایشان فوت کرده اند، از من می کنید. احتمالاً ، – من شنیدم- که خیلی افراد می گفتند که ایشان خیلی تنها بودند. مردی مثل دکتر نوری، هرگز نمی توانست تنها باشد و هرگز تنها نبود. ایشان از اینکه من از اینجا از قیطریه بلند شوم و برای دیدنشان به خیابان فلسطین بروم، هزار بار می گفتند: من راضی به زحمت تو نیستم و این کار را نکن. ایشان همة ظواهر زندگی را قلابی می دانستند. ایشان می گفتند که اگر وقتی حال تو خوب است، من بیایم و بنشینم باهم چایی بخوریم، بسیار بسیار کار باطلی است و وقت تلف کردن است.حتماً، چون اطلاع دارید که ایشان وقتی از هر کلاسی بیرون می آمدند، هرگز نمی رفتند، تا چائی بخورند، بلکه بلافاصله وارد کتابخانه می شدند، متوجه حرف من می شوید. ایشان می گفتند: زمان عمر انسان آنقدر کم است. که به این تعارفها نباید برگزار شود. از زمانی که ایشان آموزگار شدند با اینکه وضع خانوادگی ما خوب بود، تمام حقوقشان را به خانواده می دادند.و وقتی ایشان به پاریس رفتند، تمام حقوق اضافی را که می توانستند داشته باشند، باز برای خانواده می فرستادند. نامه های ایشان تمام موجود است که میگفتند: من آرزویم این است که برادرانم همان راهی را بروند، که من رفتم. برای اینکه ما بتوانیم نامه ها را خوب بخوانیم، با زحمت زیاد در آنجا تایپ می کردند و می فرستادند. هرچه که داشتند. مخلصانه و خالصانه به اعضای خانواده می دادند. به عنوان مثال عرض می کنم، من خانه نداشتم. ایشان از خیلی قدیم یک خانه ای داشتند آن خانه را به من مجانی دادند. الآن، من عرض می کنم که من پولش را به ایشان ندادم، و ایشان هم هرگز نخواستند که از من بگیرند. هیچ زمانی نسبت به زن و فرزندانشان نگذاشتند که آنها برای اینکه بتوانند به دانش خودشان بیافزایند، برای درس خواندن زحمت بکشند و در تنگنا قرار گیرند. خودشان در تنگنا قرار می گرفتند، اما نمی گذاشتند که آنها از دانشی که خودشان با زحمت زیاد به دست آورده بودند، بری باشند. دستور صریح داده بودند که خانوادهشان با ایشان ملاقات نکنند، با اینکه نامههای همسرشان هست و همسرشان بسیار صمیمانه این را اذعان دارند، که برای همسرشان بسیار هم عاشقانه بود. تا یک هفته قبل از فوتشان، آنها خواهش میکردند که بیایند و در خانواده دور هم باشند. دختر ایشان، 12 روز قبل از فوتشان در نامهای نوشته بود پدر خیلی دلم میخواهد مثل گذشته با هم دور یک میز شام بخوریم. ایشان به من گفتند: تو که از روانشناسی جوانترها اطلاع داری، نظرت چیست؟
گفتم: من پیشنهاد میکنم که شما برای حتی یک شام خوردن هم که شده است به آنجا بروید و دور هم باشید. ایشان گفتند: باز همان حرفی است، که اسم آن وقت تلف کردن برای تعارفات است. اگر من 2 روز بروم، 2 روز بمانم و 2 روز برگردم، 6 روز از یاد گرفتن و یاد دادن بازماندهام. دکتر دقیقا12 روز قبل از فوتشان،این حرف را زدند و قبول نکردند. اما کافی است که نامههایی را که ایشان به پسرشان، سعدی، و دخترانشان نوشتهاند و آنها هم نوشتهاند، نامهها، 4 یا5 صفحهاند، که درست هر هفته یک بار، به یکدیگر مینوشتند. اگر کسی، مقدار کمی در آن نامهها دقت کند، این عشق خاص خانوادگی را احساس میکند. پس چطور میشود که مردی با آن خداجویی و میل خدمت به خلق، دربارة افراد خانوادهاش بیاعتنا باشد؟ من هر چه که دارم از برادرم دارم. فردی یکی از عرفا که یکی از خیابانهای شمال تهران هم به نام وی میباشد را به خواب میبیند وی میگوید که این همه عظمت را شما از کجا بدست آوردهاید؟
ایشان میگویند: من هر چه که دارم، از سگی دارم. روزی برای افطار، نان سنگک خریده بودم. سگی گرسنه دنبالم بود. اول، یک لقمه دادم التماس کرد، و من دو لقمه دادم. پس، التماس کرد. و من، نیمدست نان سنگک دادم . و این کار ادامه یافت تا سرانجام فقط یک کف دست برایم نان سنگک باقی ماند، که آن را بردم تا افطار کنم. سگ به در خانهام رسیده بود، و همچنان التماس میکرد و نشان میداد که گرسنه است. آن کف دست را هم به او دادم، و آن شب را با آب افطار کردم. خداوند بزرگ دستور دادند که بعد از مرگ، چنین جایی را به خاطر آن برخورد داشته باشم.
این را عرض کردم، که بقیهاش را حالا عرض کنم. اگر دکتر نوری نسبت به تمام دانشجویان، تمام غریبهها، تمام دانشمندان ارادت خاص داشت، نمیتوانست به اعضای خانوادهاش و همچون خودش غیر از این عشقورزی چیز دیگری داشته باشد.
- بسیار تشکر میکنم. به هر حال، صحبت خیلی زیاد است. من فکرمیکنم که بعضی مسائل را واقعاً نمیشود در قالب کلمات آورد؛ بویژه عشقی که ما به مرحوم دکتر نوری داشتیم. تمام کسانی که به هر وسیلهای ایشان را میشناختند؛ از آن رانندهای که ایشان به دانشگاه میآورد، از آن خدمتکاری که در دانشگاه برای ایشان چای میآورد، تا آن کسانی که سرکلاس با ایشان ارتباط تنگاتنگی داشتند، چنین عشقی را در وجودشان احساس میکنند. واقعاً و بدون اغراق عرض میکنم که چنین احساسی، در لفظ نمیگنجد. بسیار متأسفم که ما باید فقدان یک چنین شخصیتی را تحمل کنیم. انشاءا … که ایشان زنده و پاینده هستند، در این شکی نیست. امیدواریم که انشاءا… روح ایشان با رسول ا… (ص) و با اولیاءا… محشور شود. در پایان اگر صبحتی دارید، ما خیلی خوشحال میشویم که صحبتهای شما را بشنویم.
- واقعاً، من خیلی متشکرم از این فرصتی که شما عزیزان من فراهم کردید. همان طوری که من در مسجد دانشگاه هم عرض کردم، شما را واقعاً فرزندان خودم میدانم. مطمئن باشید که تا روزی که زنده هستم اگر به عنوان یک پدر یا یک معلم بتوانم خدمتی به هر کدام از عزیزان دانشجو بکنم، مطمئناً دریغ نخواهم کرد؛ حتی اگر جابجا کردن چمدان یک دانشجو از جایی به جای دیگر باشد. من مایل نیستم که پیام خاصی را عرض کنم، ولی دلم میخواهد که به عنوان یک معلم عرض کنم که دانشجویانی که به هر صورت با زحمت و تلاش وارد دانشگاه شدند و دانشجویانی که بعد وارد دانشگاه میشوند، وظیفة خدایی دارند که برای یادگیری تلاش کند. دانشجویان وظیفه دارند آنچنان تلاش کنندکه بتوانند روزی علمشان را به دیگران منتقل کنند، و در سازندگی کشور ورشد و تعالی همنوعان خودشان بویژه هموطنان خودشان موفق باشند.
متأسفانه، سیر پیشرفت معنوی بشریت خوب نیست، و آن راهتعالی و تکامل طی نمیشود. شما فکر نکنید که تکنولوژی، راهتعالی و تکامل است. تکنولوژی، بسیار خوب است، و سبب کاهش بیماریها، طولانی شدن عمر، راحت زندگی کردن و … میشود. اصلاً ، امروز، بحث از این نیست که احتیاجات اکتسابی انسان چیست و چه نیست. امروز، دیگر بحث براین نیست که یخچال لازم است یا لازم نیست. من مثالی را چند روز پیش در یکی از مساجد عرض کردم، که در اینجا برای شما عزیزانم هم عرض میکنم. ارجمند دانستن بزرگان، به زمان و مکان ارتباط ندارد. یک انسان ارجمند وارستة دانشمند، و چه در قدیم باشد چه در جدید، چه در شرق باشد چه در غرب، ستودنی است. از فیثاغورث، دانشمند پارسامنش، گرفته تا بزرگانی که ما درکشورمان فراوان داریم یا سرو، دانشمند آمریکایی، که دریک کلبهای که خودش در ابعاد 5/3 در 5/4 متر ساخته بود و در آنجا 40 اثر بزرگ علمی ارائه کرد، همة ستودنیاند. اینکه شخص ادعا کند که فلان کس خانهاش چنین بود، غذایش چنان بود و مبلمانش چنان بود، اینها هیچ کدام افتخار نیست. سفارش و خواهش من به دانشجویان عزیزی که میشناسم یا نمیشناسم، دانشجویانی که خودم با آنها به عنوان استاد راهنما سرو کار داشتهام یا دانشجویانی که فقط شاید یک بار آنها را دیدهام، این است که تلاش کنند و بیاموزند. و این آموزش هم نباید یک بعدی باشد. انسان یک بعدی، به هیچ دردی نمیخورد. اگر انسان یک دکترای بسیار عالی بگیرد یا ده تا دکترای بسیار عالی بگیرد، ولی یک بعدی به مسائل نگاه کند، این انسان بیارزش است؛ هر کس که میخواهد باشد. تک بعدی زندگی کردن، همین بیچارگی را به دنبال دارد که ما شاهد آن در قرن بیستم بودیم و در اوایل قرن بیستویکم هم شاهد آن هستیم. انسان باید دید وسیع و جهانبینی داشته باشد. کرة زمین آنقدر بزرگ نیست، که بگوییم در آن منطقه فلان کس خوب یا، فلان کس بد است. آن جهانبینی بزرگوارانه، مهم است. من برای همة دانشجویانی که مرحوم برادرم دلش میخواست که بتوانند در هر رشتهای، حتی جایزه نوبل را از آن خود کنند، امید سرافرازی دارم. دکتر همیشه به من میگفتند: دلم میخواهد که یکی از دانشجویان من، حداقل جایز نوبل را ببرد. اگر آقای دکتر نوری در کشوری اروپایی زندگی میکرد، جایز نوبل میگرفت. این را صمیمانه عرض میکنم. من برای دانشجویانم؛ یعنی پسرانم و دخترانم، آرزوی اینهمه تعالی و سربلندی را دارم. از شما خیلی ممنونم که اینهمه زحمت کشیدید و لطف کردید. یک بار دیگر در پایان عرض میکنم که من آمادگی کافی برای گفتگو و پاسخ دادن نداشتم. و اگر نقصی در گفتگو هست اگر چه اذعان میکنم که من حافظه ضعیفی ندارم که چیزی را فراموش کنم من را ببخشید.
ما هم بار دیگر از شما تشکر میکنیم که قبول زحمت کردید، و وقت با ارزشتان را در اختیار ما قرار دادید.