پروژه بازگشت به عصر استبداد مدرن

چکیده: نویسنده در این نوشتار، انگیزه های نقدش بر اندیشه های دکتر فردید را برمی شمارد از نظر وی روشن فکرانی مانند فردید، آل احمد و شریعتی در فضای عقب افتاده جهان سوم در حس تفاوت در برابر غرب به راه هایی مانند ایدئولوژی های تند روی چپ و ایده بازگشت به خویشتن رو آوردند

گفت وگو با داریوش آشوری

شرق، ش 301، 7 و 8/7/1383

چکیده: نویسنده در این نوشتار، انگیزه های نقدش بر اندیشه های دکتر فردید را برمی شمارد از نظر وی روشن فکرانی مانند فردید، آل احمد و شریعتی در فضای عقب افتاده جهان سوم در حس تفاوت در برابر غرب به راه هایی مانند ایدئولوژی های تند روی چپ و ایده بازگشت به خویشتن رو آوردند. آشوری با نقد این جریان روشن فکری، پروژه خروج از جهان سوم و آزاد شدن از گره های ذهنیت و روان را به عنوان راه حل ارایه می دهد.

گفت وگو پیرامون انگیزه های نقدی است که آشوری به تازگی بر اندیشه های دکتر فردید نوشته است. او با بیانی توهین آمیز انگیزه های نقد، بر فردید را در چند چیز خلاصه کرده است: 1. نقد هسته مرکزی یک جریان روشن فکرانه مهم و تأثیرگذار در دهه چهل و پنجاه که در ایجاد «خشونت انقلابی» دست داشته است، 2. تصفیه حساب با بخشی از گذشته خود؛ آن هنگام که فردید بر دیگران سلطنت فکری داشت.

جریان فکری مورد نقد داریوش آشوری مربوط به روشن فکرانی مانند فردید، آل احمد و شریعتی است. بسیاری از روشن فکران در برابر جلوه و جلای معنوی غرب حس حقارت و شرمساری از زندگی در فضای عقب افتاده جهان سومی داشتند و برای رهایی از این حس به راه های مختلفی روآوردند. از جمله این راه ها ایدئولوژی های تندروی چپ، ایده «بازگشت به خویشتن» است. نظریه «بازگشت به خویشتن» اندیشه ای بی بنیاد است که در فضای آلوده و پر تناقض روشن فکری جهان سومی پدید آمد. این گروه از روشن فکران هیچ تعریفی از خود و مفهوم هویت ملی نداشتند، آنان احساس غم دوری از گذشته را با آرمان خواهی و آزادی خواهی روشن فکری مدرن در آمیخته اند. امثال آل احمد افراد هیجان زده، شوریده، سخنور، زبان آور و منبری بودند تا به معنای دقیق کلمه، متفکر و فیلسوف.

آشوری در این گفت وگو راه حل دیگری را طرح کرده که از آن با عنوان «پروژه خروج از جهان سوم» و آزاد شدن از گره های ذهنیت و روان آن است. او با نگاهی نیچه ای برگرفته از کتاب تبارشناسی اخلاق به مسئله جهان سوم می نگرد، انسان جهان سوم دارای شخصیت «کینه توزی» نسبت به فرد قدرتمند است و مدل انسان رها شده از کینه توزی آن انسان قدرتمند است و هدف آرمان او، خودآگاه و ناخودآگاه، رسیدن یا شبیه شدن به آن است. که این راه حل با پرخاش و نفی دیگری و معجزه گری انقلاب میسر نیست. یک جنبه از این مسئله روشن فکری جهان سومی مشکل زبان است که خروج از بن بست زبانی بخشی از پروژه ایشان است؛ یعنی بیرون آوردن زبان فارسی از درماندگی جهان سومی اش و نزدیک کردن هر چه بیشتر آن به مایه وری شگفت زبان انگلیسی است.

وی در برابر این پرسش آسیب شناسانه که «چرا موتور تولید فکر در ایران همیشه خاموش بوده است»، ابتدا به تاریخچه پیدایش آن در غرب اشاره می کند. روشن فکری پدیده مدرن است و به تدریج با جهان گیری تمدن غرب، همراه با دست یازی سیاسی، نظامی، علمی و فرهنگی آن، همچون فرآورده ای اساسی و ضروری در همه جا پذیرفته شد. «اساس روشن فکری در سرزمین بومی آن بر فردیت، استقلال فکر، تکیه بر فهم علمی و تجربی یا شناخت تحلیلی نظری است». اما این پدیده در جاهای دیگر به صورت تقلیدی پدیدار شد. روشن فکر کنونی با سدهای زبانی و ساختارهای دیرینه یا بت های ذهن مواجه است، لذا صورتکی کژوکوژ از ایده های روشن فکری درآمیخته با پیش انگاره های ذهنیت بومی دارد، یک نمونه آن روسیه قرن نوزدهم است. پس «موتور فکر» در کار نیست و ما باید «چگونه اندیشیدن به شیوه مدرن را بیاموزیم». بهترین دستور آن نیز در سخن کانت است؛ یعنی بیرون آمدن از کودکی و از زیر سرپرستی انواع اتوریته ها و با جسارت، بر روی پای خود و فهم خود، اما با پایبندی به منطق و روش، عقل ورزیدن. شرایط اجتماعی مساعد با این وضعیت رسمیت یافتن فردیت و آزادی فردی است. روشن فکری امروز ایران بیش از گذشته به این «مثال برین روشن فکری در بوم اصلی آن» نزدیک تر شده است.

به نظر وی توجه دوباره روشن فکران ایرانی به صادق هدایت برخلاف دوران پس از 28 مرداد، از روی احساس یأس نیست. هدایت به بازشناسی خود رسیده بود «و این به معنای خروج از ذهنیت کینه توزانه جهان سومی و نگاه شفاف به خود و درماندگی های خود است»، او نه گرفتاری روانی داشت و نه ناتوان از سازگاری اجتماعی بود. باید او را به چشم یک هنرمند بیماری شناس فرهنگی و رنجور از بیماری های محیط بنگریم. آشوری، دوران نوجوانی خود را سخت متأثر از هدایت دانسته و این نفوذ در روشدن دست فرید و روگردانی از گفتمان شرق و غرب و توجه به مفهوم جهان سوم، بی تأثیر نبوده است. اما فرق خود را با هدایت در این دانسته که هدایت به بن بست رسیده و وسوسه خودکشی هم همه عمر با او بود. «اما من، می بینید که برای خروج از بن بست هنوز دست و پایی می زنم و نوبت خودکشی من نرسیده یا برای آن خیلی دیر شده! پیش از اینها، در دوران جوانی، باید از فرصت استفاده می کردم». آشوری در خاتمه گفت وگو با شرق به ویژگی فضای فکری امروز ایران اشاره کرده که در حال خروج از حماقت و نکبت جهان سومی است. لذا نباید به آینده زیاد بدبین شد. امروزه ذهن های دانشور روشن اندیشی داریم که بسیار بهتر از گذشته مسائل را می بینند و راه حل ها را می شناسند.

اشاره

1. داریوش آشوری از ضرورت نقد هسته مرکزی یک جریان روشن فکرانه سخن گفته است. پس باید جریان یا جریان های روشن فکرانه دیگری نیز وجود داشته باشد که او خود را متعلق و وفادار به آن می داند. از این گفت وگو برمی آید که آن جریان روشن فکرانه دیگر، جریانی است که صادق هدایت هسته مرکزی آن است. یک جریان به «خشونت انقلابی» و جریان دیگر به بن بست و نیهیلیسم (پوچ گرایی) و در نهایت «خودکشی» منتهی می شود. در یک سوی جریان های تأثیرگذار روشن فکری در دهه های چهل و پنجاه فردید و آل احمد و شریعتی است و در سوی دیگر، صادق هدایت. بی شک هیچ جریان فکری بدون نقد و ارزیابی نیست و این دو جریان هم خالی از بررسی های انتقادی نیستند اما اگر بحث از ضرورت باشد، نقد کارنامه فکری و عملی کدام یک از این دو جریان روشن فکری ضرورت دارد؟ جریانی که به تعبیر آشوری به «خشونت انقلابی» ختم می شود یا جریانی که به نیست انگاری و خودکشی؟

به فرض، با جریان روشن فکرانه اول، فرآیند گذار به دنیای مدرن ممکن نباشد؛ اما آیا به مسلک صادق هدایت ممکن می گردد؟ آیا روشن فکران غربی با «خودکشی» وارد مدرنیته شدند؟ چه تعداد از نظریه پردازان اصلی اندیشه مدرن به سبک صادق هدایت رفتار نمودند تا چنین سبکی را برای گذار جامعه ایرانی از سنت به تجدد تجویز کنیم؟ حال آنکه بسیاری از جوامع غربی با انقلاب به دنیای مدرن گذر کردند. هیچ یک از افراد انقلابی به قصد خودکشی وارد عرصه مبارزه انقلابی نشدند هم چنین مردم غربی کشته شده های انقلاب را شهدای راه آزادی تلقی می کنند، نه افرادی که به قصد خودکشی انقلاب کرده اند. آیا می توان گفت که شهدای انقلاب مشروطه در ایران به بن بست و ناامیدی رسیده بودند و راه آزادی و نجات ایران از استبداد را در «خودکشی» دیده بودند؟

2. آشوری پروژه روشن فکرانه خود را «خروج از جهان سوم» نامیده است، او در تحلیل این مسئله از مدل نیچه در کتاب تبارشناسی اخلاق سود جسته است. تحلیل وی از ذهنیت و روان انسان جهان سومی همان شخصیت کینه توزانه نیچه ای است که در ابتدا، تمام تقصیرها را بر عهده «دیگری» می اندازد و در آخر، برای جبران این ضعف و زبونی، ارزش و ایدئولوژی می آفریند. او این تحلیل را بر روشن فکران جهان سومی گروه اول (گروه فردیدی، آل احمد و علی شریعتی) تطبیق داده است، آنان کسانی هستند که شخصیت کینه توزانه غرب را به مثابه آن «دیگری» مسئول تمام تیره روزی ها و گرفتاری های جهان سوم می دانند و در ذهنیت خود ارزش های ایدئولوژیک می آفرینند و دین را به عنصری ایدئولوژیک تبدیل کرده اند و اهل رجزخوانی، خیال پردازی های بیمارگونه و دروغ و زبان بازی جنون آمیز و پرخاشگری و نفی آن «دیگری» هستند. حال آنکه برای رهایی از این دردِ «کینه توزی» باید از این گونه رفتارها دست شست. به گمان وی انسان رها شده از درد کینه توزی، خواسته یا ناخواسته مدل آن انسان قدرتمند را برمی گزیند و می خواهد شبیه آن شود. بنابراین، پروژه آشوری برای خروج از جهان سوم، برگزیدن مدل انسان قدرتمند غربی و خود را به او تشبیه کردن است. اما بی آنکه برابر غرب دست به کار رجزخوانی و پرخاشگری و خیال پردازی و نفی آن باشیم؛ بهتر است همان مدل انسان قدرتمند غربی را انتخاب کرده خود را شبیه به آن سازیم تا به این وسیله راه خروج از جهان سوم را هموار نماییم.

افسوس که آشوری خود نیز گرفتار همان خیال پردازی ها و توهم هایی شده که دیگران را به آن منتسب کرده است. چنین نیست که در ذهنیت تمام جوامع جهان سومی آن «دیگری» را غرب بدانند بلکه بسیاری از آنها تصور کینه توزانه ای از غرب ندارند، جوامعی مانند کشورهای آمریکای جنوبی و برخی کشورهای آفریقایی و عربی و... . بسیاری از آنها مدل انسان غربی را پذیرفته اند و در صدد تشبّه به آن برآمده اند اما هرگز از وضعیت جهان سوم خارج نشده اند. مگر همین وضعیت برای ایران قبل از انقلاب اسلامی (1357) پیش نیامده بود و حاکمیت هم با روشن فکران دسته اول (پرخاشگرِ انقلابی) نبود و جریان مسلط روشن فکری از آنِ همان کسانی بود که هیچ احساس دشمنی و غیریت با غرب نداشتند و در مقام تشبیه به غرب برآمده بودند؛ اما هیچ گونه حرکتی جهت خروج از جهان سوم اتفاق نیافتاده بود. تصور کنید که اگر انقلاب اسلامی اتفاق نمی افتاد؛ چه مقدار زمان دیگر نیاز بود تا بر مبنای پروژه آشوری، خروج از جهان سوم میسّر می گشت. به اعتقاد نگارنده، آب از آب تکان نمی خورد و در نهایت ما چیزی شبیه غرب می شدیم نه خود غرب. مانند برخی از کشورهای توسعه یافته شرق آسیا (کره، ژاپن، سنگاپور) که اینها در مقام کشورهای اقماری ایفای نقش می کنند، نه به عنوان یک کشور غربی. مگر آنکه جریان روشن فکری ما به همین اندازه از رشد و ترقی بسنده کند؛ ولی این اندازه از ایفای نقش مدرن نتیجه ای بیش از «شخصیت پیرو» به بار نمی آورد. بنابراین، نمی توان امیدی به پروژه آشوری داشت.

علاوه بر این، چگونه می توان پذیرفت که تلقی غیریت غرب و دشمنی با آن از سوی جهان سوم ناشی از توهم های کینه توزانه است. آیا همه مردم جهان سومی در اثر احساس حقارت در برابر غرب (دنیای توسعه یافته) دچار روان پریشی و توهم های بیمارگونه شده اند. آیا دروغ است که غرب در به قدرت رسیدن رضاخان دیکتاتور نقش داشته است. آیا آمریکایی بودن کودتای 28 مرداد (1332) و سرنگونی «دولت ملی» توهّمی ناشی از شخصیت کینه توزانه ایرانی ها است. آیا دروغ است که جهان غرب به رهبری آمریکا تا آخرین لحظه دست از حمایتِ دیکتاتوری پهلوی برنداشت. آیا توهم است که غرب تا به امروز با ایران انقلابی، دشمنی می کند. آیا مخالفت غرب با دست یابی ایران به فن آوری هسته ای، یک نوع توهم است. آیا محاصره اقتصادی غرب هم یک توهم است و ده ها و صدها پرسش دیگر از این قبیل که هرگز نمی توان به سادگی با مدل تحلیلی نیچه ای پاسخ داد.

3. به فرض، چنین احساس حقارتی برای مردم جهانِ سومی مانند ایران اتفاق افتاده باشد و دیگری را مسبِب آن بدانند؛ اما چنین نیست که تحقیر شدگان در تعیین مصداق آن «دیگری» یک نظر داشته باشند، به نظر آشوری جهان سومی ها آن «دیگری» را بر غرب تطبیق می دهند. نسبت این برداشت که به هر قشر و گروه فرهنگی و اجتماعی صادق باشد، لااقل بر آشوری و روشن فکران گروه دوم که در هسته مرکزی آنان افرادی مانند صادق هدایت قرار دارند، صدق نمی کند؛ زیرا آنان نه احساس غیریتی با غرب دارند و نه غرب را مسئول ضعف ها و زبونی های مردم جهان سومی می دانند با این حال، چنین نیست که آنان برخلاف دیگران از شخصیتِ «کینه توزی» رها شده باشند و با هیچ چیز احساس غیریت نکنند. مهم ترین غیریت در ذهن و زبان این گروه از روشن فکران «سنت» در مفهوم عام آن است به طوری که شامل خط و زبان فارسی نیز می شود. این گروه از روشن فکران از ابتدای شکل گیری خود در ایران تا به امروز، عامل تمام بدبختی ها، ضعف ها و زبونی ها و خرابی ها را در سنت تلقی کرده اند. از آخوند زاده و طالبوف، کسروی و تقی زاده گرفته تا امثال آرامش دوستدار، شجاع الدین شفا، سیدجواد طباطبایی و داریوش آشوری نسبت غیریت با سنت برقرار کرده اند. او در همین گفت وگو «گفتمان شرق غرب» را دامی دانسته که تا مدت ها گرفتار شرّ آن بوده است و اکنون به «گفتمان جهان سومی» عبور کرده است. برای انسان هبوط کرده از شرق به جهان سوم، سنت، همان غیریت با دیگری است که باید از آن بگریزد؛ زیرا در پروژه آشوری مدل انسان غربی و شبیه شدن به آن، اصالت دارد و انسان مدرن غیر انسان سنتی است. پس سنت در ذهن و زبان آشوری همان دیگری است که تمام ضعف ها و زبونی ها باید به او نسبت داده شود. آیا چنین درکی ناشی از «روان گرفتار کینه توزی» نیست که برای توجیه ضعف و زبونی خود، این گونه ارزش و ایدئولوژی را (گفتمان جهان سوم) می آفریند و تمام تقصیرها را از آن «دیگری» (سنت) می داند؟ آیا نباید آشوری همان طور که برداشت غیریت از غرب را غلط می داند؛ برداشت خود از سنت را نیز تصحیح نماید؟ آیا نباید همان طور که از شرّ دام گفتمان «شرق غرب» نجات یافته از شرّ دام گفتمان «سنت تجدد» نیز رهایی یابد؟

4. ممکن است رویکرد انتقادی روشن فکران گروه اول پاسخ یا واکنشی در برابر گفتمان روشن فکران گروه دوم باشد. زمینه های سلطه گفتمان «سنت تجدد» به پیش از انقلاب مشروطه بازمی گردد و پس از آن شدت یافته بود و پیدایش دیکتاتوری رضاخانی نتیجه همین سلطه بود. دولت مدرن پهلوی با تمام امکان های مادی و فرهنگی برای نهادینه کردن غیریتِ سنت به ویژه در مفهوم خاص آن؛ یعنی اسلام و تشیع بسیج شده بود. محصول غلبه چنین گفتمانی چیزی بیش از شخصیت های «غرب زده» نبود. غرب زده های ایرانی در این دوران و حتی امروزه به شدت گرفتار کینه ورزی با سنت شده اند. روشن فکرانی مانند صادق هدایت و احمد کسروی در همین فضای گفتمانی می اندیشیدند و کار فرهنگی تولید می کردند.

دهه های چهل و پنجاه، دوره افول سیطره سیاسی و فرهنگی گفتمان «سنت تجدد» بود. عوامل مختلفی در این افول گفتمانی نقش داشته است. بی گمان «خودکشیِ» صادق هدایت (1330) در این افول گفتمانی موثر بود. «خودکشی»؛ یعنی به آخر خط رسیدن. صادق هدایت هم با خودکشی در عمل به آخر خط رسیدن این گروه از روشن فکران ایرانی را ابراز کرده است. کودتای آمریکایی 28 مرداد (1332) یکی دیگر از این عوامل است. گفتمان حاکم در این دوران به مردم ایران چنین فهمانده بود که غربِ سرمایه داری، دولت آنان است. اما در این کودتا به مردم ثابت شد که غرب نه فقط دوست ملت ایران نیست بلکه پشتیبان دیکتاتوری است. لذا بدبینی به آموزه های فکری گفتمانِ حاکم (سنت تجدد) در میان مردم، به ویژه در قشر فرهنگی جامعه، تشدید شده بود. بی حاصلی پدیده غرب زدگی که محصول فرهنگی همین گفتمان است؛ یکی دیگر از عوامل افول گفتمانی است. ایرانی ها به طور کامل دریافته بودند که غرب زدگی نه فقط فاصله با سنت را بیشتر ساخته بلکه مدرنیته را نیز به آنان نزدیک نکرده است. علاوه بر اینها، ناکارآمدی گفتمان حاکم، در مهار و یا حتی تحول سیاسی در دولت مطلقه پهلوی، در افول آن مؤثر بوده است. بنابراین، گفتمان «سنت تجدد» از دوران تهی شده بود و زمینه برای پذیرش انتقادهای شکننده از بیرون فراهم شده بود. این انتقادهای مهلک نه تنها از سوی جریان های فکری سیاسی غیرمدرن (نیروهای فعال مذهبی) بلکه از جانب روشن فکرانی که خود را متعلق به این گفتمان نمی دانستند، وارد گشت.

جریان روشن فکرانه گروه اول در صدد اصلاح فهم و برداشت مردم از آن «دیگری» برآمده بود. بخش عمده ای از کار روشن گرانه آنان نشان دادن این نکته بود که آن دیگری شخصیت غرب زدگی ما می باشد نه سنت و میراث فرهنگی ما. آنان از دو «خودِ» مجازی و واقعی سخن می گفتند. «خود مجازی» همان شخصیت غرب زده است و «خود واقعی» همان شخصیتی است که احساس تعلق وجدانی به دین و آیین و میراث فرهنگی اش دارد. «خود مجازی» باعث بیگانگی با دین و آیین و میراث اصیل فرهنگی ما شده است. ازاین رو، برخلاف برداشت آشوری؛ هرگز اندیشه و «بازگشت به خویشتن» بی بنیاد و «واکنشی از سر درماندگی نسبت به غرب» نبوده است. به هیچ وجه، در موضوع «غرب زدگی»، مسئله نسبت ما با غرب مطرح نیست. مسئله، خودِ مجاز با موضوع غرب زدگی است، نه غرب. سخن امثال فردید، آل احمد و شریعتی در دهه های چهل و پنجاه رهایی از این خود مجازی بود که در اندیشه آنان راه رهایی با «بازگشت به خویشتن» هموار می گردد. چنان که همین اتفاق با وقوع انقلاب اسلامی و حوادث پس از آن افتاده است. ایرانی ها توانستند از این راه، نظام استبدادی را سرنگون کنند و با تکیه بر سرمایه های معنوی خود، نظام سیاسی مقتدری را برپا کنند که سرمایه داری سلطه گری غربی آرزوی شکست و سرنگونی آن را دارد.

براین اساس، وقتی در لابه لای توضیح های آشوری از پروژه مورد نظرش عناصری از گفتمان حاکم پیش از دهه های چهل و پنجاه را مشاهده می کنیم؛ به سختی می توان باور کرد که پروژه وی حاوی نکته های جدیدی است. پس زمینه تمام گفته های آشوری نوعی طلب و تمنّای بازگشت و احیای همان دوره است. برای همین است که آشوری به اصحاب «بازگشت به خویشتن» و منتقدهای غرب زدگی یورش می برد و آنان را در این گفت وگو به «روان پارگی» توصیف کرده است. از سوی دیگر با اُبژه کردن و اسطوره نمایی صادق هدایت در صدد احیای گفتمانِ مسلط پیش از دهه چهل و پنجاه برآمده است. در این صورت، احیا و بازگشت به چنان گفتمانی نه فقط خروج از فضای جهان سومی نیست که تشدید عقب افتادگی ما است.

5 . آشوری در این گفت وگو، اصحاب «بازگشت به خویشتن» را افرادی روان پریش، مضطرب، شتاب زده، درمانده و کینه توزی می داند که دچار آسیمگی (anxiety) شده اند. او احتمال مرگ زود هنگام آل احمد و شریعتی را به دلیل همین گرفتاری (آسیمگی) ضعیف ندانسته، بر این باور است که «این گونه گرفتاری در کلاف سردرگم کشش های متضاد، کار را سرانجام به ناهنجاری روانی و افسردگی های شدید می کشد، چنان که کار فردید را، به گواهی کتاب «دیدار فرهی»، سرانجام به بدتر از آن، به روان پارگی کشاند». چنین برداشتی از ایشان به کل عجیب است. خودکشیِ ناشی از ناامیدی و روان پریشی صادق هدایت واقعیتی انکارناپذیر است. از روشن فکری که درصدد روشن گری است جای تعجب است که در برابر این واقعیت می ایستد و از هدایت، اسطوره می سازد و او را به عنوان «یک بیماری شناس فرهنگی و رنجور از بیماری های محیط» معرفی می کند و بر روان پریشی منجر به خودکشی هدایت سرپوش می گذارد، اما مرگ زودهنگام آل احمد و شریعتی نه فقط احتمال مشکوک بودن نمی دهد بلکه به ناهنجاری روانی و افسردگی های شدید نسبت داده است. معلوم نیست که آشوری از کدام رفتار و آثار آنان به روان پریشی و افسردگی آنها پی برده است. او نخواسته است خودکشی هدایت و شادابی و سرزندگی آل احمد و شریعتی را باور کند. اگر هدایت «بیماری شناس» بود که خودکشی نمی کرد. کدام طبیب عاقلی به دلیل رنجوری از بیماری مراجعه کنندگانش دست به خودکشی می زند. آل احمد و هدایت هر دو با مرگ مواجه شدند؛ لیکن یکی مجبور به خاتمه کار خود شد و دیگری به کار خود خاتمه داد.

در هر حال، پروژه ای که آشوری از آن یاد کرده، حاوی نکته جدیدی نیست و هیچ گونه تحول بنیادی در اندیشه او اتفاق نیافتاده است، او نه تجربه ای از گفتمان شرق غرب دارد و نه گرفتار دام آن شده است. در دهه چهل درصدد نقد گفتمان شرق غرب بوده است چنان که در همین گفت وگو اعتراف کرده که «من هم در سال 46 نقدی بر آن کتاب [غرب زدگی آل احمد] نوشتم که تنها نقد جدی بر آن کتاب تا سال های اخیر بود که نقد نویسی بر آن بسیار رواج گرفته است. البته نقد من درباره کتاب غرب زدگی و سستی ها و بی بنیادی های مفهوم ها و اراده های آن بود». تنها وجه تازگی این پروژه همان جرأت تاختن و هجوم بر استاد و معلم فکری خود است که البته نمی دانم ایمانویل کانت چنین جسارتی را نیز مصداق «روشن گری» دانسته یا خیر آنچه مسلم است، با دیوان و روان پریش خواندن، دیگر نمی توان خود را روشن فکر مترقی، دانست.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان