آفتاب، ش 3
چکیده:
روشنایی از غرب می آید عنوان کتاب جدید داریوش شایگان است که اخیرا به زبان فرانسوی منتشر شده است. «لیبراسیون » به همین دلیل با وی مصاحبه ای انجام داده است که ترجمه آن را می خوانید. کتاب و گفت وگوی حاضر نشان از گام جدیدی در تفکر شایگان دارد. به زعم وی، ما وارد دوره تفسیر شده ایم، بین خطا و واقعیت دیگر نوری وجود ندارد و هر کس حقیقت را آن طور که مایل است تفسیر می کند. سنت همیشه هسته نژادی دارد. سنت چه هندو و چه اسلامی باشد، سنت باقی می ماند. دنیای مدرنیسم به دیگران اجازه می دهد که زندگی کنند. حتی بعضی محافل مذهبی در ایران اعتقاد دارند که باید اسلام را به عنوان یک دین خصوصی کرد; زیرا اسلام به عنوان یک سیستم سیاسی پاسخی برای مشغولیت های فکری بشر قرن بیست و یکم ندارد.
عنوان کتاب تازه شماروشنایی از غرب می آید تحریک کننده است، موضوع این کتاب چیست؟
ابتدا، من شرح می دهم که چرا ما در دوره ای زندگی می کنیم که باورها فرو ریخته اند. همه حقایق بزرگ ماوراءالطبیعه با انتقاد مدرنیته، بی ارزش شده اند: وجود، منطق و حقیقت دیگر از یکدیگر متمایز نیستند. بین وجود و نماد، خطا و واقعیت دیگر مرزی وجود ندارد. ما وارد دوره تفسیر شده ایم. هر کس حقیقت را آن طور که مایل است تفسیر می کند. آنچه جایگزین حقایق بزرگ ماوراءالطبیعه شده است، برقراری ارتباط به معنای بسیار وسیع آن است. این نوع ارتباط در همه سطوح زندگی اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی متجلی است. در قلب فرهنگ ها، شاهد ظهور پدیده چند فرهنگی هستیم. در قلب هویت ها، هویت های چندگانه ظاهر می شوند. ما در مقطعی زندگی می کنیم که هیچ هویتی - منشا نژادی و دینی آن هرچه باشد - به تنهایی نمی تواند به آگاهی گسترش یافته بشر امروز پاسخ دهد، زیرا همه ما به صورت مهاجر در آمده ایم. ما از فرهنگ ها گذر می کنیم، از یک دوره فرهنگی به یک دوره دیگر می رسیم. ما در فضاهای موجود در این جهان گرفتار شده ایم. برای شناخت و فلسفه، ما وارد دوره تفسیر شده ایم، هر کس واقعیت ها را بر اساس ارزش های ذهنی خود تفسیر می کند و منطقه ای را به وجود می آورد که من آن را منطقه «اتصال ناهمگونی ها» می نامم. در تمام سطوح، آگاهی ها با هم برخورد می کنند و رشد می یابند. اما کسی نمی داند که این آگاهی جمعی چیست. من بیشتر نسبت به این ناهمگونی حساس هستم زیرا در دنیایی زندگی می کنم - ایران - که همه تضادها با خشونت با یکدیگر برخورد می کنند: مدرنیته و سنت، تقدس و لائیسیته، فرد و گروه.
شما به جهانی شدن نیز تمایل نشان داده اید...
از طریق جهانی شدن می توان به جهانی شدن فن آوری و اقتصادی رسید، اما همچنین می توان درباره فرهنگ جهانی سخن گفت که احیا کننده ارزش های خاصی مانند حقوق بشر، محترم شمردن آزادی های فردی، جامعه مدنی و جدایی قدرت هاست. این ارزش ها که احیاکننده مدرنیته اند و این جهانی شدن غیرقابل بازگشت هستند: خواه چینی باشید یا هندو و یا مسلمان; شما در این ارزش ها که ارزش های بشر مدرن هستند، سهیم هستید. وقتی مشکل هویت فرهنگی مطرح می شود، باید هویت دومی را هم به آن افزود. خواه من ایرانی باشم، آلمانی و یا مکزیکی... علاوه بر هویت قومی، مذهبی، فرهنگی، هویت دیگری هم دارم، یک هویت مدرن، هویتی که با دیگران در آن سهیم هستم.
این هویت مدرن موجب وحدت بین انسان ها در جهان خواهد شد؟
بله، این هویت مدرن بر همه ما تحمیل شده است، کسی نمی تواند آن را در حاشیه قرار دهد، آن را صرفه جویی کند و یا با ناخشنودی آن را طرد نماید. این هویت بخش جدانشدنی از وجود ما شده است. همان طور که در یک دنیای همزمانی زندگی می کنیم و همان طور که همه فرهنگ ها با هم برخورد می کنند و ترکیب می شوند، آنچه همه ما را به هم متصل می کند، مدرنیسم است; زیرا این آگاهی تنها چیزی است که می تواند گسترش پیدا کند، در حالی که تمدن های دیگر همچنان در خود متمرکز هستند. سنت همیشه هسته نژادی دارد و ماهیت و منشا آن اهمیت چندانی ندارد. سنت چه هندو و چه اسلامی باشد، سنت باقی می ماند. دنیای مدرنیسم به دیگران اجازه می دهد که زندگی کنند. این پدیده بسیار مهمی است. اگر این مدرنیته محو شود، جنگ بین نژادها بی وقفه ادامه می یابد. اگر هرکس شروع کند که بگوید من مسلمان هستم و شما مسیحی هستید و شما هندو، اگر هرکس تظاهر کند که حق با اوست، جنگ های مذهبی و نژادی پیش خواهد آمد. در واقع مدرنیته قوانین بازی را تعیین می کند.
با این حال، بعضی از ادیان جهان گرا هستند. به خصوص مسیحیت و اسلام در حدی محدودتر...
ارزش های جهانی وجود دارند که همگانی شده اند و همه جهان در آن سهیمند و کسی نمی تواند از آنها بکاهد. برای مثال، انقلاب دوره نوسنگی ده هزار سال پیش شروع شد. این انقلاب فرهنگ های عظیم جهانی را پایه ریزی کرد. زمانی که بشر سکنی گرفت و شهرها را ایجاد کرد... هرآنچه بعد از آن انجام شد، شامل همه افراد بشر می شد، شاید تنها استثنا، بومیان استرالیا باشند که در دوره پیش سنگی باقی مانده اند، یا بعضی از قبایل در آمازون یا آفریقا که هنوز در آن مرحله هستند. اما فرهنگ های دیگر همگی این انقلاب را جذب کرده اند. انقلاب صنعتی که در قرون هیجدهم و نوزدهم آغاز شد، ارزش هایی را ایجاد کرد که همه جهان باید در آن سهیم شوند. من درباره همه ارزش ها صحبت نمی کنم. منظورم ارزش های مربوط به حقوق بشر است، به این دلیل است که ارزش های مدرنیته باید به ارزش های موجود افزوده شود.
سایر محققان نظر دیگری دارند. ساموئل هانتینگتون درباره «جنگ تمدن ها» سخن می گوید...
من به این مساله اعتقاد ندارم. من احساس می کنم که آنها درباره تمدن ها چنان سخن می گویند که گویی تمدن ها نماد هویت های بسته هستند. قضیه چنین نیست. دنیایی که مارکوپولو در قرن 13 زمانی که از آسیا، ایران و هند عبور کرد، دنیای امروز نبود. این تمدن ها در عصر خود می چرخند. در آنجا یک تاریخ و تمدن محلی چینی و هندی و... وجود داشته است... دنیاها مجزا بوده اند. در زمان ما وقتی شما سفر می کنید، همان دنیا را مشاهده می کنید. البته با تمدن های متفاوت در سمت راست و چپ، اما فرهنگ های سنتی دیگر وجود ندارند. آنها در فاصله «هنوز نه » و «دیگر هرگز» قرار دارند. «هنوز نه » زیرا مدرنیته در این فرهنگ ها جا گرفته است اما به طور کامل جذب نشده است. «دیگر هرگز»، زیرا سنتی وجود دارد که فرو می ریزد و دیگر هرگز نمی تواند به شکل اصلی باز گردد. همه این فرهنگ های بزرگ، سنت های گذشته، در میان این دو قرار دارند. سیاست خودمختاری، مستقل از این پدیده جهانی وجود ندارد. این فرهنگ ها مانند سرزمین های موجود و مانند عاداتی درون این مدرنیته قرار دارند.
به دلیل محاسن و معایب...
بله این تحول همواره یک ماجراجویی دشوار است، زیرا سنت یک چتر حفاظتی تامین می کند. این چتر شما را در برابر خارج پناه می دهد. بنابراین، هر نوع مدرنیته رنج آور است; زیرا یک ماجراجویی است. فروید در یکی از نوشته های خود گفته است که آگاهی بشر مدرن با سه شوک مهم متولد شده است; شوک درک جهانی: زمانی که بشر فهمید مرکز دنیا نیست، زمانی که بشر ریافت خورشید مرکز قرار گرفته است; شوک بیولوژیک: زمانی که پی برد اجداد او خدایان افسانه ای پانتئون نیستند و سومین شوک بی خبری است: زمانی که بشر دریافت منطق او یک جزیره در اقیانوس ناآگاهی است. این سه چیز، وجدان انسان مدرن را تشکیل داده اند. به این دلیل است که هر نوع پیشرفتی با رنج توام است. سنت این امتیاز را بر مدرنیته دارد که دارای همه پاسخ هاست. وقتی وارد دنیای مدرن می شوید، شما نمی دانید از کجا آمده اید و به کجا می روید... .
این نگرانی در کشور شما بسیار محسوس است.
این مساله هر روز در ایران مطرح است. حتی بعضی از محافل مذهبی که اغلب با آنها بحث می کنم، اعتقاد دارند که باید اسلام را به عنوان یک دین، خصوصی کرد و آن را از هرگونه جنبه عمومی خالی نمود; زیرا اسلام به عنوان یک سیستم سیاسی پاسخی برای مشغولیت های فکری بشر قرن بیست و یکم ندارد. به این ترتیب، در برابر مساله دستکاری ژنتیکی باید معیارهای اخلاقی در زمینه بیولوژیک ایجاد کرد، زیرا نمی دانیم در این باره چه باید کرد. اسلام برای بقای روح و برای تجدید حیات من پاسخ هایی دارد. در قرون وسطی، فلاسفه لاتین در پاریس صحبت از حقیقت دوگانه می کردند; چیزی که در الهیات واقعیت دارد اما در فلسفه درست نیست و بالعکس. ما به طور فزاینده با این نظام حقیقت دوگانه روبه رو می شویم. یک فضای خصوصی ظهور می کند که در آن مذهب قرار دارد و یک فضای عمومی که باید به وسیله قدرت های لائیک اداره شود.
درباره چهره دنیای فردا چه نشانه هایی می توانید به ما ارائه کنید؟
همان طور که دیده ایم، ما به سوی دنیایی پیش می رویم که به طور فزاینده به هم پیوسته است. در زمینه ادبیات آن چه موجب تعجب من است، این است که تمام رمان های مهم به زبان انگلیسی توسط هندی ها و آفریقایی های آمریکایی نوشته شده اند. منظورم این نیست که آمریکایی ها یا فرانسوی ها و انگلیسی ها کتاب نمی نویسند، حتی در فرانسه شما پدیده امین معطوف و پاتریک شامواز و... را دارید. شما، مراکشی ها، الجزایری ها و آفریقایی ها را دارید که به فرانسه می نویسند.
داستان نویسان هندی انگلیسی نوعی احساسات بین این دو بودن را ارائه می کنند و سؤالات تازه ای را مطرح می کنند که برای غربی ها ناشناخته است. این یک حساسیت بین این دو بودن است. مسائل به طور فزاینده جهانی خواهد شد. به این ترتیبت توجه کنید که موفقیت سینمای ایران مدیون چیست؟ این موفقیت به تکنیک بستگی ندارد، بلکه به حساسیت و حتی نوعی سادگی وابسته است، به چیزهایی که خیلی ساده هستند، اما در دنیای پیچیده امروز اهمیت می یابند.
شما درباره نویسندگان بین این دو صحبت می کنید، آیا خود شما یک فیلسوف بین این دو نیستید؟
من یک متفکر بین این دو هستم، زیرا من بین دو چیز زندگی می کنم. من آبی - خاکی هستم. من بین یک دنیای زمینی و آبی زندگی می کنم. زمینی، دنیای واقعی و کنونی است و آبی، تصورات است; زیرا که آب همیشه کمی محو است... .
اشاره
داریوش شایگان از نویسندگانی است که در دهه چهل و پنجاه با دفاع از هویت شرقی به نقد بنیادین غرب و مدرنیته اروپایی می پرداخت. وی با چرخشی آشکار در دهه شصت (که بی تاثیر از برخورد سیاسی پس از انقلاب نبود) موضع خویش را ترک گفته و با فرهنگ مدرن بنای آشتی نهاد و باب گفت وگوی شرق و غرب را در اندیشه خویش گشود. کتاب زیر آسمان های جهان، گویای این دوره از تحول فکری اوست. گفت وگوی حاضر نشان می دهد که شایگان در کتاب اخیر خود باز هم گامی فراتر گذاشته و با چشم پوشی از سنت ها و هویت های ملی و دینی، تنها نقطه امید و اتکای انسان معاصر را در مدرنیسم و فرهنگ جهانی [ !؟] غرب می جوید. البته اگر بتوان این مصاحبه کوتاه را ملاک داوری و تحلیل قرار داد، می توان گفت که وی هنوز بر موضع مشخصی قرار نیافته و سخنان او نشان از کشاکش میان سنت و تجدد دارد. این دودلی و دلهره که تقریبا در روشنفکران پس از انقلاب اسلامی عمومیت یافته، ریشه در جای دیگر دارد. هویت های ملی و دینی در شکل پیشین آن هرچند از نظر او به تاریخ گراییده و راه شریت به مدرنیته و مؤلفه های آن راهی بی بازگشت است، اما او آن قدر آگاه است که دو واقعیت مسلم تاریخ معاصر را هم از دیده دور ندارد: واقعیت «بحران مدرنیته » و آرمان سوزی بشر مدرن و واقعیت «تولد دوباره » فرهنگ های فراموش شده یا هویت های اسیر در دستگاه استعمار و استحاله غرب جدید. حقیقت آن است که روشنفکران ما هنوز راهی برای حل این پارادوکس نگشوده اند و در این راه بیشتر چشم به راه فلسفه های تفسیری یا پست مدرن هستند تا از آنها رونوشتی برای پاسخ به این پرسش بیابند. در اینجا بدون ورود در نقد دیدگاه های شایگان، تنها نظری کوتاه به پارادوکس های پنهان در این گفت وگو خواهیم داشت:
1. ایشان در آغاز تاکید می کند که «بین خطا و واقعیت دیگر مرزی وجود ندارد... هرکس حقیقت را آن طور که مایل است تفسیر می کند» و در جای دیگر از یک فرهنگ جهانی دفاع می کند که همه انسان ها با هویت های گوناگون در آن سهیم خواهند شد و این جهانی شدن ارزش های مدرنیته را غیرقابل بازگشت توصیف می کند. می توان پرسید که اگر «حقیقت » ذهنی و نسبی است و هیچ بنیادی در واقعیت ندارد و با منطق عینی نمی توان به تفاهم رسید، ارزش های مدرنیته بر چه پایه و پیمانه ای گسترش یافته و به یک فرهنگ عام و پذیرفته بشری تبدیل می شود. در پاسخ به این پرسش، در فلسفه معاصر غرب دو گرایش مختلف وجود دارد: گروهی با «منطق معطوف به معرفت » در پی یافتن مفاهیم و روش هایی هستند که بتوان بشریت را به پای میز منطق و تفاهم کشاند (پوزیتیویست ها، پدیدار شناسان و اکثر اگزیستانسیالیست ها هرکدام با رویکردی خاص، چنین داعیه ای دارند) و گروهی دیگر با ذهنی و نسبی خواندن معیارهای معرفت شناختی و اخلاقی، با ایده «اراده معطوف به قدرت » در پی جهانی سازی فرهنگ و ارزش های مدرنیته با بهره گیری از قدرت های نظامی، سیاسی و رسانه ای هستند (نیچه گرایان و مولود آنان یعنی «فاشیسم » بدین سو گرایش دارند.) آقای شایگان هرچند در مبانی با گروه اخیر همدلی کرده است، اما نشان نداده است که آیا به کلیه لوازم این نظریه نیز تن خواهد داد یا خیر؟
2. در جای دیگر ایشان تصریح کرده است که «این هویت های مدرن بر همه ما تحمیل شده است، کسی نمی تواند آن را در حاشیه قرار دهد، آن را صرفه جویی کند و یا با ناخشنودی آن را طرد نماید.» باید گفت که اگر واقعا «هرکس حقیقت را آن طور که مایل است، تفسیر می کند» پس چگونه می توان گفت که فرهنگ مدرنیته بر ما تحمیل شده و خشنودی یا ناخشنودی ما در آن هیچ تاثیری ندارد. البته این تناقض را به گونه ای می توان حل کرد، همان حقیقتی که بسیاری از غربیان نیز بر آن صحه گذاشته اند: در دوران مدرن، «حقیقت » برای غرب و برای جهان پیرامون، دو معنا و مصداق متفاوت داشته است، حقیقت برای غرب همان چیزی است که «خود» تفسیر می کند و حقیقت برای «دیگران » همان چیزی است که آنان باید در آیینه غرب جست وجو کنند.
3. آقای شایگان از یک سو اظهار می دارد «تمدن های دیگر همچنان در خود متمرکز هستند. سنت همیشه هسته نژادی دارد و ماهیت و منشا آن اهمیت چندانی ندارد» و اضافه می کند که «اگر این مدرنیته محو شود، جنگ بین نژادها بی وقفه ادامه می یابد». در جای دیگر، اما، همین تمدن ها و فرهنگ های گذشته را دارای ارزش های جهانی دانسته و می گوید: «ارزش های جهانی وجود دارند که همگانی شده اند و همه جهان در آن سهیم اند و کسی نمی تواند از آنها بکاهد. برای مثال، انقلاب دوره نوسنگی ده هزار سال پیش شروع شد. این انقلاب فرهنگ های عظیم جهانی را پایه ریزی کرد...». راستی اگر مدرنیته دارای ارزش جهانی است که زندگی مشترک را ممکن می سازد، چرا فرهنگ های بزرگ جهان نتوانند با همان ارزش های جهانی خود، به حیات مشترک ادامه دهند و اگر با وجود ارزش های جهانی مشترک در تمدن های گذشته همچنان می توان آنان را سنت های «در خودمتمرکز» خواند، با آمدن ارزش های مدرنیته چه تضمینی است که چنین روندی کماکان ادامه نیابد؟
جالب اینجاست که آقای شایگان در رد نظریه هانتینگتون درباره جنگ تمدن ها، وی را متهم می کند که: «آنها درباره تمدن ها چنان سخن می گویند که گویی تمدن ها نماد هویت های بسته اند. قضیه چنین نیست ».
4. با آنکه در این گفت وگو از «در خودمتمرکز» بودن فرهنگ ها و سنت های گذشته سخن گفته شده، اما تاکید کرده است که «در قلب فرهنگ ها، شاهد ظهور پدیده چند فرهنگی هستیم. در قلب هویت ها، هویت های چندگانه ظاهر می شود. همه ما به صورت مهاجر درآمده ایم. ما از فرهنگ ها گذر می کنیم.» باید دید که تعریف ایشان از سنت و هویت چیست که در همان حال که بسته و در ستیز با هویت های دیگر است، همزمان می تواند باب گفت وگو را بگشاید، خود دگرگونی پذیرد و هویت های دیگر را نیز متحول سازد. در جامعه شناسی تجدد امروز تاکید می شود که تجدد و نوگرایی همواره در بطن و متن یک سنت رخ می دهد و بریدگی و مهاجرت کامل از یک متن فرهنگی ناممکن است. پدیده چند فرهنگی و تداخل هویت ها و سنت ها که ایشان به درستی بر آن تاکید کرده اند، خود نشان از حضور عنصر گفت وگو و تعامل در عرصه سنت های گوناگون دارد و تا پیش از ظهور مدرنیته نیز بارها چنین داد و ستدی در عرصه تمدن ها و سنت ها رخ داده است.
5 . عجیب است که ایشان سنت ها را سبب جنگ های نژادی می داند و در مقابل معتقد است که «مدرنیسم به دیگران اجازه می دهد که زندگی کنند و اگر این مدرنیته محو شود، جنگ بین نژادها بی وقفه ادامه می یابد». تردیدی نیست که در تاریخ جنگ های فراوانی به نام سنت یا تعصبات ملی و نژادی رخ داده است، اما باید پرسید که اولا آیا این جنگ ها واقعا ریشه در سنت ها داشته یا تنها بهانه ای در دست زورمداران و زرپرستان بوده است؟ آیا مگر جنگ های بسیار بیشتری با اهداف سیاسی و اقتصادی در تاریخ بشریت صورت نگرفته است؟ آیا بدین بهانه می توان اقتصاد و سیاست را از جامعه حذف کرد و بر آن خط بطلان کشید؟ ثانیا مدرنیسم در تاریخ کوتاه خود جنگ ها و فتنه هایی برانگیخته است که در تاریخ برای آن نظیری نمی توان سراغ گرفت. تاریخ کشورهای آسیایی و آفریقایی گویای بدترین نوع نژادپرستی و برده داری و جهان خوارگی است که ریشه در اقتصاد بورژازی و تکنولوژی فزون خواه مدرنیسم دارد. جنگ های خونین در اروپای قرن نوزدهم و دو جنگ بزرگ جهانی در قرن بیستم همگی از لوازم مدرنیسم غربی بوده است. خوب است آقای شایگان به ما نشان دهد که مدرنیسم غربی در دو سده گذشته به کدامین ملت اجازه داده است تا با آموزه ها، ارزش ها و آرزوهای خویش زندگی کند، تا ما نشان دهیم که مدرنیته با پروژه استعمار و استثمار خود چگونه حیات اقتصادی و سیاسی ملت های جهان سوم را به سود منافع گروهی از سرمایه داران بین المللی به انحصار کشیده است. آری! مدرنیسم اجازه می دهد که مردم همان گونه زندگی کنند که نژاد برتر(!!) اروپایی می پسندد.