ماهان شبکه ایرانیان

شهود مرتبه ای فراتر از عقل

کانت در کتاب مقدمه ای بر مابعد الطبیعه آینده این پرسش را مطرح می کند که: آیا مابعدالطبیعه ممکن است؟ پاسخش به این پرسش منفی است

کانت در کتاب مقدمه ای بر مابعد الطبیعه آینده این پرسش را مطرح می کند که: آیا مابعدالطبیعه ممکن است؟ پاسخش به این پرسش منفی است. او در نفی مابعدالطبیعه دلایلی می آورد که مبتنی بر ویژگی هایی در حوزه معرفت بشری است. به عقیده او شناخت با مکان و زمان (Speace and tim) حاصل می شود، زیرا جهان مرکب از 2 عامل است: اشیا و تغییراتی ه در اشیا پدید می آید. برای انسان، اشیا بدون مکان غیرقابل فهم است، چرا که همه چیز را در مکان می بیند. نمی توان گفت آن ها در ذات خود چگونه اند. برای پاسخ به این پرسش، باید به سطوح بتر معرفت دست یافت و قبای مکان را از ظاهر اشیا برداشت. از سوی دیگر، تغییر در اشیا مستلزم زمان است. هیچ تغییری بدون زمان ممکن نیست، زمان نباشد، تغییر نیست. به علاوه کانت معتقد است زمان و مکان واقعیت های خارجی نیستند؛ بلکه حالت هایی هستند آفریده ذهن ما تا بتوانیم حقایق را ادراک کنیم. از آنجا که زمان و مکان، اموری ذهنی هستند، وجودی منفک از موضوع خود ندارند و چن همه اشیا، در مکان و زمان هستند، آنچه می بینیم نمود Phenomenon و عرض است.اشیا به صورتی که هستند اشیا فی نفسه (Noumena) همیشه از چنگمان می گریزند، طوری که هرگز نمی توانیم به حقیقت نهایی دست یابیم.اگر مابعدالطبیعه تلاشی برای شناخت حقیقت نهایی، یعنی اشیای فی نفسه است، باید گفت امری محال است. خلاصه این که به عقیده کانت، پرداختن به مابعدالطبیعه «بحث بی حاصل» است.

اقبال با این نظر که زمان و مکان، خارج از ذهن نیستند، کاملاً موافق است. به نظر او نه خلاء قائم به ذاتی که اشیا در آن قرار گرفته باشند وجود دارد و نه هیچ زمان قائم به ذات، که به صورت خطی فرض می شود که بر آن حرکت می کنیم. او نیز مثل کانت زمان و مکان را ذهنی می داند، ولی کانت از ذهنی بودن زمان و مکان نتیجه می گرفت که همه آگاهی های ما فقط از نمودهاست، یعنی از اشیا آنچنان که به چشممان می آیند. با این حال، اقبال درباره امکان پذیر بودن معرفت از اشیای فی نفسه؛ با کانت اختلاف نظر پیدا کرد. در بازسازی اندیشه می گوید: «نظر کانت درباره شیء فی نفسه و شیء آن گونه که به چشممان می آید، ویژگی پرسش او را در این باره که آیا مابعدالطبیعه امکان پذیر است، به مقدار زیاد معلوم می دارد». تا آنجا که این امر به سطح متعارف تجربه مربوط می شود، نظر کانت صحیح است، ولی پرسش این است که «آیا سطح متعارف تجربه تنها سطحی است که از آن معرفت حاصل می شود». اقبال به خلاف کانت معرفت و شناخت را تنها به یک سطح محدود نمی کند.

موضوع مهم این استکه زمان و مکان بر حسب مراحل و درجات مختلف وجود تغییر می یابند. زمان و مکان، آن طور که کانت تصور می کرد، حالات ثابت و نامتغیر نیستند که کل شناخت و معرفت ما در آن ها قالب بندی و معین شده باشد. این حالات با توجه به این که نسبت به ما بالاتر یا پایین تر باشند، معنای تازه ای به خود می گیرند. در نتیجه مرحله ای از تجربه می توان وجود داشته باشد که در آن نه مکان باشد و نه زمان.

زمان و مکان که کانت آن ها را قالب هایی برای هر تجربه می دانست، مفهومی ثابت ندارند و با افزایش یا تقلیل نیروهای روانی تغییر می یابند. این امر امکان وجود سطوح دیگری از تجربه را متفاوت با سطح متعارف تجربه مکانی زمانی (Spaatio - temporal) که کانت معرفت را بدان محدود می کند، ارائه می دهد. پیداست که اگر تجربه فقط از نوع متعارف باشد یا مرحله نهایی هر تجربه ای ملاک قرار گیرد، مابعدالطبیعه امکان پذیر نخواهد بود. باید پذیرفت این امر تنها در صورت وجود دیگر سطوح تجربه میسر است، تجاربی که ماهیت حقیقت و واقعیت را چنان که هست، رها از تعینات مکانی، زمانی آشکار می کنند.

اقبال معتقد است علاوه بر سطح متعارف تجربه، سطح دیگری نیز وجود دارد و آن تجربه ای است که از شهود حاصل می شود. این تجربه ای است منحصر به فرد و خاص خود و اصولاً متفاوت با دیگر انواع تجربه با ادراک ]حسی[ (Perceprion) فرق دارد و با اندیشه و تفکر نیز متفاوت است. در شهود از مضیق زمان و مکان درمی گذریم، زیرا حقیقتی را بر ما عیان می کند که نه ادراک می تواند آن را فهم کند نه اندیشه.

ویژگی های تجربه حاصل از شهود عبارتند از:

1ـ حقیقت واقعی را بر ما آشکار می کند، زیرا تجربه ای است بی واسطه درباره حقیقت و چون بی واسطه است، به ادراک شباهت دارد. حقیقت مطلق با تجربه شهودی بی واسطه فهم می شود و با آن به شناخت خدا نایل می شویم. «درست همان طور که به دیگر مدرکات پی می بریم» در اینجا شناخت و معرفت، مستقیم است. بنابر این، شهود با اندیشه در تقابل قرار می گیرد. معرفت حاصل از اندیشه، همیشه غیرمستقیم و با واسطه است. در فکر، هیچ ادراک مستقیم درباره مدرک وجود ندارد. معرفتی که به مدد اندیشه حاصل شود، همیشه استنباطی (inferential) باقی می ماند، ولی در شهود، مدرک معرفت به طور بی واسطه و آنی درک می شود. «خدا وجودی با ماهیت ریاضی نیست، یا دستگاهی از مفاهیم مختلف نیست که با یکدیگر ارتباط متقابل داشته باشند و به همین سبب، ربطی به تجربه پیدا نکند». او وجودی است با عینیت ملموس، مشهود مانند ادراک ]حسی[ است که یافته هایی برای معرفت فراهم می آورد. انوار حضور الهی مستقیماً بر قلب می تابد و از این راه است که «او» بی واسطه مشهود می شود.

در این باره، مشهود را نباید صرفاً در همان سطحی نگریست که به ادراک نظر می کنیم. مشهود با ادراک تفاوت دارد. در ادراک، احساس نقش مهمی ایفا می کند. ادراک بدون احساس وجود ندارد. همه ادراکات ما به واسطه اندام های حسی امکان پذیر می شوند، ولی احساس در تجربه شهودی به معنای حس مبتنی بر فیزیولوژی که امروزه در جهان متداول است، نقشی ایفا نمی کند. در اینجا اندام های حسی کاری انجام نمی دهند. گذشته از این، ادراک تنها با اجزاء (Parts) امکان پذیر است. حقیقت را اندک اندک به چنگ می آورد. ادراک حقیقت را به تدریج درمی یابد و این یک باره... در حقیقت برگسون درست می گوید که شهود تنها موردی است که از عقل بالاتر است. بنابر این، معرفتی که از طریق ادراک حاصل می شود باید با ادراکات دیگری کامل شود با این همه باز ناقص است. ادراک می تواند «کل» را فهم کند. ولی شهود «کل» را به چنگ می آورد.

2ـ شهود ملک طلق قلب است نه سرمایه ذهن و عقل. ذهن یا اندیشه فقط جهان ظاهری و پدیداری را درک می :ند، یعنی وجهی از حقیقت را که با ادراک حسی آشکار می شود، به هر حال، قلب ما را در طریقی با چهره حقیقت آشنا می کند که آن طریق بر ادراک حسی گشوده نیست. از این گذشته، اندیشه پیوسته «بر گرد مدرکات حرکت می کند» کارش این است که حقیقت را به مدد مقولات (Categories) به چنگ آورد. این مقولات هر چه باشند، ساخته و پرداخته خود ما هستند. مثل «برچسب هایی» که بر اشیا می چسبانیم. حال آن که چنین برچسب هایی اصلاً بر اشیا نمی چسبند. بنابر این، اندیشه هرگز نمی تواند اشیا را جز به نسبتی که با ما در ارتباط هستند، دریابد. از این رو هر شناخت و معرفتی که از اندیشه حاصل شود، نسبی و اعتباری است. در نتیجه چنین معرفتی، همیشه ظاهری است، ولی با شهود و از طریق قلب می توانیم «خود» خویش را تعالی بخشیم و به سوی وجود مطلق عروج کنیم.

این تجربه شهودی احساس منحصر به فردی است که مانند تجربه ادراکی، حقیقت کل را مکشوف می دارد. به علاوه از آنجا که شهود، عاطفی است فرق مهم دیگری نیز با اندیشه دارد. معرفت حاصل از اندیشه اصولاً قابل انتقال به دیگران است، زیرا فکر، مدرکات خود را از طریق مفاهیمی به چنگ می آورد که در قالب کلام بیان می شوند و به کار همه می آیند، ولی شهود، عاطفه است و عاطفه را نمی توان به دیگران انتقال داد.

«تجربه عرفانی مستقیماً آزموده می شود و از همین رو، نمی توان آن را به دیگری منتقل کرد». از این روست که محتوای تجربه عرفانی به نحوی که برای دیگران قابل حصول باشد، درست به بیان درنمی آید. شهود همه کلمات، مفاهیم و مقولات را تحت تأثیر خود می گیرد. از آنجا که تجربه عرفانی، موضوعی عاطفی است، نباید تصور شود عارف هنگام سیر و سلوک خاص خود در هاله ذهنیت خویش فرو می رود، بلکه تجربه او «محتوای ادراکی» دارد و همانند تجربه های متعارف ما عینی است.

3ـ شهود، کل تجزیه ناپذیر است. کل حقیقت در آن به صورت وحدتی فرض شده که غیرقابل تقسیم است. حتی خود تجربه در این وحدت «مستحیل» است. در این تجربه امکان هیچ تمایزی میان «خود» و «غیر خود» وجود ندارد. عارف، خویشتن را فراموش می کند، خود را در مدرک خویش محو می سازد، دیگر نه وجود دارد و نه تفاوتی میان او و مدرکش هست. حقیقت در او به صورت یک کل که نه قابل تقسیم است و نه تجزیه پذیر متجلی می شود. چنین موردی در سطح متعارف تجربه نیست. سطح متعارف تجربه را می توان مشخصاً به ذهن و شیء تجزیه کرد، ولی در شهود، حقیقت به صورت وحدتی تجزیه ناپذیر آشکار می شود.

4ـ علاوه بر این، در شهود «وحدت غیر قابل تجزیه» به صورت خود یگانه (Unique self) آشکار می شود و به صورت شخص (Person) متجلی م گردد. این «خود یگانه» خویشتن خویشمان را تعالی می بخشد، مثل چیزی که در «آن سو»ی ماست، همیشه در فراسو قرار دارد، ولی آنچه اینجا متناقض به نظر می آید، این است که عارف، نزدیک ترین پیوند را با آن دارد. گرچه برتر از عالم محسوس (trans - cendent) است ولی درونی و ذاتی (im - manent) است، چرا که عارف با آن در سیر و سلوک از وحدت کامل، آگاهی درستی می یابد. خویشتن خویش او در این وحدت کاملاً جامع، غوطه ور می شود. تمایز عادی و معمولی ذهن و شیء از میان می رود. با این همه، آنچه بی واسطه فهم می شود یک «خود» است.

5ـ چون تجزیه شهودی، حقیقت را به صورت کامل ادراک می کند، این احساس را به وجود می اورد که «زمان تسلسلی» غیرواقعی است. عارف عرصه حقیقت را با گام های آرام نمی پیماید و آن را جدا از خویش و به صورت جزئی (Partial) نمی نگرد. در لحظه ای خاص از تجربه شهودی، آن را با تمامیتش به چنگ می آورد. «ابدیت» را درک می کند، یعنی کل زمان از آغاز تا انجام آن. بنابر این، برای او توالی در زمان وجود ندارد و زمان برایش غیرواقعی است.

برگسون نیز از طرفداران شهود است، ولی شهود به نظر او «همدردی عقلی» (intellectual Sympathy) است. با این همه، اگر حقیقت را بخواهیم، باید بگوییم همدردی محض درون نگری و شهود نیست، بلکه فقط ما را در عروج به سوی شهود یاری می کند. شهود «ادراک بی واسطه» حقیقت است. ادراک 2 عامل دارد: مدرک (ادراک کننده) و مدرک (ادراک شونده) همدردی صرف، تمایل به نفی مدرک (ادراک کننده) دارد. برای آن که از یک شیء، معرفت و شناخت عینی داشته باشیم آن طور که برگسون ما را به این فکر برمی انگیزاند باید خود را از همه عناصر و عوامل حافظه عاری کنیم.

این امر در نهایت به معنای نفی خویشتن است، زیرا «خود» چیزی جز حافظه و خاطرات به هم پیوسته نیست. «آشنایی ام با یک محل و یا یک شخص یعنی ارجاع به تجربه گذشته من دیگری» همین رابطه متقابل بی مانند حالت های ذهنی است که ما آن ها را با واژه «من» بیان می کنیم. این وحدت و تکثرذاتی و ضروری شامل «من» می شود. برگسون فقط حواشی خارجی را شهود در می یابد و ماهیت اصلی آن را درک نمی کند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان