ماهان شبکه ایرانیان

پیامبران پنهان (۳)

درست آنجا، روی آن صخره بزرگ که گوشه میدان است، سخنانش را میشنیدیم. به او عادت کرده بودیم، با اینکه سخنانش را نمیپذیرفتیم. نه اینکه نمیپذیرفتیم، لج میکردیم. از بس که شیرین سخن میگفت. شیرین و دلنشین.

خدا کند که بازگردد

 

درست آنجا، روی آن صخره بزرگ که گوشه میدان است، سخنانش را میشنیدیم. به او عادت کرده بودیم، با اینکه سخنانش را نمیپذیرفتیم. نه اینکه نمیپذیرفتیم، لج میکردیم. از بس که شیرین سخن میگفت. شیرین و دلنشین.

هر روز عصر به میدان میآمد. بلند بالا بود با شانههایی ستبر، نگاه نافذ و موهای ریخته بر شانهها و لبخندی همیشگی بر لب. دورش گرد میآمدیم. با آن که میدانستیم از چه میخواهد بگوید، ولی باز به حرفهایش گوش میدادیم و قبول نمیکردیم. از زمانی که به یاد دارم. شاید سی سال.

میگفت: «عقل شما شایستهتر از آن است که بت را عبادت کند و پیشانیهای شما بزرگوارتر از آن است که برای این بتها سجده کند. به خود ایید، و اطرافتان بنگرید و ببینید که در پس این جهان جالب، خدای بزرگی وجود دارد که تنها و بینیاز است. شایسته است او را عبادت کنید.»

ما مسخرهاش میکردیم. میگفتیم: «این چه سخنان عجیبی است که میگویی، یونس! ما خدایانی داریم که قبلاً پدرانمان میپرسیدند و ما هم اکنون آنها را میپرستیم. چه خبر تازهای در جهان به وجود آمده که ما دینی را که به آن اعتقاد داریم، کنار بگذاریم و به دین اختراعی و تازه تو رو آوریم.»

پناه بر خدا. این حرفها مال آن روزهاست. حالا دیگر فرق کردیم. خدا کند که بازگردد و ببیند که ما عوض شدیم. حتماً خوشحال میشود.

 

حتی فکر آن روزها لرزه بر اندامم میافکند. پیامبر خدا از نعمتهای خدا میگفت. از رحمت و برکت خدا، از پیامبران گذشته میگفت، از نوح، از هود، از لوط و از رنج و عذابی که به خاطر نافرمانی برایشان نازل شد. ما میگفتیم: «ای یونس اگر راست میگویی، آن عذابی که ما را از آن میترسانی، برای ما بیاور.» و سنگش میزدیم. پناه بر خدا، این گناهان را دیگر نباید گفت. فقط. فقط ای کاش بازگردد. کاش بازگردد تا ببیند ما مردمان دیگری شدهایم.

 

یونس مهربان بود. فخر نمیفروخت. تکبر نداشت و مانند ما بود. حتی سادهتر، مانند بردگان به همه کمک میکرد. حتی به من هم کمک کرد. وقتی میخواستم این خانهام را بسازم، دست تنها بودم و بیبضاعت. نمیتوانستم کسی را برای کمک اجیر کنم. ولی او به کمکم آمد. بدون آنکه از او خواسته باشم. بدون آنکه چیزی بپرسد. مشغول کار خشت بودم. جلو آمد و مثل همیشه لبخند به لب داشت. سلام کرد و مشغول کار شد. با هم خشت زدیم. با هم خشت روی هم گذاشتیم و با هم خانه ساختیم. بارها دیده بودم به پیران و بردگان ضعیف کمک میکرد و بارشان را میبرد. ما قدر او را نشناختیم. خدا کند که بازگردد.

 

پروردگارا مرا ببخش که گناه قهر یونس بر گردن من است. من بودم که با جهل خویش او را تشویق میکردم. هنگامی که زخمی و خسته از نصیحت قوم نزد من آمد، از سر دلسوزی به او میگفتم: «اندیشه این قوم درست نمیگردد. نفرینشان کن. نفرینشان کن تا مانند پیشینیان به عذاب خدا نابود گردند و از شرشان آسوده گردی.»

روبیل بر سر من فریاد میزد: «بهتر است ساکت باشی، تنوخا! تو عابد هستی، ولی از دانش و تجربه توشهای نیندوختهای.» او رو به یونس میکرد و میگفت: «ای پیامبر خدا، صبور باش و نفرین نکن. اینها همه آفریدههای خدا هستند. بهتر است باز هم با مهربانی و مدارا با آنها رفتار کنی، شاید ایمان آورند.»

من به روبیل میگفتم: «تو را برحذر میدارم از عاقبت مخالفت با پیامبر خدا.»

یونس بالاخره رای مرا پذیرفت. او فرمود: «اکنون سالهاستکه من آنان را به راه خدا رهنمون شدهام، ولی حتی گروهی کوچک هم از آنان به راه نیامدهاند. هنوز هم مثل روزهای نخست، شهر از بتپرستی و شرک و تباهی و فساد آکنده است. من به راستی از هدایت این مردم ناامید شدهام. من دیگر خسته شدهام.»

پروردگارا گناه تعجیل یونس بر گردن من است. ای توبهپذیر، ای توانا او را به ما برگردان... اگر بازنگردد، من چگونه در نینوا بمانم؟!

 

هنگامی که پیامبر خدا خبر استجابت دعایش را داد و فرمود: «خداوند وعده داده عذابش را به زودی نازل کند.»

من باز هم خواستم تعجیل نکند و صبور باشد. گفتم: «راه توبه بر این مردم هنوز بسته نشده. هیچ میدانی اگر خدا توبه مردم را ببیند، در حقشان لطف میکند و عذاب را از آنها دور میکند.»

گفتم: «تو پیامبر خدایی و برای هدایت این مردم مبعوث گشتهای پس از او دوباره بخواه تا عذابش را نازل نفرماید.»

پیامبر خدا نپذیرفت و نزد تنوخا رفت.

 

عجب خیرهسر بودیم و عجب دیرباور. پیامبر خدا آخرین بار هم روی همان صخره گوشه میدان ایستاد و وعده عذاب الهی را داد، ولی ما خندیدیم و گفتیم: «اگر بهخاطر تو یک نفر میخواهد عذاب نازل شود و همه را نابود کند، بگذار بشود.»

پیامبر خدا سر به تأسف تکان داد و گفت: «من از میان شما میروم، ولی فراموش نکنید که هرچه لازم بود به شما گفتم و نشنیدید.»

ما او را سنگباران کردیم و فریاد زدیم: «پس زودتر برو، برو تا از دستت راحت شویم.»

 

به هر چه ایمان نداشتیم، به راستگویی یونس ایمان داشتیم. نمیدانم که بود که گفت: «یونس رفته.»

گفت: «نیمههای شب او و تنوخا را دیدهاند که از شهر بیرون میروند.»

با شنیدن این خبر ترس وجودمان را در بر گرفت. وِلولهای میان اهل نینوا افتاد. یکی گفت: «به دنبالش برویم.»

دیگری گفت: «چه میگویی؟ چه بگوییم به او؟ ما خود او را راندیم.»

کسی گفت: «چه باید کرد؟»

پیرمردی به آسمان نگاه کرد و گفت: «برای قوم نوح باران از آسمان بارید و غرق شدند، برای قوم لوط سنگ از آسمان بارید و مردم هود را باد و طوفان نابود کرد. عذاب ما چگونه است؟»

زنی گریه کرد. مردی گفت: «باید چارهای اندیشید.»

دیگری گفت: «شاید برگشته باشد. شاید اشتباه کرده باشید و آنکه شبانگاه به سوی دروازههای شهر رفته او نبوده.»

آنان همراه چند نفر، دنبال یونس گشتند.

 

من و پیامبر خدا، نیمههای شب از شهر بیرون آمدیم. از کوههای نزدیک شهر بالا رفتیم و پشت صخرهای منتظر نشستیم. منتظر وعده خدا.

 

بیهوده به این سو و آن سو میدویدیم. همه از هم میپرسیدند: چه باید کرد؟ و جوابی نبود. یکی گفت: «کاش راه بازگشت را از خود او پرسیده بودیم.»

دیگری گفت: «چه میشد اگر اندکی دیگر صبر میکرد تا ما ایمان میآوردیم.»

پیرمردها و پیرزنان با وحشت و حسرت به افق چشم دوخته بودند.

ناگهان صدایی به گوش همه رسید: «ای مردم منم روبیل.»

روبیل، آن دانشمند مؤمن به یونس، او نرفته بود. میان ما بود، پس هنوز امید بود. همه به سوی او دویدیم. ایستاده بود بر همان صخرهای که یونس میایستاد. آنقدر با عجله رفتیم که چند نفر زمین خوردند.

دورش را که گرفتیم، سخن آغاز کرد: «یونس پیغمبر شما بود و به شما خبر داد که خداوند به او وحی کرده که عذاب بر شما نازل میشود و وعدهای که خدا به پیغمبران خود میدهد، تخلفناپذیر است. اینک بنگرید تا چه خواهید بکنید؟»

گفتیم: «ای روبیل تو حکیم و دانشمند هستی، تو بگو چه باید بکنیم؟»

گفت: «توبه کنید.»

پرسیدیم: «چگونه؟»

پاسخ گفت: «دعا کنید، شاید که بر شما رحم فرموده، عذاب را از شما برگرداند.»

باز پرسیدیم: «چگونه؟»

روبیل گفت: «پیش از آن که آفتاب طلوع کند، زنها و بچههای خود را بردارید و به صحرا بروید. میان مادران و فرزندان جدایی بیندازید. میان شترها، گاو، گوسفندان و فرزندان آنها جدایی بیندازید و گریه کنید و دعا کنید.»

 

هنوز غروب نشده بود که کسی در منزل را زد. در را گشودم. مرد همسایه بود. تعجب کردم. سنگی در دست داشت. گفتم: «این چیست؟»

سر به زیر انداخت: «با هم خانههایمان را بنا کردیم. یادت که میاید؟»

گفتم: «آری، اما... .»

گفت: «این سنگ را از میان سنگهایی که تو برای ساختن خانهات آورده بودی، برداشته بودم.»

زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد: «از بخت بد این سنگ را در زیر دیوار گذاشته بودم. مجبور شدم دیوار را خراب کنم تا سنگ را در بیاورم. روبیل گفته است: باید توبهای واقعی کنیم. شاید خدا از خطاهایمان بگذرد.»

 

لباسهایی زبر و پشمین به تن کردیم. کودکم را به آغوش گرفتم. همسرم افسار گاو و گوسالهمان را گرفت و از خانه بیرون آمدیم. ابرهای تیره که از روز گذشته آسمان را پوشانده، شب را تیرهتر از همیشه کرده بود. اهالی نینوا همچون اشباح تیره به نظر میآمدند که نالهکنان به سوی بیرون شهر روان بودند. از دروازه شهر نگذشته بودیم که رعد و برقهایی مهیب در فضا پیچید. سایهها به هم نزدیکتر و سرعتشان بیشتر شد. روبیل گفته بود کودکان را میان دره رها سازید و خود از صخره بالا بروید. به پایین صخرهها رسیده بودیم و من کودکم را محکمتر به سینه میفشردم. صدای گریه و ضجه مادران در صحرا پیچیده بود. کودکان هم از گریه مادرانشان به گریه افتاده بودند. کمکم صدای گوسالهها، برهها و بچه شترهای دورافتاده از مادرانشان هم بلند شد. مردی همسرش را به سختی از صخره بالا میکشید. زن میان گریه میگفت: «فقط یک لحظه، یک لحظه به کودکم سر بزنم.»

شوهرم افسار گوساله را کشید و به درختی بست. گوساله و گاو به طرف هم آمدند. گوساله نتوانست. شوهرم افسار گاو را میکشید و گفت: «تنها راه نجاتمان است. به خودمان بد کردیم. یونس را رنجاندیم و حالا... .»

گفتم: «از خودم جدایش میکنم. ده قدم آن طرفتر.»

نگاهم کرد و گفت: «گمان میکنی قلب من از ... .»

کسی فریاد زد: «باد زرد، افق را نگاه کنید.»

نگاه کردم. تنم لرزید. همسرم افسار گاو را رها کرد. کودک را از آغوشم ربود. دوید و چند قدم دورتر کنار صخرهای گذاشت. به طرفش دویدم. برگشت و دستم را گرفت. چند قدم آن طرفتر افسار گاو را گرفت و به طرف بلندیها کشید. صدای گریه کودکم از پشت سر میآمد. زنان ضجه میزدند. مردان التماس میکردند:

ـ ای خدای یونس....

ـ ای پروردگار جهان....

ـ ما قدر او را نشناختیم.

ـ یونس ما را رها کرد!

ـ پروردگارا...

ـ ما به خود بد کردیم

ـ هر آنچه یونس پیغمبر آورده ... ما بدان ایمان آوردیم.

باد زرد نزدیک و نزدیکتر میشد و شیون ما بیشتر میگشت. حتی از نسیمی نرم که به صورتمان میخورد، میلرزیدیم. ولی اندک اندک زردی افق به سرخی گرایید. هوا روشن شد و ابرهای تیره از آسمان رفتند. مردها سر به سجده گذاشتند و زنها به پایین دره سرازیر شدند و کودکان را به آغوش کشیدند.

 

من یونس را میشناسم، حتی اگر صورتش را پوشانده باشد. ما مشغول کار روی زمین بودیم. بعد از عذاب، یعنی بعد از رحم خدا به ما یونس آمد. آن دو کشاورز دیگر او را نشناختند، ولی من او را شناختم. انگار تعجب کرده بود. پرسید: «چگونه شد احوال قوم یونس؟»

من پاسخ گفتم: «قومش را نفرین کرد. دعای او مستجاب شد. عذاب بر آنها نازل شد، پس جمع شدند و گریستند و دعا کردند. پس خدا رحم کرد به ایشان و عذاب را برگردانید و بر کوهها متفرق کرد. اکنون ایشان دنبال یونس (ع) هستند که او را پیدا کنند تا به او ایمان آورند. خدا کند که پیدایش کنند.»

گمان میکردم که با شنیدن سخنانم به شهر باز میگردد، ولی او لحظهای نگاهم کرد. اندکی اندیشید و از همان راه که آمده بود بازگشت. نمیدانم چرا، ولی او خودِ یونس بود.

 

به من هم چیزی نگفت. راهش را گرفت و رفت به آن سو. سوی آن شهر ساحلی. من هم چیزی نپرسیدم. هنوز در حیرت لطف پروردگار بودم. به یونس نگاه میکردم، ولی نمیدیدم. به خود که آمدم یونس رفته بود. طاقت نیاوردم. سر بر خاک نهادم و گریستم: «همه اینها تقصیر من بود. چه خوب شد که لطف خدا بر قهرش سبقت گرفت.»

با صدایی سر از سجده برداشتم: «چهقدر مشتاق دیدنت بودم، روبیل»

گلِخنده بر لبش بود، ولی شادابتر از همیشه به نظر میآمد. پرسید: «نظر تو درستتر بود یا رای من؟»

گفتم: «اکنون دریافتم که حکمت و رای تو بر عبادت و زهد من برتری داشت و حکمت و دانشی که همراه تقوا باشد، بسیار کارآمدتر از عبادتی است که با درک و توجه همراه نیست.»

روبیل به اطراف نگاه کرد و پرسید: «پیامبر خدا...؟»

پاسخ گفتم: «نمیدانم. به من چیزی نگفت.»

روبیل باز پرسید: «از کدام سو رفت؟»

با انگشت نشانش دادم: «از آن سو، سوی ساحل.»

گفت: «برخیز تا در پیاش رویم و او را برگردانیم.»

برخاستم و رفتیم.

 

دورهگردی که تازه آمده است میگوید: «یونس را دیده است. نزدیک ساحل. میخواسته سوار کشتی شود و سوار شده بود.»

هر کس چیزی میگوید. مسافری که تازه آمده میگوید: «دریا طوفانی شده و اهل کشتی پیامبر خدا را به دریا انداختهاند.»

کسی باور نمیکند. بعضی به او پرخاش میکنند. دیگری میگوید: «یونس را نهنگی عظیم بلعیده.»

باز هم کسی باور نمیکند. بعضیها گریه میکنند، بعضیها دعا.

پیرمردی میگوید: «اگر حادثهای برای پیامبر خدا پیش اید تا قیامت اهالی نینوا نباید خودشان را ببخشند و دست به دعا بر میدارد: ای پروردگار ما، تو که این لطف بزرگ را به ما کردی با بازگرداندن پیامبرت شادی ما را دو چندان کن.»

روبیل میگوید: «صاحب این گله آنها را بیچوپان رها نمیکند.»

گروههایی از جوانان برای یافتن یونس به اطراف میروند، ولی بیهیچ خبری باز میگردند. هر روز مردم در میدان جمع میشوند، ولی جایگاه یونس خالی است. گاه روبیل آنجا میایستد و مردم را پند میدهد. گوش میدهیم و با هم دعا میکنیم، ما و روبیل: «خدایا پیامبرت را به ما بازگردان که ما از توبهکنندگان هستیم.»

ناگهان کسی فریاد میزند. سرها بر میگردد. نوجوانی در لباس شبانی، چوبدستیش را دور سر میچرخاند و فریاد میزند: «پیامبر خدا برگشته، یونس برگشته، پیامبر خدا برگشته. من خود او را دیدم. او به من گفت که به اهل شهر خبر دهم.»

روبیل خود را از بالای صخره به پایین میاندازد و به سجده میافتد. مردم به سوی دروازه شهر هجوم میبرند و آنجا دروازه است و آن یونس، پیامبر خدا.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان
تبلیغات متنی