نقش دین در تولید علم

سوال: اگر بخواهیم مناسبات میان دین و رشته ای را که شما در آن تحصیل و مطالعه کرده اید، بسنجیم، چه روابطی را در اینجا خواهیم دید؟
جواب: به نظر می رسد که این پیوند، سه گونه است: اول اینکه فایده کلی دین، ایجاد انگیزه است. تولید علم، انگیزه می خواهد و باورهای دینی نقش مهمی در این عرصه دارند. من به تازگی دو کتاب خوانده ام که خیلی برایم جالب بودند. نقطه مشترکی که در آنها دیدم، به بحث ما هم مربوط می شود. آن کتاب ها، تولد دوباره و سرگذشت مالکم ایکس است. هر دو شرح زندگی و سرگذشت است. یکی درباره مالکم ایکس است و دیگری شرح زندگانی انسانی است که سی سال در بدترین شرایط و محیطها به سر برده بود. او یک ایرانی است که به چند کشور خارجی سفر کرده و مدتی را هم در آمریکا گذرانده است. در مدتی که به سختی زندگی خود را می گذراند، معتاد می شود. برای درمان خود به کلنیک های تخصصی روی می آورد؛ ولی جواب نمی گیرد. تا این که با یک گروه مذهبی که فعالیت های خیرخواهانه و معنوی داشتند، آشنا می شود. این پیوند و ارتباط، او را دگرگون می کند و نه تنها اعتیادش را کنار می گذارد؛ بلکه رهبری گروهی را هم به عهده می گیرد. بعد از موفقیت های شخصی، به ایران می آید و یک مرکز بازپروری برای معتادان ایرانی تاسیس می کند و از قرار معلوم، در این مرکز به توفیقات فراوانی هم می رسد.
کتاب دوم درباره مالکم ایکس است. او هم در وضعیت مشابهی به سر می برده است. اعتیاد، حبس و آلودگی به پاره ای بزه کاری ها، از او شخصیت منفی و ناهنجاری ساخته بود. تا این که با یکی از رهبران اسلامی آشنا می شود. این آشنایی، انقلاب عمیقی در او به وجود می آورد و در نهایت به شخصیت دوم در میان مسلمانان آمریکا تبدیل می شود. آنقدر تلاش می کند تا این که حتی جانش را هم در این راه می گذارد.
نقطه مشترکی که در زندگی هر دو به چشم می خورد، نقش دین و معنویت در راه انداختن انسان ها به سوی هدف باتلاش بیشتر است. ما نباید این نوع انگیزه ها را فراموش کنیم. دین، قدرت تولید انرژی فراوانی دارد که می تواند یک انسان زیر صفر را به اوج برساند. گاهی هیچ عامل دیگری را نمی توان یافت که این اندازه در تغییر آدم ها مؤثر باشد. البته عوامل دیگری هم هست که می توانند در تغییر آدم ها مؤثر باشند؛ اما من هیچ عاملی را نمی شناسم که این اندازه بتواند یکی را از حضیض به اوج بکشاند.
بنابراین، دین یک انگیزه قوی و عامل نیرومند در زمینه اخلاق و تربیت است. همین نقش را علم نیز دارد. دین همان قدر که می تواند انگیزه انسان برای رشد معنوی باشد، می تواند عامل رشد علمی هم باشد. گواه روشن آن، زحمت و رنجی است که عالمان پیشین ما کشیدند تا به درجات علمی برسند. آنان برای کسب علم و طلب معرفت، سر از پا و روز از شب نمی شناختند. برای همین بود که یک عالم، کار یک پژوهشکده را می کرد. نتیجه علمی، مطالعات و زحمات آنان، گاهی بیشتر و عمیق تر از محصول پژوهشکده های امروزی است. چرا؟ چون آنان انگیزه داشتند و آن را از دین گرفته بودند. طلب علم را تکلیف الهی خود می دانستند. وقتی علم آموزی، به انگیزه و سائقه الهی صورت گیرد، نتایج عمیق و گسترده ای دارد.
بنابراین نقش نخست دین در تولید علم، ایجاد انگیزه و پرورش ذوق و شوق عالمان است.
نقش دومی که دین در عرصه تولید علم، بر عهده دارد، دادن فرضیه است؛ فرضیه سازی در مقام گردآوری. در مباحث علمی، دو مقام را از هم جدا می کنند: مقام گردآوری و مقام داوری. در مقام گردآوری، ما خود را مقید به منبع خاصی نمی کنیم؛ حتی رؤیا و خواب هم می تواند به کمک انسان بیاید و مسئله ای رابرای او حل کند. گاهی هم بدون برنامه ریزی و بی اینکه قصد قبلی در کار باشد، چشم ما به مطلبی در جایی می خورد و آن را به اطلاعات و فرضیاتمان می افزاییم. مقام گردآوری، بسیار فراخ و دامن گستر است.
یکی از منابعی که ما می توانیم به صورت برنامه ریزی شده، سراغ آن برویم و بسیار غنی و جوشنده است، دین و منابع دینی است. این منابع، برای ما احتمالات جدیدی تولید می کنند. علت این که دین می تواند برای علم، فرضیه ساز باشد، این است که ساختار این دو با هم فرق می کند. مطالعات دینی، ما را در مسیری می اندازد که افق های تازه ای پیش روی ما باز می شود. مثلا در همین مسئله «تعریف علم» ، دین، ساکت ننشسته است؛ تعریفی می دهد که ویژه دین است. می گوید: العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء؛ «علم، نوری است که خداوند آن را در قلب کسی می اندازد که خود می خواهد. » این نوع تعریف علم، فقط در ساختار منابع دینی پیدا می شود. وقتی شما علم را نوری می شناسانید که مبدا و منشا آن خداست، تعریف جدیدی اراده داده اید. چرا دین می تواند تعریف بدیعی از علم ارائه دهد؟ چون ساختار آن با ساختار علم متفاوت است. بنابراین از افق خاص و چشم انداز دیگری علم را می بیند. اگر شما علم را از منظر علم می دیدید، هیچ وقت به چنین تعریفی دست پیدا نمی کردید. این عرصه، غیر از محیط فلسفه علم است. البته شما اگر از منظر فلسفه علم به علم بنگرید، به تعریفی مشابه تعریف دین از علم دست پیدا نمی کنید. حرف هایی هم که کسانی مانند مارکس وبر زده اند یا دیدگاه های تفهمی که گرایش هایی به این سو دارند، خیلی از تعریفی که دین از علم به دست می دهد، فاصله دارد. بنابراین دین می تواند هم در مبنایی ترین مقولات، منشا احتمال و فرضیه باشد و هم در شاخه هایی مثل روانشناسی.
در پژوهشکده حوزه و دانشگاه، پروژه ای را کار می کردیم که موضوع آن، عوامل مؤثر در جاذبه میان افراد است. به منابع روانشناسی که مراجعه کردیم، دیدیم آنها چهار یا پنج عامل را نام می برند که به افراد، جاذبه و جذابیت می دهند. سری هم به متون و منابع دینی زدیم تا ببینیم آیا می توان عوامل دیگری را هم پیدا کرد. دیدیم که حداقل دو یا سه عامل دیگر را هم می توان نام برد که بر جاذبه میان افراد مؤثرند. در منابع روانشناسی، اثری از این عوامل نیست و آنها را فقط می توان در منابع دینی یافت.
نقش سومی که می توان برای دین در تولید علم شمرد، ارائه راه حل های جدید است. دغدغه دین و هدف نهایی ادیان، هدایت انسان است. ایجاد احتمال و فرضیه، برای هدایت و سعادت انسان کافی نیست. بنابراین دین وظیفه خود می داند که همه موجبات سعادت آدمیان را فراهم کند که یکی از آنها، همین ارائه راه حل است. به ویژه در علوم انسانی، از قبیل روانشناسی، جامعه شناسی و اقتصاد، راه حل های جدیدی ارائه داده است که همگی مواد اولیه برای تولید علم هستند. البته اینجا مبناها فرق می کند. بعضی معتقدند که این راه حل های پیشنهادی دین را، باید با روش تجربی محک زد و آشکار کرد که جواب می دهند یا نه. ولی اگر به علوم تجربی مقیدشان نکنیم، منبع مستقل و مستندی برای ما شناخته می شوند که می توانیم از آنها مستقلا استفاده کنیم. چون اگر ثابت شد که این نظریه، هم از لحاظ سند و هم از لحاظ دلالت، دینی است و نمی توان در استناد آن به دین، شک و شبهه کرد، باید آن را مستند قرار دهیم و عمل کنیم. دیگر نیازی به توزین آن با علوم تجربی نیست. اتصال به وحی، اطمینان آور است. نظریه ای که از سرچشمه وحی جوشیده است، اعتبار دارد و نباید آن را معطل آزمایش و تجربه کنیم.
اگر می توانیم برای مسائل و مشکلات خود، از دین راه حل بگیریم، بدین ترتیب نباید نیازی به اقتباس از علوم غربی - مثلا در اقتصاد - باشیم. در حال حاضر ما در اقتصاد، روانشناسی، جامعه شناسی و. .. چشم به غرب داریم و کمابیش ساختارهای این علوم را وارد کرده ایم. باور شما این است که ما در این علوم می توانیم سراغ دین برویم و ساختارهایی پدید آوریم که کاملا ما را از دانش های جدید غربی، بی نیاز کند؟
حرف من با نتیجه ای که شما گرفتید، خیلی فرق می کند. عرض بنده بیشتر ناظر به این بود که ما می توانیم به کمک علوم دینی، علوم جدید را مسلح تر و کامل تر کنیم. به مدد علوم دینی، می توانیم ساختارهای کنونی علوم جدید را نقد کنیم؛ بیفزاییم؛ بکاهیم؛ تحول بدهیم، و. .. می توانیم همان علوم و ساختارها را از منابع دینی هم بیرون بکشیم و بدیل بسازیم.
ما از علوم جدید بی نیاز نیستیم؛ چون آنها جلوه های عقلانیت بشری اند. روانشناسی یا اقتصاد، محصول کارکرد عقل آدمی است، و اختصاص به غرب یا شرق ندارد. برخی از این علوم، محصول قرن ها تفکر و تجربه باهوش ترین انسان های روی زمین است. علوم، سرمایه بشر است. این سرمایه، با خون دل هزاران دانشمند شرقی و غربی حاصل شده است. چرا خودمان را از آنها محروم کنیم؟ تسلیم محض نمی شویم؛ ولی مطلقا هم نباید رد کرد. ما باید بتوانیم بدیل بسازیم؛ جرح و تعدیل کنیم؛ ورژن های پیشرفته تری از علوم را ارائه بدهیم؛ رد کنیم؛ قبول کنیم؛ اصلاح و تکمیل کنیم و. .. رد مطلق یا تسلیم محض، غلط است. این علوم مانند قرص های دارویی نیستند که یا باید خورد یا دور انداخت. هزار کار می شود کرد که بهترینشان، بدیل سازی و رقابت با آنهاست. الان ما واردکننده آن علوم هستیم، ولی شاید به مدد منابع دین و استمداد از عقلانیت بتوانیم ساختارهای کامل تری برای دانش های بشری عرضه کنیم.
به کمک عقل بشری یا معرفت دینی؟
هر دو. از قدیم هم ما منابع خود را به «عقل» و «نقل» تقسیم می کردیم. ما چون مسلمانیم نمی توانیم از آموزه های نقلی، عدول کنیم، و چون انسانیم باید به دلالت های عقلی پایبند باشیم. یکی بدون دیگری، راه به جایی نمی برد. عقلانیت بشری، گزاره های دینی را پر و بال می دهد و عقل هم از سکوی دین اوج می گیرد و به پرواز در می آید.
از دیدگاه تاریخی و سنتی ما، رابطه دین و عقل، بسیار حساس و ظریف است. متولیان معارف دینی، علومی را که ریشه های صرفا عقلانی دارند، رقیب دین تلقی می کردند. در یک نگاه تاریخی، دین بیشتر محدودکننده عقل بوده است تا سکوی پرش آن. این نگاهی است که کمابیش وجود ندارد و نمی توان منکر اهمیت تاریخی و سنتی آن شد. حداقل در غرب این تفکر سنتی، قرن ها حکومت داشت و اتفاق مهمی مثل رنسانس توانست پایه های آن را بلرزاند. سؤال این است که چگونه می شود که در گوهر دین، این همه عطف توجه به عقل و عقلانیت باشد، اما در عمل شاهد دوگانگی باشیم؟
ما باید به همه تحلیل هایی که در این موضوعات می شود، توجه کنیم و اهمیت بدهیم. قضاوت دیگران، برای من و شما حجت نیست. آنچه ما را به یقین و اطمینان می رساند، واقعیت هایی است که در درون دین و متون دینی می بینیم. بخشی از این واقعیت ها را شهید مطهری در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران نوشته اند. آقای دکتر سیدحسین نصر هم چند اثر خواندنی در این موضوع دارد که بیشتر بر محور تاریخ علم می گردد.
در خود غرب، مهم ترین حرکت های علمی، با انگیزه های دینی شروع شد. این، بدان معنا نیست که منابع دینی خودشان را به علم تزریق کردند. بودجه بسیاری از تحقیقات علمی را کلیسا عهده دار شده بود؛ پشتوانه انبوهی از مطالعات جدید، اعتقادات دینی آنان بود. .. چگونه می توان گفت که علم در غرب، از وقتی که کلیسا رو به ضعف و فتور گذاشت، رشد کرد؟ منصفانه نیست. البته کلیسا در آن دیار، فعالیت های ضد علم هم داشت؛ ولی اتفاقا در این دست تلاش های خود، از دین مرسوم خود فاصله گرفتند.
مناسبات دین و عقل، یک چهره کلی در تاریخ بشر دارد که با چند مثال نقضی نمی توان آن را عوض کرد. ممکن است گاهی کلیسا کمک های مالی و معنوی هم به دانشمندان کرده باشد، ولی دشمنی های کلیسا را با علم و عقل در قرون گذشته نمی توان از یاد برد. تجربه تاریخی، به ما نشان می دهد که راهی را که علوم بشری طی کردند، از مسیر کلیسا نگذشته است. سخن این است که آیا می توان منابع دینی، مثلا علوم اجتماعی یا علوم طبیعی را - با همین تعریفی که الان از آنها داریم - استخراج کرد؟ اگر می توان، چرا تاکنون نشده است؟ البته باید پذیرفت که علوم دینی هم فراز و فرود داشته اند؛ در مقاطعی از تاریخ، میان علم و دین، جز مهر و مهرورزی چیز دیگری نبوده است؛ ولی گاهی هم شکل متفاوتی پیدا می کرد. مثلا در همان کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران که استاد شهید آیت ا. .. مطهری نوشتند، در می یابیم که دانشمندان ایرانی در شکوفایی علوم دینی، بسیار مؤثر و خادم بودند؛ ولی چرا الان تولید علم در ایران، وضع سابق را ندارد. پایبندی مردم ایران به اسلام کمتر شده است یا این دو، چندان به هم ربطی ندارند؟ آیا نباید برای رشد علمی، دنبال دلایل دیگری هم بود؟ چرا علم در غرب، وقتی رشد کرد و شکوفا شد که حساب خود را از دین مسیحی قرون وسطایی جدا کرد؟ البته ممکن است کسی بگوید همان علوم جدید هم در بسترهایی از محصولات و فرهنگ دینی بالید؛ با این تفاوت که دین و آیینی که دانشمندان عصر رنسانس به آن تکیه کردند، همان دینی نبود که قبل از رنسانس وجود داشت. اگر این حرف را بزنیم، مشکل ما بیشتر می شود و سؤال دیگری رخ می نماید: این دین چیست که هم قبل از رنسانس بوده و هم بعد از آن!؟ دیگر خیلی بی سر و ته می شود. آن وقت هر کس می تواند مدعی شود که بر دین تکیه دارد و سپس، هر کاری خواست، بکند. به هر حال ما وقتی به تاریخ غرب نگاه می کنیم، می بینیم که هر وقت که تصلب دینی در میان آنها بیشتر بوده، علوم زندگی ساز، مانند دانش های طبیعی یا اجتماعی، رشد نکرده اند. البته در فضای متصلبانه دینی، علوم ویژه ای رشد می کنند که بیشتر به دین مربوط می شوند و توضیح و تبیین آن.
ساده ترین پاسخی که می توان به سؤال شما داد، این است که باید دین را به دو نوع تقسیم کنیم: دینی که عامل رشد علم است و دینی که مانع، محسوب می شود. همه آنچه شما گفتید، مربوط می شود به دین هایی غیر از اسلام. ما نه در گذشته تاریخی اسلام و نه در متون آن، اثری از مخالفت با پیشرفت علوم، نمی بینیم. نه تنها مخالفت نکرده بلکه کمک هم کرده است. نمی توان منکر انگیزه های نیرومندی شد که اسلام برای عالمان پدید آورد. تولید علم، در چه دورانی از تاریخ ما رشد بیشتری داشت؟ در دوران شکوفایی تمدن اسلامی یا در عصر خاموشی مسلمانان و تمدن دینی؟
مسیحیت واقعی هم مخالفتی با علم نداشت. آنچه بعدها به نام مسیحیت حاکم شد و قرون وسطی را ساخت، ربطی به دین حضرت عیسی (ع) نداشت. تمدن مسیحی که هنوز هم پابرجاست، از تعالیم حضرت عیسی (ع) سرچشمه گرفته است. نباید عملکرد کلیسا را به پای آموزه های اصیل و نخستین دین مسیح نوشت.
بخش دیگر سؤال شما مربوط می شود به این مسئله که آیا دین و گزاره های دینی، حداقل در علوم انسانی - فعلا با علوم تجربی کاری نداریم - گزاره های قابل قبولی دارد، و چگونه می توان بین علوم اسلامی و دانش های انسانی ارتباط برقرار کرد. این بحث، تحت پروژه بلندمدتی از سال 1360 در دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، موضوع تحقیق و تفحص گروهی از دانشوران قرار گرفته است و به نتایجی هم رسیده اند. این مسئله، نیاز به گفتگوی مستقلی دارد که اگر الان وارد آن بشویم، معلوم نیست که بتوانیم در همین جلسه به نتیجه برسیم. ولی همین قدر اینجا می گویم که ما باید قبل از هر چیز به یک تفکیک دست بزنیم؛ تفکیک بین دینداری و جمود. من می پذیرم که بر اثر برخی دیدگاه های دینی، به ویژه در مسیحیت - و حتی در اسلام - دینداری واقعی جای خود را به جمود و تعصب داد و هنوز هم با این معضل رو به رو هستیم. جای انکار نیست که پاره ای از تعلقات دینی، مانع رشد و تولید علم بوده اند؛ یعنی می توان اجمالا پذیرفت که علم در مسیر خود، گاهی به موانعی برمی خورد که نشان دین بر پیشانی دارند؛ ولی آیا واقعا این موانع، برخاسته از حقیقت دین هستند؟ قطعا چنین نیست. وقتی توانستیم ثابت کنیم که اسلام، دین آزاداندیشی و مشوق علم آموزی و حریت فکری است، این موانع را باید از ناحیه دیگری بدانیم. مربوط به حقیقت دین نمی شوند. اسلام دینی است که به آزاداندیشان، بشارت می دهد: فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه؛ «بشارت ده کسانی از بندگانم را که سخن را می شنوند؛ پس بهترین آن را برمی گزینند. » چرا آیات و روایات اصیلی مانند همین آیه را رها کنیم و رفتار برخی از متدینان گذشته و کنونی را معیار قضاوت های خود قرار دهیم؟ آنچه برای تولید و رشد علم، مانع ساخته است، ربط حقیقی و واقعی با دین ندارد. تعصبات و کژفهمی های ما متدینان، گاهی چنین سوءتفاهم هایی را ایجاد می کند. به اضافه این که به هر حال باید بپذیریم که دیدگاه و برداشت همگان از دین، یکسان نیست و پاره ای از دیدگاه ها، مواجهه ویژه ای با علم دارند.
این تفکیکی که شما می گویید، به نظر معقول و مقبول می آید و پذیرفتنی است؛ ولی این سؤال را هم به وجود می آورد که پس مسیر تاریخی ما از کجا آب می خورد؟ چرا ما این مسیر خاص را طی کردیم و حقایق دینی مانند آزاداندیشی، چندان بستر حرکت تاریخی ما نبوده است؟ شما حقیقت تولید را مشوق علم و تولید می شمردید که بسیار متین است؛ اما سؤال این است که چه چیزهایی این حقیقت را پوشاند و تاریخ علوم را در میان مسلمانان به این وضع گرفتار کرد که الان می بینیم؟ به هر حال شما هم می پذیرید که ما در وضعیت مطلوبی از حیث تولید علم به سر نمی بریم. خلاصه آن که تاریخ، محصول چیست؟ آنچه را که اکنون باقی مانده است، به پای چه عاملی بنویسیم؟
در علوم انسانی، دیدگاه خاصی وجود دارد که از آن به «هیستوریسم» یاد می کنند و متاسفانه خودش را بر دین هم تحمیل کرده است. در این دیدگاه، هر حقیقتی، همان است که واقعیت بیرونی آن نشان می دهد. اگر هیستوریسم یا «تاریخ زدگی» بر تحلیل های ما حاکم شد، قضاوت ما درباره حقایق پیرامونی خود، بر مبنای شکل ظهور و بروز خارجی آن حقایق است و این بسیار غیرعلمی است. همین نوع گفتمان علمی و نظریه سطحی هیستوریسم باعث شده است که غربی ها، دین را religion تعریف کنند؛ چون معتقدند که ما به گزاره های دینی دسترسی نداریم و کاری هم به آنها نداریم. آنچه مربوط به ما می شود و در دسترس است، فهم دینی است که به فرهنگ ما منتقل شده است. رلیجین از ریشه رلیگاره گرفته شده است که به معنای وفاداری و تعهد است؛ یعنی چیزی که در انسان تحقق پیدا می کند و استقرار می یابد. ولی ما دین را معادل شریعت و گزاره های ویژه ای می دانیم که دسترسی به آنها امکان پذیر است. این دیدگاه خیلی فرق می کند با این که ما بگوییم دین یعنی آنچه هست و ما می بینیم. بر اساس این نگاه مغالطه آمیز به دین، آنچه به صورت فردی یا اجتماعی یا تاریخی بروز کرده است، همان دین است. از این مسند و در این محکمه، قضاوت درستی نمی توان در حق دین کرد. جلوه بیرونی دین، آیینه صادقی برای نشان دادن استعداد و شایستگی ها و پتانسیل های دین نیست. تفکیک دین از دیندار، خیلی معقول است. گزاره های دینی استقلال دارند و وابسته به ذهنیات یا عملکرد دینداران نیستند. دینداران، همیشه به راه صواب نمی روند؛ گاهی بر خطا هستند که دیگر ربطی به دین پیدا نمی کنند.
اگر حقیقت دین را در ظاهر بیرونی آن منحصر کنیم، دچار تناقض لاینحلی می شویم؛ چون دین در همه مراحل تاریخی خود، به یک شکل و در یک چهره، ظاهر نشده است. وقتی به جلوه بیرونی اکتفا کنیم، نمی دانیم باید چه مقطعی را ملاک قرار دهیم: نیشابور قرن سوم و چهارم و پنجم را یا مقاطع بعد از حمله مغول را؟ وقتی نیشابور، پایتخت علمی جهان اسلام بود، ده ها دانشگاه و مدرسه داشت و با جمعیتی بیش از یک میلیون به بهترین وجه اداره می شد. طبق گزارش های تاریخی، در این شهر بزرگ، بی سوادی ریشه کن شده بود و در هر کوی و برزنی، مدرسه ای یا کتابخانه ای ساخته بودند. ولی در کنار چنین دورانی، عصر قاجار را هم داریم؛ عصری که غرق بی خبری و خاموشی و خشک سری های احمقانه بود. اگر با نگاه تاریخ زده، بخواهیم درباره دین قضاوت کنیم،کدام قرن را معیار قرار دهیم؟ عصر سامانیان را یا قاجار را؟ تاریخ، مشحون از دوره های مختلف و متناقض است. نباید در داوری و تحلیل های علمی، گرفتار بیماری هیستوریسم یا تاریخ زدگی شویم.
باید روند کلی و نتایج نهایی را دید. در یک روند واحد، همیشه فراز و فرودهایی هست که آن روند را به چالش می اندازد. شاید برخی بگویند که از چهره کلی مسیر تاریخی دین، بتوان حدس زد که دین مخالف علم است یا مشوق آن. یعنی قاعده درست می کنند و چون به قاعده رسیدند، دیگر به استثناها توجه نمی کنند.
باید میان سرگذشت ادیان و آنچه مربوط به اسلام می شود، فرق گذاشت. آنچه هم که به نام اسلام در طول تاریخ اتفاق افتاده است، کاملا منطبق بر تعالیم و سنت اصیل اسلامی نیست. اگر تفکیک نکنیم، همان بیماری هیستوریسم پیش می آید.
ولی ما تا کی می خواهیم بگوییم دین، غیر از چیزی است که اتفاق افتاده است؟ ما الان هیچ مقطعی از تاریخ را نمی توانیم نام ببریم و رویش انگشت بگذاریم و بگوییم در آن، اسلام چهره واقعی خود را نمایان کرده است؛ مگر دوران کوتاه رسالت و مامت حضرت علی (ع). پس زندگی دینی، چگونه زندگی و زیستی است؟ این دین کجاست که تاریخ بشری، هرگز با او ملاقات کامل نکرده است؟ ما دین را هم برای دنیا و هم برای آخرت مردم، ضروری می دانیم؛ ولی چرا به اینجا رسیده ایم که برای رفاه خود و ساختن زندگی آسوده سراغ دین نمی رویم؟ به نظر شما این منطقی است که ما هر وقت در جایی از تاریخ، از اوضاع خشنود نبودیم، بگوییم ربطی به دین ندارد و هر جا موفقیتی بود، به پای دین بنویسیم؟ از این گذشته، باید دید چه اوضاع و احوالی اعث شده است که کسانی به این نتیجه برسند که «دین افیون ملت هاست». در این که این حرف، ناصواب است و با حقایق دینی سازگار نیست، کاری نداریم؛ ولی به هر حال اتفاقات و حوادثی بوده است که به دست بعضی بهانه داده و آنها را آنقدر جسور کرده است که بگویند دین افیون است. وقتی هم که کسی پیدا می شود و این حرف را می زند، این طور نیست که همه مخالفت کنند و علیه او فریاد بکشند. سؤال اصلی این است که منشا این گونه نظرها چیست و چه نوع فرهنگ و معارفی، به این وضع می انجامد. آیا این عامل در ذات دین است یا در نحوه رفتار و ذهنیت های ما؟
قطعا به ذات دین برنمی گردد؛ چون هر جا دین ذات و حقیقت، خود را آشکار کرده است آثار مبارکی آفریده است. همه چیز برمی گردد به همان فراز و فرودهایی که گفتم. به نظر من در رابطه با کارکرد دین، دو دیدگاه غلط وجود دارد که باید اصلاح شوند: یکی آن است که همه قابلیت های دین را منحصر کنیم به جلوه های فردی یا اجتماعی دین که در بیرون ظاهر می شود. این نگاه، ما را از قابلیت های خود دین، غافل می کند. این دیدگاه بین گزاره های دین اسلام و دیگر ادیان فرق نمی گذارد؛ چون اصلا به آن بخش های دین، توجه نمی کند. وقتی همه توجه به جلوه های بیرونی بود، چه کار دارید که در متن آن دین، چه می گذرد و چه گزاره هایی وجود دارد. این دیدگاه پراگماتیست هاست. در مقابل، دیدگاه سنتی ها قرار دارد که به طور کلی از آثار و پیامدهای خارجی غافل است و فقط به گزاره های درون دینی اعتنا می کند. این دو دیدگاه، هیچ یک بر صواب نیست.
بهترین چشم اندازی که می توان از آنجا به دین و آموزه های آن نگریست، آن است که هم پیامدها را ببینیم و هم پتانسیل ها را. اصلا میان گزاره های و کارکردها، دیالوگی است که همیشه رو به جلو دارد و در حال کامل تر شدن است.
ما نیز کاملا با شما موافقیم که میان دین و واقعیت های زندگی مسلمانان، هر نسبتی باشد، نسبت تساوی نیست؛ ولی این را نیز نباید فراموش کرد که گزاره های دینی را باید از متون و منابع خالص جستجو کرد و همان ها را باید ملاک قرار داد. سؤال این است که چه اتفاقی افتاده است و چه نوع برداشت و قرائتی از دین رخ داده است که الان ما در این سطح از تمدن، علم و زندگی قرار داریم. به نظر من این سؤال مهمی است و تا نتوانیم به درستی به آن پاسخ بدهیم، کار مهمی نکرده ایم.
در واقع شما می خواهید بگویید ما چگونه ما شدیم. این بحث با همه اهمیتی که دارد از موضوع گفتگوی ما خارج است. پاره ای از نظریات جامعه شناختی در این باره وجود دارد. برخی استبداد را عامل اصلی این وضع می دانند؛ گروهی هم به عامل معرفت شناختی، دلبستگی دارند؛ ولی به هر حال از منظر جامعه شناختی بهتر می توان به این سؤال اساسی پاسخ گفت و چون مباحث جامعه شناختی از حوزه تخصصی و مطالعاتی من بیرون است، من نظر قاطعی در این باره ابراز نمی کنم.
اگر مثلا استبداد را عامل عقب ماندگی بدانیم، باز با این سؤال مواجهیم که چه برداشتی از دین در تاریخ ما وجود داشته است که گاهی این دو، یعنی استبداد و نوعی دین باوری توانستند کنار هم باشند و حداقل کاری به کار هم نداشته باشند. نمی گوییم آن دو، همدیگر را قبول داشتند؛ ولی به هر حال توانستند قرن ها در یک جامعه با هم زندگی کنند و گزندی به هم نرسانند. ما مشکلات امروزی و تاریخی خود را به گردن هر چیز دیگری که بیندازیم، باز به دین می رسیم و این که پیشینیان ما چه تلقی و درکی از دین داشتند که توانستند آن عامل - استبداد یا هر چیز دیگر - را تحمل کنند و ما را به این سطح از علم و تمدن و زندگی، تنزل دهند.
نمی توان منکر استفاده ابزاری از دین در طول تاریخ شد. گاهی هم استفاده گزینشی شده است. در آرا و انظار کلامی هم این اتفاق افتاد. در دوره بنی امیه یا بنی عباس، دیدگاه های خاصی در کلام اسلامی، روی کار آمد؛ مثل نظریه جبر و نگاه جبرانگارانه به سرنوشت انسان. علت پیروزی اشاعره بر معتزله هم، همین بود. تعدادی از آیات و پاره ای از روایات هم این دیدگاه را تقویت می کنند. آنها آمدند همین گروه از متون دینی را بر سر زبان ها انداختند و به اصطلاح برخورد گزینشی کردند. دین را نباید این طور پاره پاره کرد و بعد «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» شد. دین، یک مجموعه واحد، منسجم و یکپارچه است؛ سیستم است. باید اقرار کرد که همیشه در تاریخ این طور بوده است که نگاه سیستماتیک به دین، مفقود بوده است. وقتی یک جا را گرفتیم و صد جا را رها کردیم، همین می شود که شده است. شما چه مقطعی از تاریخ را سراغ دارید که به همه بخش های دین عمل شده است؟
استفاده ابزاری یا گزینشی، بلایی است که فقط به دین آسیب نرسانده است؛ گاهی خود علم هم دستاویز جنایت می شود. هیچ کس نمی تواند منکر این واقعیت تلخ بشود که علم، بیشتر ابزاری در دست جنایتکاران بوده است. آیا چون چنین است، پس باید علم را زیر سؤال ببریم؟ یا کسانی را که علم را به این وضع درآورده اند؟
برخی از محدودیت ها و عوامل بازدارنده را باید در ساختار علوم جستجو کرد. دانش ها، ظرفیت هایی دارند که به آنها اجازه زاد و ولد می دهد. اگر این ظرفیت ها، فراموش یا نابود شوند، آن علم عقیم خواهد شد. محدودیت ها و ظرفیت ها، گاهی به درون ساختار علوم برمی گردند و گاهی هم به عوامل بیرونی. مثلا فقه محدود به نقل است و در همین محدوده، اجازه فعالیت دارد؛ اما اگر بتوانیم این علوم سنتی را در ارتباط با علوم جدید قرار دهیم، خود این ارتباط بر ظرفیت علوم می افزاید. به عقیده جناب عالی که در موضوع روانشناسی اسلامی، تخصص دارید، چگونه می توان میان ساختارهای دو علم قدیم و جدید پیوندی برقرار کرد که از محصولات جدیدشان برخوردار شویم؟ آیا اصلا اینها قابل جمع هستند؟
اولا این نکته را از نظر دور نکنیم که به لحاظ ظرفیت هایی که هست، رشد علوم یکسان نبوده است. مثلا در فقه، ما به دلیل قائل بودن به اجتهاد، پیشرفت هایی داشته ایم. به اعتراف بسیاری از بزرگان، علم اصول به جایی رسیده است که دیدگاه های غربی به آن نایل نشده اند. در مباحث زبانی هم پیشرفت داشته ایم. اما متاسفانه اصول با همه عظمت و پیشرفتی که دارد، کاربرد فقهی آن محدود است؛ یعنی استفاده ای که از اصول در فقه می شود، در خور حجم و کیفیت مباحث اصولی نیست. این وضعیت معلول شیوه های تعلیم و تربیت در حوزه است و البته مقداری هم به عوامل بیرونی برمی گردد.
به فلسفه که نگاه می کنیم، می بینیم رشد چندانی نکرده ایم. پیشرفت فلسفه، نسبت به رشد اصول، خیلی کمتر است. در حال حاضر ما مکاتب و مشرب های گوناگونی در اصول داریم؛ مثل مدرسه نجف، مدرسه سامرا یا مکتب قم و فروعات آنها. ولی در فلسفه، همان سه روش و شیوه ای را داریم که در قرن های پیش داشتیم؛ یعنی مشاء، اشراق و حکمت متعالیه.
همان طور که شما هم به درستی اشاره کردید، بازگشت این مسئله به ظرفیت های ساختاری علوم است. ما گزاره ها و دیدگاه هایی در دین داریم که هر یک چشم انداز مناسبی برای طرح نظریه یا ایجاد احتمال محسوب می شوند. اینها راه را باز می کنند. غیر از این (عوامل ساختاری) مسئله شیوه علمی عالمان هم قابل بحث است. جرات و جسارتی که علمای ما در نقد و ارزیابی آرای یکدیگر دارند، بسیار بالاست. از همین شیوه مباحثات طلبگی می توان به این نکته پی برد. این خودش پتانسیل و ظرفیتی است که باید از آن بهره برداری کرد. چون واقعا نقطه قوت محسوب می شود.
در کنار آن نقاط قوت، ضعف هایی هم وجود دارد که باید برطرف کرد. مثلا ما در احداث دیدگاه های جدید و ایجاد چشم اندازهای نو، گرچه توفیقات فراوانی داریم و واقعا رو به جلو هستیم، اما روشمند عمل نمی کنیم. به همین دلیل، نمی توانیم آنها را به جای مناسبی برسانیم و یک مدل را به یک نظریه تبدیل کنیم. علوم جدید از این جهت، بر علوم قدیم، تفوق دارند. در دانش های نو، مسئله روشمندی در تاسیس و تکمیل، خیلی مورد اهتمام است. علمای جدید، متدلوژی را جدی می گیرند و مستقلا روی آن کار می کنند. ما باید این نقطه قوت را که در علوم انسانی هم وجود دارد، به علوم اسلامی منتقل کنیم و روشمندی را به اندازه اصل تحقیق، ارزش بگذاریم.
محدودیت و ضعف دیگری که می توان در اینجا از آن نام برد، تاکید افراطی بر روی روش تجربی است. البته این تاکید و افراط، در دو دهه اخیر، تا حدی فروکش کرده است و الان مثل دهه های نخست قرن بیستم نیست که همه توجهات و اهتمامات به این روش باشد. به تدریج روش های دیگر، مانند روش های کیفی و دیدگاه های تفهمی مکاتب انسانی که هم در روانشناسی داریم و هم در جامعه شناسی، دارند جای خود را باز می کنند. البته جای این گونه مباحث، فلسفه علم است؛ ولی به هر حال همین قدر می فهمیم که از سوراخ کلید، نمی توان همه اتاق را دید. محصول روش های تجربی، در واقع علم حاصل از سوراخ کلید است. این محدودیت در ذات این روش است و کاری نمی توان کرد.
عرض بنده این است که وقتی به سراغ علوم غربی می رویم و می خواهیم از ظرفیت های آنها استفاده کنیم، باید مراقب باشیم که گرفتار نقاط ضعف آنها نشویم. روشمندی آنها و توجهی که به روش های تجربی تعدیل شده، دارند، برای ما مفید و مغتنم است. ما روش تجربی را به کلی کنار گذاشته بودیم و آنها فقط به آن توجه می کردند. اولی تفریط است و دومی افراط. روش های تجربی، فواید بسیار دارند که اگر صورت معتدل آنها را به کار گیریم، ما را به مقصود خود نزدیک می کنند؛ ولی البته نباید در این روش ها توقف کنیم و همه چیز را به اصطلاح از سوراخ کلید ببینیم. روش تجربی، باید در بدایت به کار آید، اما ما را به نهایت نمی رساند و در مراحل بعدی، به روش های دیگر محتاجیم.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر