وحید بهبهانی
ساده زیستی و زهد وحید بهبهانی به اندازه ای بود که لباس هایش کرباس و تابدار بود و غالبا آن ها را همسر مکرمه اش مهیا می کرد و می بافت و به پارچه های گران قیمت هیچ نظر نداشت. ایشان در مدت عمر خود هیچ گاه به جمع آوری زخارف دنیوی نپرداخت و کناره گیری از زراندوزان شیوه ی او بود و از معاشرت با آنان دامن کشیده بود و مصاحبت و نشست و برخاست با مستمندان را خوش می داشت... این مرد بزرگ عروسش را دید که جامه های عالی و فاخر پوشیده است. به پسرش اعتراض کرد که: چرا برای زنت این جور لباس می خری؟ پسر جواب داد: خداوند در قرآن مجید می فرماید: بگو چه کسی زینت ها و رزق ها و غذاهای پاکیزه را که خداوند برای بندگانش آفریده، حرام کرده است. حال ای پدر! لباس فاخر و زیبا را چه کسی حرام کرده است؟ ایشان گفت: نمی گویم که این ها حرام است، من روی حساب دیگری می گویم. من مرجع تقلید و پیشوای این مردم هستم... در جامعه طبقات زیادی هستند که مستضعف و فقیرند و نمی توانند این لباس ها را تهیه کنند و تنها کاری که از دست ما برمی آید، این است که با آنان همدردی کنیم... ما باید زاهدانه زندگی کنیم که زهد، همدردی با فقر است.
شمس الدین بهبهانی
در شرح حال شمس الدین بن جمال الدین بهبهانی که از شاگردان بزرگ وحید بهبهانی است، نوشته اند: زُهدش به اندازه ای بود که اگر تمام لباس هایش را می فروختند، به پنج ریال نمی خریدند و با این وصف شب و روز مشغول مطالعه ی کتب فقهی، اصولی، فلسفی و تفسیری بود و اغلب روزها گرسنه و از نظر معیشت در فشار بود. گاهی که گرسنگی بر وی فشار می آورد، سر خود را از روی کتاب بر می داشت و نظری به گنبد مطهر حضرت رضا علیه السلام می کرد و این آیه ی شریفه را می خواند: اَمَّنْ یُجیب الْمُضْطَرَّ... و بسیار اتفاق می افتاد که در همان لحظه پولی می رسید. شاگردش می گوید: آن جناب هم به من می فرمود: از آن وجه، غذایی مختصر که سدّ جوع کند، تهیه نما و بقیه اش را به مستمندان بده.
محقق اعرجی
سیدمحسن اعرجی معروف به مقدس کاظمی از شاگردان سیدصدرالدین قمی و وحید بهبهانی بود که بسیار زاهد و متقی و ساده زیست بود. این مرد بزرگ از کثرت زهد برای خود شمعدان تهیه نکرد و شمع را روی آجر یا کلوخ می گذاشت.
شیخ انصاری
شیخ انصاری آن مردی که مرجع کل فی الکل شیعه می شود، آن روزی که می میرد با آن ساعتی که به صورت یک طلبه ی فقیر دزفولی وارد نجف شده است، فرقی نکرده است.
وقتی که خانه ی او را نگاه می کنند، می بینند مثل فقیرترین مردم زندگی می کند. یک نفر به ایشان می گوید: آقا! خیلی هنر می کنید که این همه وجوه به دست شما می رسد و شما هیچ تصرفی در آن ها نمی کنید.
شیخ انصاری می گوید: چه هنری کرده ام؟ عرض می کند: چه هنری از این بالاتر؟!... اینجاست که می بینیم مرجعیت، یک ذره نمی تواند روح این مردبزرگ را تحت تسخیر و تأثیر خودش قرار دهد.
شیخ انصاری در کمال عُسرت و قناعت با بشاشت صورت روزگار را می گذراند و چون یگانه ی زمان گردید، باز به همان قناعت بود.. شیخ انصاری از خود هیچ ثروتی نداشت و همیشه به اَقَّل مایُقْنَعُ بِهِ زندگی می کرد و به سختی و عسرت می گذراند و می فرمود: من یک نفر فقیر هستم و باید مانند یک تن از فقرا زندگی کنم.
ملاهادی سبزواری
در دینداری و تقوا و زهد مرحوم حاج ملاهادی سبزواری حتی یک نفر هم تردید ندارد. او عالمی متقی و زاهد و نیک نفس بود که زندگی بسیار ساده ای داشت. در کتب تاریخی آمده است که: هنگامی که ناصرالدین شاه از تهران عازم مشهد بود، در سبزوار توقف نمود تا شیخ را ملاقات کند. او تنها به دیدن شیخ شتافت و دستور داد که کسی به همراهش نیاید. وقتی ناصرالدین شاه وارد خانه شد، هنگام ظهر بود و صاحب خانه بر سر سفره نشسته بود، پادشاه قاجار مشاهده کرد که غذای آن دانشمند، یک گرده نان و مقداری سرکه است. او کنار سفره نشست و نگاهی به اتاق کرد و دید که در آن اتاق جز یک قطعه نمد و این سفره چیز دیگری وجود ندارد. بنابراین گفت: آقا! من فکر می کردم که زندگی شما خوب است و اینک می بینم بر نمد می نشینید و نان و سرکه می خورید... در این سن که شما دارید نباید غذای شما نان و سرکه باشد و ایشان پاسخ داد: کسانی هستند که مستحق می باشند و من به آن ها کمک می کنم و به همین جهت به خود من بیش از نان و سرکه نمی رسد.
غذای آن عالم نان و سرکه بود یا نان و نمک و در فصل بهار که در سبزوار سبزی فراوان می باشد، چند شاخه سبزی هم به غذای خود می افزود. آری این چنین است زندگی یک عالم شیعه که در سراسر عمر درآمد خود را به مستحقین می داد و خود به نان و سرکه می ساخت.
آقا سید محمدباقر دُرچه ای
آیت اللّه سیدحسن قوچانی نجفی که یکی از شاگردان عالم بزرگ آقا سیدمحمد باقر درچه ای ـ استاد آیت اللّه بروجردی ـ و شاهد وضع زندگی او از نزدیک بوده است، درباره ی این مرد بزرگ می نویسد: او بسیار زحمت می کشید و شب و روز مشغول مطالعه و تفکر علمی بود. در مدرسه ساکن بود و در شهر منزل نداشت و زن و بچه اش در روستا بودند. او پنج شنبه و جمعه را به روستا می رفت و عصر جمعه نان و ماست یک هفته را به مدرسه می آورد و تا آخر هفته در مدرسه مانند سایر طلبه ها می گذراند. سیدمحمد باقر شب زنده دار و شوخ طبع بود و فقیرانه به سر می برد.
علامه طباطبایی
یکی از شاگردان علامه در رابطه با ایشان می گوید:
قیافه ی یک روحانی که تازه از روستا به شهر آمده در ذهن خود مجسم کنید با یک عمامه ی کرباسی سرمه ای رنگ. چنین شخصی مدعی ایجاد انقلابی در یک حوزه است. چه اندازه امکانات مادی در اختیار دارد؟ نشانه اش یک منزل دو اتاقی است که آن را در مقابل ماهی هشتاد تومان اجاره کرده است... خانه ای که حتی مرحوم علامه نمی توانست دوستانش را در آن جا پذیرایی کند چون از نظر امکانات بسیار محدود بود. اوایل آشنایی با استاد از رفتارشان خیلی تعجب می کردم. گاهی مجبور می شدم به خاطر جواب گرفتن برای سؤالی که برایم پیش می آمد، خدمت استاد در منزلشان شرفیاب شوم. ایشان در حالی که دو دست خود را بر دو طرف در گذاشته، سرشان را بیرون می آوردند و به سؤال من گوش می دادند و پاسخ می گفتند. گاه این سؤال برایم مطرح می شد که چرا استاد از من نمی خواهند که به داخل بروم. بعدها که آشنایی من با ایشان بیشتر شد و گاهی می توانسم به منزلشان بروم، متوجه موضوع شدم... علامه طباطبایی به مشکلات کار کاملاً آگاهی داشت و می دانست در راهی که در پیش گرفته است، چه ناهمواری ها و پیچ و خم هایی وجود دارد، اما او با اتکا به خدا و کمک او بر مشکلات فائق آمد.
سیدجمال الدین اسدآبادی
سیدجمال الدین به رسالت خویش آگاهی یافت و دانست که ادای این وظیفه چه مایه ی مجاهدت می طلبد و چه سختی ها دارد. از این رو تشکیل خانواده نداد و دل به مال و منال نباخت. او تنها و تنها برای افکار و آرمان های خویش زنگی می کرد. در سراسر روز به یک وعده غذا می ساخت. هر لحظه برای تبعید و گرفتاری های احتمالی دیگر آن آماده بود. قدرتمندانی که او را از این سوی به آن سوی تبعید می کردند، درواقع خودشان را به زحمت می افکندند نه او را. جامه های سید بر تنش بودو کتابهایش درسینه اش و افکارش در مغزش و دردهای بزرگ در دلش گویند: در ابتدای کار سید جامه دانی داشت ولی بعدها این مختصر اسباب سفر و زندگی را نیز هموار نداشت.
محدث قمی
آورده اند که: زندگی مرحوم حاج شیخ عباس قمی بسیار محدود و ساده بود. به طوری که از حد زندگی یک اهل علم عادی هم پایین تر بود. لباسش عبارت بود از یک قبای کرباس بسیار نظیف و معطر و تمیز. چند سال زمستان و تابستان را با آن قبای کرباس می گذرانید. هیچ گاه در فکر لباس و تجمل نبود. فرش خانه اش گلیم بود. از سهم امام استفاده نمی کرد و می گفت: من اهلیت ندارم از آن استفاده کنم و از نظر غذا هم با ملاحظه و محتاط بود... در اواخر عمرش شخصی از همدان آمد به نجف اشرف و ایشان را در خانه شان ملاقات کرد. در ضمن صحبت از وضع داخلی وی جویا شد. آن مرحوم هرچه بود، گفت، شخص همدانی در موقع رفتن مبلغی پول به ایشان داد ولی محدث قمی نپذیرفت و هر چه او اصرار کرد، قبول ننمود. پس از رفتن، فرزند بزرگش می گوید: ای پدر! چرا نپذیرفتی؟ جواب می دهد: گردنم نازک و بدنم ضعیف است، طاقت جواب خدا را در قیامت ندارم.
سپس داستان امیرالمؤمنین علیه السلام در شب نوزدهم رمضان را نقل کرد و گریست و به موعظه ی اهل خانه پرداخت.
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک |
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند. |