تنها زندگی که ما آن را خوب میشناسیم، همان است که اختیار دار نهایی آن هستیم، تنها تجربهای که ما میتوانیم به آن استناد کنیم، همانی است که ما شخصاً آن را تحمل یا مشاهده کردهایم.
والاس ای. استگنر (1)
جایی که کودکان با پِچ پِچ حرف میزنند و سگهای چینی بالای پلکان چوبی مرطوب عوعو راه میاندازند، جایی تاریک و دلشورهآور است. خانهی زرد عهد ویکتوریا، خانهی خانوادهی نمو پدربزرگم، یک نمای کسالت آور خشک، به دنیا نشان داده است. حصار آهنیِ پوسیده آن به یک دروازه و چفت و بَستی زنگار گرفته، منتهی میشود. یک ایوان سرپوشیده بزرگ تا نیمهی راه طبقه اوّل ادامه داشت. یک برج هرمی شکل گوشهی جنوب غرب آن را پوشانده بود. پردههای مخملی ضخیم جلوی پنجرهها آویزان بود. در هال ورودی یک پالتوی بزرگ با آستینهایی کشیده برای ادای سلام رسمی قرار گرفته بود. پلکانی دایرهای از جنس چوب بلوط پشت آن قرار داشت.
در سمت شمال خانه، سالن مشرف به حیاط، سالن پذیرایی میانی و اتاق ناهار خوری مثل دانههای تسبیح به یکدیگر وصل بودند. من زمان چندان طولانی را آنجا نگذراندم. اوقات من با بیگی (2)، بزرگترین خواهر نمو، اوّلین فرزند از هشت فرزند کلمن (3) گذشت. در آن هنگام من بیگی را میشناختم. او بانویی کوتاه قد، چاق با دستانی لطیف و موهایی سفید بود که آنها را به صورت مدل گوجه فرنگی با گیره سر بسته بود. او به ندرت موهایش را باز و رها میکرد، چون مثل ابریشم روی کمرش میلغزید.
عکسهای بیگی دختری سرزنده، موزون و خوش هیکل را با یک بینی سر بالا و موهایی که روی سرش جمع شده، نشان میداد. بیلی (4)، سربازی جوان بود که به او اظهار عشق کرد، تنها مردی که بیگی قلبش را به وی سپرد: وقتی بیگی در اوایل بیست سالگی خود بود، بیلی از مرض سل مرد. حلقه نامزدی بیگی به مادرم و بعد به زن برادرم رسید. چیزی که من از آن زمان میتوانم به یاد بیاورم این است که عکس بیلی در یک قاب نقرهای بالای بخاری در اتاق خواب بیگی قرار داشت.
من خانه زرد را از هشتاد سال قبل وقتی بچّهها بین اتاقهای رسمی و باغ و کندوهای زنبور عسل در انتهای آن جَست و خیز میکردند، به یاد میآورم. چهار تن از بچّههای کلمن تا زمان مرگ در خانه دوران کودکیشان ماندند. افراد مجردی که هرگز ازدواج نکردند و گردش دسته جمعیشان قدم زدن در عرض خیابان تا خواربارفروشی واقع در نبش بود. آنها آدمهایی عجیب و غریب، افراد پیر دوستداشتنی شدند که مادر سلطهجویشان فرار آنها را از آنجا ناممکن کرده بود. حتی نمو، پدر چهار دختر، هر روز برای خوردن صبحانه دوم با مادرش، آنجا توقف میکرد.
عمو آربو (5)- پیرمرد کسل کننده معتاد به کوکاکولا (6) و تومز (7) که هم سن آن زن و سی ساله بود- پشت درهای خروجی سالنهای تاریک ایستاده بود، به سوی ما پرید و شروع به نعره کشیدن کرد، «آو بو!» (8) همان طور که ما روبروی دیوار، دور هم جمع شده بودیم، از ترس دچار حالت دل پیچه شدیم. امروز، وقتی که از میان ردیف اتاقهای بی انتها میدوم، در رؤیای خود پیرمردی با صورت چروکیده و زرد ناشی از یک دوران زندگی همراه با سیگارکشی را میبینم که بالای سر من این پا و آن پا میکند.
نمو دربارهی پدرش زیاد صحبت نکرد. مادرش فرمانروای خانه بود. عکسهای زرد شده، چهره زنی عبوس را که توسط بچّهها احاطه شده نشان میدهد. عکسی از پدر نمو وجود ندارد. او بخشی از عمرش را در چستر (9)، کارولینای جنوبی (10)، بخشی را در اشویل (11) گذراند. برای امور تجاری به آفریقای جنوبی و آمریکای جنوبی مسافرت کرد. من به معامله جواهر که یک تجارت مشکوک است فکر کردم و گمان بردم یک خانوادهی دیگر، جایی در خارج پشت آن مخفی است. او زن سلطهجوی خود را با پیشکش حلقه و گردنبندی قیمتی آرام کرد. مادر من و خواهرانش چند سری از آنها را دارند و در عروسیها یا تشییع جنازهها بیرون میآورند، امّا صحبت از تعدادی دیگر میکنند که به صورتی مرموز گم شده است.
من بیشتر وقتم را در اتاق بیگی به نخ کردن مهرهها، خیاطی، گپ و نرد و شطرنج گذراندم. مدّت کمی در طبقه پایین بودم. موهای سیاه دمِ اسب که در کوسنها بود مثل سنجاق به کَفلم فرو میرفت.
پردههای ضخیم و کاغذ دیواری تیره، جذابیتی برای یک کودک نداشت. من از عمو آربو دوری میکردم. آشپزخانه را دوست میداشتم، جایی که سگهای چینی عوعو میکردند و عمه آنی (12) و عمه نانی (13) لیموها را میچلاندند و یک قاشق بزرگ شکر برای ساخت شیرینترین لیموناد دنیا به آن اضافه میکردند.
عمه آنی و عمه نانی تابستانهای خود را به وجین باغچههای سبزیشان و رُفت و روب میگذراندند. تنها نشانه موجود از دنیای مدرن تلویزیونی در کنج آن خانه بود. خبری از دستگاه ظرفشویی، دفعِ زباله، لباسشویی یا خشک کن نبود. ملحفهها در پایین باغچه به ردیف آویزان میشدند و باد آنها را به حرکت در میآورد. ما در بین ملحفههای سفید در حال تکان خوردن میدویدیم و بویِ ماده ضدعفونی لباسهای شسته شده را در پرتو آفتاب تابستان استنشاق میکردیم. عمو آربو، ما را پیش کندوهای عسل میبرد. وِزوِز تهدیدآمیز زنبورها ما را عقب نگاه میداشت، امّا این امر مانع ما در خوردن عسل و گاز زدن به شانههای عسل نبود.
یک بار در تابستان، بیگی ما را پایین، به اتاق ناهارخوری برد. او یک سری چینیِ استخوانی ظریف را با احتیاط از داخل گنجهی شیشهای در آورد. داستانی را همیشه به یک شکلِ کلیشهای تعریف میکرد: «خیلی وقت پیش، این چینی آلات متعلق به جان کندی (14) بود، پدر بزرگ من، که میشود پدرِ پدربزرگ تو...» او داستان جنگ داخلی را به هم میبافت: «طی جنگ، زمانی که هنوز جنوب قوی بود، خانواده جان کندی به یک زخمی بیگانه پناه میدهند. بعد از جنگ، یک جعبه چینی عالی برایشان پست میشود. و این یک هدیه قابل توجه از سوی همان غریبهای بود که آنها جانش را نجات داده بودند».
چند سال قبل، من به اشویل بازگشتم. در آن هنگام همهی آنها در گذشته بودند و فوفین (15) مادر بزرگ من، که نود و اندی سال عمر داشت در یک آسایشگاه سالمندان زندگی میکرد. من در آن سفر به دنبال کودکیِ خود بودم، فکر میکردم ممکن است. این امر به من کمک کند برای زمان حال خود معنایی پیدا کنم. به طرف بان بالا دست پشت خانه فوفین و نمو در خیابان تاکوما (16) قدم زدم و یکی از آجرهایِ لق پایه ساختمان را برداشتم که حالا هم آن را در کنار میزم گذاشتهام. امّا خانهی زرد را نتوانستم پیدا کنم. به جای آن رستورانی با یک تابلوی نئون و پردههای از هم گسیخته دیده میشد.
نگاه به گذشته
خاطره انتخابی است. چیزهای زیادی هست که ما فراموش میکنیم یا فراموش کردهایم. امّا در زندگی هر یک از ما لایههایی از خاطرهها، مثل لایههای رسوبی صخرهها وجود دارد. افراد و نقاطی وجود دارند که ما را به کودکیمان، نوجوانیمان، سالهای بزرگسالیمان پیوند میزنند. آنها ما را برای بهتر یا بدتر شدن شکل میدهند. آن وقایع و احساسها، ترسها و شادیها که در عمق رسوبات خاطره دفن شدهاند، پایه آنچه را پیش میآید، تشکیل میدهند. به طوری که والاس استگنر میگوید: «پانزده سال اوّل، من مهاجر و محروم بودم، پانزده سال بعدی دورهی بلندپروازی، فرهنگی، ادبی و محرومیت من، پنجاه و اندی سال آخر فرهنگی و ادبی و نه چندان محرومیت بود. تصور میکنم، این امر به نوعی پیشرفت است؛ امّا من همچنان همان شخصی هستم که در آن پانزده سال اوّل ساخته شد».
اخیراً در یک مهمانی شام معلوم شد در گفتگویی که چهار نفر از شش نفر مهمانان زن، کاتولیک بار آمدهاند. یکی از آنها گفت که بعد از دوازده سال تحصیل در مدرسهی محلّی، رفتن به کالج چقدر برایش تکاندهنده بوده است. او اضافه کرد: در دوّمین ماهِ ورودم، هم اتاقیِ من به من نگاه کرد و نعره زد که: «تو منو دیوونه میکنی. هر روز صبح درست بیست دقیقه جلوی کمد دیواری میایستی. مشکلت چیه؟». من قادر به تصمیم گیری نبودم. بعد از آن دوازده سال یونیفرمپوشی، کار، توانفرسا بود. به او گفتم: «نمیدونم از کجا شروع کنم؟». او گفت: «عزیزم، ساده است». به نظر من ساده نیامد. از او پرسیدم: «امّا در انتخاب رنگ ماندهام. آیا لباسهای بالا تنه و پایین تنه باید هم رنگ باشه؟».
بقیه زدند زیر خنده.
او گفت: «الان خنده داره، امّا تجربهی تلخی بود. درمانده شده بودم. میدونید دیگه چیه؟ من از زمان دبیرستان تا حالا، هیچ چیزِ چهارخونه نخریدهام. قبولش برام سخت بود».
ما نمیتوانیم از گذشته خود فرار کنیم. میتوانیم بر اساس آن رشد کنیم. میتوانیم فراتر از آن برویم؛ امّا آنچه ما را شکل داده و بخشی از آنچه هستیم باقی میماند. روی رف در اتاق نشیمنِ من، یک ساعت آشپزخانه مربوط به خانه زرد قدیمی وجود دارد. هر ساعت یک بار زنگ آن به صدا در میآید؛ هر سه روز یک بار آن را کوک میکنم، عادتی است که باعث میشود به یاد نمو و خواهرانش بیفتم. نمیدانم کدام یک از آنها کاری را که من الآن برای کوک کردن ساعت و حرکت پاندول آن میکنم، انجام میدادهاند؟ چه کسی آن را خریده؟ آن موقع بچهها چه شکلی بودند؟ روزهای خود را چطور میگذراندند؟ دوست دارم هر چه را این ساعت قدیمی دیده، ببینم. هر کوک کردنی مرا به یاد سابقه خانوادگیام میاندازد و گذشت زمان را به صورتی که ساعتهای باطریدار یا ساعتهای الکتریکی از عهدهی آن برنمیآیند، به من یادآور میشود.
وقتی لنگرگاه کشتی خود را از دست میدهیم، وقتی در جریانهای فراتر از توان کنترل خود گرفتار میشویم، باید از گرداب بیرون بیاییم و به عقب نگاه کنیم. لازم است طوری به عقب باز گردیم که بتوانیم به جلو بجهیم. ما باید با آنچه حفظ- و به نوعی تکمیل شده- با تفسیر خاطره، تسکین پیدا کنیم.
تمرین: حافظه
با نوشتن خاطرات کوچک یا بزرگ خود شروع کنید. ممکن است برای به فعالیت واداشتن فکر خود بخواهید یک آلبوم عکس قدیمی را، یا بریده روزنامهای، یا شیئ از دورهی کودکی خود را بیرون بیاورید. بعضی از خاطرههای من به این شرح است:
* من درختی را که با سر به طرف آن لیز خوردم، به یاد میآورم.
* من هندوانه خوردن خود را پشت ایوان پدربزرگ به یاد میآورم.
* من بازی قایم باشک با نمو پدربزرگم را به یاد میآورم.
* من شبی را که در خانهی دختر کوچولوی همسایهمان به سر بردم و دو ساعت زودتر از همه بلند شدم، امّا اجازه نداشتم از رختخواب بیرون بروم به یاد میآورم.
* من زمانی را که دوازده ساله بودم و برای شنا در استخر شهر دزدانه از منزل بیرون رفتم به یاد میآورم.
* من اوّل باری را که به خاطر جشن پایان سال تحصیلی موهایم را درست کرده بودم و بابام صدا زد و گفت: «یک بستهی خلال دندون و یک شیشه اُلیو (17) اون بالاست.» به یاد میآورم.
خاطرهها را به سرعت هرچه بیشتر فهرست نویسی کنید. هرچه به ذهنتان رسید، سریع آن را یادداشت کنید. خاطره میتواند موضوعی عادی و پیش پا افتاده یا چیزی باشد که همهی جریان زندگی شما را عوض کرده است. میتواند لذت بخش یا آکنده از درد و غم باشد. هرچه هست- چطور با آن کنار آمدید یا آن را از سر گذراندید یا از آن لذت برید یا به آن خندیدید یا دوستش داشتید یا فقط آن را به یاد میآورید- این بخشی از چیزی است که شخصیت امروز شما را ساخته است. شما از آنچه به ذهنتان میرسد متعجب خواهید شد. قبل از آن که دست کم بیست و پنج خاطره را فهرست کنید، دست نکشید. این تمرین، زندگی شما را در متن قرار میدهد. کمک میکند چشمانداز زندگیتان را نمایش دهید. گذشتهی شما را باز و آن را به حال مرتبط میکند. به شما یادآور میشود که، زندگی دائماً در تغییر است: خاطرات خوب با خاطرات بد قاطی میشود. چیزی را که سالها قبل بصورت تحمل ناپذیری دردناک میانگاشتید، تحمّلپذیر، حتی شاید فکاهی شده است. چیزی را که برای یک کودک باعث شادی بوده، برای یک بزرگسال، تسلی بخش است.
تمرین: گریز از موضوع
حالا دوباره فهرست خود را بخوانید. خاطرهای را که میخواهید دربارهاش بنویسید و آن را بکاوید، انتخاب کنید. این خاطره را به صورت یک متن در آورید، یک مقدمه، متن و انتهای آن را به تفصیل شرح دهید. جان مک فی (18) دربارهی نوشتن میگوید: «شما باید شهامت گریز زدن را داشته باشید. در گریز زدنهای شماست که آنچه واقعاً میخواهید بگویید، کشف میشود. این تمرین مثل حفاری باستانشناسی است. نوعی از زیر خاک بیرون کشیدن است. جستجویی برای یادگارهای گذشتهی شماست، که شما را آنچه امروز هستید، ساخته. یک کاوش خصوصی است. و روزی که احساس میکنید در تنگنا هستید و قادر به نوشتن نیستید، به این فهرست مراجعه کنید، یکی از خاطرهها را انتخاب کنید، و دربارهی آن بنویسید».
پینوشتها:
1- WALLACE E. STEGNER, Where the Bluebird Sings to the Lmonade Springs.
2- Biggie
3- Coleman
4- Billy
5- Uncle Arboo
6- Coca – Cola
7- Tums
8- ”Aw Boo!“
9- Chester
10- South Carolina
11- Asheville
12- Annie
13- Nonnie
14- John Kennedy
15- Fufine
16- Tacoma Street
17- یک مارک قدیمی روغن موری سر است (Olive)
18- John Mc Phee
منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمهی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول