شجاعت مزیّتی بالاتر از دوست داشتن است. در بهترین شرایط، دوست داشتن شجاعت میخواهد.
پل تبلیچ (1)
لِنا (2) موهای سیاهِ رنگ شده، ناخنهای قرمز لب پرشده، حلقههایی سیاه زیر چشمانش، و دهانی که گوشههای آن متمایل به پایین بود؛ جورابهای تنگ سیاه و یک پیراهن میخکی رنگ از جنس پولیستر داشت که در پهنای سینهاش محکم کشیده شده بود. او پرستار بخش اورژانس بود و در نوبت کار شبانه در دنور ژنرال (3) کار میکرد. معمولاً به قربانیان چاقوکشیها، تجاوزها، تصادفهای اتومبیل رسیدگی میکرد. «باورتان نمیشود من با چه کسانی سر و کار دارم». خندهی خشک او، دندانهای زردش را نمایان ساخت. پُک محکمی به سیگار زد و اضافه کرد که دختر خواندهی سه سالهاش ایدز دارد.
جودی (4) یک زن باریک اندام، موسیاه با صورتی شاد و خوش خلق و خوی بود. او جلیقه و شلواری جین، پیراهن آستین کوتاه و کفشهای پاشنه بلند مشکی پوشیده بود. پسر چهار سالهاش سرطان خون داشت.
پوست پسر ده ساله الیز (5) رشد نمیکرد. بدنش تماماً باندپیچی شده بود تا از هم دریده شدنش به معنی واقعی کلمه جلوگیری کند. از زیر لکههای سیاه ریمل معلوم بود خسته است و از غصه از پا درآمده. او گفت: «نمیدانم چطور از پس این سالها برآمدهام». لورن (6) هفت ساله بود که درو (7) متولد شد. حالا او هفده ساله است - بزرگ شده - و من حتی توجه نکردم تا آن که خیلی دیر شد.
ما چهار مادر بودیم که در یک سمینار کوچک جمع شده بودیم تا «گروه مقدس» (8) خود را ایجاد کنیم و به سفری، به درون فراتر از کودکان رنجور و زندگی پر دردسرمان، به جایی برویم که فکر میکردیم بی چون و چرا، جایی بهتر است.
بعد از معرفیها، جینا (9)، راهنما، طبلی را که پوست آن دباغی نشده بود از روی دیوار برداشت و آرام شروع به تلنگر زدن به آن کرد. «بدن خود را شل کنید، آرام نفس بکشید، همه نگرانیهای خود را فراموش کنید.» جینا با یک صدای زیر، ریتمیک صحبت میکرد. «حالا از شما میخواهم در خیال به کوهها یا به دریا بروید. چشمانتان را ببندید و موجهایی را که به ساحل یورش میبرد یا قلههای پوشیده از برف یا یک چمنزار را مجسم کنید. افشانه دریا یا بوی کاج را استنشاق کنید». وقتی جینا حرف میزد، ما در یک آرامش زِهدان (10) مانند، در اتاق تاریک شده آرمیده بودیم و افکارمان از این شاخه به آن شاخه میپرید.
وقتی چراغها روشن شد. جینا یک عصای سخنگوی حکاکی شده را که با چند مهره آذین شده بود، به دستم داد. ما با پیروی از سنت بومیان آمریکایی عصا را بین خودمان دست به دست گرداندیم و فقط وقتی صحبت میکردیم که آن را در دست داشتیم. عصا را مثل دست یک دوست گرفته و دربارهی سفرهایی صحبت میکردیم که طی مکاشفهی هدایت شده رفته بودیم.
وقتی نوبت به لنا رسید، گفت: «من برای لحظهای به کوهها رفتم، بعد دقیقاً به اینجا بازگشتم. نتوانستم دور بشم. متأسفم». او چوب دستی را بلافاصله به دست جودی داد.
وقتی کار مشترکمان را تمام کردیم، دهها مجله، کارتنهای پلاستیک، پولک، خرده ریز، دکمه و چسب ماتیکی پر تلألو بیرون آورده شد. ما شروع به ایجاد گروه مقدس خود کردیم. اوّل به یکدیگر کمک کردیم طرح بدنمان را روی تابلوی آگهی بکشیم. هر شکلی را که میخواستیم انتخاب میکردیم. من به یک طرف خم شدم و وضعیت خوابیده خود را مجسم کردم. تا قبل از تکمیل شدن طرح متعلق به من، متوجه نشدم طرح کشیده شده یک حلقه جنینی شل و ول است. لِنا با بازوانی کشیده، خوابیده و پاهایش را روی هم انداخته بود. وقتی سایهی او کنار رفت، دیدم چیزی شبیه یک مصلوب است. جودی و الیز هر دو به پشت خوابیده، پاهایشان باز و بازوانشان در کنارشان قرار داشت. ما تصویر خود را برچیدیم و شروع به ورق زدن مجلهها کردیم، عکسهایی را که ما را به یاد زندگیمان میانداخت قیچی کردیم، شکلهایی ساختیم که تخیّل ما را نشان میداد و از زنان بالغی که بازیهای پیش دبستانی را انجام میدادند، خندیدیم. از نحوهی شکل گیری و تکامل گروه مقدس خود کمی عصبی بودیم.
من بویژه از این که لِنا از خودش چه میسازد، تعجب میکردم، امّا هرگز نفهمیدم. او تنها یک بار به آن جلسه آمد، گرچه سه جلسهی دیگر به عنوان بخشی از دوره تشکیل شد. فکر میکنم او واقعاً به درد بعضی کارها نمیخورد. زندگی برایش دشوارتر از آن بود که بتواند به یک سفر خیالی برود. مشکلات عدیدهای داشت. وقتی سرگرم برنامهمان بودیم، از او درباره دخترش ناتالی (11) که در آن وقت سه ساله بود، سؤال کردم. پرسیدم: «چطور شد که او را انتخاب کردی؟»
او سرفهای کرد و گفت: «من اونو انتخاب نکردم، کاملاً واضح و روشن بود که او این انتخاب رو انجام داد اون منو انتخاب کرد.»
«منظورت چیه؟»
او گفت: «وقتی برای بار اول اونو دیدم، رومو برگردوندم. نمیتوانستم به او نگاه کنم، حرفم را باور کن، من شاهد همه چیز بودم. یک مورد اورژانسی بخش سی بود. مادره در دوره حاملگی حتی یک بار پیش پزشک نرفته بود. نوزاد خیلی کوچک و نحیف بود. او در شرف مرگ بود. مادرش معتاد بود، نمیدونس پدر بچّه کیه. دلم میخواس حلقوم اون مادرو بفشارم».
«من در اتاق عمل بودم، هرج و مرج بود. اول همه حواسها متوجه مادره بود و بعد توجه خود را معطوف به نوزاد کردیم. هیچ وقت اون قدر درمانده نشده بودم. اونو با تخت روان به واحد تازه متولدان میبردیم که چشمامون تو چشم همدیگه قفل شد. توصیفش برام مشکله. من در اون لحظه حس کردم مسؤولیت گردن من افتاده، کس دیگری وجود نداشت. شوهرم سالها قبل خانه را ترک کرده، رفته بود. من دو تا بچّه کوچک را بزرگ کرده بودم. آخرین چیزی که کم داشتم، یک نوزاد بود. امّا حق انتخاب نداشتم. نوزاد مرا انتخاب کرده بود. شکی در این باره نبود. من انتخاب شده بودم، نه او. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که او را به منزل ببرم و دوستش بدارم. مقررات پذیرش سریعاً انجام شد. هیچ کس دیگر او را نمیخواست».
وقتی لِنا حرف میزد، من از قدرت آن معصوم در حیرت بودم؛ چطور آن نوزاد نحیف توانسته است موفق شود و در آن لحظه بحرانی در زندگیاش یک ناجی پیدا کند؛ چگونه یک تازه متولد شده، با چشمانداز یک زندگی ناگوار میتواند چنین سریع قلبی را تسخیر کند. من از شوق، لنا را از قبول زحمت مراقبت از طفلِ در حال مرگی که باعث غصه و اندوه زیادی برای او میشود، تحسین کردم؛ چون چه بیشتر او را دوست بدارد، بیشتر صدمه میخورد. درحالیکه نگاهش به پنجره بود، گفت: «کار آسانی نبوده؛ امّا کار درستی بود که انجام شده. تأسفی ندارد.»
قهرمانان زیادی دور و بر ما هستند که ما آنها را نمیشناسیم. آنها چندان به خودشان فکر نمیکنند؛ با این همه، وجود دارند. آنها ترسشان را پشت سر گذاشتهاند. شهامت خود را کشف کردهاند و بی سر و صدا کار درست را انجام داده، چیزی در عوض نخواستهاند.
من اشاره کردم «چقدر او خوشبخت است!»
لنا گفت: «نه. برعکس فهمیدهای، من هستم که خوشبختم.»
قهرمانانی که به ما درس میآموزند
وقتی نوشتن داستانهایمان را آغاز میکنیم، شروع به کشف جنبههایی از زندگیمان میکنیم که نمیدانستیم وجود دارند. از طریق این روند کشف با حفر زیر لایهی سطحی به چیزی غنیتر و مخفیتر، به گوهرهای درون خود دست مییابیم؛ و وقتی درباره چیزی که مینویسیم صحبت میکنیم، از گوهر وجود سایر مردم بیشتر آگاه میشویم. کسانی که ممکن است ما از کنارشان بگذریم و آنها ناخواسته، به صورتهایی مجذوب کننده، خود را بر ما آشکار کنند. وقتی به حرفهای آنها گوش میدهیم، سه بعدی و الهام بخش میشوند: اگر آنها میتوانند چنین باشند، ما هم میتوانیم. مشارکت در داستانها به ما چشمانداز میدهد. ما شروع به درک این نکته میکنیم که وقتی راه ما ناهموار است، تنها نیستیم. ما کسانی را پیدا میکنیم که بیشتر تلاش کردهاند، کسانی که با چالشهای بزرگتری رو به رو شدهاند. ما از راهی که آنها برای سپری کردن دورههای مشکل انتخاب کردهاند، الهام میگیریم. توان و انسانیت آنها را میبینیم و این امر به ما کمک میکند راه خود را پیدا کنیم.
برای لحظهای از خود بیرون بیایید. درباره گفتگوی تعجب برانگیزی فکر کنید که پر از حادثهی شگفت بوده، و درباره کسی چیزی فهمیدهاید که انتظار آن را نداشتهاید. من یک دوست شاعره دارم، سوفیا (12)، که پدرش پس از جنگ خودکشی کرد. چهار فرزند از خود به جا گذاشت؛ برادرش هم بعداً خودکشی کرد؛ دو خواهرش از ایدز مردند. سوفیا یک مادر مجرد، پسر خواهرش را به عنوان فرزند خوانده پذیرفته و او را همراه با بچّههای خودش بزرگ میکند. سوفیا الآن تقریباً پنجاه ساله است و چشمانش از شوق داشتنِ عشق و زنده ماندن میدرخشند. دوستی دیگر، که داوطلب (13) کمک به دو کودک کم سن و سال دارای ایدز بود، دو سال پیش در حدود سی و پنج سالگی خود، از سرطان سینه مرد. بعد از شیمی درمانی، برای تسکین، قرصهای تریا تالون مصرف میکرد. رِناتا (14) زنی که در نوجوانی مادر سیوکسی (15) او، وی را ترک کرده بود و پدر آفریقایی -آمریکایی او قادر به بزرگ کردن او نبود، به عنوان یک کودک [بیسرپرست] از خویشاوندی به خویشاوندی دیگر سپرده شد، و سرانجام سر و کارش به یک مدرسهی شبانه روزی سرخ پوستی کشید. رناتا میخواست معلّم شود، لیسانس حقوقش را گرفت و امروز مشاور برجستهای است که به رنگین پوستان کمک میکند تا رؤیاها و سنتهای بومی -آمریکاییشان تحقق یابد. دبرا (16) یک دوره کودکی سخت با یک پدر دائمالخمر داشت؛ بعد هم گرفتار دو ازدواج با مردانی بد دهان و فحّاش شد. شش بچّه را بزرگ کرد. کارهای جورواجوری، یکی پس از دیگری انجام داد. او تصمیم گرفت از طریق مراقبت از دیگران با چالشهای گذشتهاش برخورد کند، لذا، مسؤولیت دو زن سالمند را «پذیرفته» است. در حال حاضر آنها را به صورت هفتگی در خانه سالمندان میبیند، آنها را نزد پزشکانی که از آنها وقت گرفته میبرد و در گردهماییهای روزهای تعطیلیشان شرکت میکند.
این داستانها همه در اطراف ما اتفاق میافتد: افرادی که شهامت آنها به ما جرأت میدهد. آنها بر درد و غمشان به نوعی فایق و وارد مرحلهای از قدرت و زیبایی شدهاند؛ و به دلیل زحمات شاق خود ضعیف نشده، بلکه قویتر نیز شدهاند. آنها شب تاریک روح و روان را تجربه کرده، با آن دست و پنجه نرم کردهاند و با سرفرازی کامل سر برآوردهاند و در شرایط نامساعد قویتر شدهاند. شکستهای خود را انکار نکرده یا از آن روی نگرداندهاند، بلکه از طریق آنها پرورش یافتهاند. آنها به جای عصبانی و تلخ کامی، بهتر بودن را انتخاب کردهاند. تحمل و شکیبایی او شهامت فوقالعادهی آنان، به ما، در این که چگونه به هدفهای زندگیمان برسیم، دیدگاه متفاوتی میدهد. ممکن است شما حاضر به در میان گذاشتن داستان زندگیتان با شخص دیگری نباشید، امّا آماده گوش دادن به داستان زندگی دیگران هستید، که میتواند در روند بهبود، به شما کمک کند.
تمرین: قهرمان من
دربارهی کسی بنویسید که میدانید بر بدبختی خود پیروز شده و او الهامبخش شما بوده است. در این باره فکر کنید که او چگونه از تعهد آن کار برآمده است. دربارهی جنبههای منحصر به فرد او، که شما آنها را تحسین میکنید و جریانی که باعث شد او تصمیم بگیرد آن وجه را بپذیرد، فکر کنید.
این شخص به دلیل روش برخورد خود با چالش پیش رو، الهامبخش شماست. افرادی به عنوان الگو راهنمای ما هستند. شما آنها را به دلیل مشکلاتشان و روشی که در مواجه شدن با آنها انتخاب کرده، خود را با آن تطبیق داده و از تجربههایی
که به دست آورده، پرورش یافتهاند، احترام بیشتری میگذارید، نه کمتر، آنها به ما انرژی میدهند و ما را از لحاظ روحی تغذیه میکنند. ما به آنها نیازمندیم، همانطور که به غذا و زیبایی طبیعت نیازمندیم. آنها از طریق راه و روش خود، انتخاب خط سیرهای شهامت انگیزتر، افزایش شور زندگی را برای ما ممکن میسازند.
شما میتوانید درباره کسی بنویسید که او را خوب میشناسید یا کسی که در هواپیما در صندلی کنار شما بوده و در تمام طول سفر با او صحبت کردید و هرگز او را دوباره ندیدهاید. کسی که دربارهی او در یک روزنامه چیزی خواندهاید، یا کسی که دوستی درباره او با شما صحبت کرده، بنویسید. وقتی مینویسید، طیف کامل احساساتی را که او آن را تجربه کرده، مجسم کنید. غصهها و پیروزیهای آن شخصی را تجسّم کنید. وارد جلد او بشوید. درباره این موارد بنویسید که شما در آن شرایط از چه چیزی خیلی بیشتر میترسیدید و امروز آن شخص را به دلیل انتخابهایش، چگونه میبینید. اینطور شروع کنید:
« ...... به من دل و جرأت میدهد، زیرا...».
پینوشتها:
1- PAUL TILLICH
2- Lena
3- Denver General
4- Judy
5- Elise.
6- Lauren.
7- Drew.
8- "Sacred bodies ".
9- Gina.
10- اندامی در بدن پستانداران ماده که جنین در آن پرورش مییابد و تا پیش از تولد حفظ میشود؛ مترجم.
11- Natalie
12- Sophia
13- ایدز یار (buddy)
14- Renata
15- عضو قبیله سرخ پوستی امریکایی. Sioux
16- Debra
منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمهی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول