یکی از معدود دانشمندان مسلمان که به طور استثنایی به داشتن نگاه تبیین گرایانه علمی و طبیعی شهرت دارد، قاضی صاعد اندلسی است. نام دقیق وی قاضی ابوالقاسم صاعد بن احمد بن صاعد قرطبی طلیطلی اندلسی است که در سال 420 به دنیا آمده و پس از چهل و دو سال زندگی، به سال 462 درگذشت. استاد جمشید نژاد اول، در مقدمه چاپ انتقادی کتاب «التعریف بطبقات الامم» که در سال 1386 توسط میراث مکتوب منتشر شده، شرح حال مفصلی از وی و آثار او به دست داده و اثر را نیز براساس نسخ موجود به خوبی تصحیح و منتشر شده است.
درباره این کتاب و شخص نویسنده، تحقیقات زیادی در غرب و میان عرب ها صورت گرفته و از وی بسان ابن خلدون، در مراکز علمی و دانشگاهی عصر جدید استقبال شده است. دلیل این توجه جز این نیست که قاضی صاعد، بنیانگزار یک روش علمی در شناخت طبقات اجتماعی و تاریخ علم است و در این زمینه، با داشتن نگاهی عالمانه، مسائل مهمی را که می توانست پایه ای برای یک نگاه علمی به مسائل اجتماعی و تاریخ علم باشد، مطرح کرد؛ هرچند این اتفاق نیفتاد، چنان که بیشتر آثار وی از بین رفت و البته خوشبختانه، اثر مهم او با عنوان «التعریف بطبقات الامم» برجای ماند.
از همین اثر و برخی نقل های اندک دیگری که از سایر آثار او برجای مانده، می توان نگاه علمی او را به دست آورد. نگاهی که بیش از هر چیز جلو بودن وی را از زمان خود از یک سو، و نگاه عالمانه به روش کاملاً علمی و طبیعی او و این که این نگاه در تمدن اسلامی وجود داشته و صرفاً محصول دوران مدرن نیست را نشان می دهد. به عبارت دیگر برخی تصور می کنند وقتی کسی نگاه عالمانه و تجربی دارد، حتماً تحت تأثیر دنیای مدرن به این دیدگاه رسیده است، در حالی که شواهد فراوانی، و از جمله دیدگاه های همین قاضی صاعد، نشانگر آن است که این نگرش در عمق تمدن اسلامی وجود داشته است.
از سوی دیگر، به رغم آن که وی یک دانشمند استثنایی است، نباید تصور کرد که محیط علمی او در دل تمدن اسلامی، آن هم در قرن پنجم هجری که برجستگی قابل توجهی در دانش اسلامی دارد، خالی از وجود چنین نگاهی بوده است. بلاشک او استادانی داشته، و وابسته به مکتب فکری ویژه ای بوده که پشتیبان این نگاه بوده اند. همان طور که محیط علمی او نیز می بایست عناصری از این نگاه را در درون خود می داشته که او را پروریده و تحمل کرده است. یکی از استادان او ابن حزم اندلسی است که از دانشمندان برجسته این دوره تاریخی است، گرچه بیش از حد تحت تأثیر آموزه هایی به اسم دین است؛ نگاهی که چندان نگاه علمی- طبیعی را ستایش نمی کند. در این زمینه، قاضی صاعد، راه دیگری را رفته و نگاه او به «جامعه بشری» نگاهی متفاوت و متمایز است. با این حال، تنوع کارهای علمی ابن حزم، ذهن جوال و جویای او، چیزی است که به طور مطمئن روی قاضی صاعد تأثیر گذاشته و به همین دلیل، در همین کتاب التعریف از وی ستایش کرده است.
درباره کتاب التعریف وی مطالب فراوانی می توان گفت، اما نکته مورد توجه ما، نگاه وی به مفهوم «علم» است، نگاهی که بنیاد اندیشه های اوست و می تواند ما را با کلیت مفهوم علم در تمدن اسلامی، آن هم نوع مغرب اسلامی آن، آشنا کند. بدین ترتیب در این نوشتار آنچه نشانگر نگاه قاضی صاعد به علم است را بررسی خواهیم کرد و عجالتاً از مسائل مهم دیگر صرف نظر خواهیم نمود.
پیش از شروع در گزارش این اثر، از زاویه ی تاریخ علم، باید گفت، این اثر در خلق اصطلاحات علمی و به کارگیری بهترین اصطلاحات رایج در حوزه علم، امتیاز قابل ملاحظه ای داشته و می توان براساس آن، اصطلاح نامه ای شگفت ساخت که جایگاه علم و فهم علمی را در ساحت تمدن اسلامی نشان دهد و ما را به ظرایف آن آشنا سازد.
این یادآوری را هم باید کرد که قاضی صاعد، بیش از هر چیز به فلسفه و نجوم اهمیت می دهد، اما دقیقاً به همه علوم طبیعی در کنار فلسفه عشق می ورزد، و در این میان، بیش از هر چیز به طب و ریاضی و هندسه عنایت دارد. با این حال، باید توجه داشت که در حوزه نجوم، او به احکام نجومی باور دارد، طلسمات و نیرنگات را علم می داند و علی القاعده به بسیاری از باورهای رایج ایمان دارد. و در مقابل، شگفت آن است که جدای از آن که فردی مؤمن و مسلمان است، تقریباً هیچ توجهی به علوم رایج دینی مانند قرآن و حدیث ندارد، و گویی اصلاً آنها را علم به حساب نمی آورد. این یک بینش استثنایی است که به ندرت در میان عالمان این دوره داریم. در این زمینه، کسانی که نگاه فلسفی تمام عیار دارند، تقریباً مشابه همین قاضی صاعد هستند. در این زمینه دقیقاً نقطه مقابل ابن حزم است که به نوعی استاد خود او نیز محسوب می شود.
قاضی صاعد در درجه اول امت ها را براساس سه مشخصه «اخلاق» «رنگ» و «زبان» تقسیم کرده و ضمن آن، جامعه ی بشری روزگار خود را در هفت بخش تقسیم می کند و موقعیت جغرافیایی آن را از نظر وسطیت در ربع مسکون بودن یا در حاشیه بودن به علاوه نوع زبانشان یاد کرده است: 1. فارس 2. کلدانی ها، سریانی ها، بابلی ها و... عرب 3. یونانی ها، رومی ها، صقالبه و روس ها... 4. قبطیان و مغربی ها و بربرها تا مرز اقیانوس اطلس 5. ترکها... 6. هندیان 7. چینی ها.
در اینجا نکته شگفتی می گوید که اینها همه صابئی بودند و بت پرست، بعدها دینهایشان متعدد و زبانهایشان متفرق شده است. [ص141-145] آیا مقصود او این است که این هفت امت که اساس امت های بشری هستند، در آغاز همه بت پرست بوده اند؟ البته چنین است، اما بت پرستی که بت ها را نشانی از خدای یکتا می داند.
اما نکته مهم، تقسیمی است که وی بلافاصله در اینجا، از تمایز این هفت گروه در ارتباط با مفهوم «علم» دارد. این موضوعی است که قاضی صاعد در باب دوم گفته و آورده است که تمامی این امت ها، به رغم تعددشان، دو طبقه هستند: گروهی که «علم گرا» هستند و بانی انواعی از علوم که از آنها فنونی از معارف پدید آمده، و گروه دوم، جوامعی که توجه به علم ندارند و از آنان حکمت و فکرتی پدید نیامده است.
امتهایی چند از میان این هفت جامعه، که به علم توجه دارند، به تعبیر وی «عُنَیت بالعلوم» هشت گروه اند: هندیان، ایرانیان، کلدانیان، یونانیان، رومیان، مصریان، عربان، عبرانیان. باقی امت ها، مانند اهل چین، ترک، خزر، جیلان، صقالبه، روس، بربر، سودان، نوبه، زنج و غیره اعتنایی به علم ندارند. [ص146].
صرف نظر از درستی یا نادرستی این تقسیم که می تواند براساس تجربه ای از نویسنده برای ریشه های علوم رایج روزگار وی باشد، نفس تقسیم بندی امت ها براساس علم، نشانه ای از محوریت مفهوم علم در ذهن قاضی صاعد است که امری متفاوت و متمایز از هر آن چیزی است که تا آن زمان درباره تقسیم امت ها در اذهان وجود داشت و حتی تا قرن ها پس از آن رایج بود.
قاضی صاعد مانند بسیاری از قدما، میان «علم» و «صنعت» فرق می گذارد. به همین دلیل، با اشاره به چینی ها که از نظر جمعیت، فخامت مملکت، وسعت جغرافیا و سکونت در شرق معمور، بسیار بالا هستند، آنها را در «اتقان صنایع علمی» و «هنرمندی های کاری و تصویری» سرآمد می داند، اما نه در «علم». در واقع آنان علم گرا نیستند. همچنان که ترک ها در «جنگاوری» شهرت دارند، اما علم گرا نیستند. از این دو قوم که بگذریم، به نظر قاضی صاعد، باقی امت ها «اشبه بالبهائم منهم بالناس» هستند.
از نظر قاضی صاعد، علت بی توجهی آنان به علم، سردی آب و هواست، نظریه ای که او به داشتن آن شهرت دارد و بارها آن را در همین کتاب خود، مورد تأکید قرار داده است. یک گروه آنان هستند که بر اثر سردی، مزاج آنان سرد، هیکل آنها بزرگ، رنگ انان سفید و بلاهت و جهل بر آنان غالب است. یا آن که در مناطق گرمسیر و نزدیک خط استوا هستند، دارای مزاج شدیداً گرم و اخلاق تندند و باز جهالت بر آنان غلبه دارد. گروه دوم گروه هایی مانند حبشی ها و نوبی ها و زنگی هستند: جلالقه و بربرها و دیگر ساکنان مغرب هم امت هایی هستند که گویی خداوند طغیان و جهل را به آنان اختصاص داده و عداوت و ظلم را در میان آنان عمومیت بخشیده است. اینان به رغم این که در مناطق معتدل قرار دارند، اما گویی خداوند آنچه را می خواهد تنها به برخی از امت ها عنایت می کند: «و لکنّ الله، تعالی، یخُصّ بفضله من یشاء و یعدل بنعمته عمنّ یشاء. » [ص148]. امت های فراوان دیگری هستند که وضع آنان در «جهل» از اینها نیز بدتر است؛ کسانی که افکارشان را در «حکمت» به کار نگرفته اند «لم یستعملوا أفکارهم فی الحکمة، و لا راضوا أنفسهم بتعلّم الفلسفة». اینها گروهی اهل شهرها، و گروهی اهل بادیه هستند.
قاضی در بخش اخیر نشان داد که اگر دلیل او، یعنی گرمی و سردی افراطی هوا در کاهش قدرت درک علمی، در جایی مصداق نداشته باشد، برای نشان دادن این که چرا آن قوم علم گرا نیست، متوسل به «مشیت الهی» در اختصاص برخی از «نعمت ها» به برخی از اقوام می شود، در حالی که برخی دیگر براساس مشیت الهی، دور از آن نعمت قرار گرفته اند.
اما درباره طبقاتی که «عنایت به علم» دارند و درواقع علم گرا هستند، آنان را «صفوة الله» و «نخبگان از بندگانش» می داند که توجه خود را به «نیل فضائل النفوس الناطقه» برای نوع انسان قرار داده اند و از آنچه چینی ها و ترک ها دنبالش رفته اند، یعنی صنعت و جنگاوری، پرهیز کرده اند، و از آنچه برخی از اقوام دیگر از منازعات خود را درگیر آن کرده اند، فاصله گرفته اند تا بتوانند در «علم» به جایی برسند.
از نظر وی خصلت هایی مانند آفرینش های هنری یا توانمندی و شجاعت، که مثلاً چینی ها یا ترک ها دارند، خصلت هایی است که آدمی در آنها شرکایی از بهائم و حیوانات دارد، [درباره شرحی مفصل داده: ص149-150] اما آنچه برای آدمی امتیازآور و منحصر به فرد است، «علم» است که تنها این هشت امت تمایل و عنایت به آن دارند. بدین ترتیب قاضی صاعد وقتی به «صنعت» به عنوان یک امری غیر از «علم» می نگرد، شریک آدمی را مثلاً در معماری بناها، زنبورها و عنکبوتان می داند که با ظرافتی شگفت خانه می سازند. در جنگاوری و شجاعت هم برخی از حیوانات مانند شیر شریک آدمی هستند. حتی داشتن حواس عجیب هم ویژگی خاص انسان نیست چرا که برخی از پرندگان یا سایر حیوانات در حواس خاصی از انسان قوی تر هستند.
به نظر وی، هیچ چیزی مانند «علم» نیست، چرا که اهل علم «مصابیح الدّجی و أعلام الهدی و سادة البشر و خیار الأمم» هستند، آنان که «هدف باری تعالی» را از آفرینش دریافته اند و هدفی را که برای آن خلق شده اند را می شناسند. اما چه اندک اند! [ص151].
قاضی صاعد از این جا به بعد، درباره تک تک این امت های هشت گانه، نیز از علوم و عالمان آنها یاد می کند و در این زمینه، از هند آغاز می کند:
نخستین امت علم گرا هندیان هستند که از نظر جمعیت و فخامت مملکت و توجهشان به حکمت شهرت دارند. آنگاه درباره عظمت پنج پادشاه، یعنی پادشاهان چین، هند، ترک، فرس، و روم یاد می کند و برای این پنج ملت ویژگی هایی برمی شمرد. پادشاه هند را «ملک الحکمه» می نامند «لفرط عنایتهم بالعلوم و تقدمهم فی جمیع المعارف». پادشاه فُرس و روم هم هرکدام به خاطر بزرگی مملکت و نفاست قدر و این که وسط جهان معمور و آباد زندگی می کنند، و پادشاه رومیان را با لقب ملک الرجال به خاطر داشتن مردان نیکوروی، می ستاید.
در ذهن قاضی صاعد، مرتبه هندیان در علم از همه بالاتر است و ریشه این مسأله را باید در علم ریاضی و نجوم دانست که قاضی سخت به آن دلبسته است. هندیان در تمام ادوار «معدن الحکمه» و «ینبوع العدل و السیاسه» بوده اند. آنان در رنگ به سودانی ها نزدیک اند اما از «سوء اخلاق السودان» و «سفاهت اخلاق» آنان بدورند.
این مرد دانشی که تحت تأثیر افکار و اندیشه های نجومی به خصوص احکام نجومی است- چیزی که باید آن را مهم ترین عامل درجازدگی دانش در تمدن اسلامی دانست- دست به تحلیل عجیبی برای برتری علمی هندیان زده و آن را به آسمان مربوط می داند. او می گوید: برخی از اهل علم، در این باره «تعلیلی» دارند. علت یابی، آنان بر این باورند که زحل و عطارد بخش طبیعت هند را بر عهده دارند. حضور زحل برای تدبیر امور هندیان، رنگشان را سیاه کرده و عطارد عقلشان را خالص و اذهان آنان را لطیف کرده است. تازه زحل در صحّت عقل و کاوش عقلی آنان مشارکت دارد. برای همین، این سیاهان، با سیاهان سودان و نوبه و حبشه و زنج، متفاوت اند. و همین است که سبب شده تا علم عدد و هندسه را یاد داشته باشند و بهره ای وافر در شناخت حرکات نجوم و اسرار فلک و دیگر علوم ریاضی داشته باشند. همین طور در طب و دارو، و شناخت طبایع و خواص موجودات آگاه ترین مردمان باشند. [ ص153].
قاضی صاعد در اینجا از باورهای ملل و نحلی آنها یاد کرده و ضمناً تأکید بر توحیدگرایی آنان در کنار بت پرستی دارد. وی بحث بیشتر در این باره را حوالت به کتابی که درباره ملل و نحل نگاشته و مع الاسف نشانی از آن در دست نیست، داده است: «علی حسب ما بیّناه فی کتابنا: المؤلّف فی مقالات أهل الملل و النحل». [155-156]. او تأکید می کند که به دلیل بعد مسافت میان ما و هند، آثار آنان کمتر به ما رسیده است. سپس شرحی از آراء آنان در علم نجوم در قالب سه مکتب بیان می کند که ارتباطی با موضوع بحث فعلی ما ندارد، گرچه ضمن آن اشاره دارد که تنها یکی از این مکتب ها، مکتب نجومی «هند السند» به دست مسلمانان رسیده و آنان براساس آن، به تهیه زیج ها اقدام کرده اند.
روش وی در بیان این مکتب ها، عالمانه است. انتظار او این است که آراء هندیان باید از طریق مکتوبات آنان به ما برسد، بنابراین وقتی از مکتبی یاد می کند که اطلاعاتی از آن ندارد با اعتراف به این که چیزی از آن به دست نیامده، درباره آن سکوت می کند. درباره مکتب نجومی ارکند، یکی از این سه مکتب نجومی هندی، گوید: «این مکتب با دو مکتب دیگر، در بسیاری از امور مخالفت کرده که حقیقت آن به من نرسیده است»: «لم تبلغنی حقیقته» [ص156].
پس از آن درباره میراث هندیان در دانش موسیقی، اخلاق، عدد، با این عبارت یاد کرده است: «و مما وصل الینا من علوم» آنچه از علوم آنان در باب موسیقی به ما رسیده... آنگاه نام کتابی را آورده، و نیز نام کتاب دیگری که در تفسیر آن است. درباره دو دانش دیگر نیز به همین ترتیب عمل می کند. غرض آن که سبک نگارش وی درباره میراث علمی هندیان، براساس متونی است که در اختیارش بوده است. این دقیقاً یک روش علمی در گزارش تاریخ اندیشه است: «و ممّا وصل إلینا من علومهم، فی إصلاح الأخلاق، و تهذیب النفوس: کتاب کلیلة و دمنة، الذی جلبه برزویه الحکیم الفارسی من الهند إلی أنوشروان بن قباد بن فیروز، ملک الفرس، و ترجمه له من الهندیة إلی الفارسیة. ثمّ ترجمه فی الإسلام، عبدالله بن المقفّع الخطیب، من اللغة الفارسیة إلی اللغة العربیة، و هو کتاب شریف الغرض، جلیل المنفعة. و ممّا وصل إلینا من علومهم فی العدد: حساب الغبار، الذی بسطه أبوجعفر محمد بن موسی الخوارزمی، و هو أوجز حساب، و أصغره، و أقربه تناولا، و أسهله مأخذا و أبدعه ترکیبا، یشهد للهند بذکاء الخواطر، و حسن التولید، و براعة الإختراع. » برزویه حکیم آن را از هند نزد انوشیروان آورد و ترجمه فارسی آن را به وی اهداء کرد. سپس در اسلام، عبدالله مقفع آنان را از فارسی به عربی درآورد. کتاب حساب الغبار هم از هند به ما رسیده و ابوجعفر خوارزمی آن را بسط داده است. بدین ترتیب، قاضی صاعد، رابطه فرهنگی دنیای اسلام با هند را با وساطت ایران فارسی، شرح می دهد.
وی دانش شطرنج را نیز که نشأت گرفته از عقل سالم هندیان است، نمونه ای دیگر از میراث علمی هندیان دانسته است [ص157]. ایضاً درباره میراث نجومی هند، با استناد به سخن ابومشعر جعفر بن محمد بلخی به نقل از کتاب الالوف او از «کنکة الهندی» یاد کرده و این که بلخی گفته این مهم ترین کتاب آنهاست، و سپس گوید: «و لم یبلغنی تحدید عصره، و لا شیء من أخباره؛ غیر ما ذکرنا عنه». خبر دقیقی درباره روزگار تألیف این کتاب غیر از آنچه از ابومعشر نقل کردیم، نداریم.
این تفصیل را برای این عرض کردم که بدانیم، قاضی صاعد، نه تنها شاخص برتری امت ها را علم می داند، خودش نیز در برخورد با آراء و اندیشه، به خصوص از نظر روش پژوهش به تناسب آن روزگار، دارای روش علمی و تحقیقی پیشرفته است.
دومین امت علم گرا ایرانیان هستند که قاضی صاعد از آنها یاد کرده، آن هم با القاب و شرحی به مراتب بیش از آنچه درباره هندیان گفته بود. تعابیری چون «اوسط الامم دارا، و اشرفها اقلیما، و اسوسها ملوکا» بخشی از این اوصاف است. دولتی که پادشاهی آن دراز دامن ترین پادشاهی هاست، پادشاهانی که از مردمانشان برابر دشمنان دفاع می کنند و بر آنان غلبه می کنند. سپس شرحی از تاریخ قدیم ایران به دست داده، ضمن آن که تأکید دارد که «اهل تاریخ درباره مدت پادشاهی فرس اختلاف نظر دارند» و بحث در این باره را به کتاب دیگرش جوامع اخبار الامم من العرب و العجم حوالت داده است [ص159-160]. وی سپس گزارشی از سلسله های ایرانی می دهد، و در عین حال تأکید می کند که یاد از آنها ربطی به این کتاب ندارد و صرفاً برای این که «عِظَم سلطانهم» عظمت سلطنت آنان را گزارش کند، این مطالب را آورده است.
ایرانیان چه دانشی داشتند؟ نویسنده می گوید که شهرت آنان به «حسن السیاسه و جودة التدبیر» است. این دانشی است از علوم عملی. اما به جز آن «طب» و «نجوم»، البته احکام نجومی، یعنی آنچه مربوط به تأثیر عالم عِلوی در عالم سفلی است، مورد توجه ایرانی هاست. منبع وی سخنان ابومعشر بلخی است که زیج خود را براساس مکتب ایرانی در نجوم درست کرده و از آن با عنوان «مذهب العلماء المتقدّمین من اهل فارس» و نواحی اطراف آن یاد کرده است [ص160] وی بر آن است که سالشمار مردمان فارس و بابل و هند و چین و بیشتر امت ها، آن است که آن را «سِنَی العالم» می گویند، اما در روزگار ما آن را «سِنَی اهل فارس» می نامند. گویا این اشاره به آن است که این سالشمار، دقیق ترین است: «فأمّا اهل زماننا فإنّهم یسمّونها «سنی أهل فارس». او می افزاید که اهل فارس کتاب های خوبی در زمینه نجوم دارند و آنگاه برخی را نام می برد.
پس از آن به بیان باورهای ملل و نحلی اهل فارس روی آورده که ارتباطی به مقاله ما ندارد. او تاریخچه ای از آیین زرتشت داده و سپس از فتح ایران توسط مسلمانان یاد کرده و این که در روزگار وی، شماری اسلام آورده و شماری هم بر دین سابق خود به عنوان اهل ذمّه هستند [ص162]. واقعیت آن است که چیز دندان گیری از دانش ایرانیان به دست نمی دهد، هر چند از آنچه وی گفته یا بعدها ابن خلدون درباره ایرانیان آورده، روشن است که ایران در ذهن آنان جایگاه بلندی داشته است.
سومین امت علم گرا کلدانی ها هستند که اخبار اندکی از آنان برجای مانده، اما قاضی صاعد به اهمیت میراث علمی آنان واقف است، «قدیمة الرئاسة» تعبیری است که اشاره لطیفی به جایگاه علمی این قوم باستانی دارد. منبع وی کتاب ابومحمد حسن همدانی [نویسنده الاکلیل] با نام سرائر الحکمه است که گزارشی از کلدانیان آورده و پس از آن گوید که آنها علمای بزرگی در «حرفه های تعلیمی» و «علوم ریاضی» و «الهیات» داشته اند. به گفته وی، کلدانی ها در «رصَد کواکب» نیز عنایت ویژه داشته اند. در اینجا قاضی اشاره به تلاش های ارصادی کلدانیان و ارتباط آن با مبحث طلسمات دارد که نشانگر باور عمیق او به این بخش از مسائل نجومی است. وی معتقد است که آنها درباره طبایع نجوم، احکام آن، خواص مولّدات و قوای آنها، و امور دیگر تلاش هایی داشتند که با شناخت قوانین حاکم بر آنها توانستند کارهای شگفت «الافاعیل الغریبه» و «نتایج شریفه» از قبیل «انشاء طلسمات» و جز آن از جمله صنعت سحر، داشته باشند [ص164].
آنچه به عنوان دانش هرامسه گفته می شود و در ادبیات کهن نجومی بوده، برای مورخان عرب و از جمله قاضی صاعد شناخته شده بوده است. همچنین گفته شده است که دانش نجوم ارتباط با ادریس نبی (صلی الله علیه و آله و سلم) هم داشته که آن هم بخشی از همین میراث کلدانی است. قاضی توجه دارد که اطلاعات مربوط به دانش نجومی کلدانی ها از طریق یونانیانی چون فیثاغورس به دست مسلمانان رسیده است. از یکی از این هرمس های بابلی، آثاری به تمدن اسلامی رسیده و صاعد در این باره گوید: «قال صاعد: و قد وصل إلینا من مذاهب هرمس البابلی ما دلّ علی تقدّمه فی العلم. من ذلک مذهبه فی مطارح شعاعات الکواکب، و مذهبه فی تسویة بیوت الفلک، و من ذلک کتبه فی أحکام النجوم مثل کتاب الطول، و کتاب العرض، و کتاب قضیب الذهب. و من علماء الکلدانیین بعد هرمس، ابّرخس صاحب کتاب أسرار النجوم فی معرفة الملل و الدول و الملاحم. » [ص165].
این نمونه ها را اشاره کردم که نشان دهم، روش قاضی صاعد در تاریخ نگاری علم، روشی علمی و طبیعی است. او دقیقاً به ارتباط دانشی میان اقوام پیشین و پسین واقف، و از مصادری که این گزارش ها را آورده اند، ارزش آنها و محتوای آثاری که به دست رسیده، و نوع دلالت آنها واقف است. او در نهایت و پس از اشاره به آثاری که از آن روزگار رسیده، تأکید دارد که هیچ مذهب یا به تعبیر امروزی، مکتب نجومی خاصی از کلدانی ها نمی شناسد: «و لم یصل إلینا من مذاهب البابلیین فی حرکات النجوم، و صورة هیئة الفلک مذهب مستقصی، و لا جملة کافیة، و لا عندنا من آرائهم فی ذلک» [ص166]. این درست عکس چیزی است که درباره هند و مکاتب نجومی آن بیان کرد.
با این حال، قاضی همانند دیگران، با همه تکاپوی علمی و روحیه جستجوگری و دانش ورزی، در میان مجموعه ای از باورهای کهن که اکنون رنگ جدیدی هم بر آن افزوده شده و معلومات تازه ای نیز ضمیمه آن شده، گرفتار است و به تعبیری، در چهارچوب پارادایم ویژه ای قرار دارد که امکان خروج از آن حتی برای فرد پیشتازی چون او وجود ندارد.
چهارمین امت علم گرا که بیشترین حجم این کتاب را هم به خود اختصاص داده یونانیان هستند که با چند تعبیر از جمله «امة عظیمة القدر فی الامم» از آنان ستایش شده است. نام اسکندر، به عنوان پادشاه یونانی، به خصوص به دلیل فتح مشرق از ایران تا هند، همیشه بر تارک یونان درخشیده است. بطالسه، پس از وی آمدند، و روم را با مملکت خود یکی کردند، چنان که ایرانیان، بابل را به خود ضمیمه کرده، «مملکة واحدة فارسیة» درست کردند. [ص167].
قاضی علی الرسم خود، پس از یک ستایش کلی از جغرافیای یونان و همین طور آراء ملل و نحلی آنها گزارشی به دست داده و سپس لغت فلاسفه را درباره عالمان یونان به کار برده است، لغتی که معنایش دوستدار حکمت است. از نظر قاضی صاعد، مقام فلاسفه در یونان، بالاترین «ارفع الناس» و «اجل اهل العلم» بوده و این به خاطر آن است که ایشان توجه درستی «الاعتناء الصحیح» به فنون حکمت از قبیل ریاضی، منطق، علوم طبیعی، الهیات، و سیاست منزلیه و مدنیه داشتند.
قاضی صاعد در اینجا به اهمیت پنج نفر از فیلسوفان یونانی و نقش علمی آنان پرداخته که عبارتند از بندقلیس، فیثاغورس، سقراط، افلاطون و ارسطو. در میان یونانیان، اجماع بر دانش این پنج نفر وجود دارد.
این ایده که اصل علوم از انبیاء الهی است، و در متون کهن اسلامی و شاید یهودی وجود داشته، در اینجا نیز خود را نشان می دهد. بندقلیس، در زمان داود (علیه السلام) بوده و حکمت را از شام گرفته و به یونان منتقل کرده است [ص168]. وی آراء فلسفی او را درباره صفات خداوند نقل کرده، آنها را شبیه چیزی که علاف معتزلی گفته دانسته است. همچنین از نفوذ این مکتب فلسفی در میان شماری از باطنیه خبر داده که از آن جمله ابن مسره جبلی از اهالی قرطبه است که به فلسفه می پرداخته است. به گفته قاضی صاعد، فیثاغورس هم دانش را از اصحاب سلیمان نبی (علیه السلام) در مصر- وقتی از شام به آن وارد شدند- گرفته است و سپس به یونان منتقل کرده است. [ص169]
به گفته وی، فیثاغورس، مبدع دانش موسیقی است، یعنی آن را به صورت ریاضی درآورده و خود بر این باور بوده که آن را از مشکات انبیاء گرفته است. «أوقعها تحت النسب العددیة، و ادّعی انّه استفاد ذلک من مشکاة النبوة» [ص170]. وی از شایستگی های دیگر فیثاغورس هم یاد کرده و آن تخصص وی در علم اعداد است که اشاره وی بیشتر به بحث خواص اعداد است که در ریاضی، مثل احکام نجوم نسبت به اصل ریاضیات است.
سقراط، فیلسوفی است که از میان علوم به الهیات بسنده کرده، به مخالفت با بت پرستی یونانیان پرداخته و همین منجر به اعدام او با سم شده است. [ص170-171] هم سقراط و هم افلاطون، از شاگردان مکتب فیثاغورس هستند. در بیشتر این توصیفات، این فلاسفه، تحت تأثیری تصوری که در دوره اسلامی از آنان پدید آمده، تفسیر می شوند. با این حال، آثاری مترجم از آنان در اختیار بوده که قاضی صاعد، به صورت کلی به آنها اشاره دارد. اشاره وی به تمایلات فکری افلاطون، به نگارش آثاری که در آنها «رمز و اغلاق» هست و این که آثارش در «ضروب الحکمه» انواع مختلف حکمت است، نگاه او را تا حدی نسبت به وی روشن می کند. به خصوص این تصویر که وی در اواخر عمر، مدرسه را به اصحاب واگذاشت و «تجرّد لعبادة ربه» مانند برخی از عرفای عصر اسلامی. [ص171].
ارسطو آخرین فیلسوف از این پنج فیلسوف است که به گفته قاضی صاعد، فلسفه یونانی با وی به آخر خط می رسد: «و إلی أرسطوطالیس انتهت فلسفة الیونانیین، و هو خاتمة حکمائهم و سیّد علمائهم». او بیست سال شاگردی افلاطون را کرد و نخستین کسی است که «برهان» را از دیگر مهارت ها و صناعات منطقی مستقل کرد و آن را «آلة العلوم النظریة» قرار داد. ارسطو بانی علم «منطق» است [ص172] و در سراسر کتاب این مهم ترین نکته در ذهن قاضی صاعد در اهمیت ارسطو است.
آگاهی هایی که قاضی صاعد درباره ارسطو می دهد نسبتاً وسیع و درباره آثار نگارشی او تفصیلی است. این کتاب ها در سه بخش علوم فلسفی، اعمال فلسفی [علوم عملی] و علوم آلی در علم فلسفه و علوم دیگر است. تقسیم بندی وی درباره علوم براساس آثار ارسطو جالب و از نظر وجود نوع تخصص های موجود در علوم طبیعی و جز آن، قابل ملاحظه است که طبعاً جای بیان آنها در اینجا نیست، هرچند نشانه حدود دقت علمی موجود در میان عالمان تا این دوره است [ص173-176].
قاضی صاعد، پس از آن به شرح حال شمار زیادی از عالمان یونانی، همراه با بیان آثار آنها پرداخته است، به طوری که این حجم از اطلاعات به مراتب بیش از همه اطلاعاتی است که درباره اقوام پیشین داده بود. در مقایسه این همه نوشته و کتاب با آنچه از هند و کلدانی ها و ایرانی ها رسیده، حکایتگر آن است که در ذهن قاضی صاعد، یونان دارای دانش بسیار گسترده و غیرقابل مقایسه با سایر اقوام است. این تفصیل صفحات زیادی از کتاب التعریف را به خود اختصاص داده و اسامی افراد و کتاب های فراوانی را گزارش کرده است. وی علاوه بر فیلسوفانی که متخصص در علوم مختلف هستند، بخشی را به معرفی متخصصان رشته های خاص اختصاص داده و بدین ترتیب گروهی از متخصصان در طب را همراه با آثارشان معرفی کرده است.
تعبیر تخصصی کار علمی کردن را با این عبارت بیان می کند که «أمّا علماؤهم المشهورون ببعض علوم الفلسفة (1) المعنیون بجزء من أجزائها، فکثیر، منهم من المختصّین بعلوم الطبیعة و الطبّ أبقراط، سیّد الطبیعیین فی عصره، و کان قبل الإسکندر نحو مائة سنة». [ص177] عنوان «سید الطبیعیین» یا «رئیس الطبیعیین فی عصره» جنبه علمی دارد، و شامل رشته طب و موارد مشابه می شود. در نگاه وی بقراط و جالینوس، مهم ترین دانشمندان در علوم طبیعی و طب هستند. «و لا أعلم بعد أرسطوطالیس أعلم بعلم الطبیعة من هذین الفاضلین: أعنی أبقراط و جالینوس». در علوم طبیعی نیز مکتب های مختلفی وجود داشته که حکایت از غلبه نگاه های فلسفی بر آنهاست. قاضی صاعد با نام بردن از آنها اشاره به نقدهایی دارد که ارسطو و جالینوس با دلایل و براهین واضح علیه آنها نوشته اند [ص178].
این احتمال هست که وی برخی از آثار یونانی ها را که ترجمه آنها در قرن دوم و سوم انجام شده ملاحظه کرده باشد، اما مواردی هم هست که او دانش خود را از فلاسفه عرب، مانند یعقوب کندی گرفته باشد. چنان که گاه به صراحت نام کندی [ص179] یا مسعودی را یاد می کند.
وی به اصلاح برخی از تصورات رایج میان مسلمانان درباره دانشمندان یونانی دست زده که از آن جمله برخی از مطالبی است که درباره بطلیموس گفته شود و در نهایت می گوید: «و إلی بطلیموس هذا انتهی علم حرکات النجوم، و معرفة أسرار الفلک، و عنده اجتمع ما کان متفّرقا من هذه الصناعة بأیدی الیونانیین و الروم و غیرهم من ساکنی الشقّ المغربی من الأرض. » او بهترین اثر را که مانند ندارد همین مجسطی می داند که مهم ترین هنر علمای بعدی، فهمیدن آن است [ص182].
قاضی صاعد در رشته های مختلف علمی سه کتاب را بهترین می داند. مَجسطی در نجوم، علم المنطق از ارسطو، کتاب سیبویه در نحو [ص183]. وی با اشاره به فهرستی از عالمان یونانی که از آن نام برده گوید: «فهؤلاء شموس الیونانیین و مشاهیرهم فی الأزمان الذین انتفع النّاس بآثارهم، و استضاؤوا بأنوارهم، و اهتدوا بأعلامهم».
پس از آن باز هم می کوشد تا مکاتب فکری یونانی را تحت عنوان وجه تسمیه مکاتب و اشخاصی که مکتب به نامشان شهرت یافته بیان کند. مشهورترین آن مکتبها، مکتب فیثاغورس و افلاطون و مکتب ارسطو است که اینها دو رکن فلسفه به شمار می روند [ص184]. این دو، منشأ نُضج گیری دو فکر در فلسفه اسلامی است که یکی منتسب به افلاطون و دیگری ارسطو است.
قاضی صاعد متوجه حضور افکار یونانی در دنیای اسلام و واکنش های مثبت و منفی در قبال آن هست. او می گوید که زکریای رازی ضد ارسطو است و او را به خاطر کنار گذاشتن مکتب افلاطون، سرزنش می کند. به نظر صاعد، دلیل آن ناسازگاری زکریای رازی با عقاید ارسطو است، مطالبی که در گرایش به ثنویت در کتاب «العلم الالهی و الطب الروحانی» خود و در حمایت از عقاید براهمه در ابطال النبوه یا باور تناسخ صابئه گفته است [ص186].
این نمونه اظهارات قاضی صاعد، نشانگر توجه عالمانه او به شکل گیری مکتب ها، ورود آنها در تمدن اسلامی، و روند تأثیر گذاری آنها در میان متفکران مسلمان است. شیفتگی قاضی صاعد نسبت به ارسطو در این است که معتقد است او به تصفیه عقاید فلاسفه پرداخت، کاری که با علم منطق صورت داد: «محّض آراء الفلاسفة» و بهترین ها را برگزید، بهترین هایی که «العقول السلیمه» و «البصائر النافذه» و «النفوس الطیبه» آنها را قبول می کند. تلاشی که سبب شده است تا ارسطو به عنوان «امام الحکماء» شناخته شود [ص189]. این آخرین جمله ای است که وی در بحث از دانش یونانی نوشته است.
پنجمین امت علم گرا رومیان، هستند که از نظر قاضی صاعد اهل دانش اند. وی بنابر رسم خود، ابتدا تعریفی از این قوم و سرزمین آنان دارد و اساس آن را بر محور قسطنطنیه [استانبول فعلی] می داند، نقطه ای که در قرن چهارم با پذیرش مسیحیت، سبب شد تا این دین، در سراسر اروپا و بخشی از افریقا گسترده شود [ص190].
قاضی صاعد، به فلسفه بیش از هر علمی اهمیت می دهد، و لذا درباره روم، در همان آغاز راه، می گوید که روم، حکمای بزرگی دارد که در «انواع الفلسفه» تخصص دارند. او گوشزد می کند این که بسیاری از مردم فلاسفه مشهور یونان را به روم نسبت می دهند، خطاست. آنها یونانی هستند نه رومی، و صرفاً به دلیل نزدیکی این دو سرزمین به هم، این اشتباه پدید آمده است. البته یونانی ها و رومی ها برای کسانی که مورخان واقعی هستند، علاقه مند به فلسفه شناخته می شوند. «مشهور العنایه بالفلسفه». هرچند یونانی ها بر رومی ها فضیلت دارند [ص190].
اما علمایی از مسیحیان که در «فنون العلم» تخصص دارند، و در عصر عباسی فعال بودند، از کدام جنس هستند؟ یونانی یا رومی؟ قاضی صاعد می گوید در این باره اطلاع ندارد. معروف ترین آنخا بختیشوع و پسرش جبرئیل است. یوحنّا بن ماسویه هم در دوره هارن و فرزندانش خیلی خدمت کرد. قاضی به این نکته مهم توجه دارد که پس از فتوح بخشی از روم، کتاب های زیادی توسط حنین بن اسحاق ترجمه شد که نمونه هایی از آنها را برشمرده است. این یوحنا بن ماسویه «احَد مهَرة التراجمه» یکی از ماهرترین مترجمان در اسلام بوده که یونانی و عربی می دانسته است [ص191-192].
قاضی در اینجا اطلاعات با ارزشی را درباره نهضت ترجمه آثار یونانی به عربی عرضه کرده و این را از زاویه ی تاریخ علم در میان مسلمانان مورد توجه قرار داده است. این که چرا قاضی صاعد در اینجا به جای شرح درباره علوم رومی ها، از ترجمه های آثار یونانی به عربی یاد می کند، دانسته نیست، هرچه هست، فهرست جالبی از این ترجمه در اختیار گذاشته است. در اینجا همچنان او به فلسفه و نجوم اهمیت می دهد. ثابت بن قرة «متفنن فی ضروب الحکمه» است. البته فلسفه اینجا شامل منطق، ریاضی، هندسه و نجوم می شود. سنان فرزند ثابت، و ثابت فرزند این سنان هم در طب و ریاضی متخصص بودند. بخشی از این اطلاعات از فهرست ابن ندیم است که همین جا به آن ارجاع می دهد [ص193].
ششمین امت علم گرا، مصری ها هستند و آثاری که از آنان برجای مانده، شاهد این ماجراست. از پیش از طوفان خبری از آنان نداریم، هرچند اهرام، نشانه ای از همان روزگار است. پس از طوفان، درآمیختگی قومی در آنجا پدید آمده است. قبطی ها، یونانی ها، رومی ها، عمالقه و دیگران در آنجا هستند. قاضی صاعد پس از این درباره حدود مصر سخن می گوید. به نظر او، اینها نیز در قدیم الایام بت پرست بودند، سپس مسیحی شدند، و درنهایت مسلمانان آنجا را فتح کردند. این نگاه تاریخی قاضی صاعد جالب توجه است. پس از فتح، شماری مسلمان شده و شماری بر دین خویش مانده و اهل ذمّه هستند [ص195].
در اینجا، اشاره ای به علم نجوم و اساس آن در ارتباط با ادریس نبی (علیه السلام) شده است. کسی که عبرانی ها او را خنوخ [یا اخنوخ] بن یارد می نامند و برخی دیگر او را هرمس اول می دانند. در بسیاری از افکار نجومی گفته شده است که ادریس نخستین کسی است که درباره «الجواهر العِلویه و الحرکات النجومیه» سخن گفته است. البته دستی در طب هم داشته و شعر هم می سروده است [ص196]. در این باره داستان هایی هم رواج داشته و آن این که وی از ترس طوفان و این که آثار علمی از بین نرود، اهرام را ساخته است. «فخاف ذهاب العلم و دروس الصنائع. » این اوست که همه علوم و تصاویر صنایع مختلف را در اهرام به ودیعت نهاده است تا علم از میان نرود! اما پس از طوفان، در مصر هم، فلسفه، ریاضی، طبیعیات، الهیات و به خصوص طلسمات و نیرنگات و آینه های سوزاننده و کیمیا بوده است [ص197].
اهمیت علمی مصر، به خاطر اسکندریه است، جایی که تا زمان آمدن مسلمانان «دار العلم و الحکمة بمصر» بوده است. وی در اینجا از شماری از عالمان و آثار آنان که مصری هستند، یاد کرده است. با این حال متواضعانه می گوید که از اسکندریه چیزی نمی داند و کسی را نمی شناسد [ص199].
هفتمین قوم علم گرا عربها هستند. ابتدا از عرب بائده و باقیه سخن گفته، باقیه آنان هستند که در دو دوره جاهلیت و اسلام قرار دارند. از عربها، شماری امیر و رئیس قبیله در تاریخ شهرت دارند که شماری را قاضی صاعد یاد کرده است. آنچه در درجه نخست از این افراد به دست آمده، آگاهی های نجومی است که شاهان و امیران برای کارهای جاری خود از آن استفاده می کردند. این نکته ای است که او از الاکلیل نقل کرده است. البته شاهان حمیری چیزی از نجوم نمی دانستند، و اهل رصدگیری نبودند، چنان که از «علوم الفلسفه» خبری نداشتند، در این باره، دیگر ملوک عرب هم با آنان شریک هستند. قاضی پس از این نکات کلی، شرحی از زندگی عرب شهری و بدوی عربها بدست داده [ص205] آنگاه درباره آراء ملل و نحلی آنها سخن گفته، ایشان را بت پرستانی دانسته که «موحدة لله» بوده اند، آنان خدا را می شناختند اما به نبوت و معاد باور نداشتند. این اطلاعات را از قرآن و مصادر تاریخی آن را از ابن قتیبه و هشام کلبی آورده است.
نقطه قوت علمی عرب، یا آنچه که قابل افتخار باشد، زبان و لغت آنهاست، به علاوه «علم الاخبار» و «معرفة السیر». عرب واسطه رسیدن اخبار عرب و عجم به نسل های بعدی است [ص206]. منبع مهم اخبار آنان، سفرهای تجاری آنها به نواحی مختلف است. به علاوه که اعراب ساکن حیره، در مجاورت عجم بوده اند و اخبار آنان را حفظ کرده اند.
از تاریخ که بگذریم، وی به شرح برخی از آثار علمی اعراب پس از اسلام پرداخته و بدین ترتیب اگر تا این لحظه، جسته گریخته وارد تمدن اسلامی می شد، اینجا، طبعاً چاره ای جز این کار نداشته است. کتاب ابوحنیفه دینوری با عنوان کتاب «الانواء» در علم نجوم، اثری است که از آن یاد کرده است. این نمونه از «معرفت» نزد عرب است اما فلسفه... این جمله قاضی صاعد ما را برابر این تعریف او قرار می دهد که معرفت چه تفاوتی با فلسفه دارد. «فهذا ما کان عند العرب من المعرفة. فأمّا علم الفلسفة». اما فلسفه، چیزی است که خداوند هیچ بهره ای از آن به عرب نداده است «فلم یمنحهم الله تعالی، شیئا منه، و لا هیّأ طباعهم للعنایة به». اصلاً طبع عرب را آشنای با فلسفه نکرده است. به نظر قاضی، یعقوب کندی و حسن بن احمد همدانی صاحب کتاب الاکلیل را باید استثناء کرد. [ص207]
در اینجا شرحی از جغرافیای عرب بدست آمده [ص209-210] و تفصیل آن را به کتاب دیگر خود «جوامع أخبار الأمم من العرب و العجم» ارجاع داده است. اشارتی هم به عرب جاهلی دارد و آنگه به دوره اسلامی منتقل می شود، دوره ای که با پدید آمدن «دولة الاسلام» دولت های فارس، روم شام، قبط و دیگر نواحی از میان می رود.
دانش در تمدن اسلامی که او آن را به عرب منتسب می کند، به تدریج پدید آمد. در اوائل، عرب فقط به لغت می پرداخت. این علاوه بر احکام شریعت و در واقع علوم دینی بود. البته طب را باید استثناء کرد که با تأکید رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) بتدریج بیشتر مورد توجه قرار گرفت. نگاه قاضی صاعد به شکل گیری علم در این تمدن با نسبت دادن آن به ریشه عربی، نگاه ویژه ای است. هرچند به هر حال چنان که از مباحث قبل معلوم شد، او به تأثیر علوم سایر تمدن ها در تمدن اسلامی کاملاً واقف است [ص213]. ریشه عربی علم، برای نمونه در طب و کیمیا، به مطلبی برمی گردد که درباره خالد پسر یزید بن معاویه گفته می شود. قاضی اعتراف دارد که وضعیت علوم در دولت اموی همین اندازه بوده، اما در دولت دولت هاشمی عباسی، حرکت علمی سریع شد. خواهیم دید که این پایه ساده عربی، با دخالت تمدن یونانی و رومی، رشد کرد و دوره بعدی آن دیگر نه عربی بلکه حالت عجمی- عربی پیدا کرد.
منصور عباسی به «علوم الفلسفه» و «صناعة النجوم» رغبت داشت، اما با رسیدن خلافت به مأمون، علم گرایی شدید شد «فأقبل علی طلب العلم فی مواضعه، و استخراجه من معادنه، بفضل همّته الشریفة، و قوّة نفسه الفاضلة». مأمون با برقراری ارتباط با پادشاهان روم و ارسال هدایا، از آنان خواست تا «کتب الفلاسفه» را برای او بفرستند. آنان نیز هر آنچه از آثار افلاطون و أرسطوطالیس، و أبقراط، و جالینوس، و أقلیدس، و بطلیموس، و غیرهم من الفلاسفة» بود فرستادند. سپس بهترین مترجمان «مهرة التراجمه» را برای ترجمه گذاشت و بدین ترتیب، بازار علم در دوره او گشایش یافت: «فنفقت سوق العلم فی زمانه». به تعبیر زیبای قاضی صاعد «قامت دولة الحکمة فی عصره» [ص214]. بنابراین قاضی صاعد تردید ندارید که علم در دنیای اسلام با اقتباس از غرب درخشیدن گرفت. از نظر وی، رشد علوم در دوره عباسی به حدی رسید که دولت عباسی مانند زمان درخشش دولت روم شد «حتی کادت الدولة العبّاسیة تضاهی الدولة الرومیة أیّام اکتمالها و زمان اجتماع شملها». از حوالی سال 300 به بعد، وضعیت دولت عباسی اختلال یافت و همین امر در کاهش رشد علم مؤثر افتاد: «فلم یزل النّاس یزهدون فی العلم، یشتغلون عنه بتراکم الفتن» به حدی که نزدیک است در روزگار ما، علم به کلی از بین برود.
بدین ترتیب قاضی صاعد که در نیمه قرن پنجم زندگی می کند، تمدن اسلامی را از سال 300 به بعد در افول می بیند [ص215].
قاضی صاعد از این جا به بعد درباره علم در تمدن اسلامی سخن می گوید. تمدنی که اسلامی است چه از عرب و چه از عجم: «عربیا کان أو عجمیا». از میان علوم فلسفی، نخستین علومی که مورد توجه مسلمانان قرار گرفت، «علم المنطق و النجوم» بود. در اینجا سیر آشنایی و ترجمه آثار یونانی در این زمینه ها، نام مترجمان و نام مؤلفان یونانی این آثار را برمی شمرد [ص216]. برخی از آثار را تنها نام می برد، اما در برخی دیگر، به واکاوی اصل و اساس آنها هم می پردازد. نمونه آن آثار نجومی هندی است که به عربی درمی آید، کتابی که به دستور منصور ترجمه شد و به صورت منبع اصلی عرب در محاسبات نجومی درآمد [ص217].
قاضی صاعد به مأمون سخت علاقه مند است، و این نیست مگر به دلیل عنایت او به فلسفه که با تعبیر «طمحت نفسه الفاضلة الی درک الحکمه» یاد کرده، و این که همتش را مصروف «علوم الفلسفه» کرده است. در این دوره بود که علما با المَجسطی آشنا شدند و آن را اساس علم نجوم قرار دادند و «الرصد المأمونی» درست شد. در تمام این دوره، علمایی که به گفته قاضی صاعد پیوند با ملوک عباسی داشتند، تا روزگار ما «یعنون بصناعة النجوم و الهندسة و الطب و غیر ذلک من العلوم القدیمه» یکسره به نجوم و هندسه و طب و دیگر علوم قدیمه تمایل دارند.
در اینجا به کار بردن اصطلاح علوم قدیمه شگفت است. گاهی تصور می شود که در عصر جدید علوم قدیمه و جدیده درست شده، اما کاربرد این تعبیر در این کتاب قرن پنجمی بسیار جالب به نظر می آید [ص218].
در زمینه دانش فلسفه، از یعقوب کندی هم با احترام یاد کرده و آثار وی را برشمرده است [219-220]. البته از این که او تمایلات افلاطونی دارد، خیلی خشنود نیست و معتقد است که استدلال های وی در حمایت از آرای افلاطون نادرست است. قضاوت جالب دیگر قاضی صاعد در تحلیل محتوای آثار کندی جالب است. او با اشاره به آثار وی مانند «الرد علی المنانیه» که ثنوی گرا بوده، رساله ماهیت مابعدالطبیعه، اثبات النبوه و جز اینها می افزاید: این آثار میان مردم شهرت یافت، اما تأثیری از نظر بهره گیری علمی از آنها نداشت «و هی کتب قد نفقت عند النّاس نفاقا عامّا، و قلّما ینتفع بها فی العلوم». چرا چنین نظری را قاضی صاعد می دهد؟ او می گوید دلیلش این است که این آثار خالی از «صناعة التحلیل» است، تحلیلی که تنها راهی است که می توان با کمک آن درست را از نادرست تشخیص داد. قاضی می گوید یعقوب کندی از «صناعة الترکیب» استفاده می کند، اما آثارش از صناعة التحلیل خالی است. سپس می افزاید: او نمی داند چرا کندی چنین کرده است. آیا قدر آن را نمی شناخته یا آن که نسبت به بهره مند ساختن مردم از آن، خست به خرج داده است. از نظر قاضی، در رسائل او «آراء الفاسده» و «مذاهب بعیدة عن الحقیقه» زیاد است [ص221-222].
تمام این ترکیبات و اصطلاحات نشانگر دقت قاضی صاعد در استفاده از روش تحلیلی و علمی در مرور بر افکار و اندیشه های دیگران است.
در ادامه از آثار زکریای رازی یاد می کند که بیشتر در طب است و «معارف الطبیعیه و الالهیه» است، اما از نظر قاضی صاعد، او هدف اصلی «العلم الالهی» را نفهمیده و به همین دلیل آرای او سست است. او متمایل «آراء سخیفه» و انتحال از «مذاهب خبیثه» شده است. به عکس، قاضی صاعد، فارابی را «فیلسوف المسلمین بالحقیقه» می داند. آثار او «صحیحة العباره» است و آنچه کندی از آن غفلت ورزیده و مقصود «صناعة التحلیل» است، فارابی دارد. احصاء العلوم اثری است که پیش از وی کسی در این باره ننوشته بود، چنان که در کتاب «اغراض الفلسفه» او به تبیین فلسفه افلاطون و ارسطو پرداخت. وی در این کتاب «فنون الحکمه» را به خوبی نشان داده و این اثر بهترین کتاب برای یادگیری راه تفکر است « و هو أکبر عون علی تعلّم طریق النظر» [ص222]. قاضی یک مرور اجمالی بر این کتاب دارد و این نشان می دهد که سخت از آن متأثر بوده است، قضاوت او درباره اثر مزبور، این است که «فلا أعلم کتابا أهدی علی طلب الفلسفة منه» [ص223]. هیچ کتابی هدایتگرتر از این اثر برای طالبان فلسفه نیست.
افرادی که تا اینجا از آنان یاد کرد، افراد چند دانشی بودند که به گفته قاضی صاعد «من أهل التوسّع فی فنون المعارف» بودند، اما کسانی که در یکی یا دو علم شهرت دارند، فراوانند که از این پس به معرفی آنان و آثارشان می پردازد. وی برخی از مواقع، تعاریف و القاب خاصی برای این افراد نقل می کند که از نظر شناخت نوع نگاه وی جالب است. برای نمونه درباره عمر بن فرّخان طبری گوید: «أحد رؤساء التراجمة و المتحقّقین بعلم حرکات النجوم و أحکامها». همچنین در لابلای معرفی مؤلفان و آثارشان، به نوعی پیشرفت و اصلاح در علم هم اشاره دارد. برای مثال وقتی از محمد بن سنان حرانی سخن می گوید و او را از «المقدمین فی علم الهندسه» می شمارد، به کارهای اصلاحی او نسبت به آنچه بطلیموس در المجسطی بیان کرده، اشاره دارد و می افزاید که در دنیای اسلام هیچ کس را در رتبه او در تصحیح ارصاد کواکب نمی داند [ص226].
وی به ریشه یابی برخی از این علوم و این که از کجا آمده، یا متعلق به مکتب یونانی یا هندی بوده «علی مذهب السند هند»، توجه نشان داده و برای نمونه گوشزد کرده که منجمی مانند محمد بن اسماعیل تنوخی «دخل الی الهند» [ص229] به هند رفته و در آنجا غرائبی در علم نجوم از وی ظاهر گشته است. یا آن که مؤلفی مانند احمد بن یوسف، کتاب «شرح الثمره لبطلیموس» را نگاشته و در امتداد مکتب یونانی است [ص228].
قاضی صاعد گاه درباره جایگاه یک کتاب، به نقش علمی آن توجه می دهد. برای مثال وقتی از قاسم بن محمد بن هاشم مدائنی معروف به علوی و کتاب او «نظم العقد» [تألیف در 338] یاد می کند، می گوید: ما پیش از رسیدن این کتاب، حرکت «اقبال الفلک و ادباره» مطالبی می شنیدیم که معقول نبود و تحت هیچ قانونی درنمی آمد، اما وقتی این کتاب به ما رسید، شکل این حرکت غریبه را دریافتیم: «حتی وقع هذا الکتاب الینا و فهمنا صورة هذه الحرکة الغریبه». قاضی صاعد از نقش این کتاب در راهنمایی او در تألیف کتابش «فی اصلاح حرکات النجوم» سخن گفته است [ص229].
کتاب الاکلیل، اثر ابومحمد همدانی که از اعراب یمنی است و اثری مهم در تاریخ محسوب می شود از مصادر قاضی صاعد به شمار می رود که بارها در این کتاب از آن یاد کرده است. اهمیت این کتاب، جز فصلی که درباره تاریخ دارد و فهرست آن را همین جا قاضی صاعد آورده، در اطلاعات ذی قیمت، هرچند پراکنده این اثر در باب مسائل نجومی و طبیعی و «آراء الاوائل فی قدم العالم و حدثه» است [ص230]. وی می گوید که این همدانی در سال 334 در زندانی در صنعا درگذشته است.
اصطلاح خاص او برای افراد متخصص در یک رشته علمی، اما وارد در علوم مختلف، با این تعبیر او درباره ابوالحسین علی بن عبدالرحمن مصری معلوم می شود که درباره اش می نویسد: «کان مختصّا بعلم النجوم»، «متصرّفا فی سائر العلوم». «تخصص» در یک علم و «تصرف» در سایر علوم. تعبیر جالبی است که بیش از همه باز نشانگر تخصصی شدن علوم در نگاه قاضی صاعد در این مقطع زمانی است [ص231].
تا اینجا تاریخچه منجمانی است که به نجوم پرداخته اند نه لزوماً تنجیم. او از دانش نجوم به «علم النجوم التعلیمی البرهانی» یاد می کند، اما کسانی هم هستند که به «احکام النجوم» می پردازند. بحث تأثیر کواکب در «عالم کون و فساد». در اینجا فهرستی از آنها به دست می دهد و آنان را با تعبیر «یجرون مجری متقاربا فی التمهذب بمذاهب العرب فی احکام النجوم» پیرو مکتب تنجیمی عربی می داند. این تعبیر قدری تحقیرآمیز است و لذا بلافاصله، به بیان محققان این صناعت یعنی احکام نجوم می پردازد: «اما المتحققون بهذه الصناعه»، اما محققان این رشته، کسانی هستند نه پیرو مذهب عرب بلکه دنباله رو مکتب فرس و یونان: «السالکون فیها مسالک العجم من الفرس و الیونانیین» [ص232]. برای قاضی صاعد علم یک وجه جهانی دارد نه محلی. به تعبیر دیگر هرچه محلی تر باشد، دارای سطحی نازل تر است. او تعامل علمی ملل را برای رشد علمی بسیار مهم می شمارد و این نگاه از تعابیر مختلف او به راحتی به دست می آید.
پس از نجوم، از طب می گوید، آنان که شهرت به علوم طب و «سائر العلوم المستنبطة من العلم الطبیعی» دارند. یکی از آنها حُنین بن عمران معروف به «سم ساعة» که از بغداد به مغرب رفت و «شهّر الطب و الفلسفة بدیار المغرب». دانش طب و فلسفه را در نواحی مغرب انتشار داد [ص232-233]. همچنین از جابر بن حیان یاد کرده و از محمد بن سعید سرقسطی نقل کرده که او جابر را در مصر دیده که کتابی درباره اسطرلاب نوشته که شامل هزار مسأله بوده و مانند نداشته است. این خبر مربوط به اواخر قرن چهارم یا اوائل قرن پنجم باید باشد [ص233]. برای وی استادی و شاگردی، همواره اهمیت دارد چنان که درباره علی بن ربّن طبری صاحب «فردوس الحکمه» گوید که او معلم زکریای رازی بود. [ص234].
در میان عالمان طب و منجم، گاه گاه اگر تألیفی در علوم انسانی- به اصطلاح امروز- هم هست، اشارتی دارد، گرچه بسیار کوتاه است. درباره ابن جزّار که متطبب بوده و آثاری چون علاج الامراض و جز اینها داشته، کتابی هم در تاریخ یاد کرده با عنوان «التعریف بصحیح التاریخ» [ص234].
در بخش بعد، به تاریخ علم در اندلس می پردازد، زمانی پس از آمدن امویان، گروهی مشغول فلسفه شدند «جماعة عُنیت بطلب الفلسفة» و به بخش های زیادی از آن دست یافتند. در قدیم الایام، اندلس «خالیة من العلم» بود و کسی از آن شناخته شده نیست. البته «طلسمات قدیمه» بوده که ربطی به دوره اسلامی ندارد و «مِن عمَل ملوک رومیه» بوده است. به هر حال این دیار «عاطلة من الحکمه» بوده تا آن که در رمضان سال 92 توسط مسلمانان فتح شد. پیش از آمدن امویان، تنها «علم الشریعه» و «علم اللغه» مهم بود، اما پس از آمدن آنان بود که جنبش علمی آغاز شد «تنبهوا لاثاره الحقائق» [ص235]. در اینجا تاریخچه ای از اوضاع سیاسی و شرحی درباره موقعیت جغرافیایی اندلس داده است [ص236-238]. مسلمانان مغرب و اندلس را در ناحیه غرب ربع مسکون آخر دنیا می پنداشتند و از اقیانوس اطلس چنان که قاضی صاعد هم اشاره کرده، به عنوان بحر الظلمات یاد می کردند. این اصطلاح را برای اقیانوس اطلس در مروج الذهب [135/1] و دیگر آثار جغرافیایی کهن می توان یافت.
وی ابتدای زمان رشد علم در اندلس را از دوران پنجمین حاکم اموی اندلس می داند که «تحرّک افراد من الناس الی طلب العلوم». این تعبیر زیبا برای آغاز رشد علمی جالب توجه است. به نظر وی این حرکت تا میان قرن چهارم ادامه یافته است [ص238] و لابد او هم بر این باور بوده که در روزگار خودش، کاروان علم از تحرک باز مانده است. مغرب اسلامی، علم را از شرق اسلامی از مصر و عراق و شام به ودیعت گرفت و قاضی صاعد هم ضمن شرح حال عالمان اندلسی و با اشاره به مسافرت های علمی آنان به شرق به این نکته توجه داده است.
قاضی صاعد می گوید که امیر مستنصر بالله (م366) در زمان حکومت پدرش عنایت به علوم داشت و حامی عالمان بود و آثار زیادی را از شرق اسلامی به مغرب آورد « و استجلب من بغداد و مصر و غیرهما، من دیار المشرق عیون التوالیف الجلیلة، و المصنّفات الغریبة فی العلوم القدیمة و الحدیثة». در دوران خلافت وی بود که «تحرّک النّاس فی زمانه إلی قراءة کتب الأوائل و تعلّم مذاهبهم». در دروان پسرش هشام که کودک بود، کتاب های «العلوم القدیمه» را از کتابخانه بیرون ریختند. کتاب های بیرون ریخته شده در علوم قدیمه، جز طب و حساب بوده است. عامل این اخراج، حاجب هشام بوده که «أمرهم بإخراج ما فی جملتها من کتب العلوم القدیمة المؤلّفه فی المنطق و علم النجوم و غیر ذلک من علوم الأوال حاش کتب الطبّ و الحساب. » وقتی این کتاب ها را از بقیه جدا کردند، همه را آتش زدند و جز اندکی از آن نماند [ص241-242] «فأمر بإحراقها و إفسادها. فأحرق بعضها، و طرح بعضها فی آبار القصر، و هیّل علیها التراب و الحجارة، و غیّرت بضروب من التغاییر».
تحلیل و تعلیل قاضی صاعد در این باره آن است که حاکم مزبور این اقدام را برای تحبیب قلوب عوام کرد که این آثار را عین بی دینی «و الخروج عن الملة» می دانستند: «فعل ذلک تحبّباً إلی عوامّ الأندلس». زین پس همزمان با ملوک الطوائفی شدن بلاد اندلس، چراغ علم هم رو به افول گذاشت. این تحلیلی است که خود قاضی صاعد کرده است. کتاب هایی که در کتابخانه خلفای اموی اندلس مانده بود، در این فتنه، همه به ثمن بخس به فروش رفت و همه جا پراکنده گشت. هرچند این پراکندگی، سبب شد تا رغبتی نسبت به این علوم، در این گوشه و آن گوشه بماند که میراث آن به خود قاضی صاعد متوفای 462 رسیده است. وی از مشکلات سیاسی و نظامی پدید آمده هم که سبب می شد هزینه کمتری برای کتاب و علم پرداخت شود، به عنوان یک عالم، بی توجهی به این علوم یاد کرده است [ص243].
وی سپس نام شماری از عالمان اندلس را از دوره مستنصر به بعد با آثارشان یاد می کند. استفاده از آثار شرق اسلامی، حتی فارسی هم در اندلس رواج داشته چنانچه ابوالقاسم مسلمة بن احمد معروف بن مرجیطی [م398] که «امام الریاضیین بالاندلس» بوده و در علم نجوم دستی داشته، تواریخ زیج محمد بن موسی خوارزمی را، از فارسی به عربی درآورده است: «و صرف تاریخه الفارسی إلی التاریخ العربی» [ص246].
اطلاعات وی در این بخش، مبتنی بر خود آثار و شناختی است که با وسایط اندک از این عالمان دارد. ابوالحکم عمرو بن عبدالرحمان کرمانی [م458] یکی از اهالی قرطبه است که از راسخان در علم عدد و هندسه به شمار می آید. او به حران رفت، آن هم در جستجوی هندسه و طب، سپس به قرطبه برگشت. وی رسائل اخوان الصفا را همراه خود آورد که تصور می کنم هیچ کس قبل از او این کتاب را به اندلس نیاورده بود. دانش طب را خوب می دانست و تجربه های عالی داشت «مجربات فاضلة». اما در «علم النجوم التعلیمی» و «صناعة المنطق» بصیرتی نداشت [246].
یک ابن خلدون از اهالی اشبیلیه هم بوده که «متصرّفا فی علوم الفلسفه» بوده است. قبلاً دیدیم که این اصطلاح را برای افراد غیرمتخصص بکار می برد و لذا پس از آن او را «متشبها بالفلاسفه» وصف می کند [ص250]. این سلسله از علما را چندان نام می برد تا به روزگار خودش می رسد و درباره یکی از آنان گوید که «و هو باقی الی وفتنا هذا» [ص250]. چنان که درباره عالم دیگری می گوید که تا به امروز در قرطبه تدریس می کند [ص251].
پیش از این اشاره کردیم که قاضی صاعد، گویی علم را تنها علوم طبیعی و فلسفه می داند و به ندرت نامی از مورخان به میان می آورد. اما گهگاه درباره ابن شهر، این اشاره را دارد که «معرفة بالسیر و التواریخ» [ص250] چنان که درباره ابن الوقشی از اهالی طلیطله گوید که در صناعت هندسه و منطق تخصص داشته و همین طور در علوم ادب و ایضاً «و الإحکام بعلم الفقه و الاثر و الکلام» [ص254].
فهرست عالمان اندلسی تا صفحه 255 ادامه یافته و تمام می شود و پس از آن به شرح حال برخی از معاصران پرداخته است. از میان اینها، گهگاه اشاراتی به افراد متفاوت دارد. از جمله ابوعمرو احمد بن سعید محمد علی بن احمد بن حزم، همان ابن حزم معروف، که پس از یک دوره وزارت، کار سیاسی را رها کرد و به دنبال «قراءة العلوم و تقیید الآثار و السنن» آمد. از جمله در منطق کتاب «التقریب لحدود المنطق» نوشت و به انتقاد از ارسطو پرداخت. قاضی صاعد انتقاد از ارسطو را برنمی تابد، این که چگونه ممکن است کسی علیه بنیانگزار یک علم بشورد، آن هم چیزی بگوید که گویی اصلاً هدف او را نفهمیده است [ص258] مقصود وی کسی جز ابن حزم مشهور نیست، کسی که عاقبت شریعت گرایی شد که مانند او در اندلس نبود. قاضی صاعد در کثرت تألیفات ابن حزم براساس گزارش فرزند، گوید: در دنیای اسلام، هیچ کس به اندازه او، البته به جز طبری مورخ، تألیفات ندارد و طبری «اکثر أهل الإسلام تصنیفا فی الاسلام» است [ص258-259].
پس از بیان شرح حال علمای منطق، به معرفی عالمان معاصر اندلسی در حوزه جز منطق می پردازد، با این توضیح که «و أمّا العلم الطبیعی و العلم الإلهی لم یعن أحد من أهل الأندلس بهما کثیر عنایة» اهالی اندلس توجه جدی به علوم طبیعی و علم الهی ندارند [ص260]. در پزشکی هم متخصص درخور وجود ندارد و بیشتر به مطالعه آثار فرعی مشغول هستند و نه «الکتب المصنفة فی اصوله مثل کتب ابقراط و جالینوس... » [ص260].
اطلاعات قاضی صاعد نشان می دهد که پزشکی دوره وی، دست کم در بخشی از آن، متعلق به مسیحیان بوده که مسلمانان براساس نوشته های آنان در این زمینه مطالعه و کار می کرده اند [ص261]. وی تا ده صفحه شرحی از دانش طب و طبیبان داده که در میان مطالب، نکات دقیقی از نوع نگرش قاضی صاعد از یک طرف و واقعیت هایی که برابر این دانش در آن زمان بوده، آشکار می شود. برای مثال درباره سعید بن عبدالرحمان می گوید که در امر «مهابّ الریاح و تغیّر الاهویه» تخصص داشته که نکته لطیفی است [ص262]. چنان که درباره ابوعثمان سعید بن محمد طلیطلی [م369] می گوید که در علوم مختلف از جمله «انواع الفلسفه و ضروب الحکمه» دستی داشت. اما همه اینها را رها کرد و به پزشکی چسبید و با همین توجه، بسیاری از مسائل آن را دریافت. افرادی هم بودند که آراء استثنایی و البته به نظر قاضی صاعد خارج از عرف داشتند که نادرست هم بود [ص271]. پس از آن به معرفی چندین عالم که به فلسفه علاقه مند هستند [ص272] و آنگاه عالمان نجوم در اندلس [ص273] معاصر خودش پرداخته است.
هشتمین قوم علم گرا بنی اسرائیل یا عبرانی ها هستند که «شهرتی به فلسفه ندارند» و بیشتر به شریعت و سیر انبیاء پرداخته اند. چیزی که ذهن قاضی صاعد را به خود مشغول کرده، تواریخ موجود در تاریخ شریعت و معاملات آنهاست. او که از تقویم یهودیان شگفت زده شده می گوید نمی داند این تواریخ، محصول فکر عالمان خود آنهاست یا دیگران برای ایشان درست کرده اند. سپس شرحی درباره تقویم یهودیان و محاسبات آن که از دقیق ترین تقاویم موجود در عالم قدیم است، بدست می دهد [ص275-276].
قاضی صاعد، سپس، درباره جغرافیای ایشان، پراکندگی و سپس معرفی شماری از علمای آنان در دوره اسلامی پرداخته است. از جمله به دانشمندی یهودی از همشهری های خودش اشاره دارد که «مشارکاً فی علم المنطق» «مشارکاً علی آراء الفلاسفه» بوده و خود وی حشر و نشر زیادی با او داشته است [ص278]. سپس تنی چند از عالمان شریعت را معرفی کرده است [ص279]. بدین ترتیب کتاب التعریف به پایان می رسد با این عبارت: تمّ کتاب التعریف بطبقات الأمم، و الحمد لله وحده، و صلی الله علی من لا نبیّ بعده، سیّدنا محمد و علی آله و اصحابه و سلّم.