فرادید؛ دکتر محمد مصدق که در بیرجند زندانى بود، روز 13 آذر 1319 در اثر میانجیگرى محمدرضا پهلوى، ولیعهد وقت، به خانه خود در احمدآباد ساوجبلاغ منتقل شد و آنجا تحت نظر قرار گرفت. در مورد علت بازداشت و زندانى شدن دکتر مصدق اطلاع دقیقى در دست نیست.
احمد متین دفتری
گفته مى شود احمد متین دفترى، نخست وزیر وقت که با دولت آلمان نزدیک بود، هنگامى که دریافت نظر رضاشاه در مورد او در حال تغییر است به طرح کودتایى علیه شاه پرداخت. اما شهربانى از طرح مطلع شد و آن را خنثى کرد. در صورت صحت چنین ادعایى (که ظاهراً شواهدى در مورد آن وجود دارد) مى توان بازداشت دکتر مصدق را نیز - که از بستگان متین دفترى بود- به همین موضوع مربوط دانست.
محمدرضا پهلوی در جوانی
بازداشتمحمدرضا پهلوى در کتاب «مأموریت براى وطنم» در اشاره به موضوع نوشته است: «پدرم مصدق را به اتهام همکارى با یک دولت خارجى و توطئه بر علیه دولت ایران توقیف کرده بود و نمى دانم در فکر وى چه مى گذشت که مخالفین خود را به همکارى با خارجى ها، مخصوصاً انگلیسى ها متهم مى کرد. مصدق به نقطه دورافتاده و بد آب وهوایى تبعید شد و چون پیر و علیل بود به احتمال قوى از این تبعید سلامت بازنمى گشت، ولى من از او شفاعت کردم و چند ماه بعد آزاد گردید.»
مصدق در خاطراتش تأکید دارد که بازداشت او بى جهت بوده است و حتى به پرونده هاى شهربانى استناد مى کند که وقتى در شهربانى سئوال مى کند به چه تقصیر بازداشت شده است، پاسخ مى دهند «تقصیرى ندارید ولى باید اینجا بمانید.» به هر حال چند روز بعد تصمیم مى گیرند او را به زندان بیرجند منتقل کنند. مهندس احمد مصدق، فرزند دکتر مصدق سال ها بعد از این ماجرا خاطرات شیرین آقاجواد حاجى تهرانى را (که آشپز دکتر مصدق بوده و همراه او به بیرجند رفته است) در نوارى ضبط کرده که متن آن در کتاب «مصدق و مسائل حقوق و سیاست» (به کوشش ایرج افشار) آمده است.
او در این مورد گفته است: «من خودم داوطلب شدم بروم زندان با آقا. خودم را معرفى کردم. خودم داوطلب شدم بروم... رفتم شهربانى پهلوى رئیس اداره سیاسى سرهنگ آرتا که ترک بود. به من خیلى عتاب و خطاب کرد و گفت مى دانید شما چه مسافرتى مى خواهى بروى؟ گفتم چه مسافرتى؟ گفت آخرین مجازات شما اعدام است. مى خواست مرا بترساند که من نروم. من گفتم من کارى نمى کنم؛ اگر خطایى کردم مرا اعدام کنید. اگر نکردم براى چى مرا اعدام کنند. این بود که مرا تفتیش کردند. هر چى توى جیب من بود در آوردند و مرا بردند دم در پاى ماشین. آمدم دم در ایستادم. آن ماشین مال خود آقا بود که دم در ایستاده بود و دو تا از گروهبان ها ایستاده بودند. یکى راننده بود و یکى پیشخدمت مال خود رئیس شهربانى. آن وقت من دیدم آقا را از بالا آوردند پائین از اتاق بازجویى. فرمودند که برید سوار شوید، فرمودند من سوار نمى شم. مرا دولت هر کار مى خواهد بکند، همین جا بکند که زن و بچه ام مرا ببینند. سرگردى که با ما بود گفت نه، دولت دستور داده که شما را ببریم مسافرت که شما اینجا نباشید. آقا را با دوتا افسر دیگر به زور انداختند توى ماشین. به من گفتند برو سوار شو. من گفتم آقا مریض است اگر بخواهیم برویم آقا دوا دارد، قابلامه غذاخورى دارد، رختخواب دارد، تختخواب دارد. اینها توى زندان است، اینها را به من بدهید که من دست خالى نرم. سرگردى که با ما بود به رئیس زندان دستور داد وسایل را بیاورد. آنها را با ترموس یخ همه را دادند. گذاشتیم توى ماشین راه افتادیم...»
رضا شاه
زندان در تبعیددکتر مصدق در نخستین نطقش در مجلس چهاردهم (پس از سقوط رضاشاه)، به ماجراى این سفر اشاره کرد و گفت در طول این سفر دو بار اقدام به خودکشى کرده است (این موضوع یکى از مسائلى است که منتقدان مصدق چه پس از کودتاى 1332 و چه پس از انقلاب اسلامى به آن انتقاد مى کنند). گفته مى شود او یک بار با خوردن چند قرص آرام بخش و بار دیگر با توسل به اعتصاب غذاى نامحدود قصد پایان دادن به زندگى خود را داشت. علت این تصمیم مصدق این بود که متقاعد شده بود رژیم قصد قتل او را دارد و پایانى ذلت بار براى زندگى اش تدارک دیده است. اما چنانچه از خاطرات آقاجواد حاجى تهرانى برمى آید، رفتار زندانبانان مصدق با او، در شش ماهى که در بیرجند بود، در مجموع محترمانه از آب درآمد.
این وضعیت ادامه داشت تا اینکه روزى ارنست پرون سوئیسى، دوست صمیمى ولیعهد، بیمار شد و براى درمان به بیمارستان نجمیه تهران رفت. این بیمارستان توسط مادر دکتر مصدق وقف شده بود و ریاست آن را دکتر غلامحسین مصدق به عهده داشت.
پرون تحت تأثیر شیوه معالجه و شخصیت پزشکان معالج قرار گرفت. او به درخواست دکتر غلامحسین مصدق از محمدرضا پهلوى خواست در مورد دکتر مصدق میانجیگرى کند. ولیعهد نیز از پدرش خواست در مورد او تخفیفى قائل شود. در نهایت تصمیم گرفته شد دکتر مصدق به خانه اش در روستاى احمدآباد منتقل شود و همان جا تحت نظر قرار گیرد.
آقاجواد ماجراى شب 13 آذر 1319 را چنین به یاد آورده است: «شب داشتم شام درست مى کردم، دیدم رئیس شهربانى آمد با دو نفر شخصى دیگر. دویدم جلو دیدم رئیس شهربانى است با آقاى شرافتیان، پیشکار خود آقا. نفر بعدى از قرار مال خود شهربانى یعنى مأمور آگاهى بود. رفتند توى اتاق نشستند با آقا صحبت کردند که ما آمدیم شما را ببریم تهران. آقا فرمودند هر چى دولت دستور مى دهد من مطیع هستم... اینها خداحافظى کردند رفتند بلافاصله حال حمله به آقا دست داد. من دویدم دوا گرفتم دم دماغ ایشان بعد از اینکه حالشان به جا آمد گفتم: آقا! حالا دیگر چرا این طور شدید؟ فرمودند: جواد! آخر این از خوشحالى است که باز مى توانم به محیط آزاد بروم، بچه ها را ببینم و از خجالت تو که این همه زحمت کشیدى در بیایم. همیشه از عصبانیت بود، این دفعه از خوشحالى است.»