گروه فرهنگی رجانیوز - حمیدرضا نظری: صدای خنده بلند و سرشار از شادی یک جوان خوشبخت، نگاه عابران پیاده رو یک خیابان خیس را به سوی خود فرا می خواند. این جوان خطاط، سالهاست که بیکار و دلتنگ و سرگردان است، اما تحت هیچ شرایطی خسته و ناامید نمی شود؛ او به خودش قول داده است که هرگز از پا ننشیند و تا آخر عمر تلاش کند تا شاید روزی به میمنت و مبارکی داماد شود و به زندگی اش سر و سامانی بدهد!
جوان خطاط لاغر اندام و استخوانی ما، هنوز خط اصلی زندگی را نیافته و در جست و جوی کار، کف پاهایش خط خطی شده است، اما از فرط خوشبختی، همچنان با شادی و به شدت می خندد!...
****
جوان، با دنیایی از آرزو و امید، سلانه سلانه از پیاده رو یک خیابان شلوغ درحال عبور است که ناگهان دستی از مغازه میوه فروشی بیرون می آید و شانه باریک ولاغرش را می گیرد و او را به داخل می کشاند:" بنویس ای استاد خوشنویس؛ جوری بنویس که خوشم بیاد!"
جوان، درحالی که روی صندلی نشسته و قلم و دوات و کاغذ با خود دارد، به آرامی لبخند می زند:" چی بنویسم ای استاد میوه فروش؟!!"
مرد میوه فروش به یک سبد لیموترش تیره و پلاسیده درگوشه مغازه اشاره می کند و جوان، قلم سیاه برکاغذ سفید و بیگناه می کشد که:" لیمو ترش اعلا، کیلویی سه هزار تومان!"
میوه فروش، اخم می کند:" فقط سه هزار؟!... ای بابا؛ اینو باش!... انگار خیلی از مرحله پرتی جوون!"
این بار برکاغذ، رقم"چهار هزار" تومان شکل می گیرد و میوه فروش چشم غره می رود:" ای بمیری، مُردنی؛ نکنه می خوای منو ورشکست کنی!... مثل این که تنت می خاره ها!"
- نه والا!
- پس برو بالا!
- چشم!
- چشمت بی بلا!
و اما برای سومین بار، جوان خطاط قیمت را بالاتر می برد و با خط خوش می نویسد:"... پنج هزارتومان!"
میوه فروش تهدیدکنان ازجا بلند می شود:" گفتم برو بالا! چرا نمی فهمی؟! شاید می خوای این دماغ استخوونی و راه نفس تو بگیرم و خلاص؛ فاتحه!"
- نه استاد، تورو خدا رحم کن!
- پس برو بالا؛ خیلی بالا وگرنه این قدر می زنمت تا جونت درآد!
و سنگ سنگین ترازو را بالای سر می برد:"میری بالا یا...؟!"
جوان قلباً دلش نمی خواهد قیمت را بالا ببرد؛ او خود مدت ها است مزه لیمو ترش را نچشیده و... اما وحشت از نگاه خشمگین میوه فروش و سنگ خطرناک ترازو و شکستن سرش، باعث می شود که زیرچشمی به مرد نگاه کند و به ناچار بنویسد:" لیمو ترش اعلا، کیلویی شش هزارتومان!"
چهره برافروخته و نعره وحشتناک میوه فروش، نزدیک است قلب جوان را ازکار بیندازد و چشمهایش را از کاسه درآورد:" شش هزار؟!!... نخیر، مثل این که باید با این سنگ، سرت رو..."
- نه، صبر کن؛ الان درستش می کنم!!
و بلافاصله، عدد" هفت هزار" تومان بر کاغذ نقش می بندد و مرد میوه فروش با خوشحالی و رضایت کامل، دست پرمحبت خود را روی سر جوان می کشد:" احسنت به تو! این درسته! آفرین! چقدرهم قشنگ نوشتی ناقلا!"
جوان از این که توانسته است یک اثر زیبا برای مشتری خلق کند، از فرط خوشحالی در پوست لاغر خود نمی گنجد و همین طور بالا و پایین می پرد و میوه فروش هم با مهربانی هر چه تمام تر، یک لیموترش پلاسیده در دست استخوانی او جای می دهد:
" بفرما؛ اینم دستمزدت ای استاد خوشنویس؛ نوش جونت؛ برو حالش رو ببر!"
و بلافاصله صدای خنده رضایت بخش و اما چندش آور مرد میوه فروش، شیشه های مغازه و همه وجود جوان هنرمند را به لرزه در می آورد و اشک در چشم های او لانه می کند...
****
... بالاخره بعد از دوندگی های بسیار، جوان خطاط با سفارش دوستان و آشنایانش به عنوان خبرنگار و گزارشگر، آن هم به شکل موقت و آزمایشی در یکی از سایت های معتبر اینترنتی استخدام می شود و کارخود را آغاز می کند. او در یک روز سرد زمستانی و در یکی از خیابان های درندشت این شهر بزرگ، درجست و جوی یک سوژه مناسب و خواننده پسند، مردی را شکار می کندکه لباسی شیک و مرتب به تن و حرف های تازه و جالبی بر زبان دارد!
گزارشگرجوان ما، پس از معرفی خود، می گوید که قصد دارد درخصوص چگونگی حل مشکلات مختلف و فراوان مردم، از او چند سوال اساسی و چالشی بپرسد، اما مرد که مدیرعامل یک سازمان بزرگ است، با حرف های عجیب خود، گزارشگر را حیران و مبهوت می سازد:" لابد از بنده انتظار دارین که به همه سوال های شما پاسخ بدم؟!"
- بله؛ من در خصوص راه حل مشکلات پرسنل زیر مجموعه تون، چند سوال دارم!
- لابد پاسخ هر سوال تون، چند ثانیه وقت و زمان می بره!
- بله، طبیعیه!
- و باز لابد بنده باید برای هر پاسخ، کلی انرژی و نیرو مصرف کنم!
- دقیقا!
- و برای آخرین بار، لابد شما هم سرتون توی حساب و کتاب نیست؛ هست؟!
گزارشگرکه پاک گیج شده و متوجه حرف ها و منظور مرد نیست، نوک دماغش را می خاراند:" کدوم حساب، کدوم کتاب؟!"
- حساب و کتاب وقت و انرژی گرانبها و ارزشمند بنده که نباید بیهوده و رایگان تلف بشه و..."
- یعنی چی؟!!
- یعنی بنده درخصوص چگونگی حل مشکلات پرسنل زحمتکش، درصورتی به سوال های شما پاسخ می دم کـه برای هرپاسخ، حق و حقوق کافی دریافت کنم!"
گزارشگر، گیج تر ازگذشته، پس کله اش را می خاراند و آب دماغش را بالا می کشد:"منظورتون چیه آقا؟!"
- منظورم اینه که برای نظرات و دیدگاه های تازه، تخصصی، اثرگذار و کاملا کارشناسانه بنده درخصوص حل مشکلات لاینحل مردم و پرسنل، باید هزینه کرد آقاجون؛ درست نمی گم؟!
- کاملا درسته، اما...
- اگه درسته، دیگه اما نداره!
گزارشگر سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد، اما نمی تواند:" دارین شوخی می کنین بابا!"
- امیدوارم درپایان این گزارش تون، همین جوری بخندین و لذت ببرین آقا!
- مثل این که شما شخصیت جالبی دارین ها!
مرد، ماشین حساب کوچکی ازجیب بیرون می آورد و شروع به حساب و کتاب می کند:"دقیقا همین طوره؛ شخصیت بنده جالب تر می شه اگه بدونین که تا همین لحظه، هزینه و حساب شما شده پنجاه و دو هزار و هفتصد و بیست و دو تومن و پنج ریال تمام! حالا لطفا هرچه سریع تر، دستمزد بنده رو مرحمت کنین تا برم پی کارم!"
- چه خبره آقا؛ این مبلغی که از من طلب می کنین خیلی زیاد و دور از انصافه؛ شما چقدرحریص و زیاده طلب هستین!
مرد با قاطعیت تمام به چشم های جوان خیره می شود:" نخیرآقا؛ اتفاقا بنده به شدت با حرص و زیاده طلبی مخالفم و الان فقط حقم رو از شما طلب می کنم؛ مفهومه یا بازم بگم؟!
- مفهومه، اما... شما... خیلی بی رحم... لطفا کمی مهربون...
- مطمئن باشین که بنده به وقتش خیلی هم دلسوز و مهربونم و... خب، بگذریم! حالا وقت این حرفا نیست؛ یادتون باشه هرلحظه که بگذره، به مبلغ مورد نظر اضافه می شه!
- یعنی چی؟!
- یعنی همین حالا هزینه تون رسیده به هشتاد و هشت هزار تومن خالص! بهتره زودتر سوال های اساسی و چالشی تون رو مطرح کنین، چون ممکنه صورتحساب تون این قدر بالا بره که صاحب امتیاز و مدیرمسوول و سردبیر و دبیر سرویس و در نتیجه همه عوامل سایت اینترنتی تون ورشکست و بیچاره بشن و... واه! چی شد آقای گزارشگر؟! چرا رنگ و روت پریده و دست و پات می لرزه؟!... صبرکن ببینم؛ کجا فرار می کنی؟!... مگه می ذارم حق منو بخوری؟! با این کارهای شما، سایت های اینترنتی و فضای مجازی درکشور ما هرگز پیشرفت نمی کنه و مشکلات ریز و درشت مردم و پرسنل زحمتکش، حل نمی شه!... ای وای، وقت و انرژی ارزشمند بنده از بین رفت و بازهم مشکلات مردم، لاینحل موند!!... آهای مردم! بگیرینش؛ نذارین دربره که بدهی و حسابش از صد هزارتومن هم بالا زده!... آهای! یکی اون گزارشگر فراری رو بگیره تا من حق و حقوقم رو از...
****
درست است که آقای مدیرعامل بالاخره یقه گزارشگر جوان را چسبید و حق و حقوق خود را از حلقومش بیرون کشید، اما از آن جایی که بسیار دلسوز و مهربان و اهل حساب و کتاب بود، دلش به حال و روز جوان سوخت و به او گفت که می تواند درسازمان بزرگ تحت نظرش استخدام و مشغول به کار شده و زندگی تازه ای را آغاز کند...
... مدتی بعد از استخدام، جوان خطاط گذشته و کارمند خوشبخت امروز، به فکر ازدواج و تشکیل خانواده می افتد و بلافاصله با چهره ای بشاش و پر انرژی، خودش را به دفتر مدیرعامل می رساند که:
" سلام خانم منشی! اومدم خدمت تون تا آقای مدیر عامل عزیز، با یه امضای جانانه، خیلی سریع با تقاضای وام بنده موافقت بفرماین!"
به ناگهان خنده منشی در سرتاسر اتاق می پیچد:" نه بابا؛ به همین سادگی؟!"
- بله همکارمحترم! مگه آقای مدیر چند روز پیش درمقابل خبرنگاران و شبکه های تلویزیونی و خبرگزاری های کشور، اعلام نکردن که: ما به مشکلات و تقاضاهای کارمندان عزیز اداره، به فوریت رسیدگی می کنیم تا خیلی سریع و به آسونی..."
- امیدوارم همین طور باشه که شما می گین! ما که بخیل نیستیم!
- بهتون قول می دم اگه کارم جور بشه، شمارو به مجلس عروسیم دعوت کنم و...
- لطفا هرچه سریع ترتشریف ببرین داخل اتاق!
جوان، با نگاه مطمئن و امیدوار، به خانم منشی لبخند می زند و خوشحال و خندان وارد اتاق مدیرعامل می شود... دقایقی بعد، او درحالی که ذوق زده شده، از اتاق بیرون می آید و خودش را به منشی می رساند:" موفق شدم خانم؛ موفق!"
- جدی می فرمایین؟!
- بله؛ آقای مدیر بعد از این که یه چای با لیموترش تازه و خوشمزه بهم تعارف کردن، با مهربونی تموم، فرمودن که شما خانم محترم هرچه سریع تر...
- راهنمایی تون کنم تا به آسونی، راه خروجی رو پیدا کنین؛ درست می گم؟!
- دقیقا همین طوره؛ بنده از این بابت، بسیار سپاسگزارم!
- لطفا بفرمایین از ایـن طرف!... خب، اینم راه خروجی!... شما دیگه تقـاضای دریـافت وام ندارین همکارگرامی؟!
- نخیرخانم محترم، وام چیه؟! همین که آقای مدیر امر فرمودن شما به فوریت بنده رو راهنمایی کنین تا خیلی سریع و به آسونی راه خروجی رو پیدا کنم، بسیار ممنون و خشنودم و دیگه عرضی ندارم!!...
قبل از خروج جوان از دفتر، زنگ تلفن روی میز به صدا در می آید و منشی گوشی را بر می دارد:" بله جناب مدیرعامل!... امرتون؟.. بله... بله... چشم!... همین الان؟..."
و با انگشت به جوان اشاره می کند که بیرون نرود و همچنان در آستانه در منتظر بماند... او لحظاتی بعد و پس از قطع تلفن، به جوان نگاه می کند و لبخند می زند:"همکار محترم! آقای مدیر عامل دستور دادن که شما هر چه سریع تر تشریف ببرین حسابداری!"
- برای دریافت وام ازدواج؟"
- نخیر؛ برای تسویه حساب و اخراج!
- اخراج چرا؟!!
- مگه نمی دونین که ایشون به شدت با زیاده طلبی پرسنل مخالف هستن؟! شما برای مراسم ازدواج تون درخواست وام سنگینی کردین که...
- یک میلیون تومن سنگینه؟!!
- بله آقا؛ خجالت بکشین و کمی انصاف داشته باشین؛ این حرص و طمع شما اصلا درست نیست؛ هر چیزی حساب و کتاب داره و خونه خاله نیس که... حالا اتاق حسابداری رو بلدین یا راهنمایی تون کنم تا خیلی سریع و به آسونی...
****
صدای خنده بلند و سرشار از شادی یک جوان خوشبخت، نگاه عابران پیاده رو یک خیابان خیس را به سوی خود فرا می خواند. این جوان خطاط، سالهاست که بیکار و دلتنگ و سرگردان است، اما تحت هیچ شرایطی خسته و ناامید نمی شود؛ او به خودش قول داده است که هرگز از پا ننشیند و تا آخر عمر تلاش کند تا شاید روزی به میمنت و مبارکی داماد شود و به زندگی اش سر و سامانی بدهد!
جوان خطاط لاغر اندام و استخوانی ما، هنوز خط اصلی زندگی را نیافته و در جست و جوی کار، کف پاهایش خط خطی شده است، اما از فرط خوشبختی، همچنان با شادی و به شدت می خندد!...