ماهان شبکه ایرانیان

«احتمال باران اسیدی»: بیا سوته دلان گرد هم آییم

«احتمال باران اسیدی»، اولین ساخته بلند بهتاش صناعی‌ها بعد از حضور موفق در جشنواره فجر و چندین جشنواره بین‌المللی و در پی اکران در گروه هنر و تجربه حالا روانه شبکه نمایش و پخش خانگی شده است و امکان تماشای آنلاین آن برای کاربران نماوا هم فراهم‌شده است

«احتمال باران اسیدی»، اولین ساخته بلند بهتاش صناعی‌ها بعد از حضور موفق در جشنواره فجر و چندین جشنواره بین‌المللی و در پی اکران در گروه هنر و تجربه حالا روانه شبکه نمایش و پخش خانگی شده است و امکان تماشای آنلاین آن برای کاربران نماوا هم فراهم‌شده است. اگر فیلم را دیده باشید می‌دانید که وظیفه معرفی‌اش به دوش شماست. «احتمال باران اسیدی» را باید دید و چند بار دید و معرفی کرد. فیلمی که پوسترش، تیزرهایش و حتی سکانس‌های ابتدایی‌اش به‌شدت غلط‌اندازند. اگر در مواجه با این‌ها مثل خیلی‌های دیگر فکر کردید با یک فیلم معناگرا، تجربی و حوصله سر بر سروکار دارید، کاملاً در اشتباهید.
فیلم با سکانس‌های طولانی و کمترین دیالوگ شروع می‌شود، اما اجازه ندهید این چند سکانس ابتدایی شمارا گول بزند. کمی بیشتر دقت کنید، به آنچه صناعی‌ها در پشت این سکانس‌ها می‌گوید گوش دهید، ماجراهایی که ورای کادرهای زیبایش در جریان‌اند را دنبال کنید. آن‌وقت وارد دنیای داستانی می‌شوید که مثل «آلیس در سرزمین عجایب» شگفتی‌آور و شیرین است و مثل زندگی خودتان معمولی و عاری از هرگونه غافلگیری.حقیقت این است که «احتمال باران اسیدی» با سکانس‌هایی از روزمرگی‌های منوچهر (شمس لنگرودی) که مردی بازنشسته است شروع می‌شود. روزمرگی‌هایی مثل دم کردن چای، نان خریدن از نانوای محله و رفتن به سرکار؛ اما در پی این سکانس‌هایی که هیچ اتفاقی در آن‌ها نمی‌افتد، صناعی‌ها خیلی باظرافت در حال معرفی کاراکتر اصلی‌اش است. وقتی منوچهر پشت میز نشسته است و صبحانه می‌خورد، می‌توانید خانه‌اش را که رنگی از مرگ و تنهایی دارد را ببینید. حین صرف صبحانه نگاهش به قاب عکسی می‌افتد که احتمالاً آدم‌هایش سال‌هاست رفته‌اند. خانه قدیمی منوچهر از تمیزی برق می‌زند، اما درودیوارهای رنگ‌پریده و آسمان همیشه ابری شمال، حسی از دل‌تنگی منوچهر دارد که مستقیماً به بیننده منتقل می‌شود.
اگر در این سکانس‌های ابتدایی دیالوگی ردوبدل نمی‌شود و زندگی منوچهر در سکوتی عمیق می‌گذرد، دلیلش این نیست که فیلم‌ساز می‌خواهد با بازی با تصاویر روایتش را به‌پیش ببرد که حتی ازآن‌جهت هم موفق است، دلیلش خیلی ساده‌تر از این حرف‌هاست؛ منوچهر از حرف زدن خوشش نمی‌آید، یا شاید به آن عادت ندارد. شاید آن‌قدر تنها بوده که یادش رفته چگونه با آدم‌های دور و برش حرف بزند. منوچهر بازنشسته شرکت دخانیات، هرروز صبح به اداره می‌رود و پشت میز می‌نشیند و کارش را انجام می‌دهد، وقتی صندلی‌اش را برمی‌دارند تا دیگر نتواند بیایید در سکوت می‌رود و با یک صندلی دیگر برمی‌گردد، وقتی با اعتراض همکارانش روبرو می‌شود، بازهم در سکوت فقط کار خودش را انجام می‌دهد، چراکه منوچهر چیزی جز این ندارد. هیچ‌وقت به‌گونه‌ای دیگر زندگی نکرده است و نمی‌داند اگر صبح از نانوایی نان نخرد و چای دم نکند و بعد از صبحانه‌ای در سکوت و تنهایی به اداره‌ای که دیگر آنجا کار نمی‌کند نرود چه باید بکند.بعد از گذشته ده دقیقه اما قصه اصلی «احتمال باران اسیدی» شروع می‌شود. قصه‌ای که به معنای کلمه کلاسیک و خطی است و درعین‌حال هنرمندانه پرداخت‌شده و بیننده را همراه می‌کند. منوچهر که در پی یافتن دوستی قدیمی که سال‌ها از او بی‌خبر بوده به تهران می‌آید مهمان مسافرخانه‌ای می‌شود که شخصیت‌های محدودی دارد و در عین تضادش با فضاسازی نیمه اول فیلم بی‌اندازه یادآور همان تنهایی منوچهر است. صناعی‌ها به‌عنوان فیلم‌سازی جوان، تصویر را خوب می‌شناسد و به‌درستی در فضاسازی از آن استفاده می‌کند. برای آنکه ده دقیقه ابتدایی فیلمش از بقیه آن جدا و منفک به نظر نرسد و ریتمی که اندکی تندتر شده است و شخصیت‌هایی که وارد ماجرا شده‌اند ارتباط بیننده را با قسمت ابتدایی فیلم قطع نکند، بازهم با استفاده از سکانس‌های طولانی و بی‌گفتگو و پرداخت داستان در داخل و خارج کادر استفاده می‌کند. این بار سکانس‌هایی راداریم از بی‌خوابی منوچهر یا وقت گذراندنش در اتاقی که درودیوارش خالی است و جز یک‌تخت و میز چیز دیگری ندارد. رنگ‌های گرم استفاده‌شده در نیمه دوم فیلم، بارنگ‌های سرد و خاکستری نیمه اول کاملاً متفاوت است؛ اما آنجا سکوت و نگاه غم‌زده منوچهر آن فضا را تکمیل می‌کرد و اینجا، آدم‌هایی که با داستان‌هایشان وارد زندگی منوچهر می‌شوند و هرکدام از او تنهاترند. منوچهر در این مسافرخانه با پسری به نام کاوه و دختری به نام مهسا آشنا می‌شود. دو جوان از نسلی دیگر با خواسته‌های متفاوت.
یکی می‌خواهد برود مریخ و دیگری فقط دنبال کسی است تا نقش دایی‌اش را بازی کند و او را از بیمارستان روانی که در آنجا بستری بوده مرخصش کند. این آدم‌های ساده و قصه‌های ساده‌شان، به لطف پرداخت جذاب صناعی‌ها، آن‌چنان بیننده را همراه خود می‌کند و آن‌چنان زیرکانه از گرد هم آمدن این سه آدمی که دیگر تنها نیستند و شاید خودشان هم خبر ندارند می‌گوید که با پایان فیلم فقط حسی از دلگرمی و شادی در درون بیننده باقی می‌ماند. هرکدام از این سه شخصیت در کنار دوتای دیگر معنی می‌یابد و هیچ‌کدام بدون کمک دیگری نمی‌توانند مشکل خود را حل کنند. حضور هرکدام برای دیگری ضروری است، نه‌فقط از جهت حل مشکلات یکدیگر که ازاین‌جهت که برای اولین بار، هرکدام از این سه کاراکتر می‌تواند احساس تنهایی نکند، می‌تواند از ته دل بخندد و باری که زندگی نام دارد را روی زمین بگذارد و فقط در همین لحظه خوش باشد.
سکانس آشپزی مهسا و منوچهر، تلاش سه‌نفره‌شان برای پیدا کردن کانال ماهواره‌ای که محصولات دوست منوچهر را تبلیغ می‌کند، ولگردی شبانه‌شان در خیابان‌های تهران، همه فقط در فیلم جای گرفته‌اند تا نشان دهد که این آدم‌ها در عین تفاوت‌هایشان چقدر به هم شبیه هستند و در عین تنهایی‌شان در کنار هم چقدر خوشحال.
شاید جذاب‌ترین سکانس فیلم جایی باشد که کاوه به منوچهر علف تعارف کرده است و پیرمردی که در عمرش حتی قرص هم نخورده است، حالا در حال و هوایی عجیب‌وغریب کنار کاوه روی پشت‌بام هتل دراز کشیده است.
روایت موجز و مختصر، درعین‌حال روان و جذاب صناعی‌ها در کنار بازی بازیگرانش که به‌شدت واقعی و باورپذیر است تجربه تماشای «احتمال باران اسیدی» را دوچندان کرده است.

«احتمال باران اسیدی»، فیلمی است که در این روزهای کسل‌کننده پاییزی و در این وانفسایی که ما آدم‌ها نامش را دنیا گذاشته‌ایم باید دیده شود. «احتمال باران اسیدی» قبل از آنکه اثری سینمایی باشد، قبل از آنکه بخواهد با تکنیک‌های شگرف و گیج کردن مخاطب با داستانی مدرن خودنمایی کند، اعلامیه‌ای است برای بشر؛ برای همه آدم‌های این روزها که در تنهایی خود زانوی غم بغل گرفته‌اند و نگاه به آینده‌ای نامعلوم و آسمانی دلگیر دارند که آیا امروز می‌بارد؟ «احتمال باران اسیدی» اعلامیه‌ای است برای همه این آدم‌ها که از خانه‌هایشان و زیر سقف‌های امنشان بیرون بیایند و دست یکدیگر را بگیرند، رو به آسمان بگردانند و به‌جای انتظار لبخند بزنند و دست دیگری را محکم‌تر بفشارند.
همه‌چیزی که «احتمال باران اسیدی» می‌خواهد بگوید این است: چترها را باید بست، زیر باران باید رفت، حتی اگر قرار است این باران همه کثافت‌ها معلق در آسمان را با خود پایین بیاورد. همان‌گونه که منوچهر که همیشه چتری با خود حمل می‌کرده است در پایان و وقتی بالاخره باران شروع به باریدن می‌کند، چترش را باز نمی‌کند و رو به آسمان می‌کند.
شاید بهترین و موجزترین توصیف را پرویز دوایی در نامه‌ای که بعد از دیدن فیلم در پراگ خطاب به بهتاش صناعی‌ها نوشته است ارائه کرده باشد:

” این پیوند آدم‌های به‌ظاهر نامتجانس در این دنیای محدود، انگار که به یک‌راه نجات برای این‌جور آدم‌ها (و یا هر آدمی) اشاره دارد که معنی دست یاری باشد…”

*عنوان این مطلب مستقیماً از نامه استاد پرویز دوایی وام گرفته‌شده است.

کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریه‌ها، وبلاگ‌ها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان