ماهان شبکه ایرانیان

چاپ یک عنوان جدید از نقاب؛

روایت خراب شدن تعطیلات سربازرس مگره در نقاب هفتادوچهارم

رمان «تعطیلات مگره» نوشته ژرژ سیمنون با ترجمه عباس آگاهی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شد.

روایت خراب شدن تعطیلات سربازرس مگره در نقاب هفتادوچهارم

به گزارش خبرنگار مهر، رمان «تعطیلات مگره» نوشته ژرژ سیمنون به تازگی با ترجمه عباس آگاهی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب هفتاد و چهارمین عنوان از مجموعه پلیسی «نقاب» است که توسط این ناشر چاپ می شود.

پیش از این رمان، کتاب‌های «دلواپسی‌های مگره»، «مگره از خود دفاع می کند»، «تردید مگره»، «شکیبایی مگره»، «مگره و سایه پشت پنجره»، «سفر مگره»، «دوست مادام مگره»، «مگره در کافه لیبرتی»، «ناکامی مگره»، «مگره دام می گسترد»، «مگره و جسد بی سر»، «مگره و زن بلند بالا»، «مگره و آقای شارل»، «بندرگاه مه آلود»، «پی یتر لتونی»، «مگره در اتاق اجاره‌ای»، «مگره و مرد روی نیمکت»، «مگره و شبح»، «مگره نزد فلامندها» و «مگره سرگرم می شود» با قلم سیمنون و ترجمه آگاهی در مجموعه نقاب چاپ شده است.

طرح داستانی این رمان از این قرار است که: چند روز از رفتن سربازرس و همسرش به تعطیلات نگذشته که کار مادام مگره به عمل جراحی می‌کشد. سربازرس هر روز در ساعتی معین به بیمارستان می‌رود و از خواهران روحانی برای مقالات اجازه می‌گیرد.

در این میان روزها به طور یکنواخت و بی هیچ اتفاق خاصی می‌گذرند و مگره کلافه می‌شود. تا آن که شبی پس از بازگشت از بیمارستان در جیب لباس خود، یک یادداشت بی امضا پیدا می‌کند. روی این کاغذ شطرنجی با خطی به ظاهر زنانه نوشته شده است: «از روی دلسوزی به دیدن بیمار اتاق 15 بیایید»

رمان «تعطیلات مگره» 9 فصل دارد و در سال 1974 نوشته شده است.

در قسمتی از این رمان می‌خوانیم:

و مگره دوباره پیپش را که موقع وارد شدن به آپارتمان دختر جوان، با یک حرکت شست خاموش کرده بود، روشن کرد. موقع خداحافظی با مهمانش، بلامی کمی ناراحت به نظر رسید. آیا از این ملاقات مایوس شده بود؟ آیا سکوت مگره کمی موجب نگرانی او نبود؟

دکتر حتی یک بار هم از همسرش چیزی نگفت و حرف معرفی کردنش به سربازرس هم مطرح نشد.

«امیدوارم آقا سعادت ملاقات دوباره با شما را داشته باشم.»

او هم ضمن دور شدن، زیر لب گفت: «من هم همین طور.»

مگره تقریبا از خودش راضی بود. پُک‌های کوچکی به پیپش می زد و به طرف مرکز شهر می رفت. نگاهی به ساعتش انداخت و برگشت و خودش را به مسیری که معمولا باید در این ساعت در پیش می گرفت، رساند و مناظر آشنای خودش را بازیافت: بندر، بادبان‌های گشوده، بوی قطران و نفت گاز، کشتی‌هایی که در ورودی بندر، جلوی بازار سرپوشیده ماهی، لنگر می انداختند.

اما او بر می گشت و به همه دختران جوانی که می گذشتند، نگاه می کرد. به داخل همه درهای باز خانه‌ها نظر می انداخت. به‌این امید که دخترک پلکان را بازیابد.

آن دختر لباس محلی مردم سابل را، مثل بیشتر دختران ماهیگیر یا مثل کارگرهای کارخانه ساردین، نپوشیده بود. ولی معلوم بود که از طبقه‌ای پایین است. لباسش رنگ و رو رفته، جوراب‌های پشمی سیاهش وصله‌دار بود و انگار کیف کوچکش را که با دانه‌هایی شبیه مروارید رنگی تزیین شده بود از سمساری یا دست فروشی‌های اطراف خریده بود.

در پشت بندر شبکه‌ای از کوچه‌های تنگ و باریک وجود داشت که هر روز سربازرس وارد آن‌ها می شد. خانه‌ها همکف بودند و گاهی هم طبقه‌ای داشتند. بیشتر زیرزمین کار آشپزخانه را می کرد و با پلکانی سنگی به سطح پیاده رو می رسید و مگره چنین چیزی را فقط در بندر سابل دیده بود.

به احتمال زیاد، آن دختر ساکن این محله بود.

این کتاب با 180 صفحه، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 12 هزار تومان منتشر شده است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان