گذشته مثل بختک چسبیده به امروزشان، شده سایه، خوره و کابوس. ترس نشسته در نی نی چشمهایشان، خزیده روی صورتشان، شده یک تصویر هولآور. گذشته، اوقاتشان را تلخ میکند، به گذشته که میرسند اخم میکنند، از حرف درز میگیرند، سرتکان میدهند و خیره میشوند به جایی دور.
به گزارش به نقل از جام جم، گذشته اما چسبیده به امروزشان، شده جای زخمهای ریز و درشت روی دستها، شده ناخنهای بدریخت، دهانهای بیدندان، دندانهای سیاه، بدنهای بیمار و روحهای خسته. خیلیهایشان اما گذشته را گذاشتهاند پشت در آهنی بزرگ و آمدهاند تو، از حیاطی سرسبز گذشتهاند، به آلاچیقها چشم دوختهاند، از پلهها آمدهاند بالا، سفره دلشان را باز کرده و شدهاند مددجو. قصه 11 زن اینجا آغاز میشود؛ قصه 11 مادر و پنج کودک، قصه ترسها و لغزشهای گذشته و قصه پشیمانی امروز. زیر سقف تنها مرکز درمان و بازتوانی مادر و کودک، گذشته ننگ نیست، گرچه سایه به سایه آدمهاست؛ اینجا امید است که میخرامد.
قصه بهاره
لاغر اندام و کشیده، آرام مینشیند روی صندلی و به پشتیاش تکیه میدهد. هوای اتاق سرد است و بهاره مور مورش شده. سلام میکند و چشم میدوزد به موزائیکهای کف. نگاهم نمیکند، نگاهش میکنم. بهاره 27 ساله، صورتی تکیده دارد، ابروهایی کم پشت، صورتی بیگوشت و چشمهایی نگران. شوهرش زندانی است. ازهشت روز قبل از به دنیا آمدن امیرعلی، پسر 9ماهه بهاره. «از برج 2 گیر کرد» این را بهاره میگوید. امیرعلی اینجا نیست، او را گذاشتهاند خانه مادربزرگش، یک ور ذهن بهاره هم آنجاست، پیش پسر کوچکش. امیرحسین اما با اوست، دوساله و بازیگوش. او که اینجاست بهاره آرام است، میگوید «امیرحسین خیلی اذیت شد، او داشت تاوان اشتباه ما را میداد» و سکوت میکند.
بهاره را باید با اصرار به گذشته برد. دلش از گذشته چرکین است. از چهار سال پیش که شوهرش کسب و کار را رها کرد و با رفیقش الکلی شد، زد به خط قمار، قمار کرد و باخت، حتی پول پیش خانه را. «امیرعلی که به دنیا آمد حتی لباس نداشتم تنش کنم» این را بهاره میگوید و سرمی جنباند؛ او متاسف است.
شوهر بهاره، ساقی محله یاخچی آباد، سه سال پیش او را نشاند پای بساط پایپ و شیشه. بهاره هم تن داد. چرا نگفت. فقط گفت شوهرش گفت شیشه معتاد نمیکند. بهاره اما معتاد شد، امیرحسین را که در شکم داشت خراب خراب بود، ولی به خاطرش ترک کرد، از چهارماهگی. بچه که دنیا آمد اما بهاره دوباره لغزید، شد همان آدم قبل. بهاره گذشته را دوست ندارد. از جزئیات صرف نظر میکند و از روی حوادث میپرد. مددکار میگوید نباید زیاد پا پی گذشتهها شد. گذشته برای اینها پر است از ناکامی، شاید عذاب وجدان و سرخوردگی.
بهاره ولی امروزش را دوست دارد. گونههای استخوانیاش برجسته میشود و لبش به لبخند باز میشود وقتی درباره سرپناه امروزش میگوید. بهاره با پای خودش آمده اینجا، همین است که پابند شده. مرکز بازتوانی مادر و کودک پیش دل او هیچ ربطی به کمپهای ترک اعتیاد ندارد. بهاره اینجا خوش است. تن پوش دارد. خوراکش گرم است. رختخوابش نرم است. امیرحسیناش پیش اوست. درمانش سرجاست. «دلم روشن است، امیدوارم همینطور پاک بمانم»، این را بهاره میگوید و میرود.
قصه معصومه
با خنده میآید توی اتاق وخوش مشربی میکند. معصومه به دل مینشیند. ازآن آدمها که حسی خوب به اطراف میپاشند. صمیمی است، بیغل و غش، عین کف دست صاف ولی بسیار شکستهتر از هم سن وسالهای 33 ساله اش. لهجه شیرازی معصومه پر از سادگی است. او مادر بنیامین 9 ساله وحمید رضای چهارساله است. بنیامین مانده شیراز، توی بهزیستی، توی پروندهاش نوشتهاند بدسرپرست، ولی حمیدرضا اینجاست، کنار معصومه، زیر سقف همین سرپناه.
حواس معصومه بیشتر پیش بنیامین است. دستهایش را توی هم قفل میکند و انگشتها را میچلاند وقتی از او حرف میزند. معصومه هیچ وقت به بنیامین زنگ نمیزند. میترسد حرف که بزند بنیامین بیتاب شود و بهانه بگیرد، بهانه مادر را.
گذشته، خوره اعصاب معصومه است، ولی ازآن فراری نیست، گذشته شده آیینه عبرت او، بهانهای برای پاک شدنش. معصومه معذب است که بگوید اولین بار هروئین را برادر شوهرش دستش داد. خجالت میکشد بگوید برای درد دندانش، اما دود هروئین خزید توی دهان معصومه، نشست روی دندان خرابش، آرامش کرد، تسکینش داد.
یک دندان سالم توی دهان معصومه نیست. دندانهایش همه کوتاه و بلند است و سیاه. معصومه میگوید هروئین نابودم کرد. معصومه خسته است، دوست ندارد برگردد شیراز، میخواهد همین جا با پسرش بماند. شیراز او را یاد اعتیاد میاندازد، یاد خلاف.
معصومه ابروهای تاتو شده قهوهایاش را بالا میدهد و با ذوق میگوید آرزو دارم در محلی خوب خانهای اجاره کنیم و دوباره بشویم خانواده، بشویم چهارنفر. اما ذوقش زود کور میشود. معصومه یاد بیپولیشان افتاده، یاد به باد رفتن هرچه داشتند پای بساط نشئگی.
قصه فریده
فریده فرز میآید و مینشیند روی صندلی، کنج اتاق مددکاری. سلام وعلیکی میکند و چاق سلامتی کوتاهی و به گوش میشود. قصهاش خلاصه و شنیدنی است، قصه او و همسرش. راست میرود سر اصل مطلب، سراغ روزی که یک تصمیم مشترک گرفتند، راهشان را از هم جدا کردند وعهد بستند تا هردو پاک نشدهاند برنگردند زیر یک سقف. هر دو رفتند خانه پدری، از برج شش، ماه آخر تابستان. خانواده فریده اما چند روزی او را از خانه بیرون کردند، فریده شد آواره، کارتن خواب. او جزئیات را نمیگوید. چرای اتفاقات مجهول است. تصویرها مبهم و نبش قبر گذشتهها ممنوع. فریده چشمهایش را درشت میکند و با وحشت از خیابان خوابیاش میگوید. توی خیابان او فکر بچهاش بود، فکر آرمان، آرمان که حالا بیخ گوش اوست، سیر و تمیز. فریده50 روز میشود که اینجاست.خیری دستش را گرفته و آورده مرکز، زیر این سقف امن. فریده حالا خوشحال است، ذوق ماسیده توی چشمهایش. او هر شب که روی تختخواب گرم و تمیزش دراز میکشد چند دقیقهای فکر میکند، به گذشتهها، به کردههایش، به همه لغزشها. فریده به روبهرو خیره میشود و میگوید: میخواهم یک مادرخوب باشم. به خودم میگویم فریده بس است. اعتیاد همه چیزت را گرفت. نابودت کرد. دیگر دوست ندارم مهره سوخته باشم، دوست دارم درست زندگی کنم.
فریده که اینها را میگوید از روی صندلی جست میزند و میپیچد سمت راهرو. او یک تصویر ساخته است؛ صحنه باشکوه پشیمانی یک مصرف کننده.
مهد فرشته ها
صدای موسیقی قطع نمیشود. مهد فرشتهها پر از آهنگ است. در که باز میشود سیل صدا میپاشد توی راهرو. خالهها توی سی دی میخوانند. امیرحسین کنترل تلویزیون را کرده توی دهانش و آن را لیس میزند. مربی کنترل را از دستش میگیرد و باتریهای بیرون افتادهاش را جا میزند، در را هم نیمه باز میگذارد و بفرما میزند.
مهد کودک فرشتهها دلباز است. طبقه دوم ساختمان است و پر از نور. دو اتاق بزرگ آفتابگیر. کف و دیوارهای مهد را کفپوش کردهاند که اگر بچهای زمین خورد صدمه نبیند. کف و دیوارها پر از رنگ است، رنگین کمانی جذاب.
محمدطاها بیتاب است و گریه میکند. قربان صدقه رفتنهای مربی هم کارگر نیست. بچه مادرش را میخواهد. حمیدرضا اما جذب اسباب بازیها شده و جیک نمیزند. کف اتاق پر است از خرسها و ماشینها، مورچهای بزرگ هم لم داده روی کمد.
آرمان رفته توی جعبهای بزرگ و قان قان میکند. رضا بیتابی میکند، شیشه شیر را گذاشته لب دهانش، چند میک میزند و دوباره گریه میکند. مربیهای مهد یک آن او را آرام میکنند و یک آن دیگری را، پنج بچه هر کدام با سرگذشتهای تلخ.
مربی میگوید همه بچهها کمبود محبت دارند. اگر گریه هم میکنند برای این است که دستی به سر و گوششان کشیده شود. حمید رضا میپرد و آرمان را میزند، آرمان جیغ میزند و محمد طاها بیشتر اشک میریزد. حمید رضا را وقتی به مرکز آوردند معتاد بود، بخوری شده بود. حمید رضا را تازه ترک دادهاند، عصبی است، خلقش تنگ است و مربی میگوید از کتک میترسد. زیاد کتک خورده است. بچههای مهد فرشتهها، فرشتهاند، معصوماند، شکمشان سیر است، جایشان گرم و نرم است و تمیز. مربیها هم همیشه مراقباند و ششدانگ شعر میخوانند و داستان میگویند، لالایی هم وقت خوابشان. بچههای مرکز درمان و بازتوانی مادر و کودک، زیر بال و پر مادرشان هم هستند، توی آغوش گرم مادرها آرام میشوند و مشق عشق میکنند، ولی با این حال همهشان آسیب دیدهاند، هرچه بزرگتر باشند آسیب دیدهتر.
رضا، شیشه شیر را به دندانش گرفته و توپی زرد را به استوانههای رنگی میکوبد. بولینگ بازیاش خوب است. رضا و بچهها اینجا دوباره کودک شدهاند.
قصه بعد از پاکی
شهرداریها، بهزیستی، بیمارستانها و شلترها، زنان مصرفکننده بیپناه و بیبضاعت را که میل ترک دارند، میسپارند به دست این مرکز. اولین و تنها مرکز درمان و بازتوانی همزمان مادر و کودک در ایران، گوشهای ازخیابان خاوران تهران، پهلو به پهلوی پارک شهدای گمنام. این مرکز شده سرپناه، خانهای امن، جایی به دور از همه پلشتیها، جایی که زنها دوستش دارند.
شوهرِ حدیث حتی آمد تا پشتِ در آهنی و بزرگ مرکز و چند تیر هوایی شلیک کرد تا حدیث را با خودش ببرد، اما حدیث نرفت و گفت اگر بمیرد نمیرود. او ترانه تغییر برای خودش میخواند.
اینجا برای زنهایی که تا ته خط اعتیاد رفته، خیری ندیده و حالا بازگشتهاند بعد از سمزدایی برنامه دارند. اینجا بیماریهای رنگ به رنگ زنها درمان میشود، همهشان مشاوره میگیرند، کتاب میخوانند و درکلاسهای جرات مندی، کنترل خشم، مهارتهای زندگی و فرزندپروری حاضر میشوند و یک حرفه میآموزند.
معصومه میگوید قالیبافی بلد است و اگر کمک کنند بعد از شش ماه که مهلتش برای اقامت در اینجا تمام شد شغلی داشته باشد، میرود سرِ خانه و زندگیاش. حدیث هم میگوید از اینجا که برود هر کار شرافتمندانهای که باشد میکند تا پول درآورد و رویای فریده، دوباره بودن با همسر و پسرش زیر یک سقف است حتی یک اتاق.
بیشتر زنهایی که پا به این مرکز گذاشتهاند اوراق هویتی ندارند و زندگیشان پر است از مشکلات ریز و درشت حقوقی. مددکارها اینجا اما کمکشان میکنند تا لااقل شناسنامه بگیرند و کسی باشند. اینجا برای زنها دفترچه بیمه هم میگیرند، بیمه سلامت ایرانیان که از وقتی گفتند باید سالی240 هزار تومان حق بیمه برایش بدهند شده دغدغه مددکارها.
اما گره بیمه هم که با هزار لطایف الحیل باز شود باز زنان بهبودیافته میمانند و دلمشغولی سرپناه. رئیس مرکز، نگران مسکن زنهاست، مسکن و اشتغالشان هر دو. گیریم که زنان بهبودیافته حرفهای بیاموزند و پاک شوند، اما وقتی مجبور شوند باز هم درخیابانها یا کنار شوهران خلافکارانشان بمانند چه سود. رئیس میگوید همین است که این قبیل زنها به هر نوع ازدواج یا رابطهای تن میدهند و چرخه ترک و گرفتاری مجدد بارها تکرار میشود.
و اما بچهها، معصومترین بازندههای قصه اعتیاد، مهرههای دو سر سوخت، وامانده میان پدر و مادرهایی معتاد؛ در این چرخه معیوب اینها چه میشوند؟