«از میان 4 نفری که گرفتار گرداب مرگ شده بودیم تنها من زنده ماندم که بیشتر به یک معجزه میماند؛ معجزه ای که زندگیام را زیر و رو کرد و تمام چیزهایی را که یک روز به سادگی از کنارشان عبور میکردم به ارزشمندترین داشتههایم بدل ساخته است.»
به گزارش ، روزنامه «ایران» نوشت: «پنجشنبهها حال و هوای دیگری دارد. با این که نزدیک به 5 ماه از آن حادثه میگذرد، هنوز هم شنیدن صدای آب لرزه به جانش میاندازد. عاشق ماجراجویی بود اما حالا هر روز دلهرهآورترین ماجراجویی عمرش را مرور میکند. از همان وقتی که نام و فامیل «مریم زنگنه» بارها و بارها در صفحههای اینترنتی جستوجو شد که از گروه 19 نفره راهی به «دره ارواح» 4 نفر اسیر گرداب «چال کندی» دزفول شدند اما تنها او از چنگال این «گرداب مرگ» نجات پیدا کرد. «مریم» که در کمال ناباوری به زندگی بازگشت، درست در پنجمین ماهگرد پرالتهابترین حادثه زندگیاش پای گفتوگو با گروه زندگی نشست تا از دیدگاه متفاوتش به زندگی آن هم پس از جدال تن به تن با مرگ برایمان بگوید.
«دختر روستا هستم و از بچگی عاشق طبیعت بودم اما بازی سرنوشت تا سالها مرا از علایقم دور نگه داشت برای این که در سن 13سالگی ازدواج کردم و خیلی زودتر از آن که باید درگیر زندگی شدم، با این حال همیشه دنبال فرصتی بودم تا درسم را ادامه بدهم و رؤیاهایی را که مدام در ذهنم میپروراندم واقعی کنم. خوشبختانه همین طور هم شد و با وجود همه مشکلاتی که دست و پایم را بسته بود، دیپلم گرفتم و وقتی توانستم از لحاظ مالی به زندگیام سر و سامانی بدهم تصمیم گرفتم به رؤیاهای هر روزهام جان ببخشم.»
مریم زنگنه که با آغاز سومین دهه از زندگیاش تصمیم گرفت به آغوش طبیعت بازگردد، ادامه داد: «از چند سال قبل که زندگیام به آرامش نسبی رسید و تنها دخترم بزرگتر شد، احساس کردم وقت آن رسیده که به خودم و خواستههایم بیشتر فکر کنم. از آنجا که همیشه احساس میکردم تنها طبیعت است که من را میفهمد برای ادامه تحصیل رشته دانشگاهی جهانگردی را انتخاب کردم و از سوی دیگر به سراغ گروههای طبیعتگردی رفتم و از کوهنوردی، آبشارنوردی و طبیعتگردیهای هیجانانگیز آغاز کردم تا این که به واسطه زادگاهم، بارها و بارها از «دره ارواح» و تور پر هیجان این منطقه شنیدم. همیشه دلم میخواست تجربه شرکت در این تور پر هیجان را داشته باشم تا این که به واسطه کانال طبیعتگردی که عضو آن بودم متوجه برگزاری تور «دره ارواح» در دو روز پنجشنبه و جمعه - بیستونه و سیام تیر ماه - شدم. بیبرو برگرد تصمیم به شرکت در آن تور گرفتم و بدون این که به مخالفتهای خانوادهام توجه کنم ثبتنام کردم.
صدای پای مرگ
قرار شد من با گروه دوم در روز جمعه راهی شوم اما درست در همان تاریخ به یک جشن عروسی مهم دعوت شدم و از آنجا که میخواستم هم در تور دره ارواح و هم در جشن عروسی شرکت داشته باشم با راهنمای تور (محمد مهربان) تماس گرفتم و از او خواستم که روز حضور من را با ثبتنامکنندگان روز پنجشنبه جابهجا کند. ابتدا مخالفت کرد اما وقتی حریف اصرارهای من نشد پذیرفت. در تمام روزهای باقیمانده تا بیستونهم تیرماه سر از پا نمیشناختم و تقریباً همه افراد مهم زندگیام را از این تجربه هیجانانگیز با خبر کردم. درست دو روز مانده بود به برگزاری تور دخترم طناز را به منزل یکی از اقوام فرستادم تا خیالم از بابت او راحت باشد. قرارمان این بود از «دره ارواح» که برگشتم بروم دنبالش ولی درست شب پنجشنبه آشوب وجودم را فرا گرفت و آرام و قرار نداشتم. احساس میکردم باید از آخرین فرصتهای زندگیام بیشترین بهره را ببرم. برای همین دفتر خاطراتم را باز کردم و غوغای درونم را روی کاغذ نوشتم. اما قلبم آرام نمیگرفت.
با طناز تماس گرفتم و اصرار کردم بدون معطلی برگردد. مدام میگفت نه به این که خودت اصرار داشتی در خانه تنها نمانم نه به این که حالا اصرار میکنی برگردم، اما من که گوشم بدهکار حرفهایش نبود به زعم خودم فقط میخواستم برای آخرین بار یک دل سیر طناز را ببینم. صبح پنجشنبه که طناز رسید، گفتم: «تا بعداز ظهر فرصت داریم با هم خوش بگذرونیم، پس اول میریم یه ناهار خوشمزه میخوریم و بعد با هم کلی عکس سلفی میگیریم تا اگر از این تور زنده برنگشتم به همه بگی چه مامان با کلاسی داشتی و چقدر عاشق هیجان بود.» همه طلاهایم را هم به او سپردم و تا میتوانستم وصیت شفاهی کردم. اصلاً متوجه نبودم با آن کارها هر لحظه دخترم را نگرانتر میکنم بلکه فقط میخواستم چیزی را از قلم نیندازم. حتی وقتی که طناز از شدت نگرانی دچار افت شدید قند خون شده بود، برایش شربت آب قند درست کردم اما درست شبیه کسی که گنگ باشد، اصرارهایش برای منصرف شدن از آن سفر یکروزه را نمیشنیدم. خلاصه این که نزدیکیهای رفتن شد و طناز را تا خانه مادربزرگش رساندم و به آنها هم سفارش کردم مراقب دخترم باشند اما با وجود این که ته دلم هر لحظه خالیتر میشد سراسیمه خودم را به محل قرار رساندم. حتی در طول مسیر چند بار به خودم گفتم از رفتن منصرف شو اما وقتی به ایستگاه محل قرار رسیدم و در جمع همسفرهایم قرار گرفتم نگرانیها فراموشم شد.»
از دره ارواح تا گرداب مرگ
«سوار ماشین شدیم و به سمت «دره ارواح» که به «کول خرسان» معروف بود حرکت کردیم. نزدیکیهای طلوع آفتاب به آنجا رسیدیم. وقتی از تور لیدر شنیدم که از آنجا به بعد تلفن های همراه مان از دسترس خارج میشود، به سرعت یک عکس سلفی از خودم گرفتم و با عکس نوشته «پیش به سوی دره ارواح، حلال کنید بچهها!» آن را در گروه منتشر کردم. درهپیمایی در آن منطقه به شدت مخوف آغاز شد. همان اوایل مسیر تعدادی از اعضای گروه که ترسیده بودند بارها میگفتند ما نمیتوانیم ادامه دهیم اما راهی نبود جز این که دره ارواح را پشت سر بگذاریم و پس از گذشتن از رودخانهای که در امتداد سد دز قرار داشت، به ماشینی برسیم که آن طرف رودخانه منتظرمان بود تا بهسمت ایستگاهی که تور یکروزهمان از آنجا آغاز شده بود بازگردیم.»
مریم که از این بخش گفتوگو لرزش صدایش قابل انکار نبود، ادامه داد: تنگهای باریک رو به رویمان قرار داشت که حتی دو نفر در کنار هم نمیتوانستند از آن عبور کنند برای همین تمام 18 عضو گروه بهاضافه تور لیدر به صف شدیم و پشت سر هم حرکت کردیم. هر چه جلوتر میرفتیم هراسمان بیشتر میشد؛ به خصوص چند دختر جوانی که همراهمان بودند از دیدن مار، مارمولک، عقرب و جانورهای ریز و درشتی که از دیواره دالان بالا میرفتند، حسابی ترسیده بودند. تا این که به ابتدای رودخانه رسیدیم و این بار من هم از آن همه جوش و خروش به خودم لرزیدم. تور لیدر لب آب نشست و در حالی که به تکتک بچهها میگفت جلیقههای نجات را بپوشند، تیوپهایمان را پر از باد کرد. از آنجا که رودخانه به شدت خروشان بود و تور لیدر نمیخواست از هم جدا شویم تیوپهای همه اعضای گروه را به هم وصل کرد و به این ترتیب یک دایره بزرگ از تیوپهای به هم متصل تشکیل شد که روی موجهای خروشان رودخانه پایین و بالا میشد. با آن که هوا گرم و آن منطقه بسیار شرجی بود، آب رودخانه به شدت سرد بود؛ به طوری که وقتی داخل آب پریدم سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد و شرایط برایم خوفناکتر شده بود. در مسیر رودخانه دو گرداب وجود داشت که گرداب اولی خفیفتر و گرداب دوم که به «چال کندی» معروف بود، وضعیت سختتری داشت. وارد گرداب اول که شدیم امواج خروشان به این طرف و آن طرف پرتابمان میکرد. حتی چند مرتبهای هم کامل زیر آب رفتیم و بالا آمدیم اما با توصیههای محمد مهربان گرداب اول را پشت سر گذاشتیم و با فریاد گفتیم «ما قهرمانیم» که یک دفعه موج بلندی آمد و به سمت صخره پرتابمان کرد. برای این که برخوردمان با صخره را نبینم، چشمانم را بسته بودم اما بهیکباره متوجه شدم در حال دوران هستم. چشمهایم را که باز کردم خودم را به همراه سه نفر دیگر در وسط گرداب دیدم که به دلیل متصل بودن تیوپهایمان به هم 15 نفر دیگر را هم که در قسمتهای بیرونی گرداب قرار داشتند به سمت خودمان میکشیدیم.»
تسلیم سرنوشت
در آن لحظات پرالتهاب تور لیدر برای این که جان آن 15 نفر هم به خطر نیفتد، طناب متصل به تیوپهایشان را پاره کرد و آنها در جریان رودخانه قرار گرفتند. اما مریم، یک مرد میانسال، یک پسر 16 ساله و راهنمای گروه در دل گرداب چال کندی گرفتار شده شدند و در آن حوالی کسی حضور نداشت که به فریادشان برسد.
مریم که تنها بازمانده و مطلع آن لحظات جانکاه است، گفت: گرداب وحشیتر از آن بود که تصورش را میکردیم. جلیقه نجات و تیوپهایمان مانع از آن میشد که زیر آب بمانیم اما شدت گرداب باعث شده بود تیوپها به گردنمان نزدیک شود و حالت خفگی به ما دست دهد به همین خاطر «محمد مهربان» فریاد میزد تیوپها را از دور خودتان خارج کنید و خونسرد باشید تا بتوانم کمکتان کنم اما مگر فایده داشت؟! آن گرداب که به «گرداب مرگ» مشهور است بیرحمتر از آن بود که از جان ما بگذرد. قدرت بدنی آن سه مرد از من بیشتر بود و راحتتر میتوانستند از طنابهایی که به صخرههای دور گرداب آویزان شده بود، چنگ بزنند و خودشان را نگه دارند اما من که دستهایم با وجود ترس، سرما و ضعفی که همه جانم را گرفته بود دیگر توانی نداشت، خودم را برای مرگ آماده کرده بودم. تمام زندگی 37 سالهام و تمام نشانههایی که آن روز مرا از رفتن به این سفر منع میکرد جلوی چشمهایم مرور میشد و من هیچ راه فراری از آن مخمصه نداشتم. تکتک انگشتهایم که به طناب چنگ انداخته بودند، باز شدند و ذرهذره در آب فرو رفتم. دیگر برای زنده ماندن تقلایی نمیکردم ولی چهره طناز از مقابل چشمهایم کنار نمیرفت به همین خاطر آخرین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که خدایا اگر ممکن است مرا به طنازم ببخش.
ارزشمندترین هدیه
هر چه عقربههای ساعت جلوتر میرفت و زمان بازگشتن مریم به خانه به تعویق میافتاد خانوادهاش دلنگرانتر میشدند. طناز که تمام صحنههای آن روز و اصرارهای مادرش برای بازگشتن او به خانه را هشدارهای مرگ میدانست، خودش را تسلیم این بازی میدید و برای هر خبری آماده شده بود. میگوید، به اتفاق خانواده از اهواز به سمت دزفول حرکت کردیم و قبل از هر جایی به سراغ بیمارستان آن شهر رفتیم. وقتی متوجه شدیم 13 نفر از اعضای آن تور که گرفتار گرداب شده و نجات پیدا کرده بودند به اضافه دو نفر از اعضا که در اثر خفگی و برخورد با صخره جان داده بودند در آن بیمارستان حضور داشتند برایم مسجل شد که دیگر مادرم را نخواهم دید. هر بار که تلفن همراهم زنگ میخورد، صدایی از آن سوی خط مرگ مادرم را تسلیت میگفت و دلخراشترین لحظههای زندگیام در آن بیمارستان رقم میخورد اما نمیتوانستم آرام بگیرم. به هر ارگانی که ممکن بود کمکمان کند سر زدیم اما بیفایده بود، بامداد جمعه بود و کسی حاضر نمیشد به دل رودخانهای بزند که حتی جت اسکیها هم به راحتی نمیتوانند در آن حرکت کنند.
به گفته طناز، او تا طلوع خورشید ذرهذره جان داد؛ بدون این که حتی برای ثانیهای به زنده ماندن مادرش فکر کند؛ در حالی که خداوند به زیباترین شکل به او و مادرش ثابت کرد، کافی است بخواهد تا غیر ممکنها، ممکن شوند. در دل رودخانه دز و اطراف گرداب چال کندی، مریم که در تلاطم بیم و امید غرق شده بود، در حالی چشمهایش را باز کرد که به خودش میگفت - دیدی آن همه دست و پایی که برای زندگی زدی بیهوده بود، آخر موجهای خروشان که عاشقشان بودی کار دستت دادند و زندگی زمینیات به پایان رسید - که یک باره به سرفه افتاد: «باورکردنی نبود اما من زنده بودم، گرداب مرا پس فرستاده بود و به واسطه جلیقه نجاتی که از شدت خروش آب چاکچاک شده بود روی آب شناور بودم. با خودم فکر میکردم همه گروه نجات پیدا کردهاند و دیگر کسی به دادم نخواهد رسید که از دور صخرهای را دیدم و هر چه توان داشتم به کار گرفتم تا به آن برسم. به هر زوری که بود خودم را از دیواره آن صخره که ناصاف و لغزنده بود بالا کشیدم. خواب پلکهایم را سنگین کرده بود اما نباید میخوابیدم. هر چند دقیقه یک بار که سطح آب بالاتر میآمد خودم را بالاتر میکشیدم تا مبادا آب که در آن لحظات به شدت مرا میترساند به من نزدیک شود. خورشید به کنارههای آسمان رفته بود و حدس میزدم نزدیکیهای غروب باشد. در آن وسعت خوفناک فقط من بودم و حشرات و خفاشهایی که به دلیل وضعیت آب و هوایی آن منطقه بسیار بزرگ جثهتر از حد معمول بودند و صدای امواج آب که هولناکترین صدای عمرم را ساخته بودند. قبل از وارد شدن به رودخانه تمام خوراکیهایم را بین اعضای گروه قسمت کرده بودم و در کیف کوچک کمریام فقط مقداری پول و لوازم آرایشی داشتم. همان چیزهایی که برای استفاده از آنها ساعتهای زیادی از عمرم را صرف کرده بودم ولی در آن لحظات پر تب و تاب بیارزشترین چیزها به حساب میآمدند. به گمانم یکی دو ساعت گذشته بود، با تمام توان فریاد میزدم و کمک میخواستم اما فایدهای نداشت تا جایی که چند بار زیر لب گفتم کاش در همان گرداب کارم تمام میشد، ناخودآگاه نگاهم به آسمان و ستارههایی افتاد که به زیبایی هرچه تمامتر میدرخشیدند. به سرعت از حرفم پشیمان شدم و گفتم این که از آن گرداب زنده بیرون آمدم یعنی فرصت زندگی دوباره را از خداوند هدیه گرفتهام پس باید امیدوار باشم. با همین جملهها و با توسل به 12 امام(ع) بخصوص امام رضا(ع)آن شب طولانی را که از یلدا هم یلداتر بود به صبح رساندم.
صدای پای زندگی
«با روشن شدن هوا متوجه پایین آمدن سطح آب شدم؛ غافل از این که مسئولان مربوطه دریچههای سد را بسته بودند تا نشانی از او و آن 3 نفر دیگری که در گرداب چال کندی گرفتار شده بودند، پیدا کنند. همین باعث شده بود تا درست در مقابلش و خلاف جهت جریان رودخانه، صخرهای صاف را ببیند. نیروی رفتهاش بازگشت و با وجود هراسی که از زدن به دل آب داشت وارد رودخانه شد و با تمام توان به سمت آن صخره شنا کرد. از صخره که بالا رفت انگار صدای زندگی را میشنید. به خودش گفت حالا میتوانی کمی بخوابی. جلیقه و شالش را به گوشهای از صخره گیر داد تا اگر کسی به سراغش آمد از دور متوجه حضورش شود، نمیداند چند دقیقه اما همان میزان خواب به شدت سر حالش کرده بود. دیگر مطمئن شده بود که نجات پیدا میکند، شاید همین میزان از اطمینان و امید بود که باعث شد دقایقی بعد وقتی هلیکوپتر را در آسمان بالای سرش دید که بدون توجه به بالا و پایین پریدن های او از آنجا دور شد بازهم امیدوار به نجات بود. احساسش راست میگفت، سرنشینهای هلی کوپتر خبر زنده بودنش را رسانده بودند و حدود دو ساعت بعد یک جت اسکی به کمکش آمد. وقتی به کناره رودخانه رسیدند از دیدن جمعیتی که دلنگرانش بودند شوکه شد و در حالی که خودش را در آغوش طناز انداخت از هوش رفت.»
گفتنیها از آن ماجرا بسیار است اما فرصت محدود. 5 ماه از آن حادثه گذشته و «مریم» هنوز با شنیدن صدای آب به خودش میلرزد. پنجشنبهها برایش حال و هوای دیگری دارد اما زندگی برای او معنای عمیقتری پیدا کرده است.»