اشاره
کسانى اندیشه مارکس را مرده و بحث از آن را بیهوده مى دانند، زیرا فروپاشى اردوگاه سوسیالیستى را، که بر اساس آموزه هاى مارکس شکل گرفته بود، بزرگترین دلیل بر نادرستى و مرگ اندیشه او به شمار مى آورند. لیکن کسانى که اندیشه مارکس را جدى تر از آن مى دانند که در قالب خشک و جزمى مارکسیسمِ رسمى روسى بگنجد، نظر دیگرى دارند. از این منظر وى بیش از آنکه مروج نظامى خاص باشد در حقیقت منتقد سرمایه دارى و از خودبیگانگى انسانى بود. لذا فروریختن نظامى معین، نمى تواند او را یکسره به فراموشى بسپارد.
دغدغه اصلى مارکس، از خودبیگانگى انسان است; لذا به این پرسش مى پردازد که نقش دین در این میان چیست؟ آیا در پى رهایى انسان است یا از خودبیگانه ساختن او؟ مارکس در پاسخ دین را عامل ـ یا یکى از عواملِ ـ از خودبیگانگى انسان مى شمارد و با آن سرسختانه مى ستیزد. این نوشته بر آن است تا با گزارشى از رهیافت مارکس در این باب، قوت و ضعف آن را نشان دهد. مخالفان دین، پیش از مارکس نیز بوده اند و از این نظر، او سخن تازه اى ندارد; تازگى سخن او در آن است که ما را متوجه مى کند که دین نیز مى تواند با همه برکاتى که دارد، ابزارى بر ضد خود گردد. از این رو، مرور اندیشه انتقادى مارکس در این باره ما را به این خطر هوشیار مى سازد و به چاره اندیشى برمى انگیزد. مارکس، در کنار وِبِر و دورکیم، از پدران و بنیادگذاران جامعه شناسى دین به شمار مى رود (Sociology of Religion, 171)و نظریه او درباره دین جایگاهى مهم در حوزه دین شناسى به خود اختصاص داده و هر متفکرى ناگزیر است در برابر آن موضعى اتخاذ کند; زیرا اگر حیات یک متفکر به چالش هایى باشد که برمى انگیزد، مى توان مدعى شد که مارکس همچنان زنده است و هر متفکرى باید او را جدى بگیرد و تکلیف خود را با او روشن کند.
مارکس (1818ـ1883) بسیار کم درباره دین نوشت، با این وجود، چه بسا بیشترین تأثیر را بر فهم دین و جهت دادن به متدینان داشت. اگر مسیحیت در قرن بیستم از نظر سیاسى و اقتصادى تغییر موضع داد و اصلاحاتى در مشى آن صورت گرفت و از دل آن الاهیات رهایى بخش برون آمد، به گفته پوپر، به یمن نقد مارکس بود و: «تأثیر وى را در مسیحیت شاید بشود با تأثیر لوتر در کلیساى رومى مقایسه کرد.»[2] آثارش چنان بر اقتصاد، سیاست، جامعه شناسى و تاریخ مؤثر بوده اند که نمى توان تصور درستى از سرنوشت این علوم بدون نوشته هاى او داشت;[3] به گفته ژاک دریدا در شبح هاى مارکس، همه مردان و زنان جهان، چه بدانند و چه ندانند، تا حد معینى میراث بران مارکس هستند[4] و از نظر گارودى، مارکس تنها فیلسوفى است که هر کس باید تکلیف خود را با او روشن کند.[5] بى دلیل نیست که در نظرسنجى شبکه خبرى بى.بى.سى، مارکس به عنوان بزرگ ترین نظریه پرداز هزاره دوم معرفى شد. سرانجام آنکه تا زمانى که نظام سرمایه دارى وجود دارد، اندیشه هاى مارکس قابل بحث است; زیرا نقد وى بر سرمایه دارى، نقدى اخلاقى است نه سیاسى و کتاب معروف او سرمایه را باید به مثابه نقدى اخلاقى بر نظام ضدانسانى سرمایه دارى دانست.[6] از این رو به نظر مى رسد که از منظر دین شناسى نیز آراى وى همچنان زنده باشد و بتوان اندیشه او را به بحث گذاشت. مارکس را نباید متخصصى منحصر در عرصه اقتصاد یا فلسفه تاریخ دانست; در واقع وى از آن دست متفکرانى است که با کلیت انسان سر و کار دارد و به تعبیر کولافسکى، به «مفهوم رنسانسى کلمه انسان گرا»ست و ذهنش درگیر مسائل کلان انسانى است.[7]اریک فروم با تحلیل شخصیت مارکس نتیجه مى گیرد که مى توان نگرش مارکس را در این شعار خلاصه کرد: «هیچ چیز انسانى از من بیگانه نیست.»[8] مهم ترین مسئله وى «از خود بیگانگىِ» انسان در دوران معاصر است و بر اساس آن مى کوشد تا مسائل اقتصادى جامعه خود را تحلیل کند. اما نقش دین در این میان چیست؟ مارکس دین را از عوامل از خود بیگانگى انسان مى شمارد و با آن مى ستیزد. این نوشته بر آن است تا با گزارشى روشن از رهیافت مارکس در این باب، قوت ها و ضعف هاى آن را نشان دهد.
1. مقدمات هفت گانه
پیش از طرح رهیافت دین شناختى مارکس توجه به هفت نکته زیر لازم است:
1. مارکس قبل از آنکه به تحلیل مشخصى از دین برسد، تکلیف خود را با آن روشن ساخت و اعلام کرد نه تنها دغدغه دین را ندارد، بلکه رسماً ضد دین است. او در مقدمه رساله دکتراى خود، همصدا با پرومته، مى گوید از «این خیل خدایان بیزارم.»[9] این نگرش در طول عمر مارکس همراه او بود و به تحقیقات بعدى او نیز جهت داد.
2. مارکس، به دلیل بى توجهى به دین، درباره آن بسیار اندک نوشت; او هیچ متن مستقلى درباره دین ننوشت و به این مقوله نپرداخت. عمده سخنان او درباره دین را مى توان در سه جا دنبال کرد: نخست در مقدمه نقد فلسفه حق هگل، دوم در مقدمه نقد اقتصاد سیاسى و سوم در جلد اول سرمایه. همه آنچه که او درباره دین نوشته است، شاید بیش از دو تا سه صفحه نباشد; اما همین گفتار اندکْ مایه بحث هاى فراوان و تحلیل هاى گوناگون شده است.
3. تحلیل دین به مثابه از خود بیگانگى انسان، نه از مارکس بلکه از فوئرباخ است. مارکس در این رهیافت همه آنچه را که استادِ هگلى گفته است، باز مى گوید. شادى فراوان مارکس و انگلس از نشر کتاب گوهر مسیحیت، که فوئرباخ در آن، طرح از خود بیگانگى هگلى را در مورد دین به کار بست، بازگوى نقش این کتاب در شکل گیرى رهیافت مارکس به مسئله دین است; «هر کس باید خودْ تأثیر آزادى بخش این کتاب را تجربه کرده باشد تا بتواند این حقیقت را درک کند. شور و شوق، همه را فراگرفته بود. ما همه بى درنگ فوئرباخى شدیم.»[10]
4. دین در عصر مارکس مسئله اى سیاسى بود نه نظرى. یکى از محورهاى اصلى فعالیت هاى هگلى هاى جوان نقد دین بود. این موضع ضد دین به دلیل حمایت کلیساى آن روزگار از زمین داران بزرگ آلمان و دولت خودکامه پروس بود. اظهارات مختلف انگلس گویاى این موضع است: «جناح چپ، به اصطلاح «هگلیان جوان»، در پیکارشان با متعصبان دینى (پیه تیست ها) و مرتجعان فئودال، آن روش احتیاط آمیز اشرافى ـ فلسفى را در باب مسائل حاد روز... رفته رفته ترک کردند. جنگ هنوز با سلاح فلسفى صورت مى گرفت، ولى دیگر نه به خاطر هدف هاى فلسفى انتزاعى، پیکار مستقیماً متوجه نابودى مذهب سنتى و وضع موجود گشت.»[11]
در چنین فضایى بود که کتاب زندگى عیسى اثر فردریش اشتراوس در 1835 انتشار یافت. این کتاب با هدف نقد مسیحیت، داستان هاى انجیل را دست مایه کتاب خود قرار داده بود. اشتراوس مدعى شده بود که قصه هاى اناجیل دست پرورده مؤلفان آن است نه بازگوى واقعیت زندگى عیسى مسیح. فوئرباخ گام را از این نیز بالاتر گذاشت و مدعى شد که اساساً دین چیزى نیست جز آرمان هاى متعالى انسان که فرافکنى شده است.
5. از نظر مارکس، در سلسله تکاملى ادیانْ مسیحیت کامل ترین دین است. وى این اندیشه را از هگل به میراث برده است.[12] لذا آنجا که در پى نقد دین است، به مسیحیت اشاره مى کند. در اینجا تنها یکى از گفته هاى گزنده مارکس را نقل مى کنیم; در این نوشته ما شاهد فریاد اعتراض او بر ضد فرهنگ رضا و تسلیمى هستیم که مسیحیت رسمى مروّج آن بود. مارکس در سال 1847م در پاسخ یکى از بوروکرات هاى دولت پروس، اصول مسیحیت رسمى را این گونه به نقد کشید:
اصول اجتماعى مسیحیت بردگى باستان را توجیه کرد، نظام رعیتى قرون وسطا را ستود و به همین سان اینک نیز مى داند، در موقع لزوم، چگونه سرکوب طبقه پرولتر[13] را هرچند با حالتى غمگین، تأیید کند.
اصول اجتماعى مسیحیت، همه اعمال شرم آور ستمگران بر ضد ستمدیدگان را یا صرفاً کیفر گناه نخستین و دیگر گناهان مى شمارد یا امتحانى مى داند که خداوند با حکمت بى پایان خود بر نجات یافتگان اعمال مى کند.
اصول اجتماعى مسیحیت، بزدلى، تحقیر، خوارى، سلطه پذیرى، نومیدى و در یک کلام تمامى صفات عوام را تبلیغ مى کند. حال آنکه پرولتاریا، که نمى خواهد چونان عوام با او رفتار شود، به شجاعت، احترام به خویشتن، غرور و حس استقلال خود، بیش از نان خویش نیازمند است. اصول اجتماعى مسیحیت فریب کارانه است و پرولتاریا انقلابى.[14]
6. مسئله مارکس جوان و مارکس پیر همچنان محور منازعات است. کتاب دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى (1844) مارکس، براى اولین بار در سال 1932 یعنى حدود نود سال پس از نوشتن شدن منتشر شد و تا آن زمان کسى با محتواى آن آشنا نبود. این دست نوشته ها، تصویر دیگرى از مارکس ارائه مى کرد که با مارکسیسم رایج و تفسیر متداول از مارکس تعارض داشت. کتاب دست نوشته ها به جاى سخن از جبرِ تاریخى و ماتریالیسم تاریخى، از آزادى و از خود بیگانگى انسان سخن مى گفت; مفاهیمى که براى مارکسیست ها ناآشنا بود; «یک نسل تمام از نظریه پردازان مارکسیست تقریباً هیچ چیز از آثار فلسفى نخستینِ مارکس نمى دانستند.»[15] این اثر، ابتدا موجب تحیر و گیجى مارکسیست ها شد; اما سپس به آن عنوان «آثار نخستین» داده شد و به دوران خامى مارکس منسوب گشت و خارج از تفکر اصلى مارکس قلمداد شد. بى اعتنایى به این اثر ـ که از سوى اگزیستانیسالیست ها پر ارزش شناخته مى شد ـ تا حدى بود که «در سال 1957 مؤسسه مارکسیسم ـ لنینیسم آلمان شرقى (براساس تصمیمى مشابه از سوى کمیته مرکزى حزب کمونیست اتحاد شوروى) تصمیم گرفت که دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى را از چاپ جدید مجموعه آثار مارکس ـ انگلس کنار گذارند و در مجلد جداگانه اى منتشر سازند.»[16]
نشر این اثر دو موجب پیدایش دو دیدگاه متفاوت درباره اندیشه مارکس شد. دیدگاه اول مدعى بود که مارکس دو دوره متمایز فکرى را پیموده و پس از بلوغ فکرى از مرحله قبل کاملا گسسته است. دیدگاه دوم بر آن بود که مارکس داراى اندیشه واحد و پیوسته اى است که در همه عمر آن را بسط و تکامل بخشیده است. دیدگاه اول عمدتاً مقبول مارکسیسم رسمى روسى بود. لویى آلتوسر متفکر و فیلسوف مارکسیست فرانسوى، در دفاع از نظرگاه اول مى کوشد مراحل فکرى مارکس را به چهار دوره، سیر و سلوکى مداوم از خامى به پختگى، تقسیم کند.[17]
در برابر دیدگاه نخست، کسانى بر آن هستند که حتى در کتاب سرمایه نیز مى توان پژواک دست نوشته ها را دید و همان مضامین را بازخواند. از این منظر مارکس در پى تحلیل جامعه صنعتى و مسئله توزیع ثروت یا ارزش افزوده و دیگر مسائل اقتصادى نبود; بلکه دغدغه او مسئله از خود بیگانگى انسان در جامعه صنعتى بود. اگر هم مارکس به تحلیل اقتصادى جامعه سرمایه دارى مى پردازد، براى آن است که نشان دهد در چنین جامعه اى به دلیل مناسبات غیرانسانى، هم کارگر و هم سرمایه دار هردو از خودْ بیگانه مى شوند. اریک فروم، از این موضع دفاع مى کند و بر آن است که فلسفه مارکس، در حقیقت گونه اى نگرش اگزیستاسیالیستى به انسان دارد و فریاد اعتراضى است بر ضد از خود بیگانگى انسان.[18] فروم، بر آن است که نه تنها در آثار مارکس گسستى معرفتى دیده نمى شود، بلکه وى در همه عمرِ خود در پى یک آرمان اخلاقى بود: کوشش براى غلبه بر از خود بیگانگى انسان. اعضاى مکتب فرانکفورت، یعنى ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه، تئودور آدورنو، اریک فروم و یورگن هابرماس، مارکس را این گونه تفسیر مى کنند و در برابر تفسیر اقتصادى از او، تفسیرى اومانیستى از نظریه مارکس ارائه مى دهند.[19]
7. مارکس، خودْ مارکسیست نبود. نه تنها پس از مرگ مارکس دو تفسیر متضاد از او صورت گرفت، بلکه در زمان حیاتش نیز هسته هاى این تفاوت تفسیرى شکل گرفته بود. پافشارى بر پاره اى از آموزه هاى مارکس و بى توجهى به دیگر آموزه ها، گاه چنان بود که مارکس را خشمگین مى ساخت و او را به موضع گیرى در قبال مارکسیسمى وا مى داشت که به وسیله هواخواهان افراطى او در آستانه شکل گیرى بود. وى، به گفته انگلس، به حدى از سوء تعبیرهایى که از آموزه او مى شد عصبانى بود که در اواخر عمر مى گفت: «فقط این را مى دانم که مارکسیست نیستم.»[20]
بر اساس این مقدمات به هنگام تحلیل اندیشه هاى مارکس باید نکاتى را در نظر داشته باشیم. نخست باید توجه داشته باشیم که دغدغه مارکس از خود بیگانگى انسانى است، نه مسائل اقتصادى. دوم آنکه اندیشه هاى مارکس را با مارکسیسم رسمى و تفسیرهایى که به صورت سنتى از او صورت گرفته است یکى ندانیم و رهیافت دین شناختى مارکس را با دیدگاه لنینى ـ که زمخت ترین تفسیر است ـ همسان ندانیم. دیگر آنکه این نکته را مد نظر داشته باشیم که مارکس همواره دغدغه عمل و پراکسیس (Praxis) داشت و راه خود را از فیلسوفان رسمى که تنها در پى فهم جهان بودند، جدا مى کرد و سرانجام آنکه بدانیم نظرگاه او درباره دین مبتنى بر مشاهدات و تجربیاتى بود که از دین رسمىِ مسیحى و عملکرد کلیسا داشت.
2. رهیافت دین شناختى
مارکس از دو منظر دین را نقد مى کرد; در آثار دوران جوانى خود به گونه اى و در آثار دوران بلوغ فکرى خود به گونه اى دیگر: یکى دین به مثابه از خود بیگانگى و دیگرى دین به مثابه ایدئولوژى.
▪ 2ـ1. دین به مثابه از خود بیگانگى
مارکس در سال 1843ـ1844 مقاله اى نوشت با عنوان «گامى در نقد فلسفه حق هگل: مقدمه». در این مقاله که وى به صراحت در برابر هگلى هاى جوان مى ایستد، بر مضمون عمل براى رهایى از مشکلات تکیه مى کند. مارکس مقاله خود را با این موضوع مى آغازد که نقد دین در آلمان به پایان رسیده و اینک نوبت نقد جهانِ پردردى است که دینْ هاله تقدس بر آن کشیده است.[21] در این نوشته کوتاه، مارکس معروف ترین جمله خود را درباره دین بیان مى کند: «دین افیون مردم است». وى در بندى طولانى نقد خود بر ضد دین را این گونه بیان مى کند:
بنیانِ نقد غیرمذهبى این است: انسان مذهب را مى سازد، مذهب انسان را نمى سازد. در حقیقت مذهب، خودآگاهى و آگاهى از خودِ انسانى است که یا هنوز خود را نیافته و یا خود را باز گم کرده است. اما انسان موجودى انتزاعى نیست که بیرون از این جهان آرمیده باشد. انسان، جهانِ انسان، دولت و جامعه است. این دولت و اینجامعه، مذهب را مى آفرینند; مذهبى که آگاهى وارونه از جهان است، چراکه آنها جهان وارونه هستند. مذهب نظریه عام این جهان، دانشنامه فشرده و منطق آن به شکلى مردم پسند است; مایه افتخار معنوى آن، شور و شوق آن ، جواز اخلاقى آن، مکّمل پر ابهت آن، بنیان جهان شمول تسلّى و توجیه آن است. مذهب، تحققِ خیالى جوهر انسان است; چراکه مذهبْ واقعیتِ حقیقى ندارد. بنابراین، مبارزه با مذهب، مبارزه غیرمستقیم با جهانى است که مذهب رایحه معنوى آن است. رنجِ مذهبى هم بیان رنج واقعى و هم اعتراض بر ضد آن است. مذهب، آه مخلوق ستم دیده، احساس جهانى بى احساس ، و جان اوضاعى بى جان است. مذهب افیون مردم است.[22]
از این منظر دین ساخته دست انسان و فرافکنى آرمان هاى والاى اوست. کارکرد آن نیز دادن آرامش به انسانى است که در این جهان احساس مى کند همه نیروهاى هستى بى رحمانه بر ضد او بسیج شده اند. در این تفسیر، نقطه عزیمت مارکس همان نگاه فوئرباخ است که دین را محصول از خود بیگانگى انسان مى داند. از این نظر، مارکس سخن تازه اى بر دیدگاه فوئرباخ نمى افزاید. تنها تفاوتى که در این نگرش وجود دارد، آن است که از نظر مارکس، کار فوئرباخ ناتمام ماند و او نتوانست تا انتهاى نتایج منطقى نظریه خود پیش رود; زیرا وى به جاى توجه به نقش کار یا پراکسیس (Praxis) یا عمل جهت دار در زندگى انسانى و توجه به عواملى که در ساختن دین نقش داشته اند، تنها از انسان به مثابه مفهومى کلى و انتزاعى بحث مى کند و همین مسئله بحث او را ناقص و گمراه کننده مى سازد. مارکس در ششمین تز خود در نقد فوئرباخ، بر این نقص انگشت مى گذارد.[23]
ادامه دارد ...
پی نوشت ها :
[1] استادیار دانشگاه ادیان و مذاهب
[2]. کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ج2، ص288.
[3]. مارنى هیوز ـ وارینگتن، پنجاه متفکر کلیدى در زمینه تاریخ، ص326.
[4]. بابک احمدى، مارکس و سیاست مدرن، 57.
[5]. مصطفى رحیمى، مارکس و سایه هایش، ص43.
[6]. کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ج2، ص285.
[7]. لشک کولافسکى، جریان هاى اصلى در مارکسیسم: برآمدن، گسترش و فروپاشى، ج1، ص19.
[8]. اریک فروم، مفهوم الانسان عند مارکس، ص103. این جمله از کوته گفته هاى معروف تِرِنس، نمایشنامه نویس رومى قرن دون پیش از میلاد است که بعدها بسیارى از نویسندگان به آن استشهاد کرده اند. وى در یکى از نمایشنامه هاى خود مى گوید: «من انسانم و هیچ چیز انسانى از من بیگانه نیست.»
[9]. کارل مارکس، رساله دکتراى فلسفه: اختلاف بین فلسفه طبیعت دموکریتى و اپیکورى، ص33.
[10]. کارل مارکس، لودویک فوئرباخ و ایدئولوژى آلمانى، ص24.
[11]. همان، ص22.
[12]. درباره نگرش هگل به دین رک: هگل، استقرار شریعت در آیین مسیح، ترجمه باقر پرهام.
[13]. کارگران
[14]. Merold Westphal, Suspicion and Faith, p 167.
[15]. کارل مارکس، دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى، ص14.
[16]. همان، ص25.
[17]. آندره پى یتر، مارکس و مارکسیسم، مقدمه صفحه ج.
[18]. اریک فروم، مفهوم الانسان عند مارکس، ص20.
[19]. در این باره رک: حسینعلى نوذرى، بازخوانى هابرماس، ص75.
[20]. پیتر سینگر، مارکس، ص80. به نوشته سینگر، انگلس در نامه اى به استارکن برگ به تاریخ 25 ژانویه 1894 به این نکته اشاره مى کند که مارکس خود را مارکسیست نمى دانست.
[21]. کارل مارکس، درباره مسئله یهود، ص53.
[22]. همان، ص54ـ53.
[23]. لودویگ فوئرباخ، ص81.