شهید علامه عارف الحسینی در قامت یک استاد
گفت و شنود شاهد یاران با حجت الاسلام شیخ نذیر حسین مطهری
درآمد
زندگی کوتاه امام پر فراز و نشیب شهید عارف الحسینی چنان با مسائل و دشواری های سیاسی در هم آمیخته که معمولا وجه بارز شخصیت ایشان یعنی مقام استادی نادیده گرفته می شود. این گفتگوی صمیمی سرشار از شیوه های تدریس و سلوک شهید در مقام یک استاد است.
از کی و چگونه با شهید آشنا شدید؟
اولین بار که در سال 1980 ماه آوریل به مدرسه جعفریه پاراچنار رفتیم، توسط ایشان بود. منطقه ارگی جنسی ما خیلی محروم بود و روحانی هم نداشت و شیعیان آن تحت فشار وهابی ها بودند. حتی مدرسه دولتی هم در آن جا نبود. ایشان وقتی اطلاع پیدا کرد که وضعیت این منطقه به این شکل است ، با اینکه اگر کسی در مدرسه دولتی درس نخوانده بود ، او را در مدرسه جعفریه نمی پذیرفتند، ولی چون منطقه ما مدرسه نداشت ، ایشان توسط یکی از برادران ده ما پیغام فرستاد که از روستای ما شاگرد می پذیرند و من به این خاطر به آنجا رفتم و با اینکه شرایط پذیرش را نداشتیم ، ایشان سه چهار سال به طور خصوصی به من یک نفر درس دادند.
چه دروسی را نزد ایشان خواندید؟
از اول امثله تا شرح لمعه که بعضی ها را خصوصی خواندم و بعضی ها را عمومی.
خصوصیات تدریس شهید چه بود؟
یکی از خصوصیات تدریس ایشان این بود که به طلبه جدی خیلی ارج می نهاد و به او توجه و او را بسیار تشویق می کرد و جایزه هائی هم به طور شخصی به او می داد. اساتید خوبی داشتیم که یکی آقای ابالحسن حسینی بود که خیلی معلم و مدرس خوبی بود، ولی شهید با طلبه ها کار می کرد و از آنها کار می کشید و درسی را که می داد ، فردا از طلبه می پرسید. این خصوصیت را ما در آنجا از دیگران ندیدیم. ما از دیگر استاتید می خواستیم که از ما سئوال بپرسند و امتحان بگیرند ، ولی آنها می گفتند شما خودتان یاد می گیرید و ما حوصله و وقت نداریم.
آیا گرایش ایشان تنها این بود که طلبه درس بخواند یا نقطه ای را در نظر داشت از طلبه می خواست که به آن نقطه برسد؟
ایشان خیلی به درس خواندن اهمیت می داد. طلبه ها جمعه ها به خانه هایشان می رفتند. من خانه ام خیلی دور بود و در مدرسه می ماندم و ایشان می گفت بیا درس بخوانیم ، ولی در عین حال که درس خواندن طلبه خیلی برایش مهم بود، اما درس اخلاق ایشان در مدرسه خیلی شهرت داشت و دعای کمیل و دعای سحر ابوحمزه ثمالی و تلاوت قرآن می داد. ایشان خیلی به درس اخلاق اهمیت می داد و محور همه درس هایش هم اخلاص بود. به اخلاص خیلی اهمیت می داد و همیشه تاکید می کرد که کار را برای خدا بکنید. بعضی از اساتید مقید هستند که حتما باید لمعه درس بدهند و اگر صرف میر و مقدمات درس بدهند ، شخصیتشان پائین می آید. ایشان می گفت این چه حرفی است؟ صرف میر را هم که برای خدا درس بدهی ارزش دارد، ولی اگر درس خارج هم بدهی و برای خدا نباشد ، فایده ای ندارد. ایشان هم امثله درس می داد هم شرح لمعه.
ویژگی های مدیریتی ایشان چه در زمان اداره مدرسه و چه در دوران رهبری چه بودند؟
در زمانی که ما در مدرسه درس می خواندیم ، مدیریت به دست ایشان نبود و متولی و مسئول مدرسه ، مرحوم شیخ علی مدد بود. بعد هم آقای عابد حسین حسینی امور مدرسه را اداره می کرد، چون شهید اصلا شوق نداشت که سمتی داشته باشد و فقط سعی داشت با دیگران همکاری کند. آقای شیخ علی مدد اعتماد کامل به شهید عارف الحسینی داشت و هر حرفی که ایشان می زد، قبول می کرد، ولی شهید زیاد نمی خواست جلو بیاید و مدیریت را دست بگیرد. با طلبه ها بسیار نزدیک بود و گاهی آنها را به خانه خودش می برد. شب های جمعه بعضی از طلبه ها که مسافر بودند و خانه شان دور بود ، در مدرسه می ماندند و ایشان می گفت به خانه من بیائید.
شیوه رهبری ایشان چگونه بود؟
هنگامی که ایشان رهبر شد ، ما سه چهار ماه در آن مدرسه بودیم و بعد به ایران آمدیم. ویژگی های رهبری ایشان زیاد است. یکی شجاعت است که در نهایت کمال بود. رهبر هنگامی در دل مردم رسوخ پیدا می کند که با آنها ارتباط کامل داشته باشد. شخصیت جامعی بود و هر کسی خدمت ایشان می رسید ، یادش نمی رفت و بعدها از او احوالپرسی می کرد. من به ایران آمده بودم و شهید به منطقه ای که خیلی دور از ما بود ، رفته بود. عده زیادی برای استقبال رفته بودند و پدر من هم رفته بود. پدر من یکی دو بار خدمت ایشان رسیده بود ، ولی چون خانه مان از مدرسه دور بود و دستش هم تنگ بود نمی توانست بیشتر بیاید و به من سر بزند. شهید وقتی پدر مرا از دور می بیند ، ایشان را صدا می زند. پدرم بسیار تعجب کرده بود که من تصورش را هم نمی کردم که ایشان مرا بشناسد و بعد هم صدایم بزند. ما که اینجا آمدیم ، شش نفر طلبه بودیم. وقتی ایشان رهبر شد ، به خودمان گفتیم ایشان خیلی وقت ندارد و ما را فراموش می کند و حتما از ما هم انتظاری ندارد. دو سه ماه دیگر آقای سید جوان هادی آمد و به ما گفت آقای حسینی می فرمایند ما را فراموش کرده اید؟ خجالت کشیدیم و گفتیم ما به این جهت خطی ننوشتیم که گفتیم ایشان وقت ندارد. هر شش نفر نامه نوشتیم و ایشان نامه های ما را تک تک جواب داد.
در پاکستان افراد زیادی بودند که چه از لحاظ سنی و چه از لحاظ علمی از ایشان بالاتر بودند. چه شد که ایشان به رهبری انتخاب شد؟
ایشان شرائط رهبری را داشت ، بسیار فعال بود ، به همه جا و همه کس می رسید و همه را جلب می کرد. در سفرهائی که با ایشان می رفتیم ، مثلا از پاراچنار تا پیشاور که جاده اش هم بسیار بد بود و با آن اتوبوس های قدیمی جی.تی. اس می رفتیم ، ایشان در راه هم مطالعه می کرد. هر جا می رسید ، به جوان ها و بزرگسالان رسیدگی می کرد. چون مطالعه و دانش ایشان زیاد بود و اخلاص بی نظیری داشت ، حرفش تاثیرداشت. من وقتی یاد اخلاص ایشان می افتم ، اشک از دیدگانم جاری می شود. ایشان آن قدر به من احسان کرده که هر وقت یادش می کنم می گویم «لتراب مقدمه الفداه». اگر ایشان نبود که شرایط مدرسه طوری نبود که مرا قبول کنند.
یادم هست من در درس حاشیه تنها بودم. در مقابل من پنج شش نفر دیگر بودند. یک روز نوبت من بود ، ولی آنها گفتند ما باید درس بگیریم ، من گفتم نوبت من است. آقا فرمودند شما بنشین من به اینها درس بدهم ، بعد تو درس بگیر. یک روز دیگر باز این طور شد و آنها باز نوبت مرا گرفتند. من بلند شدم و به حجره برگشتم. یکی از برادرهائی که الان اینجا هست، آقای احمد حسینی آمد و گفت بیا درس و یک لبخندی هم به من زد که یعنی نوبت تو را گرفتند. من گفتم نمی آیم و همان جا نشستم و گفتم امروز من درس نمی خوانم. چند دقیقه گذشت ، خود شهید آمد و در را زد. من تصورش را هم نمی کردم که ایشان خودش بیاید. گفتم بفرمائید. در که باز شد و دیدم ایشان است، خیلی خجالت کشیدم. ایشان آمد و کنار من نشست و گفت کتاب را بگیر و در حجره من به من درس داد. مثل پدر و حتی بالاتر از پدر ، با ما مهربان بود. هرگز این برخورد ایشان از یادم نمی رود.
مشکلات ایشان در مقام رهبری پاکستان چه بود؟
مشکلی که ایشان داشت و خود ایشان می فرمود ، همانی بود که امام فرموده بود که رنجی که من از متحجرها می کشم ، از دست دشمنان اسلام نکشیدم. همین مشکل هم برای ایشان بود. می فرمود ما باید سه سال برای شیعه ها کار می کردیم ، در حالی که وقتمان به این گذشت که ثابت کنیم شیعه هستیم! دائما در معرض تهمت و شایعه بود که از اینجا پول می گیرد، به آنجا وابسته است.
چرا به ایشان نسبت وهابی گری می دادند؟
اینها یک مسائل سیاسی بود. در پاکستان دو نوع طرز تفکر بود. علمای لکهنو سخنران و مداح قوی بودند. اینها فقط فضائل اهل بیت (ع) را می خواندند و گاهی هم مطالب و مسائل نادرستی را به ائمه نسبت می دادند و اصلا نماز و روزه و عبادت ، مورد توجهشان نبود. الان عده زیادیشان منقرض شده اند. علمای قم و نجف به تقوا و دیانت و پرهیز و دین اهمیت می دادند و شرایط منبر را می گفتند و اینکه کسی که به منبر می رود ، خودش باید درست عمل کند و به چیزهائی که می گوید معتقد باشد ، آقای محمد حسین اکو از علمای نجف ، علیه این سخنران هائی بود که عملشان خلاف مذهب است و در آنجا به آنها ذاکرین می گویند. ارتباط شهید با این علما بود ، به همین خاطر به آقای محمدحسین نجفی هم که همراه ایشان بود می گفتند که وهابی هستی. ایشان عالم متقی و خوبی است و کتاب های زیادی هم نوشته ، ولی آنها از این جور علما که شرایط تقوا و پرهیز را مطرح می کنند، ضرر دارند و به همین دلیل به آنها لقب وهابی می دهند.
اتفاقا یکی از مشکلات سید در رهبری ، همین مسئله سلفی ها بود، مشکلی که خود مردم پاکستان هم گرفتارش بوده اند و هنوز هم هستند. موقف سید شهید در برابر اینها چه بود و با مشکلاتی که اینها ایجاد می کردند ، چگونه مواجه می شد؟
ایشان رفتارش با علمای اهل سنت خیلی خوب بود. گاهی اوقات آنها را دعوت می کرد و با هم مناظره ای خصوصی داشتند. واقعه برائت از مشرکین که در حج پیش آمد و ایشان در تظاهرات شرکت کردند ، حساسیت وهابی ها روی ایشان زیاد شد. چهره اش هم با آن ریش بلند ، کاملا مشخص بود و ایشان را که می دیدند به کنایه می گفتند خب دیگر! ایشان مسلمان است. یک بار در کوهات که شهری مرکزی است و در اربعین امام حسین(ع) علمای زیادی جمع می شدند و سخنرانی می کنند، ایشان هم سخنرانی کوتاهی کرده بود و یکی از اهل تسنن می گفت یکی را دیدیم که مسلمان بود و ریش داشت و سخنرانی کرد! با اهل تسنن رفتارش خیلی خوب بود، ولی در برائت از مشرکین وهابی ها علیه ایشان کار کردند که باعث شهادتش شد. ایشان در پاکستان کنفرانسی منعقد کرده بود که مکه باید برای همه مسلمانان آزاد باشد و این هم حساسیت وهابی ها را بیشتر کرد.
سید در مقام قیادت ، چقدر توانست وضعیت فرهنگی ، اقتصادی و اجتماعی شیعیان را ارتقا بدهد؟
ایشان زیاد فرصت پیدا نکرد که آن طور که باید بهبود بدهد ، کار کند ، ولی بنیان کارها را گذاشت. مثلا در پیشاور ، شیعه کم و متفرق است و زیاد در یک جا متمرکز نیستند. ایشان برنامه اش این بود که وقتی برای مدرسه در بیرون از شهر که زمین زیاد بود، زمین وسیعی بخرد مدرسه ایجاد کند که شیعه ها در آنجا زیاد شوند و سکونت و تجمع کنند. ایشان از این برنامه ها برای همه جا داشت ، ولی فرصت نشد و کار به پایان نرسید.
بعد از ایشان کار ادامه پیدا نکرد؟
یک مقدار شد ، در پیشاور به خاطر مدرسه ، عده ای شیعه گرد آن جمع شده اند. در خود شهر پیشاور هم جائی که شیعه این طور مجتمع باشد ، نیست.
اشاره کردید که به منزل سید هم رفت وآمد داشتید. ایشان از لحاظ شخصی چگونه زندگی می کرد؟
زندگی بسیار ساده ای داشت. در مدرسه غذا تهیه می شد ، ولی ایشان از منزل غذا می آورد.
چرا؟
ایشان حتی مهمان هم که در مدرسه برایش می آمد ، به آشپزخانه مدرسه نمی گفت برایشان چای بیاورد و از هتلی که در آن نزدیکی بود می گفت چای بیاورند. ما سئوال نمی کردیم که چرا از آشپزخانه چای نمی گیرید. غذای ایشان خیلی ساده و اکثرا عدسی بود که ما به آن می گوئیم دال. ما هم که به خانه شان می رفتیم ، همین غذا را به ما می داد. منزل خادم نداشت و خودش خدمت می کرد. یادم هست ایشان از حج تشریف آورده بود و پدر من و چند نفر دیگر برای مبارکباد حج آمدند. بنا بود شب بمانند و یک گوسفند هم آورده بودند. منزل ایشان خیلی کوچک و تنگ بود. ما نیز یک اتاق بیشتر نداشتیم. ایشان حتی در مدرسه هم برای آنها غذا تهیه نکرد ، بلکه در همان خانه کوچک شام تهیه کرد. ما هم برای شام به خانه ایشان رفتیم. در منطقه ما خیلی به یک فرد سید احترام می گذارند. قبل از غذا رسم است که همه دستشان را می شویند. ایشان می خواست روی دست بقیه آب بریزد که همه شرمنده شدند. پدر من گفت بقیه سید هستند و من نیستم. اجازه بدهید من آب بریزم. سید خیلی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که می زنید؟ شما مهمان من هستید. من وظیفه دارم این کار را بکنم. مگر امیرالمؤمنین (ع) خودشان روی دست مهمانشان آب نمی ریختند؟ من که بالاتر از ایشان نیستم. پدرم می گفت: از بس که از این کار سید خجالت کشیدیم ، اصلا نفهمیدیم شام چه خوردیم. زندگی ایشان به این شکل بود.
از وقتی به قم آمدید دیگر نتوانستید ایشان را ببینید؟
چرا ، یک بار رفتم و ایشان را دیدم و به حکم ایشان یک سال در مدرسه ماندم و بارهای متعدد همراه ایشان بودم. در مدرسه عسکریه به حکم ایشان درس می دادم. خاطرات زیادی هم از همراهی ایشان دارم. من در آنجا ازدواج کردم و ایشان تشریف آورد نکاح را خواند و به من کمک کرد و توسط راننده خودش 7000 روپیه به من پول داد. من آمدم به قم. حقوقی که ماهانه به ما می دادند 2000 روپیه بود. من خیال می کردم پیش از وقت حقوقم را داده و خیال کردم حقوق خودم است. بعد به آقای سید جواد گفته بود که به او بگویید حقوقش پیش من است. یک سال آنجا بودیم و بعد ایشان تشریف آورد اینجا به قم و در مدرسه حجتیه سخنرانی داشت. ایشان خیلی صراحت داشت و می گفت شما طلبه ها باید درس بخوانید. دو سال که اینجا می مانید برمی گردید پاکستان. می پرسم چرا آمده اید؟ می گوئید می خواهم ازدواج بکنم. چه وقت ازدواج شماست؟ درستان را بخوانید. طلبه ها خندیدند و ایشان گفت: «اینجا مقام خنده نیست ، مقام گریه است که یک سال از طلبگی شما نگذشته می گوئید می خواهم ازدواج کنم. شما باید روزه بگیرید ، خودداری کنید و درس بخوانید.» ایشان داشت می آمد و طلبه ای نماز می خواند. ایشان عصبانی شد و گفت: «نماز را باید سروقت بخوانید. الان وقت نماز است؟»
هنگام شهادت سید شما در ایران بودید. خبر را چگونه دریافت کردید؟
وقت صبح بود و از رادیو شنیدم (نمی تواند جلوی گریستن خود را بگیرد.) نتوانستم برای تشییع ایشان به پاکستان بروم. امکانش برایم فراهم نبود.
بعد از گذشت 20 سال از شهادت سید ، چقدر آثار ایشان در پاکستان باقی مانده است؟
آثار ایشان بعداز شهادت خیلی خوب و عالی بود. کسانی که ایشان را قبول نداشتند، این شهادت بسیار روی آنها تاثیر گذاشت و «نهضت جعفری» هم خیلی فعال بود. آقای ساجد علی نقوی آدم بزرگواری است و بعد از ایشان به رهبری انتخاب شد و مدتی هم «نهضت جعفری» پیشرفت کرد. بعد اختلافات و مشکلاتی پیش آمد که هنوز هم هست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 50