جستارهائی در منش سیاسی شهید عارف الحسینی در گفت و گو با حجت الاسلام سید جواد نقوی
سلفی گری از مشکلات دیرین پاکستان بوده و هست ، چه در مقطعی که ایشان زنده بودند ، چه حالا و حتی آنها در قضیه شهادت سید هم متهم هستند و در اوایل شهادت ایشان ، انگشت اشاره بعضا به طرف آنها بود. رویکرد سید نسبت به پدیده وهابی گری در پاکستان چه بود و در برابر آنها چه شیوه ای را به کار می برد؟
ایشان اتفاقا از منطقه ای است که الان نقطه مرکزی درگیری ها و فرقه گری هاست و شیعه و سنی خیلی سخت در آنجا درگیر هستند و اصلا نمی توانند یکدیگر را تحمل کنند و مشکل بشود در آنجا آدم معتدلی پیدا کنید. تعصب در آنجا خیلی زیاد است ، ولی سید با آگاهی ای که پیدا کرده بود ، خصوصا بعد از آشنائی با تفکر امام ، اهتمام زیادی به وحدت مسلیمن داشت و در عین حال متوجه خطری بود که از طرف حکومت سعودی و سلفی ها و وهابی ها شروع شده بود و یکی از توطئه های اصلی دشمن را هم همین می دانست و در سخنرانی هایش هست که دشمن می خواهد اتحاد و وحدت مسلمین را از بین ببرد و یکی از شیوه های او ایجاد فرقه های استعماری و استکباری است. ایشان معتقد بود که وهابیت مثل بهائیت و میرزائیت در پاکستان ، یکی از این توطئه هاست این خطر را دائما گوشزد می کرد ، منتهی چون تعداد اینها در پاکستان زیاد است ، مستقیم حرفش را نمی زد و در منبر موضع علنی نمی گرفت ، ولی در محافل خصوصی در این باره توضیح می داد و دائما اعلام خطر می کرد که مراقب این مشکل باشید و خطر در کمین شما هم هست و من فکر می کنم به خاطرهمین تفکری که داشت بر سر راه آنها مانع ایجاد می کرد، ایشان را در نظر داشتند. ایشان با علمای دیوبندی می نشست و نزدیک بود و آنها هم فکر ایشان را خوانده بودند و به جریان هائی که پشت سر اینها بودند منتقل می کردند. ممکن است آنها مباشرتا در ترور سید دخیل نبوده باشند ، اما در جریان امر بوده اند.
آخرین خاطره ای که از سید دارید ، کی بود و درباره چه نکاتی با ایشان صحبت کردید؟
آخرین ملاقات بنده با ایشان سه چهار روز قبل از شهادتشان بود ، ولی تقریبا یکی دو هفته قبل از آن در اجلاسیه شورای مرکزی نهضت ، از قم به عنوان طلبه مبلغ رفته بودم. من جزو اجلاس نبودم و در اتاقی نشسته بودم که قبل از اجلاس ، ایشان آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت تو هم در اجلاس بنشین که من هم به توصیه ایشان نشستم و بعد هم گفتند که بعد از جلسه بیا که با شما کار دارم. من رفتم و ایشان گفت که خیلی خوشحال شدم که آمدی و من با تو کار دارم و خیلی نیاز بود که بیائی. تابستان بود و در منطقه سردسیر ییلاقی اردوی دانشجوئی بود. ایشان گفت به آنجا برو و کلاس بگذار و در ضمن بچه های مدرسه ما را هم ببر که این کار ، هم برای شما خوب است هم برای آنها. قبول کردم و گفتم هر چه شما بفرمائید قبول می کنم. ایشان گفت شما برو ، من هم چند روز دیگر می آیم. دو یا سه هفته آنجا بودم و بعد ایشان تشریف آورد. دو سه روزی با هم بودیم و بعد اردو تمام شد و به پیشاور برگشتیم و ایشان به من گفت که به میاولی برو که حدود 200،300 نفر دانشجو جمع شده بودند و ایشان گفتند به آنجابرو و کلاس درس را برگزار کن. خودشان بنا بود بروند لاهور.
بنده به طرف میاولی رفتم و شب را در راولپندی ماندم و روز دوم به طرف میاولی راه افتادم. در راه میاولی نزدیک سر گودها ، در اتوبوس تنها بودم و با وجود اینکه ایشان گفته بودند باید بروی ، ولی یکمرتبه به دلم افتاد که من نباید به میاولی بروم و گفته بودند که خودم هم از لاهور به آنجا می آیم. در سرگودها این حس به من دست داد که نباید بروم و خیلی با خودم کلنجار رفتم. هیچ دلم نمی خواست به این سفر ادامه بدهم و با اینکه بلیط را تا میاولی داشتم ، اما در سرگودها پیاده شدم و مدتی حیران ایستادم و نمی دانستم چه باید بکنم. هیچ به ذهنم نمی رسید که باید چه بکنم. دوباره سوار اتوبوس شدم و برگشتم به راولپندی. از سر گوده به روالپندی می آمدم ، در راه شهر کوچکی هست به نام دینه که اتوبوس در آنجا ایستاد. در همان ایستگاه اتوبوس ، جوانی از دور نگاهش به من افتاد که در داخل اتوبوس بودم. پرده را زده بودم کنار و بیرون را تماشا می کردم. این جوان تا مرا دید شروع کرد به فریاد زدن و گریه کردن. من تعجب کردم که چه شده. ایشان آمد و در اتوبوس را محکم باز کرد و فریاد زد. گلویش گرفته بود و نمی توانست حرف بزند. شاید ساعت 11 یا 11/5 بود. خیلی مشکل او را به حرف آوردم که چه شده ؟ مسافرین هم حیران مانده بودند که چه شده ؟ گفت :آقا !آقا! آقا! پرسیدم چه شده ؟ گفت: آقا را کشتند. این حرف را که شنیدم تا چند لحظه اصلا نفهمیدم چه شده و کجا هستم؟ پرسیدم از چه کسی شنیدی؟ گفت: تلویزیون گفته. من با همان اتوبوس به راولپندی و بعد به پیشاور رفتم و وقتی رسیدم که چند ساعتی از شهادت ایشان گذشته بود.
بعدها از هویت قاتلین سید چه فهمدید؟ واقعیت قصه چه بود؟
واقعیت قصه کاملا رو شد و چیزی مخفی نماند. این تنها ماجرائی بود که در این سطح اتفاق افتاد و همه آن هم رو شد و کسی هم مسئولیتش را نمی تواند به عهده بگیرد که من این کار را کردم. نه پلیسی نه بازجوئی ، هیچ کس نمی تواند ادعا کند که من این کار را کردم. من نظرم این است که خود خون ایشان این کار را کرد و مطلب دراماتیکی اتفاق افتاد و همه چیز رو شد. همه دست به دست هم داده بودند. اینکه ضیاءالحق شخصا در این کار دخالت داشته ، معلوم نشد ، ولی افراد نزدیکش ، افرادی که در دفترش بودند، سرویس های امنیتی پاکستان و سفارت عراق نقش عمده را داشتند.
در واقع این نوع انتقام گیری صدام بوده.
همین طور است. اینجا کم منعکس می شد ، ولی ما مدتی در پاکستان بودیم و مسائل را زیر نظر داشتیم. در زمان جنگ شدیدترین عکس العمل ها علیه صدام در پاکستان اتفاق می افتاد. ما خودمان چندین بار رفتیم به سفارت عراق تظاهرات و آنجا را سنگباران کردیم و دستگیر شدیم و پلیس ، ما را کتک زد. به ما گفتند صدام به ایران حمله کرده ، به شما چه ربطی دارد؟ ما می گفتیم این حمله به ما بوده. ما در پاکستان برای 6 ماه مدرسه را تعطیل کردیم و در این مدت فقط بولتن خبری را پخش می کردیم. خود بنده مسئولیت ارسال بولتن را به همه شهرها داشتم. آنها را از اسلام آباد می گرفتم و به ایستگاه اتوبوس می رفتم و به هر راننده ای 50 روپیه می دادم که این را به دست فلانی برسان. گاهی هم کتک می خوردم ، چون خود آن راننده ها هم عکس العمل نشان می دادند. خلاصه شدیدترین عکس العمل ها نسبت به جنگ ایران و عراق در پاکستان بود. صدام ، می دانست که همه اینها زیر سر سید عارف است. ایشان هم در سخنرانی هایش دائما علیه صدام صحبت می کرد و اگر مقررات حکومتی اجازه می داد ، ایشان حتی می توانست از شیعیان پاکستان ، لشکری را بسیج و به جبهه های ایران اعزام کند که علیه صدام بجنگند. خودش هم به جبهه رفته بود.
بعد از دو دهه از شهادت شهید عارف الحسینی ، آثار رهبری وی تا چه حد در پاکستان باقی است و آیا آنچه را که می خواست در بلند مدت محقق شود ، اکنون شده یا به دلیل مشکلات همچنان معطل مانده است؟
موقعیت ایشان در پاکستان مثل شهادت شهید بهشتی در ایران بود. حضرت امام گفتند که من بیشتر از شهادتش ، از مظلومیتش آزار دیدم. شهید بهشتی بعد از شهادتش کشف شد که چه کسی بوده. قبل از شهادت ، خواص ایشان را می شناختند ، ولی عوام نمی شناختند و بعد از شهادت بود که معلوم شد چه سرمایه بزرگی بوده. عین همین مطلب درباره شهید حسینی تکرار شد. ایشان بعد از شهادت ، رهبر شده است و قبل از شهادت ، دائما مشکلات و جبهه بندی و درگیری بوده و فقط چند جوان در اطرافش بودند. روحانیت کلا همراهی نمی کردند و مسائل مختلفی را پیش می کشیدند. همه تهمت هائی که در اینجا به امام و یاران امام می زدند ، در آنجا همه را به ایشان می زدند ، ولی بعد از شهادت ، همه مظلومیت ایشان را قبول کردند. به نظر بنده ، ایشان بعد از شهادت ، رهبر پاکستان شد و تا حالا هم رهبری کرده است ، یعنی در 4 سال در دوران حیات ، کمتر از این 20 سال رهبری کرده است.
بعد از شهادت ایشان ، جانشینان سید موقعیت بسیار عالی و خوبی پیدا کردند ، یعنی به نظر بنده بعد از شهادت ایشان ، شیعه در پاکستان یک موقعیت تاریخی پیدا کرد و خیلی قوی شد.
از چه جهت؟
از همه جهات، از جهات سیاسی ، مالی از نظر جمعیتی ، شیعه به اوج خود رسید، ولی نتوانستند از این فرصت استفاده درست کنند و خیلی زود و خیلی بد این موقعیت را از دست دادند ، جوری که همه چیز از هم پاشیده شد. در عین حال چند روز قبل در اسلام آباد هزاران نفر به مناسبت سالگرد شهادت ایشان جمع شدند و معلوم است که باز هم روح ایشان ، شیعه را در پاکستان نگه داشته و دارد آنها را رهبری می کند. حضرت امام هم خیلی به موقع و زیبا پیام دادند و حرف های بسیار اساسی ای را در آن پیام مطرح کردند.
این در واقع آخرین پیامی بود که امام برای یک شهید دادند.
بله ، آخرین شهید بود ، یعنی آخرین صدمه ای بود که امام دیدند و من در مطالعاتم دیده ام که این پیام تلخیصی از کل تفکر امام است ، خیلی شسته و روفته است. حرف های بسیار مهم و دقیقی در آن هست و بنده این توفیق را دارم که این پیغام را تفسیر کرده ام. هنوز چاپ نشده و یکی دو ماه دیگر ان شاءالله از چاپ بیرون می آید. حدود 2 جلد می شود. توفیقی شد که اینجا خدمت طلاب و جوانان ، در حدود60 ،70 ، جلسه آن را بحث کردیم و کل اصول و خطوط اصلی پیام را توضیح دادیم. این پیام بسیار برای ما حیاتی است. چون امام خطوط اصلی را برای مردم پاکستان القا فرموده و گفته اند که ملت شریف پاکستان باید راه شهید را زنده نگه دارند. البته کسانی که وسایل و امکانات در اختیارشان بود ، کاری نکردند ، ولی به طور طبیعی این اتفاق افتاد و جوان ها خودشان آمدند و این فکر را پذیرفتند و الان مردم پاکستان به فکر ایشان زنده اند و به خیالشان ادامه می دهند. شعاری که مردم ایران می دهند که خدایا! خدایا ! تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما. مردم پاکستان ، این را به اردو برگردانده اند. در پاکستان در کنار نام امام خمینی ، نام شهید حسینی هم می آید که در واقع دو معنا را می رساند، یکی نهضت امام حسین و دیگری راه شهید عارف الحسینی که اسباب تقویت پیام است. اتفاقا بعد از شهادت ایشان ، پیامش روح جدیدی را در ملت ایجاد کرد که البته به خاطر نبود مرکزیت و کمبود منابع ، از این شهادت آن گونه که باید ، استفاده نشد و فرصت ها از دست رفتند و با وجود تمام این مسائل و بی فکری ها ، باز می توانی به نام شهید حسینی ، مردم را دعوت کنی و ناگهان 50 هزار نفر می آیند و تظاهرات می کنند. این فقط خون شهید است که این جریان را زنده نگه داشته است. مردم پاکستان به عنوان یک قدیس به ایشان نگاه می کنند و ایشان را مساوی با انقلاب می دانند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 50