ماهان شبکه ایرانیان

شهید آیت الله صدوقی و احزاب (۲)

گفتگو با سید محمدعلی دعائی درآمد   شهید آیت الله صدوقی به رغم بی اعتقادی به تحزب، به هنگام پاگرفتن دفتر حزب جمهوری در یزد، نهایت مساعدت های مالی را به این حزب کردند، هرچند هرگز خودشان به هیچ حزب و گروهی گرایش نداشتند و اساسا با وجود ولی فقیه و نهاد روحانیت شیعه در ایران، زمینه برای فعالیت احزاب را چندان فراهم نمی دیدند و معتقد بودند که م ...

شهید آیت الله صدوقی و احزاب (2)
گفتگو با سید محمدعلی دعائی

درآمد
 

شهید آیت الله صدوقی به رغم بی اعتقادی به تحزب، به هنگام پاگرفتن دفتر حزب جمهوری در یزد، نهایت مساعدت های مالی را به این حزب کردند، هرچند هرگز خودشان به هیچ حزب و گروهی گرایش نداشتند و اساسا با وجود ولی فقیه و نهاد روحانیت شیعه در ایران، زمینه برای فعالیت احزاب را چندان فراهم نمی دیدند و معتقد بودند که مردم از طریق اعتقاد و اعتماد به مرجع دینی قادرند مسائل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی خود را حل کنند و در وقت ضرورت، به تمامی در صحنه حاضر باشند و خود نمونه کاملی از این تفکر را با موفقیت کامل اعمال کردند.

اولین خاطره ای که از شهید صدوقی دارید، بیان کنید.
 

شهید صدوقی عالم فرهیخته و برجسته تاریخ شیعه بودند که بزرگانی چون مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی و آیت الله مهدوی کنی از محضر ایشان توشه برگرفتند. مدیریت ایشان بر یزد و بخش اعظمی از مناطق ایران در دوران قبل از انقلاب، زبانزد و مشهود بود و پس از انقلاب نیز، همچون مرید و شاگردی وفادار نسبت به امام و راه ایشان و همچون سربازی فداکار حضور داشتند. اولین باری که من ایشان را دیدم در سنین پنج شش سالگی بود. امام را در سال 44 تبعید کرده بودند و مرحوم آقای فلسفی در چهار راه شهدای یزد سخنرانی کردند و همان شب آقای فلسفی را گرفتند و ما آوازه شهامت شهید صدوقی را در آن سن شنیدیم و به ایشان علاقمند شدیم. البته بنده چون از یک خانواده روحانی بودم، ارتباطات وسیع با این بزرگان داشتم و از آن پس در رفت و آمدهائی که پدر ما با ایشان داشتند، همراه پدر بودم و در فوت پدربزرگ من، شهید صدوقی به عنوان بزرگ تر روحانیت یزد در تمام مراسم شرکت کردند و باعث تسلای خاطر بازماندگان شدند. ما هر دفعه که ایشان را می دیدیم، بیشتر شیفته عظمت روحی و بزرگواری ها و در عین حال تواضع فوق العاده ایشان می شدیم. اینها ادامه پیدا کرد تا به نزدیکی انقلاب رسیدیم. من به علت علاقه شدیدی که به ایشان داشتم، به منزلشان رفت و آمد می کردم، به خصوص رد پنجشنبه ها که به عشق ملاقات با ایشان به دست بوسی شان می رفتم. جرقه های انقلاب در زمان فوت مرحوم حاج آقا مصطفی خورد که مراسم متعددی برای هفته و پرسه و چهلم گذاشته شد. آن موقع حضور ما در این مسائل، پررنگ بود و به تبع آن، محضر والای ایشان را درک می کردیم و از شخصیت والای ایشان درس می گرفتیم.

شهادت حاج آقا مصطفی خمینی نقطه عطفی در تاریخ نهضت بود. انعکاس این واقعه در یزد چگونه بود و شهید صدوقی چه برنامه هائی را در یزد برگزار کردند؟
 

شخصیت ایشان به اندازه ای والا و عظیم بود که با زرنگی و تدبیر خاصی، از هر فرصتی برای پیشبرد اهداف تشیع و نهضت امام استفاده می کردند. موقعی که این خبر به یزد رسید، مراسم بسیار عظیمی با مدیریت و نظارت ایشان در جاهای مخلفی گذاشته شد. حتی در مدرسه عبدالرحیم خان که مدرس و محل جلوس ایشان و محل ارتباطات غیردرسی و بعضا ملاقات های ایشان بود. مجلسی گرفته بودند و یک روحانی بالای منبر مشغول سخنرانی بود که پلیس ها با کمال پرروئی داخل مجلس ریختند و گفتند که رئیس شهربانی دستور داده که دیگر مجلس گرفته نشود و با اجازه چه کسی مجلس گرفته شده است. آن روحانی بالای منبر داشت خودش را می باخت که شهید صدوقی مثل شیر و مثل سردار برجسته جبهه های جنگ جلو رفتند و به پلیس ها گفتند: «با اجازه من این مجلس برگزار شده، شما با اجازه چه کسی وارد مجلس من شدید؟» و برخوردشان به گونه ای بود که آن پلیس ها برگشتند و مجلس با شکوه و قدرت ادامه پیدا کرد. مجالسی که ایشان می گذاشتند، تحول عظیمی در روحیه مردم در سنین مختلف به وجود آورد و طلاب و دانشجویان توانستند حرکت هائی را که به صورت مخفیانه و بعضا به شکلی بسیار محدود عمل می کردند، به نفع نهضت امام و به شکل آشکار آغاز کنند. این حرکت ها ادامه پیدا کردند و شور انقلابی در مردم بالا گرفت تا بعد از چهلم حاج آقا مصطفی که رژیم به تبعیدها و زندان های بسیار گسترده دست زد و شخصیت های والای کشور را یا زندانی و یا تبعید می کرد. پدر من و مرحوم آقای ربانی و شهید صدوقی و آقای راشد و آقای مناسب در اسفند سال 56 تصمیم گرفتند دیداری از این تبعیدی ها داشته باشند. در این سفر شخصیت ایشان و شخصیت بزرگانی که تبعید شده بودند، اثرات فراوانی بر روحیه همدیگر گذاشتند. آقای راشد نقل می کنند وقتی شهید صدوقی در ایرانشهر با مقام معظم رهبری جلسه ای داشتند، ارتباط آنها به قدری عمیق بود که شهید صدوقی موقعی که برگشتند، در نتیجه آن مذاکرات، تصمیم قطعی برای پیشبرد نهضت تا سرحد شهادت گرفتند و از آن به بعد بود که بین نماز مغرب و عشا و یا بعد از نماز عشا صحبت هائی را شروع کردند و مسجد ایشا که مثل یک مسجد عادی جمعیت پنجاه شصت نفری داشت، از جمعیت پر می شد و تا روز پیروزی انقلاب هیچ وقت این جلسات تعطیل نشد. شاید مسجد حظیره از معدود مساجد انقلابی کشور بود که جلساتش تا خود انقلاب ادامه پیدا کرد و همیشه صحن مسجد و تمام محیط اطراف آن پر از جمعیت می شد.
این جریان ادامه داشت تا وقتی که رژیم آن مقاله را علیه مرحوم امام چاپ کرد و حرکت انقلابی اوج گرفت. وقتی آن کشتار عظیم در قم به وجود آمد، شکل حرکت های انقلابی تغییر کرد و تصمیم گرفته شد که چهلم شهدای تبریز در یزد به شکل باشکوهی انجام شود و آقای راشد یزدی با نهایت شهامت سخنرانی کردند و سپس تظاهراتی انجام شد که در آن چهار نفر شهید و چند تن زخمی شدند، ولی اگر نبود درایت و مدیریت شهید صدوقی، قطعاً ده ها تن زخمی می شدند. غیر از مدیریت درخشان و بی نظیر ایشان، شجاعت و شهامتشان نیز بی نظیر بود و در مواقع مختلف به شکل حیرت انگیزی جلوه می کرد، از جمله در فاجعه سینما رکس آبادان بود که اعلامیه شهید صدوقی باعث شد که همه مراجع در برابر آن واکنش نشان دهند. خاطره جالبی که یادم مانده هنگامی که انقلاب به اوج خود رسید، ما رفتیم خدمت شهید صدوقی و گفتیم برادری در شرکتی 100 هزار تومان سرمایه گذاری و 15 هزار تومان آن را نذر حضرت ابوالفضل(علیه السلام) کرده و حالا می خواهد بداند که با این 15 هزار تومان چه کند. در آن موقع 15 هزار تومان برای خودش عددی بود. شهید صدوقی گفتند: «اگر حضرت ابوالفضل(علیه السلام) الان بودند، اسلحه می خریدند و علیه نیروهای رژیم به کار می بردند. این پول را بدهید و اسلحه بخرید.» ما هم توسط دوستی در شیراز دو تا اسلحه تهیه کردیم و من آنها را در جیبم گذاشتم و با دوچرخه رفتم منزل شهید صدوقی که اینها را به ایشان نشان بدهم و ببینم دستوراتشان در مورد این اسلحه ها چه هست. خدمتشان عرض کردم که شاید بشود پول های دیگری را هم برای اسلحه تهیه کرد. گفتند: «اگر این کار به دست خودتان بشود، طوری نیست، ولی من برای این کار به کس دیگری اعتماد ندارم.» گفتم: «حالا با این اسلحه چه کنیم؟» ایشان فرمان قتل رئیس شهربانی و استاندار زمان شاه را دادند. نزدیکی های پیروزی انقلاب بود. ما برای افراد یک تیم سه نفره یک اسلحه کم داشتیم. در جمع دوستانمان در این باره بحث کردیم. یک پاسبانی بود که اگر مرده خدا لعنتش کند و اگر هم زنده است، خدا عاقبتش را به خیر کند، معروف بود به آخوند پاسبان ها. یحیی زاده نامی و مال بافق یزد بود. پلیس ها را که به صف می کردند، برایشان صحبت و آنها را علیه مردم و مبارزین تحریک می کرد که زمینه در آنها زنده بماند که با مردم برخورد کنند و بزنند آنها را بکشند. خودش هم پلیس بود. قرار شد این را بزنیم و بکشیم و اسلحه اش را برداریم که تیم سه نفره ای که مسئول کشتن رئیس شهربانی و استاندار بود، اسلحه داشته باشد.
آن دوستی که مامور این کار شده بود، به محله قدیمی یزد که منزل او در آنجا بود، رفت که در ساعت 2 بعد از ظهر که او از سرکار بر می گردد، اسلحه اش را بگیرد. به هر حال در ساعت 2 که او از سرکا بر می گردد، این دوست ما اسلحه می کشد و او هم متقابلاً همین کار را می کند و با هم گلاویز می شوند و هر دو با اسلحه به سر هم می زنند. این دوست ما فرار می کند و داخل منزلی می رود که در حیاط باز بوده، نگو که این منزل همان خبیث است. خلاصه مردم می ریزند و یک جوری دوست ما را از روی پشت بام فراری می دهند. به هر حال نتوانسته بود اسلحه را بگیرد. ماجرا مثل توپ در یزد صدا داد، چون به هر حال یک جور حرکت مسلحانه علیه پلیس صورت گرفته بود و رعب و وحشتی درون نیروهای رژیم افتاد. ماجرا را برای آقای صدوقی گفتیم که یک اسلحه کم داشتیم و به این شکل برنامه ریزی کردیم و این اتفاق افتاد. ایشان هم خندیدند و هیچی نگفتند. شب در سخنرانی شان در مقابل جمعیت کثیری که جمع شده بودند و نیروهای شهربانی که به فاصله بیست سی متر از مردم مستقر بودند، از بلندگوهئی که صدای آنها تا ته اتاق های شهربانی و ژاندارمری آن موقع می رفت، می گفتند: «شنیده ام که امروز عده ای رفته اند تا آدم بدبخت زبون فلک زده ای را که سرتا پای زندگی اش به هیچی نمی ارزد بزنند و بکشند. حیف از گلوله نیست که برای او حرام کنید؟ بروید درشت تر هایش را بکشید. رئیسشان را بکشید. جواب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را چه می دهید که گلوله را خرج این جور آدم پستی می کنید؟» ببینید روی منبر و در تریبون رسمی روحانیت و به قول ما یزدی ها، دم در لانه زنبور، با این شهامت این حرف ها را می زدند. همین حرف شهید صدوقی باعث شد که استاندار از ترسش دو روز از خانه بیرون نیامد و بعد هم او و رئیس شهربانی با اسکورت این طرف و آن طرف می رفتند. همین شهامت شهید صدوقی باعث شد که دشمنان مردم و انقلاب، نه روز داشتند و نه شب و دل مردم هم گرم بود که چنین رهبر شجاعی دارند و آماده هرگونه جانفشانی بودند.

ظاهراً مسئله تشکیل حزب جمهوری در روزهای قبل از انقلاب هم مطرح شده بود. از آن جریان نکاتی را به یاد دارید؟
 

وقتی حزب جمهوری خواست در یزد تشکیل شود، مقام معظم رهبری یادداشتی به آقای راشد دادند که ما تصمیم داریم یک حزب فراگیر سراسری درست کنیم، منتهی جریان خورد به پیروزی انقلاب. بعد از انقلاب، آقای پورمحمدی که الان رئیس شبکه 3 تلویزیون هست، یادداشتی را که مرامنامه حزب بود از طرف مقام معظم رهبری برای آقای راشد آورد. آقای راشد به خاطر شلوغی کارها، این کار را خیلی جدی نگرفتند و ما رفتیم پیش آقای صدوقی و مسئله را مطرح کردیم. شهید صدوقی گفتند: «ما به حزب چه کاری داریم؟ مثلاً وقتی انتخابات می شود، ما می گوئیم به فلانی رای بدهید و مردم رای می دهند.» آقای دکتر حسن روحانی و آقای محمدرضا حکیمی در یزد بودند. نوروز 58 و دو ماه بعد از پیروزی انقلاب بود. من به آنها گفتم: «اگر آقای صدوقی از این مطلب حمایت نکنند، حزب در یزد پا نمی گیرد و ما هم به رغم علاقه شدیدی که به آقای خامنه ای و آقای هاشمی و آقای بهشتی داریم، با وجود مدیریت آقای صدوقی در یزد، نمی توانیم خلاف میل ایشان کاری بکنیم و شما بهتر است که با خود ایشان صحبت کنید.» آندو در یک جلسه چند دقیقه ای با ایشان صحبت و استدلال کردند و آقای صدوقی گفتند: «بسیار کار خوبی است و هرکاری از عهده من بربیاید، انجام می دهم.» ما هم آنجا بودیم و خدمت آقای صدوقی گفتیم: «امکاناتی که شما در دوران انقلاب در اختیار ما گذاشتید، از جمله دستگاه های تکثیر اعلامیه امثال اینها، دیگر مورد استفاده ما نیستند.» گفتند: «همه را بدهید به حزب.» یک مقدار هم پول دست ما باقی مانده بود که آنها را هم گفتند تحویل حزب بدهید و می توانم بگویم که دفتر حزب در یزد، امکاناتش از دفتر مرکزی در تهران بیشتر شد و توانست دفتری قوی بزند و توانستیم به سطحی از فعالیت برسیم که فضاهای موجود برای برگزاری جلسات و مراسم و کلاس های آموزشی کفاف نداشت و به آقای صدوقی گفتیم که به محلی برای حزب نیاز داریم. ایشان بلافاصله به دادسرای انقلاب، جناب آیت الله ناصری که الان امام جمعه شهرکرد هستند، گفتند که شما یک زمینی را در اختیار حزب بگذارید. بلافاصله حدود 2000 متر زمین در بهترین نقطه یزد در اختیار ما قرار گرفت. ابتدا مهندسینی که در حزب بودند گفتند چند تا اتاق می زنیم و کار را شروع می کنیم. همراه با برخی از اعضا نزد شهید صدوقی رفتیم. ایشان بسیار بلندنظر و آینده نگر بودند. حرف های ما را که شنیدند، گفتند: «آقای دعائی! نروید چهار تا اتاق برای برادرها و چهار تا برای خواهرها بزنید و پس فردا بیائید و بگوئید کم آمد. برای ساختن بنا به نیازهای 50 سال آینده نگاه کنید. ایشان در این راه از هیچ مساعدتی کوتاهی نکردند و خطاب به دادسرای انقلاب نوشتند: «از آنجا که حزب جمهوری اسلامی جهت مکان خود احتیاج به فضائی دارد، از محل اموال فرقه ضاله بهائیت، آن قدر به حزب بدهید تا کفایت ساختمان آن را بنماید.» از این حکم وسیع تر و قوی تر وجود دارد؟ و آن هم به یک جوان 22، 23 ساله ای که این قدر به او اعتماد کنند و این طور امکانات در اختیار او بگذارند.

از ارتباط شهید صدوقی و شهید بهشتی چه خاطره ای دارید؟
 

من با یک پیگیری دو سه ماهه مقام معظم رهبری را برای 10 فروردین سال 59 که سالگرد شهدای یزد در دوران انقلاب بود، به یزد دعوت کردم. وقتی ایشان به یزد آمدند، روی شدت علاقه ای که ایشان و شهید صدوقی به هم داشتند. بسیاری از شخصیت ها به یزد می آمدند و من با ماشین آنها را این طرف و آن طرف می بردم. هروقت این دو بزرگوار کنار هم می نشستند، درباره عظمت شهید بهشتی صحبت می کردند و از حرف و حدیث هائی که علیه آن بزرگوار وجود داشت، حرف می زدند و بسیار با ایشان همدلی و همراهی می کردند. شهید صدوقی به مقام معظم رهبری فرمودند: «انصافا انگار چهل سال رئیس مجلس خبرگان بوده است. قدرت و قوت ایشان مجلس را اداره کرد و اگر نبود، امکان نداشت قانون اساسی به این زیبائی و با این کیفیت به سامان برسد.» ما در حزب جمهوری اسلامی بودیم و شهید دکتر بهشتی را دو دفعه دعوت کردیم. اولین سخنرانی شان قرار بود بین دو نماز جمعه برگزار شود. من چنان جمعیتی را حتی در 13 محرم که قدمتی 100 ساله دارد و روز سوم امام را مردم یزد می گیرند، چنان جمعیتی را ندیده بودم. یک بار هم بعد از شهادت شهید صدوقی که مرحوم آیت الله خاتمی از طرف امام منصوب شدند، چنین جمعیتی را دیدم، ولی دیگر مسجد ملااسماعیل چنان جمعیتی را به خودش ندید، ولی متاسفانه چون صدام فرودگاه ها را زد، ایشان نتوانستند بیایند. مردم در خطبه های شهید صدوقی متوجه شدند که ایشان چرا نیامدند. بعد ما پیگیری کردیم و در 24 بهمن همان سال بهشتی را به یزد آوردیم. ایشان 54 ساعت در یزد بودند، 27 ساعت سخنرانی کردند. سخنرانی های ایشان در تمام شهرهای کوچک و بزرگ استان یزد، با برنامه ریزی دقیق و مدیریت شهید صدوقی انجام شد که اگر واقعا مدیریت و کمک ایشان نبود، ما نمی توانستیم این کارها را بکنیم. تمام مدیران مدارس یزد و مربیان پرورشی را از کل استان به حظیره آوردیم و یا تمام نهادهای انقلاب را در یک جا جمع کردیم و ایشان سخنرانی کردند. با توجه به اینکه شهید بهشتی رئیس دیوان عالی کشور بودند، همه نیروهای قضائی و انتظایی و نظامی را جمع کردیم، روحانیون جدا، دانشجویان جدا، اقشار مختلف مردم را جمع کردیم و ایشان سخنرانی کردند. مردم از شهرهای دور و نزدیک و با آن راه هائی که آن قدر خراب بود، آمدند و جلسات متعدد پرسش و پاسخ برگزار شد که اثرات آن جلسات تا سال ها در ذهن دانشجویان و فضای دانشگاه مانده است، به طوری که یک شب که ساعت 2 همراه شهید بهشتی به منزل شهید صدوقی رسیدیم، پیرمرد هفتاد و چند ساله نه هنوز شام خورده و نه خوابیده بودند. آقای بهشتی گفتند: «ما خجالت می کشیم که میزبانمان را اذیت کردیم.» ایشان فرمودند: «من افتخار می کنم که در خدمت شما شام بخورم و در کنار شما استراحت کنم.» و آن شب آن دو بزرگوار و بنده در همان اتاق پذیرائی شهید صدوقی خوابیدیم و من شاهد گفتگوهای صمیمانه آنها با هم بودم.

در بحث قانون اساسی و سفر دکتر آیت به یزد خاطره ای دارید؟
 

از سفر شهید آیت چیزی یادم نمی آید، ولی در بحث قانون اساسی، شهید صدوقی روی دو نکته پافشاری کردند. یکی اینکه زن، رئیس جمهور نشود و دیگر بحث ولایت فقیه بود که ایشان در برابر مقدم مراغه ای و بنی صدر و دیگرانی که با این اصل مترقی مخالف بودند، میداندار بودند تا این اصل تصویب شود.

آینده نگری بسیار دقیق و عمیق شهید صدوقی ناشی از چه بود و اگر شما مصادیق دیگری غیر از آنچه که تا کنون بیان داشتید، به یاد دارید، ذکر کنید.
 

اولین کسی که علیه بازرگان موضع گرفت ایشان بودند و گفتند که او از برداشت هائی که امام و ما از اسلام داریم منحرف شده است. منزل شهید صدوقی چه قبل از انقلاب و چه پس از آن محل تردد همه مسئولین و مرکز اداره شهر بود و شهید صدوقی اشراف کامل به تمام جزئیات امور داشتند. اینجا که مهم ترین مرکز تصمیم گیری شهر بود، در عین حال بسیار جای ساده ای بود که الان هم هست، ولی آقای بازرگان به اتاقی که به نام اتاق آئینه است، متلک می انداخت. در مورد بنی صدر هم همان روزهائی که رای آورد، شهید صدوقی به خود من فرمودند: «بنده هیچ اعتقادی به بنی صدر ندارم.» البته بنده خودم هم اعتمادی به او نداشتم و فکر می کردم اگر هم رو به قبله کرده و نماز خوانده، برای مردم فریبی بوده. قبل از انتخاباتش هم این حرف را زده بودم، منتهی آن روز می خواستم عقیده خودم را با عقیده یک عالم بزرگ چک کنم و لذا پرسیدم: «چرا؟» ایشان گفتند: «کسی که علیه ولایت فقیه حرف بزند، باید در اسلام او هم شکر کرد، چه رسد به اخلاصش.» تیزبینی و هوش و فراست سیاسی ایشان باعث شد که منافقین و طرفداران بنی صدر نتوانند در یزد رشد و نموی بکنند و همه جریانات بسیار آرام اداره شد.
نکته جالب این است که بسیار به افراد اعتماد می کردند و اگر کسی پیشنهادی می داد، زمینه را طوری فراهم می کردند که آن فرد خودش برود و آن پیشنهاد را عملی کند، این بود که دایره و وسعت مدیریت به گستردگی کل کسانی بود که با ایشان مرتبط بودند. حالا نمونه ای از اعتماد ایشان را عرض می کنم. در دوره انقلاب آقای نظامی الدینی که دائی ما بود، اعلامیه ها را می نوشت، آن را می بردیم تایپ می کردیم، بعد می بردیم روی استنسیل می نوشتیم و در آن شرایط اختناق می بردیم که امضا کنند و بعد تکثیر و پخش می کردیم. یکی از اعلامیه ها را به منزلشان بردیم، گفتند به حظیره رفته اند، رفتیم حظیره و آنجا هم نبودند و سه چهار جا رفتیم تا رسیدیم به محلی که بعد مدرسه امام یزد که به یتیم خانه معروف بود و پیگیری کردند و الان جزو حوزه های علمیه موفق یزد است. مرحوم شهید صدوقی روی سکوی یکی از حجره های آنجا نشسته بودند. من رفتم خدمت ایشان و گفتم: «از صبح تا حالا چند جا دنبال شما رفتم و پیدایتان نکردم. بعد نفرمائید که پیگیر نبودم. حاج آقا فرمودند: «آقای دعائی! در این وضعیت و این خطرات چرا خودتان امضا نمی کنید؟ شما که از جانب من مأذون هستید. معطل نکنید. هم خطر دارد، هم کار دیر می شود.» و از آن به بعد شاید حدود پنج اعلامیه شهید صدوقی را من امضا کردم. یادم نمی رود وقتی امام آمدند، آقای نظام الدینی اعلامیه بسیار تندی خطاب به ارتشی ها نوشته بودند و شهید صدوقی هم در تهران در تحصن روحانیون شرکت کرده بودند و این اعلامیه را چاپ و در سطح وسیعی پخش شد. صبح روز سوم امام به ایران که من برای دیدن آقا سید محمد دعائی
را که یازده دوازده سال بود، ایشان را ندیده بودم رفتم، قبل از اینکه ایشان بیرون بیایند، مقام معظم رهبری بیرون آمدند. ایشان مرا در دوران تبعیدشان می شناختند. مرا دیدند و محبت کردند و خدمتشان عرض کردم که آقای صدوقی هم اعلامیه داده اند. هنوز آقای صدوقی متن این اعلامیه را هم ندیده بودند و از آن اطلاع نداشتند و من هم امضا کرده بودم. اعلامیه را دادم به آقای خامنه ای و ایشان دادند در روزنامه کیهان یا اطلاعات همان روز چاپ شد و من و یکی از نسخه های اعلامیه را خدمت آقای صدوقی بردم. ایشان مرحوم شهید مفتح و عموی ما جلوی مدرسه رفاه بودند. رفتم و یواشکی عرض کردم که دائی من اعلامیه را نوشته اند و من هم به جای شما امضا کردم و آقای خامنه ای هم دستور دادند که چاپ شود. در جریان باشید.

شهید آیت الله صدوقی و احزاب (2)

واکنش ایشان چه بود؟
 

بسیار خوشحال شدد و دستی به سرو گوش ما کشیدند. به هر حال به خاطر حمایت و محبت ایشان بود که جرئت و امکان این کارها را پیدا می کردیم.

ایشان چگونه اعتماد می کردند که مرحوم نظام الدینی منویات ایشان را می نویسند و شما هم امضا می کنید؟
 

نخستین بار پس از فاجعه سینما رکس آبادان، مرحوم دکتر گفتند: «باید آقای صدوقی اعلامیه ای بدهند، و گرنه این حرکت در شهرهای دیگر باب می شود و شاید حتی افراطیونی تحت عنوان روحانیت چنین اعمال خلاف شرعی را انجام بدهند و مردم در معرض خطر قرار بگیرند.» ایشان در منزل آقای مدبری بودند و من حاج آقا را آنجا بردم و یکی دو ساعتی با دائی بنده صحبت کردند. بعد قرار شد ایشان اعلامیه ای را بنویسند و شهید صدوقی بخوانند و امضا کنند و بعد تایپ و به سرعت تکثیر و پخش شود. در راه هم که حاج آقا را به منزل می بردم، گفتند: «سریع می روی و این را می گیری و می آوری.» بعدها که فشار کارها زیاد شد، دیگر دست نویس اعلامیه ها را نمی بردیم، بلکه سریع تایپ می کردیم و ایشان امضا می کردند. بعد هم که نظیر اعلامیه ای که گفتم مرحوم نظام الدینی می نوشتند و من امضا می کردم و چاپ می شد.
وجود مبارک ایشان چه در جبهه ها، چه قبل از انقلاب، چه بعد از آن مایه برکت و خیر برای همه بود. ایشان ذره ای در تبعیت از امام تردید نمی کردند، در حالی که می دانید ایشان شاگرد امام نبودند، بلکه همدرس و هم بحث امام و مجتهد مسلم بودند، با وجود این وقتی رهبری انقلاب به عهده امام قرار گرفتند، تبعیت از ایشان به حدی بود که حتی اشارتی کافی بود که احساس خستگی و نیاز به استراحت را کنار بگذارند و از دستور امام پیروی کنند. این در ارتباط با ولی فقیه بود و آن تواضع و مدارایشان با مردم و آن شجاعت بی بدیلشان بود در برابر ماموران رژیم و گروه های انحرافی.

از ارتباط شهید منتظر قائم با شهید صدوقی اطلاعی داشتید؟ اگر خاطره ای دارید بیان کنید.
 

قبل از انقلاب اطلاع وسیعی ندارم، چون سنم طوری نبود که از خدمات ایشان خبر داشته باشم، ولی پدر بزرگوار ایشان از اوتاد روزگار و پیرمرد کارگر ساده ای بود که در یکی از کارخانه های یزد کار می کرد و وقتی حاج آقا به مسجد نمی رفتند، با اجازه ایشان به جای ایشان امامت نماز را به عهده می گرفت. یکی دو دفعه من آقای صدوقی را به مسجد بردم و دیر رسیدیم، مرحوم منتظر قائم نماز را اقامه کرده بودند و شهید صدوقی پشت سر ایشان ایستادند و نماز خواندند که وقتی نماز تمام شد، ایشان برگشت و حاج آقا را دید و شرمنده شد. به واسطه این ارتباط، قطعا شهید محمد منتظر قائم که یک جوان انقلابی متدین بود با شهید صدوقی ارتباط داشت. قبل از انقلابش را نمی دانم، ولی بعد از انقلاب من حضور داشتم که خبر شهادت او را آوردند و حاج آقا محکم توی صورتشان زدند، طوری که ما یکه خوردیم و گفتند: «آخ! محمدم رفت؟ محمدم شهید شد؟» و همین نشان دهنده شدت علاقه آن بزرگوار به شهید منتظر قائم بود و اولین پرسه ای هم که برای آن گرفتند در مسجد حظیره بود و برای شب هفت ایشان هم جناب آقای هاشمی رفسنجانی برای سخنرانی تشریف آوردند.

تحلیل شهید صدوقی از شهادت شهید منتظر قائم چه بود؟
 

شهید صدوقی اعتقاد قاطع داشتند که بنی صدر و اطرافیانش مزدوران امریکا هستند و اینها باعث نشدند که مدارک و اسناد حمله امریکا به ایران از بین برود و محمد منتظر قائم به شهادت برسد و به شدت نگران بودند که عناصر امریکا تا این سطح در اردکان نظام نفوذ کرده اند و می توانند چنین کارهائی را انجام بدهند.

قبل از عزل بنی صدر کسی جرئت نداشت چنین نسبتی به او بدهد و فقط شهید صدوقی بودند که با این صراحت چنین مطلبی را بیان کردند. آیا این مسئله پیامدی برای ایشان نداشت؟
 

خیلی اعتراض می کردند، اما شهامت ایشان به گونه ای بود که کسی جرئت تعرض و ابراز وجود رسمی نداشته باشد. کافی بود ایشان در نماز جمعه اشاره ای بکنند و مردم بریزند و مخالفت های احتمالی را با مدیریت شهید صدوقی ختم به خیر کنند، نه اینکه هرج و مرج شود. اولین سخنرانی صریح علیه بنی صدر بعد از 14 اسفند در مسجد حظیره با حضور شهید صدوقی و توسط مرحوم شهید شاهچراغی انجام شد. ایشان از اعضای حزب جمهوری و مورد عنایت مقام معظم رهبری هم بود و مردم اردکان از ایشان برای سخنرانی دعوت کرده بودند. ما رفتیم اردکان و ایشان را آوردیم و در بین راه صحبت شد که زمینه برای اینکه شما علیه بنی صدر صحبت کنید، کاملا فراهم است، ایشان گفتند شهید صدوقی ناراحت نمی شوند که چرا در خدمت ایشان حرف را می زنیم؟ گفتم ایشان اول مخالف بنی صدر هستند. گفتند این را می دانم، ولی با توجه با به شرایط موجود صلاح می دانند؟ گفتم با شناختی که من از ایشان دارم، قطعا موافقند و شهید شاهچراغی صریحا و با نام، انحراف بنی صدر از مسیر انقلاب را اعلام کرد و برای نخستین بار در ایران، در مسجد حظیره، شعار مرگ بنی صدر داده شد.

از شجاعت و شهامت شهید صدوقی بسیار گفته اند. خاطره ای را در این باب بیان کنید.
 

در یکی از روزهای داغ انقلاب که رژیم تصمیم گفته بود مسجد حظیره را ببندد، حاج آقا گفتند: «من اجازه نمی دهم که اینها هر غلطی دلشان می خواهد بکنند.» من چون به ایشان علاقه داشتم، معمولا ظهرها یا شب هامی رفتم و ایشان را می بردم نماز، آن روز ظهر وقتی با ماشین در منزلشان رفتم، گفتند امروز باید پیاده بروم. گفتم: «حاج آقا! اوضاع خطرناک است. جلوی حظیره نفر بر گذاشته اند.» گفتند: «هر کاری می خواهند کرده باشند. من امروز پیاده می روم، کسی هم حق ندارد همراهم بیاید. می خواهم تنها بروم.» تنهائی از کوچه باریکی به طرف حظیره راه افتادیم. وقتی رسیدیم آقای صدوقی زودتر رسیده بودند. من از داخل ماشین دیدم که یک نفر کنار گلدسته های کنار خیابان ایستاده و یک سرباز با لباس ژاندارمری زانو زده و تفنگ را به طرف مردمی که در حظیره اجتماع کرده بودند، نشانه گرفته و یک پلیسی هم به نام یادگار، دستش را زیر لوله تفنگ گذاشته بود. آقای صدوقی جلو دویدند و گفتند: «معترض مردم نشوید. بزنید توی سینه من.» آن سرباز بی حیا به نام کردبچه که بعد از انقلاب اولین کسی بود که اعدامش کردند، نشست و نشانه رفت که بزند که آقای یادگاری که پلیس متدینی بود و بعد از انقلاب هم در خدمت مرحوم ربانی در عقیدتی سیاسی بود تا بازنشسته شد، زد زیر لوله تفنگ و گلوله ها خوردبه کاشی های بالای سر در حظیره و کاشیکاری که تازه هم بود، خراب شد. بعد که برگشتیم منزل، آقای صدوقی شوخی می کردند و می گفتند اینها باید خسارت کاشی های مسجد مرا هم باید بدهند و من اجازه نمی دهم که مسجد را حتی یک بار هم تعطیل کنند و خطاب به شهید دکتر پاک نژاد که رابطه ایشان و مسئولین آن موقع بود، گفتند بروید و این حرف را به آنها بگوئید. شهید پاک نژاد بسیار مخلص بود و نفوذ کلام بالائی هم داشت. به هرحال مسجد حظیره تنها جائی بود که حتی یک شب هم تعطیل نشد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان