به نام دوست این است ابتدایش
امیرالمؤمنین کان ترحّم
عنایت کرد سال سی و هشتم
به اشتر زاده ملاک کامرانی
به مرز و بوم مصرش حکمرانی
به تعلیمات او عهدی رقم کرد
به هر بیش و کم او را ملتزم کرد
رموز مملکت داری چنانش
که خود می خواست فرموده بیانش
اگر چه حضرتش را آگهی بود
که مالک را نگردد حاصل این سود
برای آن نگارش داد آن را
که باشد حکمرانان جهان را
بیاموزند رسم حکمرانی
از آن دیباچه ی کشورستانی
جهان آراسته با عدل و با داد
رهانند اهل گیتی را ز بیداد
سعادتمند آن سلطان باهوش
که این گوهر کند آویزه ی گوش
رعیت را بدین میزان نوازد
به شاهان دگر گردن فرازد
تمام مرز و بوم آباد دارد
دل لشگر به احسان شاد دارد
فزاید هر زمان بر سر آب و خاکش
هماره شاد باشد قلب پاکش
که گنج شایگان از خاک خیزد
رعیت را توان از خاک خیزد
رعیت شاه را لشگر دهد باز
به گنج شاه سیم و زر دهد باز
بود در مملکت آبادی از عدل
رعیت را و شه را شادی از عدل
به هر کشور که این فرمان روان است
در آن کشور سعادت حکمران است
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
هذا ما اَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللهِ عَلِیٌّ اَمِیرُ المُؤمِنینَ مالِکَ بْنَ الْحارِثِ الْاَشْتَرَ فِی عَهْدِهِ اِلَیْهِ، حِینَ وَلّاهُ مِصْرَ: جِبوهَ خَراجِها، وَ جِهادَ عَدُوِّها و اسْتِصْلاحَ اَهْلِها، وَ عِمارهَ بِلادِها.
اَمَرَهُ بِتَقْوِی اللهِ، وَ اِیثارِ طاعَتِهِ، وَ اتِّباعِ ما اَمَرَ بِهِ فِی کِتابِهِ مِنْ فَرائِضِهِ وَ سُنَنِهِ، الَّتی لا یُسْعَدُ اَحَدٌ اِلّا بِاتِّباعِها، وَ لا یَشْقی اِلاّ مَعَ جُحُودِها وَ اِضاعَتِها، وَ اَنْ یَنْصُرَ اللهَ سُبْحانَهُ بِقَلْبِهِ وَ یَدِهِ وَ لِسانِه، فَاِنَّهُ جَلَّ اسْمُهُ قَدْ تَکَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اِعْزازِ مَنْ اَعَزَّهُ.
وَ اَمَرَهُ اَنْ یَکْسِرَ نَفْسَهُ عِنْدَ الشَّهَواتِ، وَ یَزَعَها عِنْدَ الْجَمَحاتِ، فَاِنَّ النَّفْسَ اَمّارَهٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ اللهُ.
ثُمَّ اَعْلَمْ یا مالِکُ اَنّی قَدْ وَجَّهْتُکَ الی بِلادِ قَدْ جَرَتْ عَلَیْهَا دُوَلٌ قَبْلَکَ مِنْ عَدْلٍ وَ جَوْرٍ. وَ انَّ النّاسَ یَنْظُرُونَ مِنْ اُمُورِکَ فِی مِثْلِ ما کُنْتَ تَنْظُرُ فِیهِ مِنْ اُمُورِ الْوُلاهِ قَبْلَکَ، وَ یَقُوُلونَ فِیکَ ما کُنْتَ تَقُولُ فِیهمْ. وَ اِنَّما یُسْتَدَلُّ عَلَی الصّالِحِینَ بِما یُجری اللهُ لَهُمْ عَلی اَلْسُنِ عِبادِهِ. فَلْیَکُنْ اَحَبَّ الذَّخائِرِ اِلَیْکَ ذَخِیرَهُ الْعَمَلَ الصّالِحِ.
فَامْلِکْ هَواکَ، وَ شُحَّ بِنَفْسِکَ عَمّا لا یَحِلُّ لَکَ، فَاِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفْسِ الْانْصافُ مِنْها فِیما اَحَبَّتْ اَوْ کَرِهَتْ.
به نام ایزد بخشنده ی راد
که مهرش روی آمرزش نشان داد
امیرالمؤمنین شاه ولایت
علی عالی آن نور هدایت
به ملک مصر مالک را روان ساخت
روانش را بدین اعزاز بنواخت
مقامش را ز یاران برتری داد
به ملک مصر او را سروری داد
معزّز ساخت بهر رستگاریش
به فرمانی در این فرمان گذاریش
که در فرمانبری باید شوی چست
بدین عهدی که اندر عهده ی توست
خراج مملکت آری فراهم
به دستوری که داری بیش یا کم
جهاد دشمنان را کاربندی
میان بر کار با هنجار بندی
در آن کشور که هستی پاسبانش
به اصلاح آوری کار کسانش
تمام مرز و بومش سازی آباد
رود ایام ویرانش از یاد
امیرالمؤمنین فرمایدت باز
که تقوی را به جان آئین خود ساز
بپرهیز از خدا و طاعتش کن
به طاعت بندگی در حضرتش کن
هر آن فرض و سنن کاندر کتابش
به فرموده به جای آور خطابش
سعاد یار نبود هیچ تن را
مگر کآرد به جا فرض و سنن را
نگردد بر شقاوت کس گرفتار
مگر کآرد به فرض و سنت انکار
کسی کاین هر دو را ضایع گذارد
به بدبختی شقاوت پیشه دارد
همی فرمایدت شاهنشه دین
که ای هوشیار مرد نیک آیین
تو با دست و زبان و با دل پاک
بکن یاری به دین حق ازیراک!
خدا نصرت دهد بر ناصر خویش
عزیز ار داریش عزت دهد بیش
همی فرمایدت نفس زبون را
هماره بشکن و شهوات دون را
برون کن خواهش نفس از دل خویش
پس از لذات نفسانی بیندیش
به بدکاری کشاند نفس ناپاک
که نفس اماره بر سوء است و بیباک
مگر رحم خدایی چاره سازد
مصون از شر این اماره سازد
بدان ای مالک ای مرد یگانه
به سوی کشوری هستی روانه
که پیش از تو در آن جان کاردانان
بسی دیده اند چون تو حکمرانان
ولات جور و حکام عدالت
بسی بوده اند دارای ایالت
به دستوری که اندر کار ایشان
تو خواهی دید و گفت اطوار ایشان
کنون هر یک زا ایشان پیر و نورس
نگهبان تو خواهد شد که زین پس
حدیث از کار و اطوار تو گویند
همه نیک و بد از کار تو جویند
بود صالح خود آن مرد نکوکار
که مردم خوبیش سازند اظهار
زبان بر مدح و ذم چون می گشایند
همه از حسن اخلاقش ستایند
بباید در نکوکاری بری رنج
که آن باشد تو را محبوب تر گنج
کنون بر نفس خود فرمانروا باش
همیشه طالب ترک هوا باش
اگر نفس تو خواهد ناروایی
بده انصاف را فرمانروایی
هر آن چه خواهد از تو نفس گمراه
بخیلی کن مده کامش بدلخواه
که این بخل است عدل و حق گذاری
در آن چه دوست یا مکروه داری
وَ اَشْعِرْ قَلْبَکَ الرَّحْمَهَ لِلرَّعِیَّهِ، وَ الْمَحَبَّهَ لَهُم، وَ اللُّطْفَ بِهِمْ، وَ لا تَکُونَنَّ عَلَیْهِمْ سَبُعاً ضارِیاً تَغْتَنِمُ اَکْلَهُمْ، فَاِنَّهُمْ صِنْفانِ: اِمّا اَخٌ لَکَ فِی الدِّینِ، وَ اِمّا نَظِیرٌ لَکَ فِی الْخَلْق. یَفْرُطُ مِنْهُمُ الزَّلَلُ، وَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ، وَ تُؤْتی عَلی اَیْدیهِمْ فِی الْعَمْدِ وَ الْخَطاءِ. فَاَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِکَ وَ صَفحِکَ مِثْلَ الَّذی تُحِبُّ وَ تَرْضی اَن یُعْطِیَکَ اللهُ مِنْ عَفْوِهِ وَ صَفْحِهِ، فَاِنَّکَ فَوْقَهُمْ، وَ والِی الْاَمْرِ عَلَیْکَ فَوْقَکَ، وَ اللهُ فَوْقَ مَنْ وَلّاکَ، وَ قَدِ اسْتَکْفَاکَ اَمْرَهُمْ، وَ ابْتَلاکَ بِهِمْ.
وَلا تَنْصِبَنَّ نَفْسَکَ لِحَرْبِ اللهِ، فَاِنَّهُ لا یَدَیْ لَکَ بِنِقْمَتِهِ، وَ لا غِنی بِکَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ. وَ لا تَنْدَمَنَّ عَلی عَفْوٍ، وَ لا تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَهٍ. وَ لا تُسْرِ عَنَّ اِلی بادِرَهٍ وَجَدْتَ مِنْها مَنْدُوحَهٍ، وَ لا تَقُولَنَّ اِنّی مَؤَمَّرٌ امُرُ فَاُطاعَ فَاِنَّ ذلِکَ اِدْغالٌ فِی الْقَلّبِ، وَ مَنْهَکَهٌ لِلدِّینِ، وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِیَرِ.
وَ اِذا اَحْدَثَ لَکَ ما اَنْتَ فِیهِ مِنْ سُلْطانِکَ اُبَّهَهً اَوْ مَخِیلَهً فَانْظُرْ اِلی عِظَمِ مُلْکِ اللهِ فَوْقَکَ وَ قُدْرَتِهِ مِنْکَ عَلی ما لا تَقْدِرُ عَلَیْهِ مِنْ نَفْسِکَ، فَاِنّ ذلکَ یُطا مِنُ اِلَیْکَ مِنْ طِماحِکَ، وَ یَکُفُّ عَنْکَ مِنْ غَرْبِکَ، وَ یَفِیءُ اِلَیْکَ بِما عَزَبَ عَنْکَ مِنْ عَقْلِکَ.
اِیّاکَ وَ مُساماهَ اللهِ فِی عَظَمَتِهِ، وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِی جَبَروتِهِ، فَاِنَّ اللهَ یُذِلُّ کُلَّ جَبّارٍ، وَ یُهِینُ کُلَّ مُخْتالٍ.
شعار قلب خود کن مهربانی
رعیت را بپرور تا توانی
دلت را با رعیت مهربان کن
به مهر و لطفشان دل شادمان کن
مشو صیادشان درندگان وار
نه مردم خوار شو نه مردم آزار
که ایشان با تو خود هم کیش و دین اند
و گرنه با تو در خلقت قرین اند
چون خلق و خلقشان ماننده ی توست
ترحّم گر کنی زیبنده ی تو است
پدید آید از ایشان زَلّتی چند
شود عارض بر ایشان علتی چند
بسا لغزش بود در کار ایشان
خطا و عمد در کردار ایشان
به عفو و صفح باید چشم پوشی
به اغماضِ خطا باید بکوشی
چنان کامید عفو و پرده داری
ز یزدان بر خطای خویش داری
تو زایشان برتری ای نیک بنیاد
ز تو برتر کسی کت برتری داد
خدای عالی و اعلی است برتر
از آن کس کو تو را فرموده مهتر
تو را والی و کافی کرده یزدان
به ایشان امتحانت می کند هان
مبادا در ستیزی با خداوند
مشو با حق مبارز ای خردمند
که خود با نقمتش طاقت نیاری
توانای عقوباتش نداری
نباشد مر تو را در چاره سازی
ز عفو و رحمت او بی نیازی
به عفو کس مشو هرگز پشیمان
مشو اندر عقوبت نیز شادان
مکن عجلت در آن خشمی که شاید
تو را ز آن خشم خرسندی فزاید
مگو هرگز که سالار و امیرم
مطاع است آن چه خیزد از ضمیرم
که این معنی فساد اندر دل آرد
به دین ات سستی بی حاصل آرد
کند نزدیکْ تغییر نعم را
ز تغییر نِعم آماده غم را
چو داد از سلطنت عجبی تو را اوست
ابهت نقش عجب اندر نظر اوست
نظر کن سوی ملک کبریایی
جلال و قدرت و عظم خدایی
چون فوق قدرت موهومی توست
انانیت شود در خاطرت سست
تو را از خودپسندی باز دارد
ز عقل ار رفته چیزی بازت آرد
حذر کن زانکه سازی مثل و مانند
خودت را در بزرگی با خداوند
که او گردن کشان را خوار سازد
به خواری جابران را زار سازد
اَنْصِفِ اللهَ وَ اَنْصِفِ النّاسَ مِنْ نَفْسِکَ وَ مِنْ خاصَّهِ اَهْلِکَ وَ مَنْ لَکَ فِیهِ هَویً مِنْ رَعیَّتِکَ فَاِنَّکَ اِلاّ تَفْعَلْ تَظْلِمْ.
وَ مَنْ ظَلَمَ عِبادَ اللهِ کانَ اللهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبادِهِ، وَ مَنْ خاصَمَهُ اللهُ اَدْحَضَ حُجَّتَهُ، وَ کانَ لِلهِ حَرْباً حَتّی یَنْزعَ وَ یَتُوبَ.
وَ لَیْسَ شِیءٌ اَدْعی اِلی تَغْییرِ نِعْمَهِ اللهِ وَ تَعْجِیلِ نِقْمَتِهِ مِنْ اِقامَهٍ عَلی ظُلْمٍ، فَانَّ اللهَ یَسْمَعُ دَعْوَهَ الْمُضْطَهَدِینَ، وَ هُوَ لِلظّالِمینَ بِالْمِرْصادِ.
وَ لْیَکُنْ اَحَبُ الاُمُورَ اِلَیْکَ اَوْسَطُها فِی الْحَقِّ، وَ اَعَمُّها فِی الْعَدْلِ، وَ اَجَمَعُها لِرِضَی الرَّعِیَّهِ؛ فَاِنَّ سُخْطَ الْعامَّهِ یُجْحِفُ بِرِضیَ الْخاصَّهِ، وَ انَّ سُخْطَ الْخاصَّهِ یُغْتَفَرُ مَعَ رِضَی الْعامَّهِ.
وَ لَیْسَ اَحَدٌ مِنَ الرَّعِیَّهِ اَثْقَلَ عَلَی الْوالِی مَؤُونَهٍ فِی الرَّخاءِ وَ اَقَلَّ مَعُونَهً لَهُ فِی الْبَلاءِ، وَ اَکْرَهَ لِلْاِنْصافِ، وَ اَسْاَلَ بِالْالْحافِ، وَ اَقَلَّ شُکراً عِنْدَ الْاِعْطاءِ، وَ اَبْطَاَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ، وَ اَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُسلِمّاتِ الدَّهْرِ مِنْ اَهْلِ الْخاصَّهِ.
وَ انَّما عَمُودُ الدِّینِ وَ جِماعُ المُسْلِمِینَ وَ الْعُدَّهُ لِلاَعْداءِ الْعامَّهُ مِنَ الاُمَّهِ، فَلْیَکُنْ صَغوُکَ لَهُمْ، وَ مَیْلُکَ مَعَهُمْ.
تو با نفس خود و خاصان نزدیک
کسی کش مایلی از ترک و تاجیک
بکن انصاف و عدل و داد جاری
چنان کت فرض شد با حکم بازی
بپرهیز از طرفداری و اغماض
گذر کن از هوای نفس و اغراض
و گر جز عدل و انصاف آوری کار
تویی بر بندگان حق ستمکار
ستمکاری روا بر هیچ کس نیست
که ظالم را به حجت دسترس نیست
خدا خصم است با مرد ستمکار
خصومت با خدا کاری است دشوار
ستمکاری که با یزدان ستیزد
چنان افتد که هرگز بر نخیزد
مگر ترک ستمکاری نماید
به سوی توبه و خجلت گراید
که همچون ظلم چیزی پر ضرر نیست
به تغییر نعم نزدیک تر نیست
ستم شد مایه ی تغییر نعمت
ستم شد باعث تعجیل نقمت
چو مظلومی سوی یزدان پناهد
ز یزدان داد یا امداد خواهد
شود یزدان پذیرا و معینش
بود هر ظالمی را در کمینش
بباید دوست تر داری بهر کار
سه نوعی را که خواهد مرد هشیار
به حق جویی وسط رو شو چو محتاط
حذر فرمای از تفریط و افراط
گرت دل با عدالت رام باشد
بکن کاری که سودش عام باشد
و لیکن در جمیع کار و منظور
رعیت را بکن راضی و مسرور
دل خلق ار عموما تنگ باشد
رضای خاصگانت ننگ باشد
ولی گر خاطر خاصان برنجد
رضای عامه چون داری چه سنجد
بدان مالک که این خاصان معدود
به احسانی نگردند از تو خشنود
در آسایش به والی بر گران تر
به فرسایش ز هر کس برکران تر
زعدل و داد والی اندر اکراه
فرون الحاح تر در اخذ دلخواه
ضعیف الصبر هنگام ملمّات
قلیل الشکر در اخذ عطیات
چو سختی پیش آید سست باشد
به نافرمانی اندر چست باشد
نه خود را باز دارند از مناهی
نه یاری می کنندت در دواهی
رعایت کن رعیت را که ایشان
ستون دین و آیین اند و ایمان
عموم امتند و اهل دین اند
چون گرد آیند جمع مسلمین اند
به دفع دشمنان اسباب کارند
به هنگام ستیز اندر شمارند
بباید داشتن از روی برهان
تو را میل و محبت سوی ایشان
وَلْیَکُن اَبْعَدَ رَعِیَّتَکَ مِنْکَ وَ اَشْنَاَهُمْ عِنْدَکَ اَطْلَبَهُمْ لِمَعایِبِ النّاسِ، فَاِنَّ فِی النَّاسِ عُیُوباً الْوالِی اَحَقُّ مَنْ سَتَرَها. فَلا تَکْشِفَنَّ عَمّا غابَ عَنْکَ مِنْها، فَاِنَّما عَلَیْکَ تَطْهِیرُ ما ظَهَرَ لَکَ، وَ اللهُ یَحْکُمُ عَلی ما غابَ عَنْکَ. فَاسْتُرِ الْعَوْرَهَ مَا اسْتَطَعْتَ، یَسْتُرِ اللهُ مِنْکَ ما تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِیَّتِکَ.
اَطْلِقْ عَنِ النّاسِ عُقْدَهَ کُلِّ حِقْدٍ، وَ اقْطَعْ عَنْکَ سَبَبَ کُلِّ وِتْرٍ، وَ تَغابَ عَنْ کُلِّ ما لا یَصِحُّ لَکَ. وَ لا تَعْجَلَنَّ اِلی تَصْدِیقِ ساعٍ، فَاِنَّ السّاعِیَ غاشٌ وَ اِنْ تَشَبَّهَ بِالنّاصِحِینَ.
وَ لا تُدْخِلَنَّ فِی مَشَوَرَتِکَ بَخیلاً یَعْدِلُ بِکَ عَنِ الْفَضْلِ، وَ یَعِدُکَ الْفَقْرَ؛ وَ لا جَباناً یُضْعِفُکَ عَنِ الاُمُورِ؛ وَ لا حَرِیصاً یُزَیِّنُ لَکَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ. فَاِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرائزُ شَتّی یَجْمَعُها سُوءُ الظَنَّ بِاللهِ.
تو را باید که از خود دور داری
همیشه دشمن و مقهور داری
کسانی را که عیب خلق جویند
زعیب هر کسی پیش تو گویند
که باشد مردمان را عیب بسیار
بود والی به ستر آن سزاوار
مکن عیب نهان کس پدیدار
هماره پرده ی مردم نگه دار
تو باید سازی آن چه شد فاش
نهانی را خدا گو حکمران باش
عیوب ظاهری را کن تو تطهیر
بواطن را حوالت کن به تقدیر
بپوشان تا بپوشند از جهانش
خدا عیبی که می خواهی نهانش
تو گر عیب رعیت را بپوشی
خداوندت نماید عیب پوشی
هر آن کینه که اندر سینه داری
برون کن زین فزون درسی نداری
ز خود بگسل سبب های حسد را
مزن در دل گره خلاق بد را
از آن چه صحتش باور نباشد
تجاهل کن که زین خوش تر نباشد
مکن تعجیل در تصدیق بدگوی
به ساعی و به بدگو خود مده روی
که خود را گرچه ناصح می نماید
به معنی غش خود را می ستاید
چو می خواهی که با شوری کنی کار
بخیلی را که در آن شوری مده بار
به درویشی ترا اندیشه آرد
ز بذل مال لازم باز دارد
چه در کاری که بذل مال باید
تو را در خرج خودداری نشاید
چو خودداری کنی در خرج کاری
ز نیل کام خود را دور داری
جبانی را مده در مشورت راه
که با ضعف دلت آرد به اکراه
چون در کاری بباید قوت دل
شود مرد دلیر از جبن عاطل
مخوان هرگز حریصی را تو در شور
که سازد تشنه ات از حرص بر جور
طمع در طبع تو آرد تراکم
نهی دست ستم بر مال مردم
اگرچه بخل و جبن و حرص خویی است
که هر یک را جدا طبعی دو رویی است
ولی در سوء ظن نسبت به یزدان
همه هستند با هم جمع و یکسان
چو هر یک منشاء یک سوء ظنی است
سزای مردمان ممتحن نیست
کند این حکم را ناظم بیانی
بخیل از فیض حق غافل نشسته
ز حق ببریده دل بر مال بسته
خدا را معطی و کافی نداند
به اعطای عوض وافی نداند
همی ترسد ز فقر و بذل مالش
بود خرسند با ورز وبالش
جبان حق را اگر قادر بداند
به حق دل بسته جبن از خود براند
بود گر معتقد بر مرگ محتوم
زیَد بی واهمه تا یوم معلوم
کجا ترسد ز مرگ ناگهانی
اگر دل با خدا دارد نهانی
چنان که شاه دین فرموده روشن
عجل باشد مرا پیوسته جوشن
همی فرموده کای ترسنده از فوت
کدامین روز مگریزم من از موت
فرار از نامقدر را سبب نیست
مقدر گر شدستی حاصلش چیست
حریص از سوء ظن افتاده در دو
نمی بیند نصیب خویش یک جو
چو باور نیستش رزق مقدر
همی تازد پی روزی به هر در
اگر رزاق می دانست حق را
نمی دید از طمع این طعن و دق را
برو این هر سه خو از خود رها کن
به حسن ظن توکل بر خدا کن
که حسن ظن تو بر فضل یزدان
غنی سازد تو را از انس و از جان
کند در هر دو گیتی کامکارت
هماره فضل یزدان سازگارت
شَرُّ وُزَراتِکَ مَنْ کانَ لِلْاَشْرارِ قَبْلَکَ وَزِیراً، وَ مَنْ شَرِکَهُمْ فِی الْاَثامِ فَلا یَکُونَنَّ لَکَ بِطانَهً، فَاِنَّهُمْ اَعْوانُ الْاَثمَهٍ، وَ اِخْوانُ الظَّلَمَهِ، وَ انْتَ واجِدً مِنْهُمْ خَیْرَ الْخَلَفِ مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ ارائِهِمْ وَ نَفادِهِمْ، وَ لَیْسَ عَلَیْهِ مِثْلُ اصارِهِمْ وَ اَوْزارِهِمْ مِمَّنْ لَمْ یُعاوِنْ ظالِماً عَلی ظُلْمِهِ وَ لا اثِماً عَلی اِثْمِهِ. اُولئِکَ اَخَفُّ عَلَیْکَ مَؤِونَهً، وَ اَحْسَنُ لَکَ مَعِونَهً، وَ اَحْنی عَلَیْکَ عَطْفاً، وَ اَقَلُّ لِغَیْرِکَ اِلْفاً. فَاتَّخِذْ اُولئِکَ خاصَّهً لِخَلَواتِکَ وَ حَفَلاتِکَ.
ثُمَّ لْیَکُن اثَرُهُمْ عِنْدَکَ اَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقَّ لَکَ، وَ اَقَلَّهُمْ مُساعَدَهً فِیما یَکُونُ مِنْکَ مِمّا کَرِهَ اللهُ لِاوْلیائِهِ، واقِعاً ذلِکَ منْ هَواکَ حَیْثُ وَقَعَ.
شریرانند آنان از وزیران
که بودند از تو سابق با شریران
شریک جرم آن اشرار بودند
به هرجور و شرارت یار بودند
برادر خوانده ی ظلام گمراه
گنهکاران بدفرجام بد راه
نباید با تو ایشان یار باشند
نباید محرم اسرار باشند
چه ایشان خوی بدکاران گرفتند
اعانت بر ستمکاران گرفتند
تو نیکوتر خلف ز ایشان بدست آر
که هم با حزم باشد هم نکوکار
بود صاحب نفاذ و رأی و تدبیر
بری از وزر و از عصیان و تزویر
نه یاری کرده باشد ظالمی را
نه همراهی گناه عاصمی را
که گر زین گونه مردم برگزینی
سوای مردمی زایشان نبینی
نیاید بر تو از ایشان گرانی
مهیا در وفا و مهربانی
نیامیزند با بیگانگانت
نهان دارند اسرار نهانت
از این مردم به خلوت جای ده جای
بدین خاصان همی محفل بیارای
از ایشان آن که حق گوید به تلخی
پسندیده ترت باید ز برخی
کذلک آن که نبود با تو رأیش
درآن چه حق نخواهد ز اولیایش
چه گر واقع شود زین گونه کاری
هوای نفس و از حق است عاری
وَ الْصَقْ بِاَهْلِ الْوَرَعِ وَ الصِّدْقِ، ثُمَّ رُضْهُمْ عَلی اَنْ لا یُطْرُوکَ، وَ لا یُبَجِّحُوکَ بِباطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ، فَاِنَّ کَثْرَهَ الْاطْراءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ، وَ تُدْنِی مِنَ الْعزَّهِ. وَلا یَکُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِیءُ عِنْدَکَ بِمَنْزِلَهٍ سَواءٍ، فَاِنَّ فِی ذلِکَ تَزْهِیداً لِاهْلِ الْاِحْسانِ فِی الْاِحْسانِ، وَ تَدْرِیباً لِاَهْلِ الْاِساءَهِ عَلَی الْاِساءهِ، وَ اَلْزِمْ کُلًّا مِنْهُمل ما اَلْزَمَ نَفْسَهُ.
به اهل و راستی و پارسایی
بکن چسبندگی و آشنایی
ریاضت دیده و آرام باشند
هماره با تو از دل رام باشند
چنان کن گر تو را مدحی بگویند
به اغراق و خوش آمد ره نجویند
نکرده باطلی بر تو نبندند
که تودل خوش کنی و ایشان بخندند
که کبر و نخوت آرد مدح بسیار
به عجب و خودپسندی می کشد کار
چه مدحی کز حقیقت دور باشد
دل ممدوح از آن مغرور باشد
نکوکاران به بدکاران میامیز
مدار این هر دو را یکسان به هر چیز
به یک میزان گر ایشان را بسنجند
ز نیکویی نکوکاران برنجند
و گر این هر دو را فرقی ندادند
گنه کاران به بدکاری بمانند
به هر کی آنچه می شاید به او ده
که بد بد بیند و نیکو نکو به
منبع: سالنمای النهج 1-5