برترین ها: محمود درویش، یکی از نامآورترین شاعران عرب
که به عنوان "شاعر ملی" فلسطینیان شهرت دارد، در اشعار غنایی خود به
مقولههای مقاومت، عشق، زندگی و مرگ میپرداخت.
«... و نگاه می کردم که چطور
زندگی از من رخت میبندد
و به دیگران داده میشود...»
این
چند بیت، مصراعهایی از یکی از آخرین شعرهای محمود درویش، شاعر پرآوازهی
عرب است که روز 9 اوت سال 2008 در بیمارستانی در ایالت تگزاس آمریکا،
"رختبربستن زندگیاش" را به نظاره نشست. هنگام مرگ، از این زندگی، 67 سال
میگذشت؛ زندگیای که از همان ابتدا با شور و شوق عشق به میهن، مبارزه علیه
بیعدالتی و تبلیغ صلح و دوستی آغاز شد.
اولین باری که محمود درویش
در شهر حیفا به زندان افتاد، 14 سال بیشتر نداشت. او با خشونت و اعمال
زور، سالها پیش از آن آشنا شده بود؛ هنگامی که پا به آستانهی 6 سالگی
میگذاشت و تازه اجازه یافته بود، به تنهایی به "کشف زندگی" برود.
در
میانهی یکی از این گشتوگذارهای روزانه در دهکدهی محل تولد خود، بروه،
ناگهان با هجوم سربازان رژیم صهیونیستی روبرو شد که با خشونتی کور هرچه سر
راه خود میدیدند، ویران میکردند و به آتش میکشیدند. پدرو مادر محمود،
ولی بهموقع "این بچهی شرور" را یافتند، مثل "بقچه"ای زیر بغل زدند و
راهی لبنان شدند.
تأثیر این رویدادهای تلخ بر زندگی و راه آیندهی
درویش، تعیینکننده بود. سفرش به مسکو در سال 1970 برای ادامهی تحصیل،
آخرین تردیدهای او را برای پیوستن به "سازمان آزادی بخش فلسطین" از میان
برداشت. در آن هنگام، اتحاد جماهیر شوروی از این سازمان، به رهبری یاسر
عرفات، حمایت تام و تمام میکرد.
محمود درویش، پس از چندی به عضویت این سازمان در آمد و تا سال 1993 در کمیتهی اجرایی آن فعالیت داشت.
"گنجشکهای بیبال"
در
همین سالها بود که نخستین مجموعهی شعرش را با عنوان "گنجشکهای بیبال"
منتشر ساخت. این مجموعه که در آن با خشمی شاعرانه، ستمی که در حق خلق
فلسطین روا میشد، به تصویر درآمدهبود، پا گذاشتن شاعری پرمایه به جهان
شعر عرب را نوید میداد. درویش با مجموعهی دوم خود با عنوان "برگهای
زیتون"، جای خود را در شعر فلسطین و جهان عرب باز کرد. انتشار شعر
"شناسنامه"، نام او را به عنوان "نمایندهی برجستهی شعر مقاومت فلسطین" بر
سر زبانها انداخت.
در
این شعر، درویش با لحنی چالشجویانه به یک افسر رژیم صهیونیستی میگوید:
«ثبت کن، من عربم/ و شمارهی شناسنامهام، پنجاه هزار». نشر آثار دیگری با
عنوانهای "اعتراض" و "مادر" او را بارها روانهی زندان کرد. در شعر
"مادر"، یک زندانی فلسطینی که نگران نان و قهوه مادرش است، با او درد دل
میکند.
این شعر، قلب و
روح مردم فلسطین را، یکشبه تسخیر کرد و جایگاه درویش را به مثابه شاعری
که درد و رنج خلق فلسطین را به گوش جهانیان میرساند، برای همیشه ثبت نمود.
درویش خود در بارهی شعر "مادر" میگوید: «این شعر، مجموعه درددلهای
شاعری است با مادرش، ولی تبدیل میشود به یک ترانهی ملی.
همیشه همین طور بوده، من چیزی جز حدیث نفس نمیگویم، ولی این حدیث نفس از دل یک حافظه گروهی بر میخیزد.»
"عشق بد اقبال"
محمود
درویش تنها در بارهی مقاومت و عشق به مام وطن، شعر نسروده است؛ کودکی،
زندگی،عشق زمینی و مرگ هم از مقولههایی هستند که در اشعار حماسی ـ غنایی
این شاعر نامی جای ویژهای دارند. نگاه درویش به این مفاهیم که به تصاویری
استعارهای تبدیل میشوند، همواره یک سان نیست.
گاه
او عشق را میستاید و گاه از آن دوری میجوید یا آن را پرخاشگرانه به
"شکنجهگر" تشبیه میکند، مثلاً در شعر "عشق بد اقبال": «... و ای عشق، ای
که عشقش می نامند/ تو کیستی که هوا را شکنجه میکنی/ و زنی را در سی سالگیش
به جنون میکشانی/ و مرا پاسدار مرمری میسازی که آسمان از گامهایش جاری
است؟/ ... عاشقی بد اقبالم/ بخواب تا رویایت را ادامه دهم/ بخواب تا
فراموشت کنم/ بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم، در سرآغاز کشتزار و آغاز
زمین از یاد ببرم/...»
سالهای تبعید
دورهی
6 سالهی تبعید درویش (1991 ـ 1996) در پاریس، برههای است که او بیش از
پیش، به فعالیتهای بینالمللی و نشر ادبیات عرب در کشورهای غربی دست
مییازد.
او که رئیس اتحادیهی نویسندگان فلسطینی است، از جمله، به انتشار
یکی از مهمترین فصلنامههای ادبی و مدرن جهان عرب، به نام «الکرمل» همت
میگمارد و همراه با "ژاک دریدا" و "پییر بوردیو"، پارلمان بینالمللی
نویسندگان را تاسیس میکند.
درویش
در سال 1996، پس از آنکه یک بار اجازه یافت برای دیدار با مادر خود به
فلسطین سفر کند، "حق اقامت دائم" در آنجا را نیز از سوی رژیم صهیونیست
کسب کرد. شاید بیماری قلبی درویش که از سال 1984 او را عذاب میداد، در
تغییر سیاست رژیم صهیونیست نسبت به وی، بیتأثیر نبوده باشد. پزشکان، قلب
او را دوبار در سالهای 1984 و 1998، جراحی کردند.
او خود در این رابطه
میگوید: «در اولین عمل، قلبم برای دو دقیقه ایستاد، به من شوک الکتریکی
دادند. ولی قبل از آن، خودم را دیدم که بالای ابرهای سپید در پرواز هستم و
تمام کودکی خود را بهخاطر آوردم و تسلیم مرگ شدم. تنها زمانی درد را حس
کردم که به زندگی برگشتم.»
فکر مرگ در زندگی
در
بازگشت به زندگی، ولی درویش فکر مرگ را کنار نگذاشت. این مقوله، همواره در
شعرهای غناییای که در آخرین دورهی کار شاعرانهاش سرود، تکرار میشود.
درویش با مرگ، با "منطقی زمینی و خونسردانه" برخورد میکند: «اگر کسی به من
میگفت:/ تا عصر خواهید مُرد/ تا آن موقع چه کار خواهید کرد؟/ نگاهی به
ساعت مچیام میانداختم/ یک لیوان آبمیوه میخوردم/ یک گاز به سیب میزدم/
مدتی طولانی خیره میشدم به مورچهای که غذایش را پیدا کرده/ بعد به ساعتم
نگاه میکردم/ آنقدر وقت داشتم که ریشم را بتراشم/ و بپرم توی حمام و از
ذهنم بگذرد:/ «باید خودم را برای نوشتن آراسته کنم/ پس بهتر است لباس
آبیام را بپوشم«/ تا ظهر مینشستم پشت میزتحریرم/ اما خبری از جاری شدن
کلمات رنگارنگ نمیشد/ سفید،سفید،سفید.../» نزدیک ظهر «... آخرین ناهارم را
تهیه میدیدم/بعد چرتی میزدم/ اما خروپفم
بیدارم میکرد.../ به ساعتم نگاه میکردم/ وقت برای مطالعه بود/ فصلی از
کمدی الهی دانته را میخواندم...
... و نگاه می کردم که چطور
زندگی از من رخت میبندد
و به دیگران داده میشود...»