وقتی، کمی بعد از شروع فیلم، ماری، که احمد را از فرودگاه برداشته است، از پارکینگ با دنده عقب خارج میشود. بازگشتی به عقب است که از همان ابتدا نوید فاجعه را میدهد و فرهادی هوشمندانه این صحنه را به عنوان فیلم پیوند میزند. آغازی که میگوید عقبرفتن خطرناک است. برگرداندن خطرناک است. گذشته خطرناک است. این جملهها، آخرین سطرهای نقد منتقد نشریهٔ گاردین دربارهٔ گذشته، آخرین فیلم فرهادی، است. همین چند جمله نشان میدهد حتی منتقدان بزرگ جهان هم وجه روانشناختی پررنگ فیلم را گرفتهاند. مگر میشود فیلمی درباره درگیربودن ذهن با گذشته باشد و روانشناختی نباشد؟ اما فقط درگیری با گذشته نیست که فیلم را روانشناسانه کرده است. به نظر میرسد فرهادی، با وجود همهٔ انتقادهای سینمایی که به این فیلمش شده است، در روانشناسی شخصیتهایش در هر فیلم بالغانهتر عمل میکند. در این چند سطر میخواهیم ظرافتهای روانشناختی گذشته را مرور کنیم. ظرافتهایی که آن قدر به زندگی شبیهاند که آنها را ساده میبینیم. اما این سادگی خیلی سخت به دست میآید.
ماجرای فیلم همان است که گاردین اولین بار لو داده بود. زنی، در آستانهٔ میانسالی، در فرودگاه با چشم دنبال کسی میگردد. کسی که چند لحظه بعد میبینیم مردی است با چهرهٔ آشنای ایرانی. با لبخوانی چیزی که زن میگوید و ما هم مثل مرد از پشت پارتیشنهای شیشهای فرودگاه آن را نمیشنویم بهسختی میشود نام مرد را دانست. «امت» که همان احمد خودمان است. زن، که نامش ماری است، با مرد آشناست. اما نه آن قدر آشنا که حتی بشود حدس زد روزگاری زن و شوهر بودهاند. کمکم میفهمیم احمد برای چه آمده است. چهارسال است که یکیشان در تهران زندگی میکند و یکی در حومهٔ پاریس، اما طلاق قانونی نگرفتهاند. حالا مرد به دعوت زن آمده است تا طلاقشان را ثبت کنند. زن دو بچه دارد، بچههایی که کمکم میفهمیم بچههای احمد نیستند. بچههای همسر اول ماری هستند. حالا یک نفر دیگر هم به این بچهها اضافه شده است. فواد که از نامش نمیشود حدس زد عرب است یا ایرانی. کمکم میفهمیم او بچهٔ سمیر است. مردی عرب که مورد تازهٔ ازدواج ماری است.
در این بلبشو جدایی و آشنایی، بیننده اولش فکر میکند محور داستان احمد و ماری هستند. اما اصل داستان در جای دیگری است. ماری دختر نوجوانی دارد به نام لوسی. در همان مسیر بین فرودگاه و خانهٔ ماری متوجه میشویم بین ماری و لوسی مشکلی پیش آمده است. ماری میگوید شبها دیر میآید خانه و از احمد میخواهد با او صحبت کند. کمکم میفهمیم مشکل لوسی چیست. او از سمیر خوشش نمیآید. لوسی میگوید سمیر زنی دارد که به خاطر خودکشی در کماست. ماری میگوید خودکشی زن سمیر به خاطر افسردگی بوده است. اما لوسی میگوید خودکشی زن سمیر به خاطر این بوده که از رابطهٔ عاشقانه این دو خبردار شده است.
بیشتر از این داستان را لو نمیدهیم. تنش داستان همین جاست. موقعیتی که هم خانوادهٔ ماری به صورت موقت از هم میپاشد، هم به فرهادی اجازه میدهد دغدغههای همیشگیاش را نمایش دهد: رویارویی با مرگ عزیزان، پیچیده و مهمبودن اخلاق و نسبی بودن همهٔ راهحلها.
رویارویی با مرگ انجامنشده
این دغدغهها هم روانشناختی هستند و هم فلسفی. از نظر روانشناختی فرهادی همیشه مرگ عزیزان را در مبهمترین و پیچیدهترین شکلش مطرح میکند. در «دربارهٔ الی» تا آخرین لحظهٔ فیلم نمیدانیم الی مرده است یا نه، اگر مرده خودکشی کرده یا به خاطر نجات بچه خودش را به آب انداخته است، در «جدایی نادر و سیمین» کسی مرده است که هنوز نامی ندارد؛ بچهای در شکم زنی خدمتکار. این بار هم نمیدانیم بچه به خاطر هلدادن نادر، مرد صاحبکار، مرده یا به خاطر تصادف در خیابان. در «گذشته» موقعیت از همیشه پیچیدهتر است، هنوز کسی نمرده، زن سمیر در آستانهٔ مرگ روی تخت بیمارستان در کماست و نشانههای امیدوارانهای از ادامهٔ زندگی نشان میدهد و از همه مهمتر این که او خودش خودش را به کما برده است؛ با یک خودکشی نمایشگرانه جلو چشم فواد پنجساله.
وقتی زنی به خاطر خودکشی در کماست، منطبقشدن با شرایط جدید به این راحتی نیست. سمیر در ظاهر نشان میدهد میخواهد در زمان حال زندگی کند و گذشته را فراموش کند. اما کنارآمدن با چنین گذشتهای به این آسانی نیست. این «مشکل»بودن رویارویی با مرگ مبهم عزیزان را فرهادی خوب درآورده است.
چه کسی سلین را کشت؟
از اواسط فیلم میفهمیم سلین داروی افسردگی مصرف میکرده است. اصلاً عامل آشنایی سمیر با ماری، خریدن داروهای ضدافسردگی از داروخانهای بوده که ماری در آن کار میکرده است. هم خوردن دارو و هم نشانههایی که بعدتر سمیر از افسردگی زنش میگوید و هم سابقهٔ خودکشی سلین در چهارسالپیش، نشان میدهد افسردگی سلین شدید بوده است. نوعی افسردگی مزمن که شروعش با بهدنیاآمدن فواد همراه است. یعنی یک افسردگی پس از زایمان که کمکم به یک افسردگی مزمن تبدیل شده است. برای همین است که فواد مادرش را دوست ندارد. برای همین است که فواد میگوید مادر دیگر مرده است؛ درواقع آرزو دارد مادر مرده باشد. برای همین است که فواد «پایین» (طبقهٔ همکف مغازهٔ خشکشویی پدرش که مادرش آن جا جلو چشم فواد مایع ظرفشویی خورده و خودکشی کرده است) را دوست ندارد. تا نام فواد وسط است بگوییم که در یک سکانس دیگر فیلم هم فواد بهخوبی روانشناسی شده است؛ وقتی او دلیل ترک موقت خانهٔ ماری را به اذیتکردن خودش (احساس گناه)، آمدن احمد (احساس تنفر همراه با حیرت) یا این که لوسی از پدرش بدش می آید (احساس گنگی و تعارض بین پدر خوب و پدر بد)، نسبت میدهد.
بله! این افسردگی شدید میتواند هر کسی را به هر بهانهای به خودکشی وادارد. این فرضیهٔ احمد، ماری و سمیر است. برای ماری و سمیر این فرضیه آرامبخشتر است. چون اگر بخواهند قبول کنند به خاطر رابطهٔ عاشقانهشان، سلین خودکشی کرده است عذاب وجدان میگیرند. چیزی که روانشناسها به آن «ناهماهنگی شناختی» میگویند. احمد اما نفعی ندارد. او به خاطر تجربهٔ زیستهاش- افسردگی چهارسالپیش خودش که او را به برگشت به ایران واداشت- قبول دارد افسردگی میتواند آدمها را به فکر خودکشی بیندازد. تجربه نشانههای افسردگی او را به طرف فرضیهٔ دوم سوق داده است. انگیزهٔ دوم او برای پذیرفتن این فرضیه آرامکردن لوسی است؛ تنها کسی که به فرضیهٔ مقابل اصرار دارد، این که سلین به خاطر خبردارشدن از رابطهٔ عاشقانهٔ سمیر و ماری خودش را به آن شکل فجیع کشته است. فرضیه وحشتناکی که هر چه فیلم جلوتر میرود درستی و نادرستیاش همزمان پررنگ میشود. فرضیهای که پایان نسبتاً باز فیلم آن را نه تأیید میکند و نه رد.
چه کسی ماجرا را جمع کرد؟
احمد، مردی که از ایران آمده است، بعد از چهارسال به قول خودش وارد یک زندگی میشود که همه جایش را کثافت برداشته است. احمد خود اصغر فرهادی است. مردی که دغدغهٔ اخلاقمندی دارد و بهسادگی از کنار مسائل اخلاقی نمیگذرد. نادر در جدایی نادر از سیمین از این لحاظ شبیهترین آدم به احمد است. اما احمد فقط قضاوت نمیکند. او در روند ماجرا دخالت میکند. اوست که به همسر سابقش و شوهر همسر سابقش میگوید چرا لوسی از سمیر بدش میآید. اوست که به لوسی اصرار میکند برای رهایی از عذاب وجدان اعتراف کند چه کاری کرده است؟ در نهایت با این مداخلهها همه چیز به حالت اولش برمیگردد؛ به حالت قبل از آشنایی سمیر و ماری. اما آیا راهحلهای احمد درست است؟ آیا راهحلهای احمد اخلاقی است؟ آیا خود این راهحلها مشکلساز نیست؟ به قول لوسی «یعنی حالا دیگه همه چی درست شد؟ یعنی حالا دیگه حالم خوبه؟»