ماهان شبکه ایرانیان

اَذکار اَربعه

یادداشتی درباره‌­ی "الفبای مردگان"

الفبای مردگان / رمان / هادی خورشاهیان / نشر نیلوفر ۱۳۹۵/ نامزد جایزه ی "جلال آل احمد" ( کتاب سال داستان ۱۳۹۶)

یادداشتی درباره‌­ی "الفبای مردگان"

 "هادی خورشاهیان" از آن دست نویسنده‌­هایی است که زیاد می‌نویسد. آنچه از خروجی آثارش در حیطه­‌های مختلف پیداست، نشان از دغدغه‌­ای دارد که ریشه در گذشته­‌های دور دوانده است. او را از اواخر دهه­‌ی هفتاد می­‌شناسم. آن روزگار که روزنامه‌ها با طیف­‌های فکری متفاوت و گستره­‌ی وسیع انتشار، مجالی برای نسل جوان تازه به میدان آمده پدید آورده بود. محیط‌­هایی برای شعرخوانی، داستان خوانی و چاپ مجلّه‌­های وزین در حوزه‌­ی ادبیات، نمایشگاه‌­ها و جوایز داستانی، به وجود آمدن فضاهایی همچون سرای اهل قلم در نمایشگاه بین‌المللی و در عین حال حضور بهترین و شناخته­‌شده­‌ترین داستان‌­نویس‌­ها و شاعران آن زمان. کسانی که حضورشان برای نسل جوان، سرشار از انگیزه بود.

 تقریباً اوّلین تصاویری که از این شاعر و نویسنده در ذهن دارم، در چنین مکان‌­هایی بخصوص در جلسات داستان­‌خوانی مجلّه­‌ی کارنامه بود. او اوّلین کارهایش را چاپ کرده بود و سخت پیگیر. به نحوی که این دیدارها تنها به جلسات داستان و نقد داستان  مجلّه­‌ی کارنامه ختم نشد و ادامه‌­اش را اتّفاق‌­ها رقم می‌­زدند. مثلاً فلان جلسه‌ی نقد شعر یا آن انجمن نقد و بررسی کتاب یا نشست­‌های مختلف ادبی در دفاتر روزنامه‌­ها، هفته‌­نامه‌­ها و هر کجا که خبری از ادبیات بود، "هادی خورشاهیان" یکی از کسانی بود که با دست پر و سرشار از سخن برای بحث و جدل آن جا حاضر بود. حالا شاهد این مدّعا تعداد آثاری است که در این یک دهه و اندی سال خلق و روانه­‌ی بازار کرده است. بازاری که گاه در اوج بوده و قوس صعودی داشته و در سال‌­هایی نیز به دست‌­انداز در افتاده و سیر نزولی داشته است، امّا در تمام این زمان‌ها خورشاهیان به جای سکوت یا مرعوب موقعیت شدن، تنها و تنها با تمرین و تکرارهایی که از همان سال­ها آغاز کرد، به مفهوم حرف‌ه­ای کلمه به خلق داستان‌­هایش ادامه داد و مجموعه داستان "باشد ایستگاه بعدی" را در سال 1381 منتشر کرد. به‌نوعی تا پایان دهه‌­ی هشتاد، بیش تر انرژی­‌اش را صرف داستان کوتاه و در کنارش نوشتن مقاله و یادداشت و پژوهش و نقد و نظر می‌­کند.

 تقریباً هفت سال بعد از مجموعه داستان "باشد ایستگاه بعدی"، " تا صدای ربابِ پای قطار" منتشر می‌شود و به طور ویژه‌­ای توجّه قصّه‌نویس‌­های هم‌نسل اثر را جلب می­‌کند. به فاصله­‌ی بسیار کمی "از خواب می­‌ترسیم" منتشر می­‌شود. این زمان دقیقاً مصادف است با اوّلین تلاش­‌های نویسنده برای ورود به دنیای شگفت‌­انگیز و البته سخت رمان‌­نویسی. او به همان ریتم رمان قبلی به فاصله‌ی کم تر از یک سال با رمان "من هومبولتم" 1390 خود را به عنوان رمان‌نویسی دغدغه‌­مند معرّفی می­‌کند. زمانی پرکاری "خورشاهیان" بین همکارانش مثال‌­زدنی بود، به نحوی که در یک بازه‌­ی زمانی پنج‌­ساله، چهار کتاب روانه­‌ی بازار می‌­کند. رمان "من کاتالان نیستم" 1391 و مجموعه داستان‌های "هزار توی خواب­‌های من" 1392 و "سرهنگ زندان یحیی" 1395 و "کشوری که شکل چکمه است" 1395. حالا با تمام این تفاسیر در همان  سال 1395 به نحوی همراه با انتشار دو مجموعه داستان، سوّمین رمانش را هم  روانه­‌ی بازار  می­‌کند.

 "الفبای مردگان" به‌نوعی نشان از باب تازه‌­ای در آثار او دارد. به جرأت می­‌توان گفت، در حین خوانش رمان "الفبای مردگان" به وضوح متوجّه­ پختگی زبان و لحن روایتش می‌­شوی. به نحوی آن ضرباهنگ سریع رمان­‌های "من هومبولتم" و "من کاتالان نیستم" را که چهار پنج سال قبل­تر از "الفبای مردگان" در آمده‌اند، دیگر در این کار نمی­‌بینی.

 در این جا زبان روایت زاییده­ی موقعیت راوی است. در کارهای قبلی نیز جایگاه راوی و انگیزه­‌های روایت مشخّص بودند، امّا به نحوی انگار به شیوه­ای پازل وار این نشانه‌ها کنار هم به شکل شکیلی چیده شده‌­اند، در صورتی که در "الفبای مردگان" این پازل نه به وسیله­‌ی راوی قصّه­‌ی داستان یا به مدد کمک­‌های خود نویسنده، همان­‌طور که در کارهای بسیاری از نویسندگان همین نسل می­‌بینیم، بلکه شرایط به نحوی شروع می‌­شود و رفته رفته ساخته می­‌شود که هنوز به نیمه‌­ی داستان نرسیده، این مخاطب است که خود را در نقش مهندس پازل پاشیده‌­ی داستان می­‌بیند.

 این اتّفاق دقیقاً در دل متن، یعنی در جغرافیای متن تنیده شده است. کتاب "الفبای مردگان" که در واقع خود چند کتاب است، در کل شامل چهار سرفصل اصلی است و در هر فصل تعداد تیترهای هر بریده، نسبت به آنچه در جهان قصّه اتفاق می‌­افتد، معرّفی و نام­گذاری می‌­شود.

 رمان "الفبای مردگان" دارای چند کد و نشانه است. به این معنی که خود راوی، یعنی یکی از راویان اصلی، بارها به نقل از راوی دیگری که پدرش باشد، با تأکید می­‌گوید که "الفبای مردگان" پراکنده، به نوعی ناکامل و کاملاً متفاوت است با الفبایی که در مدرسه فرا می گیرید.

 راوی از آن لحظه که خودش را شناخته یا لااقل هر آنچه طبق روایتش در بستر اثر، آنچه از کودکی­هایش به یاد دارد، خوانش سنگ‌­قبرهایی است که حروف‌شان شبیه الفبای فارسی است، امّا قابل خوانش نیست. در واقع  نکته ی کلیدی این جاست که هر کسی نمی­تواند بخواندشان بلکه وقتی قابل خواندن است که خواننده صاحب دانش خاص "الفبای مردگان" باشد.

 به جرأت می­‌گویم که رمان "الفبای مردگان" انباری ا­ست از طرح و ایده که به راحتی می­‌توان با دنبال کردن هر یک از اشخاص اصلی و فرعی و همچنین رخدادهای روایی داستان به چند داستان بلند دیگر نیز رسید. اگر اندکی دقیق‌تر به این رمان بنگرید، متوجّه می­‌شوید که بدون استثناء در هر یک از قسمت­‌ها که با حروف الفبا مشخّص می شوند، در هر بخش شخصی تازه وارد داستان می­‌شود. در واقع وقتی از نیمه‌­ی فصل دوّم یا "عنصر دوّم آبانْ آب" رد می‌شوید، داستان بیش تر شبیه صحنه­‌ی تئاتر می­‌شود. هرچند در بطن متن به این حالت نمایش گونه بودن کائنات اشاره می­‌شود، امّا شباهت اثر به نمایش، به خاطر ورود و خروج­‌های آدم‌­هایی ا­ست که تعدادشان در همان بخش، کاتالیزور و ضامن پیشرفت قصّه و روایت داستان می­شود و البته بعضی نیز در همان جای اوّلین حضورشان در داستان به نظر اصلاً اضافه می آیند که بود و نبودشان هیچ نقشی در روند و حتّی چینش اشیاء یا آکساسوار صحنه‌ها ندارد، امّا همان فرد یا چند نفر که این حالت رها شده و اضافی را ایجاد می­‌کنند، چنان در آخر داستان در تمام کردن و فرود ساختاری قصّه ی داستان نقش اساسی ایفا می کنند که اصلاً در جایی مخاطب با همان که در میانه‌­ی داستان نپسندیده و به واسطه­‌ی حضور آن شخص، مثلاً از آن صفحه یا از آن قسمت سرسری گذشته باشد؛ با این تلنگر، دوباره برمی گردد به جایی که او وارد داستان شده و آن­جاست که با کشف جزئیات تازه، پس از این که یک بار هم از آن عبور کرده و نفهمیده؛ داستان برای مخاطبش احساس بسیار لذّت بخشی از کشف و شهود ایجاد می­کند. اصلاً این احساس کشف و شهود یکی از برگ‌­های برنده­ی "الفبای مردگان" است.

 ابعاد گوناگون "الفبای مردگان" مجال بیان جزء به جزء و تحلیل تمام اشخاص یا موقعیت ها را به این مقال نمی­‌دهد، امّا چند نکته وجود دارد که به هیچ‌عنوان نمی‌­توان ناگفته از کنارشان گذشت. یکی از این موارد، نحوه­‌ی تقسیم‌­بندی هر فصل و میان فصل­‌هاست. دیگر استفاده از اسامی مکان‌های واقعی برای ایجاد همذات­‌پنداری بیش­تر بین متن و مخاطب، هرچند اثر در عین این ارجاع­‌ها، باز هم جهان خودش را خلق می­‌کند. مثلاً صحبت از مسجد پارک نهج­‌البلاغه می‌­کند که برای درصدی از مخاطبان احتمالی، آشنا باشد، امّا آنچه نویسنده یا راوی روایت می­‌کنند، هیچ ربطی به آن مکان نداشته باشد. یا تصویری از آن جا ارایه ندهد. داستان با "عنصر اوّل خردادْ خاک" آغاز می شود. شروع داستان دقیقاً آن جاست که ناصر به قول خودش از اسب، یعنی از روی دیوار می‌افتد، خاکی و خسته، در به در از دزدی برگشته، شیء دزدیده شده را به دلیلی که در آغاز نامعلوم است به شریک دزدی­اش نمی­دهد و همین آغاز تعقیب و گریزهای ناصر است که هر لحظه از در و دیوار هم می­‌خورد. روایت "الفبای مردگان" در تمام چهار فصل اوّل شخص است، حتّی جایی که روایت در دل روایت است به واسطه­ی کتابی که آتوسا از کتابفروشی می­خرد؛ حتّی در کتاب "زندان مردگان" که در دل "الفبای مردگان" خلق می­شود نیز به همان شیوه­ی اوّل شخص پیش می­رود. بعد از "زندان مردگان" که آتوسا با تلنگرهای مادر ناصر که کتاب "مهیار دمشقی" یا "فیروز مشرقی" را برایش می‌فرستد و همان، دختر را میل می‌­دهد به سمت کتاب خواندن که از آن جمله "آواز کشتگان"، "سمفونی مردگان" و "زندان مردگان" را از کتابفروشی می‌خرد و اوّل همه با حس همذات پنداری اثر آن را می‌خواند. هرچه در فصل اوّل از اسب افتادن و در خاک غلطیدن و نابودی زندگی ناصر و آتوسا و اطرافیان­شان را می­‌بینیم، درگیری‌هایی که با بنیامین، نوچه‌­هایش، باقر، کاظم، نادمی و زکریا و دیگر کسانی که به نوعی مدام در گیرودار جدل و ستیز با یکدیگرند؛ در پایان این قسمت ناصر به کوه می‌­زند و با اوج گرفتن به سمت قلّه، پس از عبور از کنار چند نفر که در ظاهر بی‌­ربط می نمودند، به سمت قلّه­‌ی کوه‌­ها می‌رود و فصل اوّل با شانزده حرف به پایان می­‌رسد.

 نکته­ی جالب در فصل دوّم یا همان "عنصر دوّم آبانْ آب" این است که هرچه در فصل اوّل در دل تنش و درگیری و کلاهبرداری و دزدی عبور کردیم، در فصل دوّم واقعاً منِ مخاطب احساس آرامش بیش­تری نسبت به فصل اوّل یا خردادْ خاک داشتم. راوی این فصل آتوساست که حالا زن داوود پسرخاله­اش شده با دو بچّه و این یعنی گذر زمان از فصل اوّل به دوّم و تا آن جایی از ناصر می­داند که منِ مخاطب در فصل "خردادْ خاک" آگاهی دارد. در این فصل مادر ناصر کتابی را برای آتوسا می­فرستد به نام شعرهای "مهیار دمشقی" یا "فیروز مشرقی" و همین شعرخوانی­‌ها آتوسا را به سمت کتاب خواندن سوق می­‌دهد. تا آن جا که از کتابفروشی طبق راهنمایی فروشنده سه کتاب به نام‌­های "آواز کشتگان"، "سمفونی مردگان" و "زندان مردگان" می خرد و شب که همه­ی اهل خانه در خواب هستند، در بطن آرامش کتاب "زندان مردگان" نوشته­ی "هادی خورشاهیان" را به همراه مخاطب در ده بخش می­خواند. در واقع در "زندان مردگان" نوشته­‌ی "هادی خورشاهیان" که توسّط آتوسا خریداری می­‌شود، در ده فصل ذیل عنوان ده سلّول، رفته رفته پرده از رخدادهایی برداشته می­‌شود که شخص ناصر را به نوعی به حاشیه می‌­برد و رفته رفته با روایت­‌های شخصی به نام کریم، ناصر به نوعی دوباره روایت پدرش را آغاز می کند. این بار حتّی آدم­‌هایی که توی کوه در پایان فصل اوّل می بینیم، رفته رفته حضور معناداری پیدا می کنند. در واقع در فصل سوّم یا "عنصر سوّم آذرْ آتش"، رمان "الفبای مردگان" با منطق­هایی که در دو فصل قبل به شکل پلکانی چیده است، به نوعی مخاطب را به واسطه­‌ی رمز و رازهای الفبای ارواح، وارد روایتی به ظاهر متافیزیکی می­‌کند. مثلاً آن گاه که پدر ناصر در جوانی با دیدن دختر دمشقی در بیابان، وارد رابطه با از ما بهتران می­شود و حتّی سعی می­کند بین متن "الفبای مردگان" و رمان "زندان مردگان" ارتباطی بینامتنی پیدا کند که البته خالق هر دو داستان نویسنده می­‌شود و به نوعی این شکل داستانی پازل وار یکدیگر را تکمیل می‌­کنند، بسیار ایده­‌ی بکری است که در این جا بسیار ساده اجرا شده است و جالب این که در اواخر فصل آتش، وقتی دختر دمشقی، فتح اللّه را با خود می­‌برد به پایتخت، آن­جا معلوم می­‌شود که نه جن، بلکه انسانی است به نام زلیخا که خصوصیات فراانسانی نیز دارد، یا شاید از نظر فتح‌اللّه این توانایی را داشته باشد که شب­‌ها وارد داستان "هزار و یک شب" بشود و هر شب فتح‌اللّه را با خود ببرد تا وقتی یک شب تصمیم می­‌گیرد برای همیشه ساکن بغداد شود و فتح‌اللّه تنها به تهران و در آخر داستان به زندان می‌­رسد. همان زندانی که در داستان "زندان مردگان" خوانده و دیده‌ایم.

 رمان "الفبای مردگان" در عین سادگی ظاهری، بسیار روایت پیچیده‌ای دارد و به جرأت می‌­توان گفت دارای ساختمانی پست مدرن است. ساختمان پست مدرن به این معنا که تمام قواعد قصّه‌پردازی را به نحوی به کار می‌گیرد، امّا در آخر به سمت نتیجه‌­گیری اخلاقی یا به نوعی ایجاد فضایی رومانس­وار می­‌رود و در آخر باز سعی می­‌کند به لحاظ مفهومی حتّی، به سمت عالم قصّه و افسانه و مَتَل و داستان­‌های از ما بهتران برود. به نوعی همان عاقبت به‌خیری­ که در همان فصل اوّل ناصر مسئول انجام آن می‌­شود. پدر در فصل اوّل به صراحت می گوید وظیفه‌­ی اصلی ناصر، تغییر سرگذشت خودش و سرگذشت من است. یعنی به نوعی ناصر در همان حال که باید سرگذشت پرآشوب فصل اوّل را به سرانجام برساند، همان جا از جانب پدرش مأمور می شود به ساختن سرنوشت و به‌نوعی رهایی پدر و حتّی تغییر سرنوشت او؛ سال‌ها بعد مرگش.

 در فصل آخر یا "عنصر چهارم بهمنْ باد" پای دوستی به میان می‌­آید که در فصل‌­های قبل تنها نامش واگویه می­‌شود و ناصر حیران می­‌ماند که چرا در شرایط بحرانی، هیچ گاه به یاد دوست پاک و خیرخواهش نبوده است. دوستی که روزی نزدیک­ترین به یکدیگر بوده‌­اند. ناصر انگار به نوعی به سوی رستگاری و درستی می‌­رود. سبکبار در باد رها می‌­شود. رها می­شود تا برود و "الفبای مردگان" را بیاموزد و بتواند به رموزی دست یابد که سرگذشت پدرش را هم تغییر بدهد و داستان را به آخر برساند.

چند نکته­ی دیگر نیز می‌­ماند. این که "خورشاهیان" در چندین جای این اثر، نشانه یا نشانه­هایی مطرح کرده سپس رهای­شان کرده در دل صدها رخداد دیگر و در چندین صفحه بعدتر یا حتّی چند فصل بعدتر، همان نشانه کارکرد اجرایی­اش را پیدا کرده و بر جذابیت های حاشیه­‌ای داستان افزوده است که البته ایده­‌ی جذّاب، می­‌توانست زیباتر اجرا شود. یکی از این نکته­‌ها وقتی است که داستان شروع می شود و ناصر از روی دیوار باغ می­‌افتد. باغی که برای دزدی رفته. ناصر در آغاز داستان یک دزد سابقه­‌دار است. در میانه­‌ی داستان می­‌گوید وقتی در اَوان نوجوانی به پیشنهاد یکی از بزرگ­ترهای محل­مان تصمیم به رفتن به شمال گرفتیم، هیچ پولی نداشتیم و همه در همان لحظه به تنها چیزی که فکر می‌­کردیم دزدی بود. بعد می‌­گوید دزدی از باغ همسایه‌ای به نام رحمانی که فلان خصوصیت را دارد و در لابه لای این گفته‌ها، بسیار سطحی در حدّ چند جمله می­‌گوید همان آقای رحمانی که همسرش چهار سال است، از خانه باغ­شان بیرون نیامده یا اگر هم آمده کسی او را ندیده و باز می­‌گوید من همان شبی از اسب افتادم که از دیوار باغ رحمانی بالا رفتم و باز رحمانی رها می‌شود. قصّه‌­ی آدم‌های گوناگون به میان می آید از بنیامین و کاظم و باقر و تیمور و مسعود و داوود و آتوسا و مادر گرفته تا خواهرها و کریم و زلیخا و دختر دمشقی و قدرت‌اللّه و دیگران. می‌­رود تا آخرین صفحه‌­ی کتاب. می رود تا آخرین پاراگراف. و این گونه تمام می­‌شود:

 "...می­‌خواهم خودم را پیدا کنم. حالا احساس می‌­کنم بارم سنگین­‌تر از گذشته است. باید دوباره به خودم برگردم و خودم اوّلین نفری باشم که قرار است آینده‌­اش ساخته شود..."

 این­جاست که آن نویسنده یا راوی، آن ضربه‌­ی هولناکش را همچون سیلی می­‌زند بیخ گوش مخاطب. "همه­‌ی ماجرا به آن شب برمی‌­گردد. شبی که توی باغ رحمانی دیدم رحمانی سر خاک زنش نشسته است و لباس‌­های زنش را انگار تن زنش باشد روی گور زنش پهن کرده است و گریه می­‌کند. زنی که برای­مان سؤال بود چرا از خانه بیرون نمی­آید. ما شش نفر همان شب از اسب افتادیم." و راوی نسل آخر چنین ادامه می­‌دهد. کسی که گمان می‌­کند دیگر همه چیز ناصر را می داند. "با حیرت به نامه نگاه کردم. من از باغ رحمانی و ماجرای زنش هیچ­ چیز نمی‌­دانستم. هیچ چیز. ناصر شروع کرد به زمزمه کردن. احساس کردم انگار حضرت آدم است که دارد برای هابیل که نه، برای خودش مرثیه می­‌خواند."

 داستان این چنین تمام می­‌شود. یعنی نه تنها جمشید، بلکه مخاطب نیز که به گمانش اکثر علّت معلول­‌های داستان و اکثر خرده روایت‌­ها را کشف کرده، در آخر با تصویر مهیبی رو به رو می‌­شود و به واسطه‌ی اتّفاق توی باغ، درست در پایان داستان، مجموعه­‌ای از پرسش­های هولناک دوباره برایش سر باز می­‌کند.

 به عقیده‌­ی من رمان "الفبای مردگان" از نکته­‌ای به نام فقدان بازنویسی یا به نوعی اَلَک شدن یا معماری چندباره زجر می­‌کشد. به این معنا که اگر روی این اثر پرداخت‌­های بیشتری صورت می­‌گرفت، به مراتب با اثری فشرده‌­تر رو به رو بودیم که قطعاً لذّت بیش تری از کشف و شهودهای بی منطق و بامنطق‌­اش می­‌بردیم. امّا در پایان یک نکته بسیار حایز اهمیت است، زبان ساده و روان در جاهایی با روخوانی‌­های بسیار روان و هم­زمان شکل­‌گیری تک جمله‌­ها یا دیالوگ­‌های طنزی که مخاطب را با وجود نمایش همان رخداد بسیار مشعوف می‌کند. "الفبای مردگان" رمانی است بسیار پر رمز و راز و سرشار از ایده‌­هایی که شاید بتوان از هرکدام اثری جدا خلق کرد و البته بسیار شلوغ. به نوعی همان گونه که خود متن می­‌گوید و نشان می­دهد. همان­‌طور که حروف سرفصل­‌ها کاملاً پاشیده و رمزآلود هستند، کلیت ساختاری و مفهومی این اثر نیز، پیرو همین عقیده شکل گرفته است. در نهایت می­‌توان رمان "الفبای مرگان" "هادی خورشاهیان" را خواند و دوست داشت یا می­‌توان با تمام وجود دوستش داشت؛ امّا در هر صورت به هیچ عنوان نمی­‌توان ندیده‌­اش گرفت.

مهیار رشیدیان

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان