"هادی خورشاهیان" از آن دست نویسندههایی است که زیاد مینویسد. آنچه از خروجی آثارش در حیطههای مختلف پیداست، نشان از دغدغهای دارد که ریشه در گذشتههای دور دوانده است. او را از اواخر دههی هفتاد میشناسم. آن روزگار که روزنامهها با طیفهای فکری متفاوت و گسترهی وسیع انتشار، مجالی برای نسل جوان تازه به میدان آمده پدید آورده بود. محیطهایی برای شعرخوانی، داستان خوانی و چاپ مجلّههای وزین در حوزهی ادبیات، نمایشگاهها و جوایز داستانی، به وجود آمدن فضاهایی همچون سرای اهل قلم در نمایشگاه بینالمللی و در عین حال حضور بهترین و شناختهشدهترین داستاننویسها و شاعران آن زمان. کسانی که حضورشان برای نسل جوان، سرشار از انگیزه بود.
تقریباً اوّلین تصاویری که از این شاعر و نویسنده در ذهن دارم، در چنین مکانهایی بخصوص در جلسات داستانخوانی مجلّهی کارنامه بود. او اوّلین کارهایش را چاپ کرده بود و سخت پیگیر. به نحوی که این دیدارها تنها به جلسات داستان و نقد داستان مجلّهی کارنامه ختم نشد و ادامهاش را اتّفاقها رقم میزدند. مثلاً فلان جلسهی نقد شعر یا آن انجمن نقد و بررسی کتاب یا نشستهای مختلف ادبی در دفاتر روزنامهها، هفتهنامهها و هر کجا که خبری از ادبیات بود، "هادی خورشاهیان" یکی از کسانی بود که با دست پر و سرشار از سخن برای بحث و جدل آن جا حاضر بود. حالا شاهد این مدّعا تعداد آثاری است که در این یک دهه و اندی سال خلق و روانهی بازار کرده است. بازاری که گاه در اوج بوده و قوس صعودی داشته و در سالهایی نیز به دستانداز در افتاده و سیر نزولی داشته است، امّا در تمام این زمانها خورشاهیان به جای سکوت یا مرعوب موقعیت شدن، تنها و تنها با تمرین و تکرارهایی که از همان سالها آغاز کرد، به مفهوم حرفهای کلمه به خلق داستانهایش ادامه داد و مجموعه داستان "باشد ایستگاه بعدی" را در سال 1381 منتشر کرد. بهنوعی تا پایان دههی هشتاد، بیش تر انرژیاش را صرف داستان کوتاه و در کنارش نوشتن مقاله و یادداشت و پژوهش و نقد و نظر میکند.
تقریباً هفت سال بعد از مجموعه داستان "باشد ایستگاه بعدی"، " تا صدای ربابِ پای قطار" منتشر میشود و به طور ویژهای توجّه قصّهنویسهای همنسل اثر را جلب میکند. به فاصلهی بسیار کمی "از خواب میترسیم" منتشر میشود. این زمان دقیقاً مصادف است با اوّلین تلاشهای نویسنده برای ورود به دنیای شگفتانگیز و البته سخت رماننویسی. او به همان ریتم رمان قبلی به فاصلهی کم تر از یک سال با رمان "من هومبولتم" 1390 خود را به عنوان رماننویسی دغدغهمند معرّفی میکند. زمانی پرکاری "خورشاهیان" بین همکارانش مثالزدنی بود، به نحوی که در یک بازهی زمانی پنجساله، چهار کتاب روانهی بازار میکند. رمان "من کاتالان نیستم" 1391 و مجموعه داستانهای "هزار توی خوابهای من" 1392 و "سرهنگ زندان یحیی" 1395 و "کشوری که شکل چکمه است" 1395. حالا با تمام این تفاسیر در همان سال 1395 به نحوی همراه با انتشار دو مجموعه داستان، سوّمین رمانش را هم روانهی بازار میکند.
"الفبای مردگان" بهنوعی نشان از باب تازهای در آثار او دارد. به جرأت میتوان گفت، در حین خوانش رمان "الفبای مردگان" به وضوح متوجّه پختگی زبان و لحن روایتش میشوی. به نحوی آن ضرباهنگ سریع رمانهای "من هومبولتم" و "من کاتالان نیستم" را که چهار پنج سال قبلتر از "الفبای مردگان" در آمدهاند، دیگر در این کار نمیبینی.
در این جا زبان روایت زاییدهی موقعیت راوی است. در کارهای قبلی نیز جایگاه راوی و انگیزههای روایت مشخّص بودند، امّا به نحوی انگار به شیوهای پازل وار این نشانهها کنار هم به شکل شکیلی چیده شدهاند، در صورتی که در "الفبای مردگان" این پازل نه به وسیلهی راوی قصّهی داستان یا به مدد کمکهای خود نویسنده، همانطور که در کارهای بسیاری از نویسندگان همین نسل میبینیم، بلکه شرایط به نحوی شروع میشود و رفته رفته ساخته میشود که هنوز به نیمهی داستان نرسیده، این مخاطب است که خود را در نقش مهندس پازل پاشیدهی داستان میبیند.
این اتّفاق دقیقاً در دل متن، یعنی در جغرافیای متن تنیده شده است. کتاب "الفبای مردگان" که در واقع خود چند کتاب است، در کل شامل چهار سرفصل اصلی است و در هر فصل تعداد تیترهای هر بریده، نسبت به آنچه در جهان قصّه اتفاق میافتد، معرّفی و نامگذاری میشود.
رمان "الفبای مردگان" دارای چند کد و نشانه است. به این معنی که خود راوی، یعنی یکی از راویان اصلی، بارها به نقل از راوی دیگری که پدرش باشد، با تأکید میگوید که "الفبای مردگان" پراکنده، به نوعی ناکامل و کاملاً متفاوت است با الفبایی که در مدرسه فرا می گیرید.
راوی از آن لحظه که خودش را شناخته یا لااقل هر آنچه طبق روایتش در بستر اثر، آنچه از کودکیهایش به یاد دارد، خوانش سنگقبرهایی است که حروفشان شبیه الفبای فارسی است، امّا قابل خوانش نیست. در واقع نکته ی کلیدی این جاست که هر کسی نمیتواند بخواندشان بلکه وقتی قابل خواندن است که خواننده صاحب دانش خاص "الفبای مردگان" باشد.
به جرأت میگویم که رمان "الفبای مردگان" انباری است از طرح و ایده که به راحتی میتوان با دنبال کردن هر یک از اشخاص اصلی و فرعی و همچنین رخدادهای روایی داستان به چند داستان بلند دیگر نیز رسید. اگر اندکی دقیقتر به این رمان بنگرید، متوجّه میشوید که بدون استثناء در هر یک از قسمتها که با حروف الفبا مشخّص می شوند، در هر بخش شخصی تازه وارد داستان میشود. در واقع وقتی از نیمهی فصل دوّم یا "عنصر دوّم آبانْ آب" رد میشوید، داستان بیش تر شبیه صحنهی تئاتر میشود. هرچند در بطن متن به این حالت نمایش گونه بودن کائنات اشاره میشود، امّا شباهت اثر به نمایش، به خاطر ورود و خروجهای آدمهایی است که تعدادشان در همان بخش، کاتالیزور و ضامن پیشرفت قصّه و روایت داستان میشود و البته بعضی نیز در همان جای اوّلین حضورشان در داستان به نظر اصلاً اضافه می آیند که بود و نبودشان هیچ نقشی در روند و حتّی چینش اشیاء یا آکساسوار صحنهها ندارد، امّا همان فرد یا چند نفر که این حالت رها شده و اضافی را ایجاد میکنند، چنان در آخر داستان در تمام کردن و فرود ساختاری قصّه ی داستان نقش اساسی ایفا می کنند که اصلاً در جایی مخاطب با همان که در میانهی داستان نپسندیده و به واسطهی حضور آن شخص، مثلاً از آن صفحه یا از آن قسمت سرسری گذشته باشد؛ با این تلنگر، دوباره برمی گردد به جایی که او وارد داستان شده و آنجاست که با کشف جزئیات تازه، پس از این که یک بار هم از آن عبور کرده و نفهمیده؛ داستان برای مخاطبش احساس بسیار لذّت بخشی از کشف و شهود ایجاد میکند. اصلاً این احساس کشف و شهود یکی از برگهای برندهی "الفبای مردگان" است.
ابعاد گوناگون "الفبای مردگان" مجال بیان جزء به جزء و تحلیل تمام اشخاص یا موقعیت ها را به این مقال نمیدهد، امّا چند نکته وجود دارد که به هیچعنوان نمیتوان ناگفته از کنارشان گذشت. یکی از این موارد، نحوهی تقسیمبندی هر فصل و میان فصلهاست. دیگر استفاده از اسامی مکانهای واقعی برای ایجاد همذاتپنداری بیشتر بین متن و مخاطب، هرچند اثر در عین این ارجاعها، باز هم جهان خودش را خلق میکند. مثلاً صحبت از مسجد پارک نهجالبلاغه میکند که برای درصدی از مخاطبان احتمالی، آشنا باشد، امّا آنچه نویسنده یا راوی روایت میکنند، هیچ ربطی به آن مکان نداشته باشد. یا تصویری از آن جا ارایه ندهد. داستان با "عنصر اوّل خردادْ خاک" آغاز می شود. شروع داستان دقیقاً آن جاست که ناصر به قول خودش از اسب، یعنی از روی دیوار میافتد، خاکی و خسته، در به در از دزدی برگشته، شیء دزدیده شده را به دلیلی که در آغاز نامعلوم است به شریک دزدیاش نمیدهد و همین آغاز تعقیب و گریزهای ناصر است که هر لحظه از در و دیوار هم میخورد. روایت "الفبای مردگان" در تمام چهار فصل اوّل شخص است، حتّی جایی که روایت در دل روایت است به واسطهی کتابی که آتوسا از کتابفروشی میخرد؛ حتّی در کتاب "زندان مردگان" که در دل "الفبای مردگان" خلق میشود نیز به همان شیوهی اوّل شخص پیش میرود. بعد از "زندان مردگان" که آتوسا با تلنگرهای مادر ناصر که کتاب "مهیار دمشقی" یا "فیروز مشرقی" را برایش میفرستد و همان، دختر را میل میدهد به سمت کتاب خواندن که از آن جمله "آواز کشتگان"، "سمفونی مردگان" و "زندان مردگان" را از کتابفروشی میخرد و اوّل همه با حس همذات پنداری اثر آن را میخواند. هرچه در فصل اوّل از اسب افتادن و در خاک غلطیدن و نابودی زندگی ناصر و آتوسا و اطرافیانشان را میبینیم، درگیریهایی که با بنیامین، نوچههایش، باقر، کاظم، نادمی و زکریا و دیگر کسانی که به نوعی مدام در گیرودار جدل و ستیز با یکدیگرند؛ در پایان این قسمت ناصر به کوه میزند و با اوج گرفتن به سمت قلّه، پس از عبور از کنار چند نفر که در ظاهر بیربط می نمودند، به سمت قلّهی کوهها میرود و فصل اوّل با شانزده حرف به پایان میرسد.
نکتهی جالب در فصل دوّم یا همان "عنصر دوّم آبانْ آب" این است که هرچه در فصل اوّل در دل تنش و درگیری و کلاهبرداری و دزدی عبور کردیم، در فصل دوّم واقعاً منِ مخاطب احساس آرامش بیشتری نسبت به فصل اوّل یا خردادْ خاک داشتم. راوی این فصل آتوساست که حالا زن داوود پسرخالهاش شده با دو بچّه و این یعنی گذر زمان از فصل اوّل به دوّم و تا آن جایی از ناصر میداند که منِ مخاطب در فصل "خردادْ خاک" آگاهی دارد. در این فصل مادر ناصر کتابی را برای آتوسا میفرستد به نام شعرهای "مهیار دمشقی" یا "فیروز مشرقی" و همین شعرخوانیها آتوسا را به سمت کتاب خواندن سوق میدهد. تا آن جا که از کتابفروشی طبق راهنمایی فروشنده سه کتاب به نامهای "آواز کشتگان"، "سمفونی مردگان" و "زندان مردگان" می خرد و شب که همهی اهل خانه در خواب هستند، در بطن آرامش کتاب "زندان مردگان" نوشتهی "هادی خورشاهیان" را به همراه مخاطب در ده بخش میخواند. در واقع در "زندان مردگان" نوشتهی "هادی خورشاهیان" که توسّط آتوسا خریداری میشود، در ده فصل ذیل عنوان ده سلّول، رفته رفته پرده از رخدادهایی برداشته میشود که شخص ناصر را به نوعی به حاشیه میبرد و رفته رفته با روایتهای شخصی به نام کریم، ناصر به نوعی دوباره روایت پدرش را آغاز می کند. این بار حتّی آدمهایی که توی کوه در پایان فصل اوّل می بینیم، رفته رفته حضور معناداری پیدا می کنند. در واقع در فصل سوّم یا "عنصر سوّم آذرْ آتش"، رمان "الفبای مردگان" با منطقهایی که در دو فصل قبل به شکل پلکانی چیده است، به نوعی مخاطب را به واسطهی رمز و رازهای الفبای ارواح، وارد روایتی به ظاهر متافیزیکی میکند. مثلاً آن گاه که پدر ناصر در جوانی با دیدن دختر دمشقی در بیابان، وارد رابطه با از ما بهتران میشود و حتّی سعی میکند بین متن "الفبای مردگان" و رمان "زندان مردگان" ارتباطی بینامتنی پیدا کند که البته خالق هر دو داستان نویسنده میشود و به نوعی این شکل داستانی پازل وار یکدیگر را تکمیل میکنند، بسیار ایدهی بکری است که در این جا بسیار ساده اجرا شده است و جالب این که در اواخر فصل آتش، وقتی دختر دمشقی، فتح اللّه را با خود میبرد به پایتخت، آنجا معلوم میشود که نه جن، بلکه انسانی است به نام زلیخا که خصوصیات فراانسانی نیز دارد، یا شاید از نظر فتحاللّه این توانایی را داشته باشد که شبها وارد داستان "هزار و یک شب" بشود و هر شب فتحاللّه را با خود ببرد تا وقتی یک شب تصمیم میگیرد برای همیشه ساکن بغداد شود و فتحاللّه تنها به تهران و در آخر داستان به زندان میرسد. همان زندانی که در داستان "زندان مردگان" خوانده و دیدهایم.
رمان "الفبای مردگان" در عین سادگی ظاهری، بسیار روایت پیچیدهای دارد و به جرأت میتوان گفت دارای ساختمانی پست مدرن است. ساختمان پست مدرن به این معنا که تمام قواعد قصّهپردازی را به نحوی به کار میگیرد، امّا در آخر به سمت نتیجهگیری اخلاقی یا به نوعی ایجاد فضایی رومانسوار میرود و در آخر باز سعی میکند به لحاظ مفهومی حتّی، به سمت عالم قصّه و افسانه و مَتَل و داستانهای از ما بهتران برود. به نوعی همان عاقبت بهخیری که در همان فصل اوّل ناصر مسئول انجام آن میشود. پدر در فصل اوّل به صراحت می گوید وظیفهی اصلی ناصر، تغییر سرگذشت خودش و سرگذشت من است. یعنی به نوعی ناصر در همان حال که باید سرگذشت پرآشوب فصل اوّل را به سرانجام برساند، همان جا از جانب پدرش مأمور می شود به ساختن سرنوشت و بهنوعی رهایی پدر و حتّی تغییر سرنوشت او؛ سالها بعد مرگش.
در فصل آخر یا "عنصر چهارم بهمنْ باد" پای دوستی به میان میآید که در فصلهای قبل تنها نامش واگویه میشود و ناصر حیران میماند که چرا در شرایط بحرانی، هیچ گاه به یاد دوست پاک و خیرخواهش نبوده است. دوستی که روزی نزدیکترین به یکدیگر بودهاند. ناصر انگار به نوعی به سوی رستگاری و درستی میرود. سبکبار در باد رها میشود. رها میشود تا برود و "الفبای مردگان" را بیاموزد و بتواند به رموزی دست یابد که سرگذشت پدرش را هم تغییر بدهد و داستان را به آخر برساند.
چند نکتهی دیگر نیز میماند. این که "خورشاهیان" در چندین جای این اثر، نشانه یا نشانههایی مطرح کرده سپس رهایشان کرده در دل صدها رخداد دیگر و در چندین صفحه بعدتر یا حتّی چند فصل بعدتر، همان نشانه کارکرد اجراییاش را پیدا کرده و بر جذابیت های حاشیهای داستان افزوده است که البته ایدهی جذّاب، میتوانست زیباتر اجرا شود. یکی از این نکتهها وقتی است که داستان شروع می شود و ناصر از روی دیوار باغ میافتد. باغی که برای دزدی رفته. ناصر در آغاز داستان یک دزد سابقهدار است. در میانهی داستان میگوید وقتی در اَوان نوجوانی به پیشنهاد یکی از بزرگترهای محلمان تصمیم به رفتن به شمال گرفتیم، هیچ پولی نداشتیم و همه در همان لحظه به تنها چیزی که فکر میکردیم دزدی بود. بعد میگوید دزدی از باغ همسایهای به نام رحمانی که فلان خصوصیت را دارد و در لابه لای این گفتهها، بسیار سطحی در حدّ چند جمله میگوید همان آقای رحمانی که همسرش چهار سال است، از خانه باغشان بیرون نیامده یا اگر هم آمده کسی او را ندیده و باز میگوید من همان شبی از اسب افتادم که از دیوار باغ رحمانی بالا رفتم و باز رحمانی رها میشود. قصّهی آدمهای گوناگون به میان می آید از بنیامین و کاظم و باقر و تیمور و مسعود و داوود و آتوسا و مادر گرفته تا خواهرها و کریم و زلیخا و دختر دمشقی و قدرتاللّه و دیگران. میرود تا آخرین صفحهی کتاب. می رود تا آخرین پاراگراف. و این گونه تمام میشود:
"...میخواهم خودم را پیدا کنم. حالا احساس میکنم بارم سنگینتر از گذشته است. باید دوباره به خودم برگردم و خودم اوّلین نفری باشم که قرار است آیندهاش ساخته شود..."
اینجاست که آن نویسنده یا راوی، آن ضربهی هولناکش را همچون سیلی میزند بیخ گوش مخاطب. "همهی ماجرا به آن شب برمیگردد. شبی که توی باغ رحمانی دیدم رحمانی سر خاک زنش نشسته است و لباسهای زنش را انگار تن زنش باشد روی گور زنش پهن کرده است و گریه میکند. زنی که برایمان سؤال بود چرا از خانه بیرون نمیآید. ما شش نفر همان شب از اسب افتادیم." و راوی نسل آخر چنین ادامه میدهد. کسی که گمان میکند دیگر همه چیز ناصر را می داند. "با حیرت به نامه نگاه کردم. من از باغ رحمانی و ماجرای زنش هیچ چیز نمیدانستم. هیچ چیز. ناصر شروع کرد به زمزمه کردن. احساس کردم انگار حضرت آدم است که دارد برای هابیل که نه، برای خودش مرثیه میخواند."
داستان این چنین تمام میشود. یعنی نه تنها جمشید، بلکه مخاطب نیز که به گمانش اکثر علّت معلولهای داستان و اکثر خرده روایتها را کشف کرده، در آخر با تصویر مهیبی رو به رو میشود و به واسطهی اتّفاق توی باغ، درست در پایان داستان، مجموعهای از پرسشهای هولناک دوباره برایش سر باز میکند.
به عقیدهی من رمان "الفبای مردگان" از نکتهای به نام فقدان بازنویسی یا به نوعی اَلَک شدن یا معماری چندباره زجر میکشد. به این معنا که اگر روی این اثر پرداختهای بیشتری صورت میگرفت، به مراتب با اثری فشردهتر رو به رو بودیم که قطعاً لذّت بیش تری از کشف و شهودهای بی منطق و بامنطقاش میبردیم. امّا در پایان یک نکته بسیار حایز اهمیت است، زبان ساده و روان در جاهایی با روخوانیهای بسیار روان و همزمان شکلگیری تک جملهها یا دیالوگهای طنزی که مخاطب را با وجود نمایش همان رخداد بسیار مشعوف میکند. "الفبای مردگان" رمانی است بسیار پر رمز و راز و سرشار از ایدههایی که شاید بتوان از هرکدام اثری جدا خلق کرد و البته بسیار شلوغ. به نوعی همان گونه که خود متن میگوید و نشان میدهد. همانطور که حروف سرفصلها کاملاً پاشیده و رمزآلود هستند، کلیت ساختاری و مفهومی این اثر نیز، پیرو همین عقیده شکل گرفته است. در نهایت میتوان رمان "الفبای مرگان" "هادی خورشاهیان" را خواند و دوست داشت یا میتوان با تمام وجود دوستش داشت؛ امّا در هر صورت به هیچ عنوان نمیتوان ندیدهاش گرفت.
مهیار رشیدیان