روزنامه سازندگی: رمان های زندگی نامه ای یکی از گونه های پر مخاطب ادبیات داستانی هستند و خوانندگان معمولا استقبال خوبی از آنها میکنند. دلایل زیادی وجود دارد برای این اقبال، با خواندن رمان میتوانند به تصویری از شخصیت مورد نظر برسند و او را بشناسند. اما رمان چنین رسالتی ندارد و الزامی به پایبندی جز به جز زندگی حقیقی شخص ندارد.
بلکه این روایت نویسنده است از شخصیتی واقعی که بدل به شخصیتی داستانی شده و در این مسیر باید چیزهایی از او کم شود و چیزهایی دیگر اضافه شود. پس طبیعی است رمانی که میخوانیم عینا زندگی نامه نباشد و حتی ممکن است نویسنده سرنوشت و پایان را هم به کل تغییر هد، چرا که رمان نوشتهایست خلاقانه.
یکی دیگر از دلایل استقبال مخاطب از چینن آثاری به اهمیت و جنجال در زندگی فرد بر میگردد. فروغ فرخزاد شاعری مهم و اثرگذار بود و اشعار پنج دفترش در ذهن بسیاری از مخاطبان ادبیات حاضر است و جایگاهی جدی دارد برای اهل ادبیات. او حتی مخاطب عام را هم جذب قدرت کلماتش کرده و افست کارهایش همچنان پرفروشاند. از طرفی زندگی خصوصی او هم جذابیت خودش را داشت.
او زنی پیش رو بود در دهههایی که ایران تازه داشت راه تجدد را طی میکرد و بعد گذشت بیش از نیم قرن از درگذشتش، هنوز دربارهی شعر و زندگی خصوصیاش حرف زده میشود. مهمترینش رابطه او با ابراهیم گلستان بود که بعد سالها و با انتشار چند نامه و مصاحبه های گلستان تا حدی پرده برداشته شد از این ارتباط.
پس طبیعی است فروغ موردی جذاب باشد برای خواننده و «ترانه مرغ اسیر» که چند روز است به فارسی ترجمه شده، احتمالا با استقبال مواجه میشود. اما رمانی که یاسمین درزنیک نوشته، رمانی پر نوسان است و بیش از حد وام دار جهان بیرون. رمان در تکههایی بسیار جذاب و دقیق میشود و حتی پایانی درخشان دارد. اما در شخصیت پردازی و نقطه عطف داستانی ضعف دارد و عملاً اتفاقی در داستان نمیافتد و حادثه های واقعی خود به خود رخ میدهند و در دل رمان سیری طی نمیشود که به آن برسیم.
درزنیک کیست؟
یاسمین درزنیک متولد 1352 در تهران است و تنها پنج سال در ایران زندگی کرد و همراه با خانواده به آمریکا مهاجرت کردند. او در دانشگاه، ادبیات داستانی خواند و در ادامه از دانشگاه پرینستون دکترای ادبیات انگلیسی را اخذ کرد و چند سالی است در دانشگاه هنر کالیفرنیا ادبیات و نویسندگی خلاق تدریس میکند. او با رمان «دختر خوب: خاطرات پنهانی مادرم» مطرح شد و کتاباش در فهرست پرفروش هایی که نیویورک تایمز ارائه میدهد قرار گرفت و رماناش به سیزده زبان ترجمه شد. همین استقبال باعث شد خیلی ها منتظر رمان تازهاش باشند و شش ماه پس از انتشار، رمان جدیدش به فارسی ترجمه شد.
اتفاق خودش نمیافتد
مشکل اصلی «ترانه مرغ اسیر» در همین اتفاق های داستانی است. اتفاق در داستان نمیافتد و در جهان بیرون به وقوع پیوسته و ما تنها نظاره میکنیم آن را. از طرفی جملههای داستانی هم همین شیوه را طی میکنند و عملا سیری را دنبال نمیکنند. در صحنه ای در حمام نوشته شده «از یقه ام مرا گرفت و به سوی دوش ها کشید و به سویی پرتم کرد که لباسم از تنم درآمد!» و پس از آن تن برهنه میشود.
جمله های پشت هم هیچ ربطی به هم ندارد و معلول هم نیستند، اما نویسنده آنها را پشت هم می آورد و میگوید به سویی پرتم کرد که اتفاق میافتد. یعنی احتمالا اگر به طرف دیگری پرت میشد شاید لباسش عوض میشد! به طور کلی در دل داستان عملی رخ نمیدهد. فصلی فروغ در آسایشگاه است و نمی فهمیم دقیقا به چه شکل رفته و جزئیات رهاییاش از آنجا چه بوده. کنش باید در داستان باشد اما ما فقط قبل و بعد را به صحنه اصلی پیوند خورده میبینیم و آن هم دلیل منطقی ندارد و زحمتی برایش کشیده نشده. تنها چون واقعی بوده انتظار داریم مخاطب باید قبول کند که واقعاً چنین اتفاقی افتاده.
رمان تقریبا گاف های زیادی دارد و دقتی روی جزئیات نبوده و تنها به فکر پیشبرد داستان بوده. نوشته ای از پزشک فروغ در اولین ویزیت می آید، اما دو خط بعد میگوید از زمان پذیرش و ویزیت قبلی بهتر شده. در حالی که آن سند از اولین روز بستری فروغ میگفته. بی دقتی و سر به هوایی نویسنده آزار دهنده میشود و گویی فقط به فکر درامی جذاب بوده و از خیر جزئیات گذشته.
او تکنیک بلد است و در فصل بندیهای دقیق و منظم و برخی خرده روایت ها این را میفهمیم، اما پیوند فصل ها و جزئیات آماتور است. بحث دیگر تا حدی به ناآشنایی نویسنده با فضای ایران برمیگردد و گویی او زمان ها را با هم اشتباه گرفته. در ابتدای داستان فضایی که ساخته در خدمت داستان است و اهمیتی ندارد صداقتش. او جزئیات را در اختیار رمان گرفته. اما حفره هایی در ترسیم فضای ایران وجود دارد. مثلا بخشی از رمان در اهواز میگذرد و هیچ نمیبینیم. تهران داستان هیچ ندارد جز خیابان پهلوی که آدم های داستان هر موقع در خیابان بودند، جمله بعدی پیچیدن به خیابان پهلوی بود.
تصویر فروغ
بر خلاف خواست رمان، چهرهی فروغ به عنوان زنی عامی که چیزهایی نو دوست دارد تصویر میشود. زندگی او خیلی ساده نشان داده میشود و مدام عصیان او پر رنگ است و هر جا به مسیر حرفه ای او نزدیک میشویم یا سکوت است یا زود رد میشویم.
از زندگی اجتماعی او هم خبری نیست و ناگهان میفهمیم لیلا فرمانفرماییان به او یک سال پیش ماشینی هدیه داده. خب او این یک سال با ماشین بیرون نرفته؟ کاری نکرده؟ اگر رفته چرا هیچ اشاره ای نشده و اگر نرفته دلیلاش چه بوده؟ سوال مهم این است؛ فرض بگیریم این شخصیت اصلا فروغ نیست و به چشم پرسوناژی داستانی او را ببینیم، کی و کجا این همه خوانده و فن کسب کرده و پشتوانهی فکرش از کجا آمده؟ او مقابل چند نویسنده و کارگردان از هنر و چیستی هنر حرف میزند و تحسین میشود و از فیلم ها و رمان ها میگوید. اما اینها را کجا خوانده و کسب کرده؟ این خلاف چهرهی بدوی و دیوانهایست که زن قصه نشان میدهد. آیا علم او لدنی بوده؟
تصویری که از فروغ نشان داده میشود، تصویری مخدوش است که علیه تلاش نویسنده شکل میگیرد. نویسنده سعی میکند فروغی پیش رو بسازد و در کنارش شایعات روزنامه ها را پیش میبرد. اما در دام خودش می افتد و فروغی میسازد که دقیقا همان چیزی است که رسانه های زرد درون رمان ساخته بودند. فروغ درزنیک علیه فروغ فرخزاد میشود و تصویری مخدوش ارائه میکند.
فروغ در بوستان
اتفاق بامزه در داستان به تکه هایی برمیگردد که خوانده منتظر است ابراهیم گلستان وارد داستان شود. او وارد میشود و دقیقا همان شخصیت است و حتی نام فیلم هایش هم حقیقی است. اما نویسنده برای شخصیت او از نام مستعار استفاده کرده و او را «داریوش گلشیری» نامیده. احتمالا دست کم نام گلشیری را شنیده بوده و در بسیاری از تکه ها که تنها نام خانوادگی را می آورده حواسش به شوخی اش بوده.
ماجرای عاشق شدن فروغ و داریوش در داستان تقریبا اولین چیزی است که به ذهن میرسد. بعد از همکاری در آبادان، سفر شمال پیش می آید و شیفته شخصیت و دانش هم میشوند منظورم از «اولین چیز» خود اتفاق نیست. پروسه ای ست که خیلی دم دستی طی شده و جزئیاتی مانند مواجهه فروغ با دریای خزر برای اولین بار، به راحتی نادیده گرفته شد. اینجا ریتم این اتفاق به رمان نمیخورد و سرعت بی دلیل بالاست و جزئیات تا حدی دبیرستانی است. اگر با ماجرای عشق فروغ و پرویز شاپور در اول داستان مقایسه کنیم، میبینیم دومی زیادی ساده و اولیه است. در فقدان جزئیات داستانی میان عادات و آداب شخصیت ها، صحنه پردازی های نویسنده در چندی مورد موفق از آب در آمده.
جزئیاتی مانند صدای الا فیتز جرالد و موسیقی جز در پس زمینه که چند بار تکرار شد، از نمونه های موفق اجرای چنین جزئیاتی است. مهمانی بزرگ گلشیری و توصیف ها هم تقریبا دقیق درآمده بود و مواجهه با المان های غربی و گفت و گو دربارهشان و دعوایی که در ادامه پیش آمد درست شکل گرفته بود. همین چیزهاست که از «ترانه مرغ اسیر» رمانی پر نوسان ساخته که مدام بالا و پایین میشود.
مقایسه با رمان های فارسی
«ترانه مرغ اسیر» رمانی است متعلق به ادبیات عامه پسند آمریکا و شاید در نگاه اول متن و صحنه هایی که نویسنده ساخته بد نباشد. اما چنین فضاهایی بارها در رمان های ایرانی تجربه شده.
از جمع های روشنفکری پیش از انقلاب و فساد حکومت پهلوی و فضای وحشتی که ساواک ایجاد کرده بود، گرفته تا تصاویری از شهر تهران و چیزهایی از این دست. وقتی این رمان و صحنه هایش را با رمان های ایرانی مقایسه میکنیم میبینیم عملا شوخی است و صحنه ها بسیار ضعیف اند. شاید مخاطب آمریکایی که با فضا آشنایی ندارد، همین را بپسندد و با همین داوری کند، اما برای مخاطب ایرانی که بارها این صحنه های مشابه را خوانده اتفاقی تکراریست در کیفیتی پایین تر.
پایانی حیرت آور
نوسانات رمان تمامی ندارد و بارها خواننده را با این نکته مواجه میکند، وقتی نویسنده توانایی تکنیکی در روایت و اجرای بعضی تکه ها را دارد، چرا نتواسته کل داستان را مدیریت کند؟
«ترانه مرغ اسیر» پایانی درخشان و دقیق دارد. تصویر مرگ درخشان است و میتواند مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد. روایت راوی از لحظهی تصادف و سیر مردن فروغ و راوی پس از مرگ خوب در آمده و رمان را در پایان زنده کرده است. نکته مهم اجرای به اندزهی ایدهای خوب بود و برخلاف پاره های دیگر داستان، از مسیری که داشت منحرف نشد.
شخصیت پردازی
رمان به جای شخصیتپردازی، بخش های زیادی از این عنصر را از شخصیت بیرونی افراد وام میگیرد. اگر این آدم ها ما به ازای بیرونی نداشتند، رمان قابل خواندن نبود. چرا که همه ی آدم هایش تخت و بی عمق میشدند. آدم هایی از داستان مانند پوران، برتولوچی یا چند نویسنده و روزنامه نگاری که با نام های مستعار آمده اند از این دست هستند.
اتفاقی که در ابتدای داستان درباره پرویز شاپور هم افتاد و نویسنده از او تصویری احمق ساخته و در عین مهم بودنش به عنوان اولین عشق فروغ بلافاصله پس از ازدواج از داستان خارجش میکند. نقطه مقابل این شخصیت لیلا است که ترکیبی است از چند آدم و تا حدی بدل به پرسوناژی داستانی میشود.
اما خود فروغ هم نوسانات زیادی دارد و یک دسته نیست در قصه. در واقع نویسنده به جای ساختن فروغ داستانی (همانند کاری که با زندگیاش کرده) تکه تکه هایی را از دیده ها و شنیده ها و تصایر جمع کرده و با کولاژ کردنشان فروغ خود را ساخته و نوسان حس میشود چون فروغ رمان محصول این چیدمان است و نه شخصیت پردازی. در کنارش راوی اول شخص کمکی بوده برای قایم شدن شخصیت پردازی پشت لحن.
یکی از ضعف های اساسی داستان این است که فروغ قصه بزرگ نمیشود و همان دختر بی تجربه 16 سالهی اول رمان میماند. میشود توجیهاتی الکی آورد، اما باید شخصیت او را نه به عنوان فروغ فرخزاد که به عنوان شخصیتی در داستان که در مسیر کاریاش تغییر را میبینیم، به عنوان کسی که بدل به شاعر و هنرمندی مهم میشود، تحولش را هم میدیدیم. نه اینکه همان آدم اول داستان بماند و این همان وام گرفتن زیادی از بیرون است.
یعنی فروغ چنین شخصیتی داشته و این مسیر را رفته، به جزئیات داستانی و چگونگی این مسیر توجهی نمی کنیم و فقط به نوبت فصل ها را پیش میبریم.
گاف ها
توالی زمانی در بسیاری از تکه های رمان اصلا رعایت نشده و دلیل داستانی هم نداشته. مهمانی بزرگ داریوش گلشیری درست در روز ترور حسنعلی منصور بوده در بهمن ماه 43. بماند که فضایی که داستان شرح میدهد بیشتر شبیه تابستان است. این مورد تا حدی شاید توجیه پذیر باشد، اما اتفاق بعدیاش هرگز!
چند ماه پس از مهمانی لیلا کشته میشود و کمی جلوتر تازه به شلوغی های خرداد 42 میرسیم. ترور منصور کارکرد زیادی در داستان نداشت، جز ایست در چند چهار راه که فروغ در مسیر بازگشت از مهمانی با آنها روبرو شد و ماجرای فراری دادن رحیم برادر لیلا که اگر ترور هم نبود میشد در داستان گنجانده شود و حتی اگر ملا ماجرای رحیم نبود هم خللی در داستان وارد نمیشد. حالا چطور ممکن است چنین گاف هایی؟
نویسنده وقتی حوادث مهم را محور قرار میدهد و جایگزین محور داستانی میکند، باید رعایت کند خط سادهی زمانی را. چون شکستنش دری را باز نکرده و دلیلی برای این کار وجود نداشته و گویا صرفا میخواسته از بعضی حوادث استفاده کند. چرایی و چگونگیاش هم مهم نبوده.