ماهان شبکه ایرانیان

پیغمبر و ملوک غساسنه (غسّانیان)

در حدود ششصد سال پیش از بعثت پیغمبر اسلام (قرن یکم میلادی) از طرف سلاطین روم دولتی در قسمت شامات تأسیس شد و سلسله غسانیان از همان موقع آغاز گردید و حدود ششصد سال دوام یافت، ابوحمزه اصفهانی در کتاب «سَنِیُّ مُلُوکِ العَرَب» دربارۀ سلاطین غساسنه و مدت سلطنت هریک از ایشان بحثی کرده و بهتر از دیگران حق مطلب را ادا نموده است

در حدود ششصد سال پیش از بعثت پیغمبر اسلام (قرن یکم میلادی) از طرف سلاطین روم دولتی در قسمت شامات تأسیس شد و سلسله غسانیان از همان موقع آغاز گردید و حدود ششصد سال دوام یافت، ابوحمزه اصفهانی در کتاب «سَنِیُّ مُلُوکِ العَرَب» دربارۀ سلاطین غساسنه و مدت سلطنت هریک از ایشان بحثی کرده و بهتر از دیگران حق مطلب را ادا نموده است. بعضی از مورخین[1]عقیده دارند که بعد از واقعۀ سیل عَرِم عده ای از مردم یمن به شامات رفته در کنار چشمه ای معروف به غسان فرود آمدند و به همین مناسبت آن عده معروف به غسانیان شدند. سلطنت و پادشاهی شامات در آن موقع با قبیله ضجاعة بود. میان قبیله ضجاعة و غسان اختلاف پدید آمد و آخرین پادشاه ضجاعه که سلیخ نام داشت به دست غسانیان کشته شد. سلطنت ضجاعة منقرض شد و شخصی به نام جفنة بن عمرو بن ثعلبة سلطنت شامات را به دست آورد.

پادشاهان روم چون غسانیان را مردمی شجاع و سلحشور تشخیص دادند آنان را برای اینکه در موقع جنگ با ایران کمک رومیان باشند تقویت کردند، دولت و سلطنت غساسنه را به رسمیت شناختند و لقب پادشاهی به ایشان از طرف پادشاهان روم داده می شد. معروف ترین پادشاهان این سلسله حارث اکبر است که نزد عرب به شجاعت معروف و مشهور بوده و از سلسله غسانیان است. حارث بن ابی شمر که در عصر پیغمبر اسلام بر اردن سلطنت داشت و در شهر بصری از توابع حوران ساکن بود نیز مردی شجاع و دلیر بوده به طوری که زن ها بچه های کوچک خود را به حارث بن ابی شمر می ترساندند و می گفتند: «اُسکُت وَ إِلّا أَتَیتُکَ بِالحَارِثِ»[2]یعنی: «ساکت شو وگرنه حارث را می آورم». و از این سلسله است جبلة بن ایهم غسانی که در شام سلطنت داشت و بنابر نقلی بعد از حارث بن ابی شمر به سلطنت رسید. در سال هفتم هجری پیغمبر اسلام نامه ای به حارث بن ابی شمر پادشاه اردن نوشته و با شجاع بن وهب برای او فرستاده. اردن نام نهری است نزدیک دمشق که نصاری معتقدند حضرت مریم فرزند خود عیسی را در آب آن نهر شسته است، کشور اردن در زمان سابق جزء شامات بوده ولی پس از جنگ بین الملل از شام و فلسطین تجزیه شد و به عنوان یک امیرنشین تحت نفوذ انگلستان قرار گرفت، بعد از جنگ بین الملل دوم استقلال آن شهر اعلام شد، و اکنون اردن کشور مستقلی است که به اردن هاشمی شهرت دارد، مرکز سلطنتی آن کشور، عمان است که پنجاه هزار نفر جمعیت دارد، ولی در عصر پیغمبر اسلام مقر سلطنتی کشور اردن، بصری از توابع حوران بود که به دست خالد بن ولید فتح شد.

نامۀ پیغمبر به حارث بن ابی شمر زمامدار اردن

بسم الله الرحمن الرحیم «مِن محمدٍ رسولِ الله الی الحارث بن أبی شمر، سلامٌ علی مَن اتّبع الهُدی و آمن به و صدق، و إنّی أدعوکَ أن تؤمنَ بالله وحده لا شریک له، یبقی لکَ مُلکُکَ؛ نوشته ای است از محمد فرستاده خداوند به سوی حارث ابن ابی شمر، درود بر کسی که از هدایت و راهنمایی پیغمبران پیروی کند و ایمان آورد به محمد و او را تصدیق نماید، همانا من تو را می خوانم به سوی این که به خدای یکتا که شریک و انبازی ندارد، ایمان آوری تا ملکت برای تو باقی و برقرار بماند».[3]

سفیر پیغمبر و مسلمان شدن دربان حارث

پیغمبر اکرم چون نامه را نوشت و مهر کرد، شخصی از یارانش به نام شجاع بن وهب آن را برداشت و به سوی پادشاه اردن رفت. حارث بن ابی شمر آن موقع در غوطۀ دمشق مشغول تهیۀ مقدمات ورود قیصر روم بود، که می خواست از حمص به بیت المقدس پیاده رود و نذر خود را که در موقع جنگ با خسروپرویز نموده بود ادا کند. در این هنگام سفیر پیغمبر به بصری وارد شد و به درباره پادشاه اردن که یک مرد رومی بود گفت: من از جانب رسول خدا محمد بن عبدالله به سوی حارث رسالت دارم. دربان گفت: هرگز دست تو به حارث نمی رسد، مگر صبر کنی تا روز معینی برسد و او را ملاقات نموده و نامه را به وی دهی، سفیر پیغمبر به انتظار روز موعود مدتی در بصری توقف کرد و تدریجا با دربان انسی رابطه پیدا نمود. دربان روزی از شجاع بن وهب اوصاف و رفتار پیغمبر (ص) را می پرسید و شجاع بن وهب نیز به او خبر می داد، یک مرتبه گریه بر دربان غالب شد و گفت: به خدا سوگند در انجیل و تورات صفات و علایم پیغمبر آخرالزمان را خوانده ام و این شخص که تو از نزد وی آمده ای همان پیغمبر موعود است که به آمدن او بشارت داده شده، و همان ساعت دربان دین اسلام را قبول کرد و به سفیر پیغمبر گفت: وقتی که به مدینه برگشتی سلام مرا به پیغمبر اسلام ابلاغ کن. دربان سفیر پیغمبر را از مسلمان شدن حارث (پادشاه اردن) مأیوس می کرد و می گفت: حارث از قیصر روم می ترسد و دین اسلام را قبول نخواهد کرد و اگر از مسلمان شدن من هم باخبر گردد، مرا خواهد کشت. [4]

شخصیت شجاع بن وهب

شجاع بن وهب سفیر پیغمبر به سوی پادشاه اردن و جبله بن ایهم از اولین مهاجرین است که به حبشه هجرت کرد، در جنگ بدر و سایر غزوات اسلامی شرکت نمود و در بعضی از سریه ها (جنگ هایی که پیغمبر شخصا حضور نداشت) امیر و فرمانده لشگر بود. موقعی از طرف پیغمبر اسلام با عده ای بر قبیله هوازن حمله بردند و از ایشان غنایم فراوان به دست آوردند و به هر نفری پانزده شتر سهم رسید و در جنگ یمامه که با مسیلمه کذاب واقع شد، شرکت کرد و در همان جنگ کشته شد.[5]

 

برخورد حارث با سفیر پیغمبر

شجاع بن وهب چند روزی توقف کرد و انتظار روز موعود را داشت تا این که در آن روز پادشاه بیرون آمد، تاجی بر سر نهاده و بر تخت جلوس کرد. سفیر پیغمبر نزدیک رفت و نامه را به دست پادشاه اردن داد. حارث نامه را قرائت کرد، ولی چندان صورت خوشی نشان نداد و آن را پس از خواندن بر زمین انداخت و با کمال تبختر و تکبر گفت: «مَن یَنزِعُ مِنّی مُلکی أنا سائرٌ إلیه بالنّاس؛ کیست که مزاحم ملک و سلطنت من شود و بتواند آن را از من بستاند؟! و من با جماعتی به سوی محمد حرکت خواهم کرد»[6] پادشاه اردن برای این که شوکت و قدرت بیشتری به سفیر پیغمبر نشان بدهد، دستور داد که تمام قشون و لشگر او در حضور وی رژه روند، به همین سبب تمام سپاه و لشگر او اسب ها را نعل زدند و در حضور پادشاه اردن نمایشی مجلل و با شکوه دادند. حارث به سفیر پیغمبر گفت: برگرد به مدینه و آن چه را که دیدی به صاحب خود خبر ده و او را از قدرت و شوکت من مطلع گردان.

کسب تکلیف حارث از هرقل

حارث بن ابی شمر که یکی از دست نشانده های سلطان روم بود، هر اقدام جزئی و کاری که مربوط به او بود با سلطان روم مشورت می کرد، استقلال ارادی از خود نداشت و در هر امری از امور کشور خود تابع و مطیع سیاست و دستور دولت قوی عصر خود امپراتور روم بود، مصالح و مفاسد مملکت را همان می دانست که از پارلمان های اجانب به آن اشاره شود، نهضتش تابع نسیمی بود که از روزنه دربار روم بوزد و او را تحریک کند و سکوتش نیز بسته به گوشۀ چشمی بود که از آن مرکز شود، خواه به نفع کشور و مردم تمام شود و یا بر ضرر و بیچارگی ایشان خاتمه یابد. به هرحال، حارث بن ابی شمر (پادشاه اردن) پس از نشان دادن قدرت و شوکت خود فورا نامه ای به هرقل نوشت و به او از نامه و سفیر پیغمبر اسلام خبر داد و اجازه خواست که به قصد جنگ پیغمبر اسلام سپاهی برداشته، به مدینه رود و او را مغلوب ساخته و برگردد. هرقل که خود او هم از کسانی بود که از طرف پیغمبر اسلام نامه ای به او نوشته شده بود، رأی حارث را نپسندید و او را از این خیال فاسد برحذر داشت و در جواب نامه او نوشت که به جانب محمد حرکت مکن و فکر خود را از وی بازدار. وقتی که نامه هرقل به پادشاه اردن رسید، از تصمیم خود برگشت. سفیر پیغمبر را که در بصری توقف داشت مورد اکرام و احترام قرار داد، صد مثقال طلا به وی بخشید و به دربان او هم که مسلمان شده بود لباس و غذا داد[7] شجاع بن وهب به مدینه برگشت و قضایا را به پیغمبر اسلام گزارش داد. پیغمبر فرمود: سلطنت و مملکت پادشاه اردن نابود و زایل گشت و اسلامیت دربان را تصدیق فرمود.

عاقبت حارث و فتح بصری

حارث بن ابی شمر پس از تکبر در مقابل نامه پیغمبر سلطنتش طولی نکشید و بعد از دو سال از آن قضیه از دنیا رفت و در سال فتح مکه (هشتم هجری) جبرئیل مرگ او را به پیغمبر اسلام خبر داد و بعد از او بصری پایتخت اردن فتح شد. بصری پایتخت سابق کشور اردن از شهرهای معمور از توابع حوران بوده و همان شهری است که پیغمبر اسلام پیش از بعثت در مسافرت به شام به آن جا وارد شد و بحیرای راهب معروف که در آن جا صومعه داشت، پیغمبر اسلام را شناخت و آن موقع پیغمبر اسلام که نه سال از ولادت با سعادتش می گذشت و به اتفاق عمویش ابوطالب[8] به شام رفته بود و بحیرای راهب در سال هفتم هجری با هیأت حبشه به مدینه آمد و مسلمان شد. بصری فعلا قصبه ای که او را اسکی شام گویند و در شرق اردن واقع است حدود نود کیلومتر از دمشق به جنوب شرقی و 130 کیلومتر از بیت المقدس به طرف شمال شرقی است. بعد از فوت حارث شخصی به نام رومانوس به سلطنت کشور اردن رسید. خالد بن ولید و ابوعبیده در فتح شامات شهر بصری پایتخت سابق اردن را محاصره کردند. خالد مردم بصری را بین جزیه و قبول کردن اسلام مخیر گذاشت. رومانوس پادشاه اردن مردم را به دادن جزیه ترغیب می کرد، ولی مردم قبول نکردند و اقدام به جنگ نمودند. رومانوس مقابل خالد بن ولید آمد و گفت: من قصد جنگ ندارم و مایلم جزیه دهم. خالد گفت: اگر بدون مبارزه از میدان برگردی مردم تو را متهم می کنند، بهتر این است که مختصری با یکدیگر نبرد و مبارزه کنیم، آن گاه تو فرار کن. پس مختصر مبارزه ای به عمل آمد و رومانوس پادشاه اردن فرار کرد و به لشگر خود گفت: صلاح است که جزیه دهیم لیکن ایشان باز قبول نکردند و رومانوس را از سلطنت برکنار ساختند و شخصی دیگر به نام دیرجان به سلطنت اردن منصوب شد و به جنگ خالد آمد لکن طولی نکشید که لشگر پادشاه جدید اردن نیز شکست خورده و در قلعه ای متحصن شدند، ولی به راهنمایی رومانوس (پادشاه معزول) لشگر اسلام محلی را از دیوار قلعه نقب زده، وارد قلعه شدند و در اثر زد و خورد، دیرجان زمامدار جدید اردن به قتل رسید و شهر بصری پایتخت سابق اردن در سال 13 هجری به دست مسلمانان افتاد.[9]

جلبة بن ایهم غسانی (زمامدار دمشق)

جبلة بن ایهم غسنی آخرین ملوک از سلسلۀ غسانیان است. جبلة در دمشق سلطنت داشت[10] و بنا بر نقلی بعد از حارث بن ابی شمر به سلطنت کشور اردن رسید. درهرحال، بین مورخین مسلم است که پیغمبر اسلام به جبلة بن ایهم نامه ای نوشت و او را به دین اسلام دعوت فرمود. مطابق نقل صاحب «طبقات»[11] جبله در مقابل نامۀ پیغمبر اکرم تواضع کرد و دین اسلام را قبول کرد و نامه ای هم به پیغمبر اسلام نوشت و لکن متن نامه و همچنین نامه جبله به پیشگاه مقدس پیغمبر (ص) در تواریخ ضبط نشده است، فقط یعقوبی[12] در تاریخ خود گفته: نامه پیغمبر به جبلة بن ایهم نظیر نامه هایی بوده که به خسروپرویز و پادشاه روم و مصر نوشته شد، و شجاع بن وهب مأموریت یافت نامه را به جبلة بن ایهم برساند.

نطق شجاع بن وهب «سفیر پیغمبر» در حضور جبله

شجاع بن وهب به سوی دمشق رفت، جبله را ملاقات کرده نامه را به وی داد و از عهده رسالت و سفارت به خوبی برآمد، نطق قابل توجهی ایراد کرد به طوری که جبلة بن ایهم را تا حدی به دین اسلام راغب ساخت، و او را از متابعت مقتضیات وقت و زمان برای به دست آوردن منافع دنیوی بازداشت و گفت: «یا جبلةُ إن قومَک نقلوا هذا النبَّ من داره إلی دارهم فآوَوه و نصروه و إن هذا الدّینَ الذی أنت علیه لیس بِدینِ آبائِک و لکنّک ملکتَ الشامَ و جاورتَ الرّومَ و لو جاورتَ کِسری دِنتَ بدینَ الفُرس و إن اسلمتَ أطاعَتکَ الشّامُ و هابَتکَ الرّومُ و إن لم یفعلوا کانت لهم الدنیا و کانت لکَ الاخرةُ و قد کنتَ استبدلتَ المساجدَ بالبِیَعِ و الأذانَ بالنّاقوسِ و الجمع بالشعانین[13]و کان ما عندالله خیرٌ و أبقی؛[14]یا جبلة! همان قوم تو (انصار مدینه) این پیغمبر را از وطن خود (مکه) به شهر خودشان (مدینه) انتقال دادند، منزل و مأوی در اختیارش گذارده و نصرت و یاریش کردند؛ این دین و مرام را که تو داری دین و مسلک نیاکان تو نیست (تا تو را حس و تقلید آباء مانند سایر اعراب از متابعت محمد بازدارد) بلکه در اثر مجاورت با رومی ها و حکومت بر اهل شام آن را قبول کرده و پذیرفته ای (یعنی تظاهرات تو به نصرانیت از روی سیاست است نه از روی عقیده و دیانت) و اگر با سلاطین ایران مجاورت و آمیزش پیدا می کردی، به دین و مرام ایشان درمی آمدی (خلاصه تو تابع مقتضیات وقت و زمانی، ریاست و سلطنت به هرچه برقرار باشد و به وجود هرکس استوار گردد تو آن را می پرستی) ولی اگر حقیقتا مسلمان شوی و دین اسلام را بپذیری اهل شام هم تو را اطاعت می کنند، و سلطان روم نیز از تو حساب برده و عظمت و قدرت تو را خواهد شناخت و اگر این منظور عملی نگردد و سلطنت تو زایل شود، دنیا را از کف داده ای و لکن آخرت را به دست آورده ای، دیگران را دنیا است و تو را آخرت و عقبی است (البته از نظر قضاوت عقل این مبادله و معاوضه ضرر و زیانی نخواهد داشت) زیرا ناقوس را داده و در عوض اذان گرفته؛ وعید یکشنبه را با جمعه تبدیل کرده ای».

اظهارات جبله درباره پیغمبر

نکته قابل توجه در تمام جریانات مربوط به نامه و سفرای پیغمبر اسلام این است که هیچ یک از زمامداران بزرگ و کوچک که به وسیله نامه به سوی دین اسلام خوانده شدند، از پیغمبر اکرم و آیین پاک و کتاب آسمانیش نکوهش و بدگویی نکردند، با آن که سفرای پیغمبر در ضمن انجام مأموریت خود از مرام و مسلک زمامداران در حضور خود آنان را نکوهش نمودند و سخنان زننده و تند داشتند، از نظر جریان عادی جای آن بود که آنان هم درباره دین اسلام اظهارنظری کنند و لکن تمام اظهارات زمامداران راجع به عظمت دین اسلام بود. جبلة بن ایهم پس از استماع نطق شجاع بن وهب و آن بیانات خشن و تند در مقابل آن چنین گوید: «ای شجاع بن وهب، سوگند به خداوند که همانا من (جبلة) دوست دارم تمام طبقات مختلف بشر (از شاه و رعیت، دارا و فقیر) به دور محمد گرد آمده، از او اطاعت و متابعت کنند، همچنانی که برای پرستش و عبادت خالق زمین و آسمان اجتماع می کنند، و از این که قوم من محمد را از مکه به مدینه برده و بر وی گردآمدند و از یاری و نصرت او دریغ نکردند، خرسند شدم. قیصر در جنگ موته مرا به جنگ و مقاتله با او تحریص و دعوت کرد و لکن من اجابت نکردم، و من پیش از این در مقام تشخیص حق و باطل نبودم اکنون مهلتی ده تا درباره دین اسلام و محمد تأمل و اندیشۀ کامل به جای آورم»[15]بنابر نقل بعضی از مورخین جبله مسلمان شد، و نامه ای به پیغمبر اسلام نوشت و هدایایی هم تقدیم داشت، و لکن کثیری از نویسندگان نوشته اند که او دین اسلام را قبول نکرد و سفیر پیغمبر بدون اخذ نتیجه به مدینه برگشت.

جبلة بن ایهم و نمایندگان ابوبکر

زمامدار دمشق جبلة بن ایهم همان طوری که در رتق و فتق امور اداری و اجتماعی شامات، مطیع دستورات امپراتور روم بود، همچنان در عقیده و مرام و مسلک از سیاست وقت و نظریه پادشاه روم صرف نظر نمی کرد، منتظر بود که روزی صدای اذان اسلام از دربار روم بلند شود و او هم مسلمان و عقیده مند به قرآن گردد، و اگر گاهی به تظاهر به دین اسلام و یا تمایل به آن پیدا می کرد، آن هم نقشه ای بود که به دست دیگران و دربار روم طرح شده بود، وگرنه از خود هیچ استقلال و اراده ای نداشت. در زمان ابوبکر موقعی که سپاه اسلام به فرماندهی ابوعبیده ثقفی پدر مختار معروف عازم فتح کشور شام شد، هرقل پادشاه روم که آن روز در فلسطین توقف داشت و مردم را تحریص به جنگ می کرد، با لشگری فراوان به انطاکیه درآمد و جبلة بن ایهم لباس سیاهی دربرنمود و نذر کرد تا قشون اسلام را از تمام خاک شام خارج نسازد آن را از تن خود بیرون نکند. فرمانده لشگر اسلام (ابوعبیده ثقفی) هشام بن عاص را با جمعی به عنوان رسالت نزد پادشاه روم فرستاد، و آنان را دستور داد که اول نزد جبلة بن ایهم روند و او را به دین اسلام دعوت کنند.

هشام و همراهانش به غوطۀ دمشق (که جبله در آن جا بود) رفتند. پس از تحصیل اذن به مجلس او وارد شدند، دیدند که جبله روی تخت بسیار بلندی جلوس کرده، عده ای از رجال و بزرگان و ملوک یمن بر دور او جمعند، و تاجی بر سر دارد، ولی لباس سیاه پوشیده است. جبلة بن ایهم چون هشام را دید، اشاره کرد بنشینید. هشام و ملازمان او قدری دورتر از تخت جبله نشستند، یکی از غلامان و ندمای جبله به هشام گفت: جبلة بن ایهم می فرماید چه حاجت و مقصودی دارید؟ هشام گفت: به جبله بگو اگر با ما  قصد سخن گفتن دارد، از آن تخت بلند فرود آید و آن گاه سخن گوید. ندیم جبله موضوع را ابلاغ نمود، جبله هم آن را پذیرفت و از تخت بلند و مرتفع پایین و بر تخت دیگر که چندان ارتفاعی نداشت جلوس کرد، مسلمانان را نزدیک خود خواند؛ ایشان هم جلوتر رفته و نزدیک تخت نشستند. هشام بن عاص ابتدا آیاتی از قرآن کریم را در مجلس جبله تلاوت نمود، و پس از آن او را به دین اسلام دعوت کرده و اوضاع بهشت و دوزخ را برای او شرح داد، قسمتی از تعالیم و شعائر دین اسلام را تذکر داد و لکن جبله از پذیرفتن دین اسلام اباء کرد ولی سؤالاتی بین هشام و جبله در همان مجلس بدین ترتیب واقع شد:

هشام: ای جبله! اکنون که دین اسلام را قبول نکردی سؤال چندی دارم مرا پاسخ و جواب ده.

جبله: سؤال خود را بازگو که جواب کافی خواهی شنید.

-: مرا خبر ده این لباس سیاه را به چه منظور پوشیده ای؟ گویا هشام از موضوع سابقه داشته و به همین سبب پرسش کرد.

-: این لباس را پوشیده و نذر نموده ام تا شما را از ولایت شام بیرون نکنم آن را از تن خود بیرون ننمایم.

هشام را از گفتار جبله خنده گرفت، تبسمی کرد و گفت: به خداوند سوگند که تو را آن اندازه قدرت و نیرو نیست که ما را از این مجلس بیرون و خارج کنی، تا چه رسد به مملکت شام، قسم به خدای توانا و پروردگار جهان! هم مملکت تو را تصرف خواهیم کرد، و هم کشور پادشاه و بزرگ تو را که در روم است.

جبله گفت: مگر شما امت سمرایید؟

-: گفت: سمرا کیانند؟

-: سمراء قومی هستند که در انجیل اوصاف ایشان بدین گونه بیان شده: روزها روزه گیرند و شب ها برای عبادت و پرستش خدا برخیزند، امر به معروف و نهی از منکر کنند، دست ایشان از مشرق تا مغرب دراز باشد.

-: سوگند به خدا این اوصاف ملت اسلام است، و ما همان جماعت و قومی هستیم که از مشرق تا مغرب همه جا را تحت حکومت و سلطنت خود باید درآوریم، و هیچ شبهه و تردیدی در این امر نیست.

جبلة بن ایهم تندی و خشونت را کنار گذاشت و لحن گفتار خود را عوض کرد و گفت: آیا شما فقط به سوی من اعزام شده اید، یا برای هرقل پادشاه روم هم رسالت و پیام دارید؟

-: مأموریت و سفارت ما به سوی هر دو نفر شماست.

جبل بن ایهم چون این شجاعت و شهامت را از مسلمانان دید، گفت: صلاح در این است که شما فعلا نزد پادشاه روم روید، اگر او دعوت شما را پذیرفت و دین اسلام را قبول کرد، ما نیز دین شما را می پذیریم، اگر او اباء کرد، ما هم اباء خواهیم کرد.

هشام و همراهان او غوطۀ دمشق را ترک گفتند و به سوی انطاکیه که هرقل در آن جا اقامت داشت رهسپار شدند، چون وارد شدند نزدیک قصر سلطنتی هرقل رفتند، همگی یک مرتبه صدا به شعار اسلامی بلند کرده و گفتند: «لا اله الا الله محمدٌ رسولُ الله». از این صدا و شعار اسلامی هرقل و حضار مجلس او به وحشت افتادند، گویی که قصر و عمارت ایشان به لرزه درآمد. هشام وارد مجلس هرقل شده، او را در جلال و حشمت بزرگی مشاهده کرد و سخنانی بین او و سلطان روم واقع شد (که برای رعایت اختصار از درج آن خودداری شد) و پس از انجام مأموریت، هشام و یاران او به مدینه مراجعت نمودند و قضایا را به ابوبکر که آن روز زمامدار مسلمانان بود، گزارش دادند.

جبلة بن ایهم و عمر بن خطاب

وضع عقیده و دین جبلة بن ایهم (پادشاه دمشق) تا زمان عمر بن خطاب خلیفه دوم کاملا معلوم نیست. بعضی از مورخین مثل محمد بن سعد در «طبقات» گفته: که جبلة بن ایهم پس از رسیدن نامه پیغمبر اسلام مسلمان شد و تا زمان عمر بن خطاب بر اسلامیت خود باقی بود و جمعی برآنند که جبله مسلمان نشد ولی در زمان خلیفه دوم به مدینه آمد و اسلام را قبول کرد و طولی نکشید که مرتد شد و برگشت، چنان که شرح خواهیم داد. در زمان عمر بن خطاب، خلیفه دوم، جبلة بن ایهم غسانی خواست مسلمان شود، پیامی به عمر بن خطاب داد و از او اجازه خواست که به مدینه پایتخت اسلامی سفری کند، ملاقاتی بین او و خلیفه مسلمین به عمل آید. عمر بن خطاب از این موضوع بسیار خوشحال شد، تقاضای جبله را بدون تأمل و تردید پذیرفت و او را اِذن داد که به مدینه ورود کند. جبلة بن ایهم با تشریفات و حشمت و جلالی به اتفاق پانصد سوار از سران قبایل و رجال معروف کشوری و لشگری از شام حرکت کردند، چون نزدیک مدینه رسیدند، جبلة دستور داد همگی لباس های فاخر از حریر و ابریشم پوشیدند و زینت های مرصّع، قلاده های طلا و نقره بر اسب ها ترتیب دادند، و خود جبله تاجی بر سر نهاد و با یک جهان جلال و حشمت وارد مدینه شدند[16] مردم مدینه برای تماشای موکب همایونی جبلة بن ایهم از شهر خارج شدند و زمامدار دمشق با اتباع و وزراء و رؤساء به پایتخت اسلامی ورود کرد. جبلة بن ایهم ابتدا به حضور خلیفه دوم عمر بن خطاب رفت. خلیفه به جبلة خیر مقدم گفت و در نزد خود او را نشاند. ملاقات این دو زمامدار سیاسی (عمر بن خطاب و جبلة بن ایهم) از نظر سیاست آن روز چه انعکاسی داشته و بعد از آن چه اقدامات و تحولی پیدا شد. چیزی از تواریخ در این باره نمی توان به دست آورد، ولی هرچه بود جبلة بن ایهم اقامت در مدینه و مسلمان شدن اختیار کرد و مدتی در پایتخت اسلامی (مدینه) ماند و شعرای عرب مخصوصا حسان بن ثابت اشعار و قصایدی در مدح و ثنای جبله سروده، از صله و عطایای او بهره مند می شدند. از جمله حسان بن ثابت گفته: «للهِ دَرُّ عِصابة نادمتهم یوماً بحلق فی الزمان الأول بیض الوجوه کریمة احسابُهُم شَمّ الأنوف من الطراز الأوّل أولاد جفنَةَ حَولَ قَبرِ أبیهم قبر أب ماریةَ الکریم المفضل».[17] 

ارتداد جبله و حکم عمر درباره او

حس خودپسندی گاهی در آدمی به مرتبه ای می رسد که تمایلات و خواسته های خود را ملاک و محور هر چیزی قرار می دهد حتی قوانین موضوعه یک اجتماع و کشوری را می خواهد که تمام موارد آن طبق آرمان و خواهش های او وضع و یا مطابق میل و شهوت او اجرا شود. خلاصه مصالح اجتماعی را همه جا فدای منافع و مصالح شخصی خود می پندارد و هر ماده ای که با اغراض او سازش نداشته باشد آن را به رسمیت نشناخته و قابل اجرا نمی داند. چنان که در کشورهای بزرگ و کوچک عصر ما بسیار مشاهده و شنیده می شود که بسیاری از مواد قانون مدنی درباره کثیری از مردم تاکنون رسمیت نیافته و یا اجرا نشده است. مثلا دزدی در مملکت طبق قانون رسمی ممنوع و دزد محکوم به زندان است آن هم دربارۀ طبقه ضعیف و زیردستان، ولی اگر یکی از رجال نامی کشور دزدی کند قانون مدنی او را محترم می شمارد، و یا رشوه و رشوه خواری قدغن است لکن به شرط آن که رشوه خوار الف نباشد ویا دال نباشد و... تا هزاران ملاحظات و استثنائات که در اجرای قانون رسمی درباره افراد شده و می شود. لکن پیغمبر بزرگوار اسلام تمام طبقات و افراد را در برابر قانون اجتماعی مدنی کیفری و حقوقی مساوی و برابر دانسته و تفاوت و امتیازی بین سیاه و سفید، وضیع و شریف قایل نبود، قانون را برای همه آورد و دربارۀ همه کس آن را اجرا می کرد، همین مساوات و برابری بود که بر اعراب متکبر بسیار سنگین و دشوار بود که پس از مدت ها ریاست و استبداد و زورگویی با یک فردی که یک عمر بنده و برده بوده از نظر قانون مدنی یکسان و مساوی باشند و حق تقدم و تحکم بر کسی بدون اجازه قانون الهی نداشته باشند. و همین امر مدت ها افراد خودپسند اعراب را از مسلمان شدن بازمی داشت و یا بعد از قبول نمودن دین اسلام حاضر نبودند که قانون درباره آنان و افراد دیگر یکسان و برابر مراحل خود را طی کند، به همین دلیل هنگامی که مسؤولیت و محکومیتی از نظر قانون الهی برای آنان پیش آمد، مرتد شده و از دین خدا خارج می شدند چنان که جبلة بن ایهم غسانی به سبب اجرای یکی از دستورات و قانون اسلام مرتد شد و به سلطان روم پیوست. در یکی از سال ها که جبله در مدینه اقامت داشت به اتفاق و ملازمت عمر بن خطاب برای انجام اعمال حج به مکه رفت، هنگامی طواف بیت مردی از طایفۀ فزار غفلتا پا بر روی لباس احرام جبله گذارد. جبلة بن ایهم که مغزش هنوز از نخوت و غرور جاهلیت مملو بود برگشت و سیلی محکم بر صورت مرد فزاری زد به طوری که بینی و دندان های او را مجروح کرد و شکست و صدمه ای بر چشمش وارد آمد. مرد فزاری از مسجد خارج و شکایت نزد عمر بن خطاب برد، خلیفه نیز فورا جبله را احضار نمود و گفت: «چه سبب شد که سیلی به صورت این مرد زده و چشم او را معیوب کردی؟» جبله با نهایت نخوت و غرور اظهار کرد که مرد فزاری جامه و ازار مرا زیر پا نهاد، اگر کنار بیت خدا نبود هرآینه او را گردن زدمی! عمر بن خطاب هم که همیشه در چنین مواردی مایل بود اعمال نفوذ و قدرت کند، به جبله گفت: اکنون تو به جرم خود اقرار کردی، یا مرد فزاری را راضی کن و یا بر تو حد الهی را جاری کرده و تو را قصاص کنم مگر آن که مرد فزاری عفوت نماید. جبلة بن ایهم که هیچ وقت چنین انتظاری را از دولت اسلامی نداشت با کمال تعجب گفت: فرمان دربارۀ من چیست؟ عمر بن خطاب گفت: همان عملی است که درباره آن مرد مرتکب شدی و حکم قطعی صادر شده و قابل تبدیل و تغییر نیست.[18] جبله با نهایت شگفت گفت: آیا قصاص میان من (که پادشاهم) و این مرد مساوی است؟ عمر گفت: در اسلام برتری یکی بر دیگری جز به تقوی و فضیلت نیست، قانون نسبت به کوچک و بزرگ مملکت یکسان و برابر باشد. جبلة گفت: اگر من و این مرد فزاری در شؤون اجتماعی برابر و یکسان باشیم، به دین نصرانیت برمی گردم، زیرا که مرا گمان و امید آن بود که در اسلام عزیزتر و محترم تر از زمان جاهلیت باشم و بهتر بتوانم شخصیت خود را حفظ کرده و به امیال و خواهش نفسانی خویش نایل شوم، در این صورت که مرد عادی با من در قانون مساوی باشد به دین نصرانیت برمی گردم. عمر بن خطاب گفت: اگر چنین کنی و مرتد شوی این دفعه تو را گردن می زنم. جبله چون حکم عمر را قطعی دید تقاضای مهلت کرد و گفت: یک شب مرا مهلت ده تا در کار خویش نظری کنم. عمر گفت: باید مرد فزاری اجازه دهد که حکم قصاص او از تو تأخیر افتد، مرد فزاری جبله را یک شب مهلت داد.

فرار جبله و ندامتش از یگانه پرستی

جبله به منزل خود برگشت. تمام شب را در فکر بود که آیا خود را برای قصاص در اختیار فزاری گذارد و یا اصلا قلم به دور اسلام بکشد و به یکی از کشورهای خارج رود؟ عاقبت فکرش به این جا منتهی گشت که آتش و نار را بر عار مقدم دارد و خود را برای خوردن سیلی حاضر نکند، پس شبانه به اتفاق بنی اعمام خود به جانب قسطنطنیه (استامبول کنونی) فرار نمود و به هرقل پادشاه روم پیوست و دین نصاری را قبول کرد. هرقل از ارتداد و ورود جبلة بن ایهم بسیار خرسند شد احترام قابل توجهی را به او کرد و یکی از دوشیزه های خود را به جبلة بن ایهم تزویج کرد و شهری به نام او بنا نمود و اسرار سیاسی را با او در میان می گذاشت. جبله دین اسلام را از دست داد و به کشور خارج از اسلام و بیگانه رفت، گرچه قصر زیبا و بسیار عالی به دست آورد و مورد توجه امپراتوری روم هم قرار گرفت ولی چندی نگذشت که سخت نادم و پشیمان شد، و خود را بارها نکوهش و ملامت می کرد، از بیگانه پرستی خویش خجل و شرمنده بود، آرزو داشت که بار دیگر در خاک اسلامی و کشور قرآن با حفظ عقیده و ایمان زندگی کند، اگرچه قصر و هتل های باشکوه و مجلل را نداشته باشد. تمام مورخین این اشعار را از جبلة بن ایهم که از نهایت ندامت و تأثر او حاکی است نقل نموده اند:

«تَنَصَّرتُ بَعدَ الدّینِ مِن عار لطمة

و ما کان فیها لو صبرتُ لها ضررُ

و یا لیتَ أُمّی لَم تَلِدنی و لَیتَنی

ثویتُ أسیراً فی رَبیعةَ أو مُضَرُ

وَ یَا لَیتَ لِی بِالشَّامِ أَدنی معیشةً

أجالِسُ فیها ذاهبَ السمعِ و البصرُ

و یا لیتنی أرعی المخاضَ بقفرةٍ

و لم أنکِرِ القولَ الذی قاله عمرُ

فأدرکنی فیها لجاج و نِخوة

و بعت بها العین الصحیحة بالعِوَر؛

بعد از دین به نصرانیت برگشتم از ننگ یک سیلی؛ و اگر صبر بر آن می کردم هیچ عاری در آن نمی بود. ای کاش مادرم مرا نزائیده بود؛ و ای کاش در میان قبیله ربیعه یا مضر اسیر می بودم؛ ای کاش در شام پست ترین زندگانی را داشتم و کور و کر بودم و در بیابان گوسفند می چرانیدم؛ و حرف عمر را انکار نمی کردم؛ ولی لجاجت و غرور مرا گرفت؛ و بر چشم سالم را با چشم ناسالم عوض کردم».

جبلة بن ایهم زمامدار دمشق با آن که نزد هرقل سلطان روم منصب و مقام ارجمندی یافت، موقعیت و تجملات او را کسی نداشت ولی در این اشعار با داشتن همه تجملات آرزوی مرگ نموده، شبانی و شترچرانی در بیابان های بی آب را با حفظ ایمان به خدا و مسلمان بودن بر تمام آن شوکت و عظمت که در زیر پرچم کفر نصیب وی شد ترجیح داده است. بندگی و بردگی در کشور اسلامی را از ریاست و وزارت در دربار کفر برای خود بهتر دانسته است، کوری و کری را با بدترین زندگی از کاخ نشینی و فرمان فرمایی در محیط کفر و بیگانه و دشمنان مملکت و دین ترجیح داده است. در عوض تمام آن چه را که از دولت بیگانه نصیب او شد زندگی و معیشت ساده یک فرد مسلمان را آرزو نموده است. آری بیگانه پرستان را روزی فرارسد، که بر زشتی اعمال و کردار خویشتن واقف شوند و از ارتباط و پیوند با دستگاه کفر و اجانب چه مناظر وحشتناک و اسف آوری را مشاهده کنند که دیگر ندامت و پشیمانی آنان را سودی نرساند، فقط صفحه ننگینی از ایشان در تاریخ جهان بشریت باقی بماند، و نام آنان در میان خیانتکاران قرار بگیرد. «و یومَ یَعضُّ الظالمُ علی یدیهِ یقولُ یا لیتنی اتخذتُ مع الرسول سبیلاً و یا ویلتَی لیتنی لم أتّخذ فلاناً خلیلاً».[19]

تقاضای جبله از عمر

هر اندازه که دین اسلام پیشرفت می کرد، آزادی و عدالت نیز در میان جامعه توسعه می یافت، از نفوذ قدرت دولت های مستبد و حکومت های خودسرانه کاسته می شد، و مردم از اظهار عقیده متمکن و پیروی از دین حق آسان تر می گشت و لکن افرادی که در غیر دین اسلام دارای مقام و صاحب نفوذ بودند، چون قوانین اسلامی از تجاوز و تعدی آنان جلو می گرفت به آسانی حاضر نبودند از قانون آسمانی قرآن تبعیت نمایند، بلکه همواره در جستجوی راهی بودند که دین اسلام را قبول کنند، و به ریاست و حکومتشان هم لطمه ای نخورد، جبلة ابن ایهم در رأس این افراد قرار گرفته بود. در جنگ یرموک جبلة بن ایهم نزد عمر بن خطاب خلیفه دوم آمد، عمر او را بین قبول کردن دین اسلام و دادن جزیه مخیر نمود، ولی جبله هیچ یک را نپذیرفت، عمر گفت: پس باید نزد هرقل برگردی و در شامات توقف نکنی، جبله هم برگشت. بلاذری در کتاب «فتوح» گفته در سال 21 هجری عمیر بن سعد انصاری از طرف عمر به عنوان سفارت نزد پادشاه روم رفت، خلیفه او را دستور داد که با جبلة بن ایهم ملاطفت و مهربانی کند شاید دوباره به دین اسلام برگردد، عمیر بن سعد طبق فرمان عمر رفتار نمود، ولی جبله اقامت در دربار روم را ترجیح داد.

موقعی دیگر از طرف خلیفه دوم رسولی نزد پادشاه روم رفت و نامه ای برای او برد. سلطان روم چون پاسخ نامه را نوشت، به فرستاده عمر گفت: جبله را هم ملاقات کن، رسول عمر بن خطاب نزد جبله رفت و او را در زندگانی و تشریفات و جلال بزرگی مشاهده کرد و کنیزان و غلامان دور او را گرفته و بر تختی زرین جلوس کرده، همه گونه وسایل تعیش در دربار او آماده و مهیاست و خواننده ها، هنرپیشه ها، رقاصه ها مشغول خواندن و رقصیدن هستند. جبلة بن ایهم غسانی فرستادۀ عمر را نزدیک خود خواند و بر کرسی و تختی از طلا نشانید. فرستاده عمر از تخت پایین آمد و بر آن جلوس نکرد. جبله سبب را پرسید و او در جواب گفت: پیغمبر ما از نشستن بر تخت زرین نهی فرموده. جبله پیغمبر اسلام را مدح و ثنا کرد و بر او درود فرستاد، لکن با یک منطق نادرستی بر این دستور اعتراض کرد و به رسول گفت: «نق قلبَک مِن الدّنس و لا تبال علی ما قعدت؛ قلب خود را از آلودگی پاک کن و بر هر چیزی خواهی جلوس کن». و چون غذا آوردند، رسول عمر از خوردن غذا اِبا کرد. علت را پرسیدند، در جواب گفت: از ظرف طلا خوردن در دین اسلام ممنوع است. جبله گفت: «نق قلبَک و کُل فیما أحببتَ؛ قلب را پاک و پاکیزه کن و در میان هر چیزی که خوش داشتی غذا بخور». آن گاه پرسید عمر بن خطاب در چه حالی است؟ پاسخ داد به خیر! خوب است. جبله از سلامتی عمر مکدر شد و خوشش نیامد و پرسید مسلمانان در چه حالی هستند؟ فرستادۀ عمر بن خطاب گفت: آمار مسلمانان دو چندان شده است و روز به روز بر تعداد آنان افزوده می شود، سپس جبله را مخاطب ساخت و گفت: ای جبله تو اسلام و حقانیت آن را خوب شناختی، چرا از دین اسلام برگشتی؟! باز به سوی آیین و کیش حق برگرد. جبله گفت: ای مرد! بعد از آن همه حوادث و ارتداد و فراری؟ فرستاده عمر گفت: باکی نیست، اشخاصی هم بودند که پس از مرتد شدن و جرم زیاد نادم و پشیمان برگشتند و مورد قبول واقع شدند. جبله گفت: ای مرد! این حرف ها را واگذار؛ اگر عمر بن خطاب دختر خود را به من تزویج کند و بعد از خود هم امارت و زمامداری مسلمانان را به من دهد مسلمان می شوم، وگرنه در نصرانیت باقی می مانم. فرستاده عمر گفت: من نسبت به شرط اول برای تو ضمانت می کنم ولی زمامداری و امارت بعد از عمر را عهده دار نتوانم شد. در این جا مصاحبه و گفتگوی رسول عمر بن خطاب به پایان رسید، دنبال مأموریت خود برفت. چون به مدینه برگشت قضایا را گزارش داد. عمرگفت: کاش هردو را ضمانت می کردی. دوباره قاصدی به قسطنطنیه فرستاد و هردو شرط را در مقابل اسلام جبله برای وی تعهد کرد. نماینده عمر بن خطاب چون به قسطنطنیه رسید دید که مردم از دفن جبله بن ایهم برمی گردند.[20]به نظر نگارنده این سطور، خلیفه دوم که خلافت را در مقابل مسلمان شدن جبله به او داد و حاضر بود برای هدایت یک نفر این اندازه گذشت کند اگر خلافت را به آن کسی که پیغمبر اسلام او را در غدیرخم به تصدیق تمام علمای شیعه و سنی خلیفه و جانشینی خود ساخت واگذار می کرد برای خود خلیفه ثوابش بیشتر و برای مسلمان و اسلام نفعش زیادتر نبود؟

پی نوشت

[1] تاریخ یعقوبی، ج 1، ص 168 / العرب قبل الاسلام، ص 176

[2] تاریخ یعقوبی، ج 1، ص 168

[3] سیره حلبی، ج 3، ص 286 / سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 80.

[4] سیره حلبی، ج 3، ص 287 / سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 80.

[5] الاصابة، ج 3، ص 137 / الاستیعاب حاشیة الاصابة، ج 3، ص 158 / کامل، ج 2، ص 155-

[6] کامل ابن اثیر، ج2، ص 145

[7] سیره حلبی، ج 3، ص 387 / سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ص 81

[8] سیره حلبی، چاپ مصطفی، ج 2، ص 491

[9] دائر المعارف بستانی، ج 5، ص 460.

[10] تاریخ یعقوبی، ج 1، ص 168-

[11] طبقات، ج 1، ص 265

[12] تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 62

[13] شعانین لغت فصیح سعانین است که عید یکشنبه نصاری را گویند و به معنای پراکندگی و تفرقه هم آمده است.

[14] طبقات، ج 1، ص 265/ سیره حلبی، ج 3، ص 287 / سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 81

[15] السیرة النبویة / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 81

[16] تاریخ اعثم کوفی، ص 28 و 29 / سیره نبویه / حاشیه سیره حلبی، ج 3، ص 82 / سیره حلبی، ج 3، ص 288

[17] تاریخ یعقوبی، ج 1، ص 168.

[18] عقد الفرید، ج 1، ص 188

[19] سوره فرقان، آیه 27

[20] عقد الفرید، ج 1، ص 191 - 190.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان