شصت و هشتمین قسمت از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» زومجی، به مانند همیشه با کمترین مقدمهپردازی ممکن، سراغ صحبت راجع به چهار اثر سینمایی دیدنی از کشورهای گوناگون و در آخر هم توصیف اجمالی یکی از فیلمهای سینمای داخلی میرود. اول از همه با توجه به درگذشت کارگردان بزرگ ایتالیایی برناردو برتولوچی که The Last Emperor با 9 جایزهی اسکار تنها یکی از دستاوردهای شگفتآور سینمای او به شمار میرود، به سراغ اثری بالامرتبه از کارنامهی وی خواهیم رفت. سپس دربارهی اکشنی دربارهی جنایتها و فسادهای جریانیافته در پس چهرهی مثبت برخی از ماموران پلیس و سیاستمداران کشور برزیل حرف میزنیم و بعد از این هم نوبت به Eddie the Eagle و تازهترین ساختهی دیوید فینچر دوستداشتنی میرسد. پس بهتر است برای شروع از قبل از هر چیز به سراغ همان فیلم ایتالیایی قولدادهشده برویم که فاشیسم را جدیتر، هولناکتر و حقیقتگرایانهتر از بسیاری از کتابها و جزوهها، زیر ذرهبین خود میگیرد.
چهارمین فیلم حاضر در این لیست، یک سند چندین و چند دقیقهای دیگر برای اثبات قدرت کم مثل و مانند خالق شاهکاری سینمایی با نام Se7en، در آفرینش داستانهای جنایی و رازآلود است
The Conformist
خواه یا ناخواه باید پذیرفت که پس از مرگ و به پایان رسیدن زندگی افرادی همچون برناردو برتولوچی، به سبب شنیدن تحسینها و ستایشهایی که طرفداران قدیمیشان از آنها میکنند، احتمالا فرصتی هم برای فهم، شناخت و درک سینمای این اشخاصِ لایق احترام توسط سینماروهای تازهتر به دست میآید. فرصتی که میتواند منجر به مواجههی مخاطب با زیباییهای متفاوتتری از هنر هفتم بشود و به وسیعتر شدن طیف فیلمهای سینمایی باکیفیت در ذهن عدهی بیشتری کمک کند. در بین آثار برتولوچی، فیلمهای زیادی وجود دارند که دیدن هر کدام از آنها میتواند آوردههای بسیاری برای انواع و اقسام تماشاگران داشته باشد. اما در این بین، فیلم The Conformist اثر فوقالعادهی او که فرانسیس فورد کاپولا، مارتین اسکورسیزی، گیرمو دل تورو و بسیاری از کارگردانهای شناختهشده و بزرگ دیگر بارها نه تنها به ستایش آن که به صحبت دربارهی الهامگیریهای مستقیم و غیرمستقیمشان از آن در فیلمهای خویش پرداختهاند، احتمالا یکی از برترین گزینههای ممکن برای شروع آشنایی با سینمای شاعرانه و پرجزئیات این ایتالیاییزبانِ محترم باشد. چون چه در گستردگی مفاهیم به کار گرفتهشده برای خلق بندبند فیلم و چه در استفاده از عناصر زیباشناسانه برای سر و شکل بخشیدن به تکتک تصاویر آن، The Conformist همانقدر که برای بینندهی حرفهایتر و سینماشناس عمیق به نظر میرسد، برای مخاطب عام هم میتواند میخکوبکننده و به طرز ناشناختهای خواستنی باشد.
داستان فیلم، با محوریتِ پرداختن به مسئلهی فاشیسم و ریشههای آن، قصهی مارچلو کلریچی را در دورههای متفاوتی از زندگیاش روایت میکند. یکی از اعضای پلیس سریِ بنیتو موسولینی (رهبر فاشیسم ایتالیا) که خانوادهی نابودشدهای دارد و بعد از عضویت در این سرویس، ماموریت قتل یک شخص به خصوص را میپذیرد. ماموریتی که مطابق آن، او و همسرش جولیا به صورت ظاهری برای ماه عسل به پاریس میروند تا در آنجا مارچلو استاد سابقش در دانشگاه را که یکی از بزرگترین آنتیفاشیستهای ایتالیایی به حساب میآید و مدتها قبل به همین خاطر به فرانسه تبعید شده است، بکشد. همانگونه که پیدا است، ترکیب درگیریهای ذهنی مارچلو، تمام آنچه که در بخشبخش زندگیاش تجربه کرده است و صد التبه مواجههی او با همسر جوان مردی که قصد پایان بخشیدن به زندگیاش را دارد، طوری تمام قسمتهای فیلمنامه را به یکدیگر گره میزند که در مدتزمان تقریبا صد و ده دقیقهای فیلم، بیننده درگیر جملات بیانشده توسط همهی کاراکترهای مقابلش و درونریزیهای قابل لمس آنها بشود. برتولوچی که شخصا وظیفهی نویسندگی و کارگردانی The Conformist را برعهده داشته، در خلق اثر اقتباسشدهاش از دنیای ادبیات، آنقدر هدفمند کار میکند که مخاطبان و منتقدان زیادی گفتهاند که او با ساختهی پیچیدهاش از پس خارج شدن از زیر سایهی کتاب مرجع هم برآمده است. چون فارغ از بازیهای درخشان اکثر نقشآفرینهای حاضر در فیلم از جمله ژان-لویی ترنتینیان و استفانیا ساندرلی و حتی فارغ از کماشکالی مطلقی که در اکثر بخشهای فنی و داستانی اثر شاهدش هستیم، The Conformist تصاویر و فلسفهسراییهای تصویری بسیاری دارد که به خاطرشان هم به یک فضا-زمان حقیقی و پراهمیت در تاریخ پا میگذاریم و هم جدیتر از بیشترین انتظاراتمان، یک مسئلهی بزرگ سیاسی و اجتماعی را میشناسیم. علاوه بر تک به تک سکانسهایی که حتی اگر با حرفهایی که میزنند مخالفت کنیم، نمیتوانیم شیوههای هوشمندانهی آنها در رسیدن از فرم به معنی را بیاغراق به باد تحسین نگیریم.
Elite Squad: The Enemy Within
دو فیلم Elite Squad و دنبالهاش یعنی Elite Squad: The Enemy Within، در سادهترین بیان ممکن از آن اکشنهای سینمایی مهمی هستند که با ترسیم دورنماهای تاریک و در عین حال واقعگرایانهای از جهان امروز، به خشونت دستنخورده و وحشت حقیقی پشت هر بار کشیدن شدن ماشهی اسلحهها در سرتاسر جهان میپردازند. این فیلمها سعی میکنند با قدم نهادن به پس چهرهی همیشه دیدهشده از گروههای تروریستی و حتی ماموران پلیس در سرتاسر دنیا، به موشکافیهای خاص خودشان برسند و جهانی را که در آن نمیتوان به خوشجلوهترین افرادش هم اعتماد کرد، نشانتان دهند. قصهی سری Elite Squad، دربارهی پلیسهای فاسد، ماموران فاسد، سیاستمداران فاسد، انتقام و همهی کانسپتهای خشونتآمیز آشنایی است که پیشتر هم روی پردههای نقرهای به اشکال مشابه، حضور پیدا کردهاند.
Elite Squad: The Enemy Within، یک اکشن از سینمای برزیل است که شلیکها و جنایتهای جریانیافته در خیابانهای تاریک همین کشور را به تصویر میکشد
ولی این وسط یک نکته دربارهی اتمسفر آشنای Elite Squad وجود دارد که آن را از ساختههای مشابهش جدا میسازد. آن هم چیزی نیست جز این که ساختهی ژوزه پادیلا، یک اکشن از سینمای برزیل است که پا به خیابانهای تاریک همین کشور میگذارد. نه یک فیلم هالیوودی بزرگ که به احتمال زیاد، همیشه در تصویرسازیهایش از خشونتهای مخفی و کارهای پست جریانیافته در این منطقه، میتواند به خاطر قضاوتهای نادرست یا حتی کمبود اطلاعات، دربردارندهی کمگوییها یا اغراقهای بیش از اندازهای باشد. به همین خاطر، اینجا وقتی راوی و در ادامه کاپیتان ناسیمنتو، شما را با پلاتهای داستانی غیرمتمرکز به یک فضای باورپذیر و خوفناک میبرند، همهچیز واقعگرایانهتر، متفاوتتر و عجیبتر از اکثر آثار مشابه میشود. نتیجهاش هم آن است که این دو فیلم نه فقط تحسین مخاطبان، که تحسین داوران جشنوارههای معتبر را هم به دست آوردهاند. Elite Squad و Elite Squad: The Enemy Within، بدون شک فیلمهای بینقصی نیستند و در شخصیتپردازی و روایت داستان، دچار اشتباهات محسوسی نیز میشوند. اما اگر میخواستید آخر هفته اکشنهای تاریک و در نوع خودشان میخکوبکنندهای را تماشا کنید، تقریبا میتوانید مطمئن باشید که رویتان را زمین نمیاندازند.
Eddie the Eagle
بازی خوب تارون اگرتون و نقشآفرینی جذبکنندهی هیو جکمن در کنار او، از دلایل اصلی لایق تماشا بودن Eddie the Eagle هستند
فیلم Eddie the Eagle محصول سال 2016 به کارگردانی دکستر فلچر که داستان زندگی واقعی مایکل ادواردز برای شرکت در المپیک زمستانی سال 1988 میلادی را روایت میکند، یک قصهی دیوانهوار، آشنا و جذاب با محوریت یک شخصیت شناختهشدهی ورزشی است. یک کمدی بامزه و دلنشین که تجربهکنندهی اصلی ماجرای حقیقیاش یعنی مایکل ادواردز واقعی هم آن را وفادار به واقعیت و دربردارندهی روح دوستداشتنی قصه میداند و با بازیهای خوب، فیلمبرداری شدن در لوکیشنهای خیرهکننده و کموبیش استاندارد بودن در مابقی بخشها، تبدیل به سرگرمی یکبارهی مناسبی میشود. قصه دربارهی یکی از بازیکنان تیم ملی اسکی بریتانیا با نام مایکل ادی ادواردز است که بعد از اخراجش از تیم، به کشور آلمان میرود و آنجا مشغول تست کردن تواناییهایش در رشتهی ورزشی اسکیجامپینگ میشود. سرنوشت هم او را مقابل برونسون پری (با بازی هیو جکمن) یا به عبارت دقیقتر یک اسکیجامپر سابق میگذارد که حالا رانندهی یک ماشین برفروب است. برونسون هم بعد از این مواجهه، خیلی سریع تحت تاثیر روحیه و عزم جدی ادی برای حضور دوباره در المپیک زمستانی قرار میگیرد و به همین سبب، با تعلیم دادنش موافقت میکند. همین هم باعث میشود بازیکن تسلیمناپذیر اما قطعا حذفشده از تیم ملی، یک مسیر غیرممکن را برای حضور آلبرتای کانادا طی کند و اجرایی داشته باشد که در زمان خود، خیلیها را از ابتدا به ورزش اسکی، علاقهمند کرد! افزون بر همهی اینها، بازی خوب تارون اگرتون و نقشآفرینی جذبکنندهی هیو جکمن هم از دیگر دلایل لایق تماشا بودن Eddie the Eagle به شمار میروند.
Gone Girl
یک نمای هوشمندانه از چهرهی زنی بیگناه که مرد ظاهرا ساده ولی احتمالا دیوانهای دربارهی میلش به متلاشی کردن جمجمهی او صحبت میکند، برای کارگردانی به عجیبی دیوید فینچر، سکانس آغازین عجیبی نیست اما به اندازهی کافی سوالبرانگیز و خیلی بیشتر از اندازهی کافی، تعلیقآفرین و ارزشمند، هست. اما هنر فینچر در Gone Girl چیزی نیست جز نشان دادن حقیقت به مخاطب و جایگزین کردن آن حقیقت با یک واقعیت انکارشدهی مریض که در قالب داستانگویی سینمایی به ظاهر سرگرمکننده و بعضا ترسناک اثر، مخاطب را به یاد تمام حقیقتهای دروغین دور و برش میاندازد. Gone Girl با درخششهای مثالزدنی بن افلک و رزمند پایک، یکی از آن معدود فیلمهای پراهمیتی است که شاید کمتر حرف زدن دربارهشان موقع توصیف آنها و به همین خاطر به جان خریدن خطر کمتر دیده شدنشان توسط مخاطبانی که هنوز مست رازها و افشاگریهایشان نشدهاند، ارزش زیادی داشته باشد. چرا؟ چون گفتن کوچکترین بخشی از جزئیات داستانی این روایت هوشمندانه، خیانت به بخشبخش پازلی است که فینچر با همهی صاحبسبکیاش آن را بیاشکال، خلق میکند. Gone Gire در داستانگوییاش شخصیت و نماد را کنار هم میبیند و تلاش برای آفرینش صحیح یکی را با فراموش کردن دیگری، اشتباه نگرفته است. همین هم باعث میشود که هم قصهی سینمایی مهمی باشد، هم به خاطر کیفیت قاببندیها و تدوین خارقالعادهاش بشود همگان را به دیدن آن در بزرگترین صفحهی نمایش ممکن دعوت کرد و هم حکم معناسرایی جدی و عظیمی دربارهی دنیای خودمان را پیدا کند که در ترکیب با عملکرد بینقص اکثر اعضای تیم سازندهاش، به کمال میرسد. Gone Girl، یکی از بهترین فیلمهای رازآلود و جناییِ ساختهشده توسط یکی از برترین فیلمسازهای دوران مدرن است. اگر همین برایتان کافی نیست، من هم نیازی به دلیل آوردنِ دوباره برای اثبات ارزش تماشا و حتی بازبینیهای چندبارهاش نمیآورم.
آستیگمات
فیلم ایرانی «آستیگمات» که به تازگی و از 30 آبان ماه سال جاری، اکران خود را برای مخاطبان بالای دوازده سال آغاز کرد، اثری با کارگردانی و تهیهکنندگی مجیدرضا مصطفوی و به نویسندگی خود او در همراهی با پیام کرمی است که بعد از نمایش نداشتن در سی و ششمین دورهی جشنواره فیلم فجر به خاطر مشکلات ممیزی و محتوایی، در بخش جلوهگاه شرق جشنوارهی جهانی فجر اکران شد و از قضا استقبال خوبی هم از سوی منتقدان و بینندگان دریافت کرد. «آستیگمات» که به ادعای سازندگانش فضایی ملتهب و اجتماعی را تداعی میکند، از بازیگرانی مانند محسن کیایی، مهتاب نصیرپور، باران کوثری، هادی حجازیفر، حسین پاکدل، سیامک صفری، بهنوش بختیاری، حسام محمودی، محمد شاکری و نیکی کریمی، در گروه نقشآفرینهای خود بهره میبرد. سهراب پورناظری و روزبه رایگا به ترتیب آهنگسازی و فیلمبرداری «آستیگمات» را برعهده داشتهاند و وظیفهی تدوین فیلم هم روی دوش بهرام دهقانی و محمد نجاریان بوده است.