“دو برادر همدیگر را گم میکنند” یا به عبارت دیگر “برادر بزرگتر از برادر کوچکترش غافل میشود و او را گم میکند. سالها بعد برادر کوچک برای خودش آدم حسابی شده و دنبال برادر عزیز و مادر گریانش میگردد.”به خصوص اگر این خط داستانی قرار باشد در هند اجرا شود، این سوال مطرح است که طرحی تا این اندازه استفاده شده چطور میتواند همچنان مخاطب داشته باشد؟
«شیر/ lion» داستان گم شدن یک کودک پنج ساله در هند است. فیلم را استرالیاییها ساختهاند. ستاره مطرح دهههای پیش این کشور نیکول کیدمن هم در نقشی بسیار کوتاه و البته غمانگیز (از این جهت که چطور عمر ستارگی کوتاه است و ستاره بعد از خط افتادن صورتش باید نقش مادرشوهر ستاره جدید را بازی کند) جلوی دوربین رفته است. نیمی از فیلم در هند میگذرد (که نیمه قویتر فیلم است) و نیمی دیگر در استرالیا و جزیره تاسمانی در جنوب این کشور-قاره.
سارو کودکی با اعتماد به نفس فراوان است که در خانوادهای بسیار فقیر (شغل مادرش جابجا کردن سنگ است و آدم را یاد سیزیف میاندازد!) و البته بسیار گرم و بامحبت زندگی میکند. عاشق برادر بزرگش گودو (بعید است گودوی هندیها با تلفظ متفاوتش ربطی به بکت داشته باشد اما این اسم هم ما را یاد در انتظار گودو بودن میاندازد) است و اصرار دارد همراه او باشد. یک شب روی نیمکت خوابش میبرد و وقتی بلند میشود گودو نیست. شب در سکوت کامل است و او وارد قطاری متروک میشود و همانجا خوابش میبرد و در اتفاقی نادر (که طبعا در هند ممکن است مثل هرچیز دیگر) قطار راه میافتد و تا 1600 کیلومتر و شهر بزرگ و غولآسای کلکته در هیچ ایستگاهی توقف نمیکند. سارو پرت میشود به شهری با پلها، رودخانه، تونلها و فقری همه در ابعاد غولآسا که حتی زبان بنگالی مردمش را بلد نیست. و البته روزی همای سعادت روی شانهاش مینشیند و خانوادهای استرالیایی و البته مهربان او را به فرزندی میپذیرند.
در «شیر» همه چیز در خدمت توضیح هرچه بیشتر به تماشاگر است. وقتی سارو از خوابش در ایستگاه قطار بلند شده، ایستگاه بدون حضور کوچکترین انسانی است و صدای جیرجیرکها این سکوت را برجسته میکند. فیلم منطق واقعیتنمایی ندارد و همه چیز کمی پررنگتر از آن چیزی است که در واقعیت ممکن است وجود داشته باشد. سکوتش از سکوت عادی پررنگتر است و صدای حرکت قطار وقتی سارو در آن گیر افتاده هم صدایی بسیار پرحجم در خدمت تحت تاثیر قرار دادن تماشاگر. بله، «شیر» دنبال تحت تاثیر قرار دادن تماشاگر است و از نوع فیلمهای مینیمالیستی مورد علاقه جشنوارهها نیست. و به خصوص در نیمه اول فیلم و تا وقتی سارو هنوز به دغدغه پیدا کردن خانوادهاش نرسیده، در تاثیرگذاری حسی بر تماشاگرش بسیار موفق است.
رویدادهای فیلم همگی قابل پیشبینیاند. وقتی سارو به کلکته میرسد، زنی به او لطف بسیار میکند اما طبق کلیشه رایج این فیلمها این لطف برای فروش او به باندهای خلافکار است. سارو به صورت غریزی احساس خطر میکند و میگریزد. باز هم طبق معمول یک شهروند عادی و نیکوکار تحت تاثیر سادگی و دوستداشتنی بودن صورت او (که شاید سمپاتیکترین صورت هندی را دارد) قرار میگیرد و او را به پروشگاه میبرد و البته باز طبق معمول پرورشگاه بسیار وحشتناک است و البته باز هم طبق معمول خانواده ثروتمند از راه میرسند. همه چیز مطابق کلیشههاست و اصولا کلیشهها در جذب تماشاگر بسیار موفق بودهاند که توانستهاند کلیشه شوند. یک جاده پاخورده حتما مزیتهایی داشته که در طول زمان از یک جاده مالرو به جاده پاخورده تبدیل شده.
«شیر» فیلم آدمهای زیباست. مادر هندی و بسیار فقیر سارو واقعا زیباست. پسربچه هندی صورتی بسیار سمپاتیک دارد. بازیگر نقش جوانی او هم چهره سمپاتیکی دارد و در جذابیت رونی مارا و نیکول کیدمن هم که حرفی نیست. به خصوص وقتی فیلم در تیتراژ پایانی صحنه مواجهه واقعی (فیلم برگرفته از یک داستان واقعی است) فرزند و مادر را نشان میدهد این نکته توی ذوق میزند. آدمهای واقعی اصلا چهره ستارهگون فیلمیک را ندارند. و این واقعیت سینما و استراتژی «شیر» است. قرار است در سالن سینما همه چی باشکوهتر و تاثیرگذارتر اجرا شود. با این حال فیلم در نیمه پایانی و وقتی سارو دچار دغدغه بیپایان برگشت به سرزمین مادری شده، ریتمش کند میشود و سرعت وقایع از قرارداد ذهنی فیلم با تماشاگر کندتر میشود. این بار تماشاگر مطمئن است سارو راهی هند خواهد شد اما فیلم این اتفاق حتمی را کندتر از چیزی که باید اجرا میکند.
Post Views:
0