ماهان شبکه ایرانیان

«دختر اردوی آتش»؛ خاطرات دختران امدادگر و رزمنده

وقتی سارای ۱۷ ساله برای یاری مجروحان به کردستان رفت!

کتاب «دختر اردوی آتش» داستان دختری در سال‌های اول انقلاب را برای نوجوانان روایت می کند که قرار بود فقط یک هفته به عنوان امدادگر به استان کردستان برود ولی حوادث و اتفاق‌های آن دورهطور دیگری رقم خورد.

به گزارش مشرق، کتاب دختر اردوی آتش به قلم محمدعلی سپهر توسط نشر بیست و هفت بعثت در 240 صفحه قطع پالتویی و هزار نسخه چاپ شده است. نویسنده با قلمی روان، سفر یک هفته ای دختری 17 ساله به نام سارا را روایت می کند که در سال 1358 روانه مریوان در استان کردستان می شود. در ابتدای کتاب آمده است «این داستان بر اساس خاطرات واقعی دختران داوطلب امدادگر و رزمنده در دوران دفاع مقدس نوشته شده است.»

تمام داستان سارای امدادگر را می توان به نقل از خودش در یک جمله تعریف کرد که در صفحه 221 آمده است: قرار نبود بمونم. اومده بودم اردوی یه هفته ای امدادگری و برگردم تهران. می خواستم توی کارهای بیمارستان کمک کنم و برگردم اما موندگار شدم. اول که راه بسته بود و بعد هم نشد برگردم. داستانش طولانیه. دو نفر بودیم. دوستم، صدیقه برگشت...

امدادگری یا تامین جاده؟

سارا که دوره امدادگری دیده بود، سفارش مادرش را قبول کرد که به صورت داوطلبانه برای کمک به مجروحان درگیری های کردستان عازم غرب کشور شود اما پس از اعزام داستان تغییر می کند. ادامه داستان را از زبان خودش پی می گیریم: چند ساعت از ظهر گذشته بود که آنها را به ساختمان قرارگاه سپاه بردند. (آقای) جوانمرد مثل همیشه در پس چهره آرام و رفتار متین و قیافه مردانه اش به‌شدت درگیر به نظر می آمد و دستوراتی می داد. دخترها منتظر شدند و بعد جلو رفتند سارا پرسید: «فرمانده! کی ما رو به بیمارستان می‌برن؟» جوانمرد با تعجب نگاهی به آنها انداخت و گفت «بیمارستان می‌خواید برید چه کنید؟»

«دختر اردوی آتش» و خاطرات دختران امدادگر و رزمنده

صدیقه دست دست کرد و در حالی که نگران به چشم های فرمانده نگاه می کرد، گفت برای امدادگری و بعد به سارا اشاره کرد و ادامه داد «ما امداد گریم؛ دوره دیدیم و خودمون آموزش هم دادیم. به ما گفتن که اینجا امدادگر نیازه ما هم برای همین اومدیم.»

دل سارا هری پایین ریخت. می‌دانست پشت این سؤال فرمانده، یک گره بزرگ وجود دارد. جوانمرد رو به چگینی کرد و خیلی خشک و جدی و بی چون و چرا گفت «من امدادگر نمی خوام؛ تأمین جاده می خوام.» چگینی با حالتی که انگار خطایی رخ داده، پاسخی نمی داد. سارا و صدیقه هاج و واج آن دو را نگاه می‌کردند «یا حضرت عباس! تأمین جاده یعنی چه؟» صدیقه سقلمه ای به سارا زد و گفت «بپرس تأمین دیگه چه کاریه.» جوانمرد که متوجه شده بود، لبخندی زد و جدی گفت «شما رو برای بازرسی بدنی خانم‌های مسافر توی جاده می‌خوایم. نیروی نگهبان خانم لازم داریم‌. مردها نمی‌تونن زن‌ها رو بازرسی بدنی کنن. شما باید هر روز بِرید سر پست و زن‌ها رو بگردین، اسلحه و مهمات با خودشون نداشته باشن. از امدادگری بهتره و دردسرش هم کمتر. اگه هم زمانی امدادگر نیاز بود، به بیمارستان الله اکبر می فرستیمتون. نگران نباشین». (ص. 56)

آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق

سارا و دوستش، صدیقه در مناطق کردنشین مشغول رسیدگی به مجروحان درگیری های دشمن بودند که ناگهان شنیدند رژیم بعث عراق به کشور حمله کرده است: جوانمرد عصر به بیمارستان آمد و همه را جمع کرد. پاییز بود. او گفت «جنگ شروع شده و ارتش عراق از غرب و جنوب به خاک ایران وارد شده.» همه هاج و واج به دهان او خیره شده بودند. حس سردی زیر پوست سارا دوید و ترس در قلبش افتاد. با خودش گفت «عراق دیگر کجاست؟ با ما چی‌کار دارند؟»

وقتی سارای 17 ساله برای یاری مجروحان به کردستان رفت!

چیز زیادی راجع به عراق نمی دانست. جسته و گریخته از کتاب جغرافیا و همسایگان ایران چیزهایی ته ذهنش بود اما دقیقاً نمی دانست این کشور چه جور جایی است و چیزی هم راجع به اختلاف ایران و عراق نشنیده بود و اطلاعات کاملی نداشت. ضد انقلاب هم از این اتفاق شوم استفاده کرده و به سربازان ما بیشتر یورش می آورد.

«خواهرها و برادرها، ممکنه وظایف شما با جنگ عراق سنگین تر بشه و مجروح بیشتری به بیمارستان بیارن.» لحن جوانمرد آرام بود و شمرده حرف می زد. از چشم هایش نمی‌شد فهمید چه در سر دارد. «از اینکه بدون امکانات زحمت می‌کشین و به مجروحان رسیدگی می‌کنین از شما متشکرم. از خداوند براتون توانایی و صبر مسالت می‌کنم». (ص. 89)

چو ایران نباشد تن من مباد

سارا و صدیقه در این سفر با فراز و نشیب های بسیاری روبرو شدند و تجربیات فراوانی اندوختند؛ از امدادگری و کار در بیمارستان گرفته تا نگهبانی در هوای سرد مریوان. سرما از راه رسید. آسمان خشن و بی تعارف مریوان با برف، همه جا را سفید پوش کرد و راه‌ها مسدودتر شد. برای اولین بار سارا با دهان باز به برف‌هایی که هر کدام به اندازه پر غاز بودند و خیلی زیاد از آسمان می‌باریدند، نگاه کرد و با صدیقه کلی متعجب شدند. هر روز تعداد زیادی رزمنده را که دست یا پایشان یخ زده و سیاه شده بود، به بیمارستان می‌آوردند.

یخ زدگی‌ها بعضی وقت ها آن قدر بد می شد که امیدی به نگهداری دست و پا نبود. دکتر هر کاری می‌کرد خون در عضو حرکت نمی‌کرد. انگشتان، سیاه می‌شدند و از کار می افتادند. گرم کردن دست و پای یخ زده اشتباه بود و باید فقط با خوراندن چای یا آب گرم به بیمار اجازه می دادند عضو آرام آرام به دمای محیط اتاق برسد و خون در آن جریان یابد. سوخت هم به اندازه کافی نبود و هلی‌کوپتر هم مادامی که برف یا باران بود به مریوان نمی آمد.

«دختر اردوی آتش» و خاطرات دختران امدادگر و رزمنده

همه لباس گرم و اورکت نظامی می‌پوشیدند. نفس ها بخار می شد و سرما پوست صورت را می‌خراشید. کف راهروهای بیمارستان و سالن‌ها پر شده بود از گل و رطوبتی که با کفش ملاقات کنندگان و بقیه وارد می‌شد. کار مداوم و نگهبانی‌های نیمه‌شب آنان را ضعیف کرد. صدیقه گفت «من طاقت نگهبانی رو ندارم. توی این یخ بندون روی پشت بوم بریم و تا صبح چشم به کوچه و خیابون بدوزیم.» سارا خسته گفت «مثل اینکه پاک فراموش کردی؟ نمی بینی شهر چه وضعی داره؟

توی ترکمن صحرا یاغی ها دست به اسلحه بردن و ارتش درست کردن و از اوضاع بلبشو سوء استفاده کردن و می خوان ترکمن صحرا رو از ایران جدا کنن. توی خوزستان جنگ و بمب گذاری راه انداختن که زمین‌های نفت‌خیز رو از ایران جدا کنن. توی بلوچستان و آذربایجان و خوزستان هم با دولت در افتادن تا ایران رو تیکه تیکه کنن. چه وضعی! هر روز صد نفر کشته می‌شن. لازم باشه باید جونمون رو فدا کنیم. فقط ماییم، ببین هیچ دختر دیگه ای با این هلی کوپترها نمی‌آد تا لگنِ زیر این آدم ها رو عوض کنه یا 10 تا پله نردبوم رو هر شب بالا بره روی بوم یخ زده و تنش بلرزه از ترس گلوله. ما موندیم. فقط ما» (ص. 138)

موهای زیبای دکتر هندی

سارا علاوه بر امدادگری و کمک به دکترها و پرستارها در بیمارستان الله اکبر مریوان به خاطراتی از حملات دشمن به بیمارستان اشاره می کند که چگونه بیماران و مجروحان را به رگبار می بستند: در آن اوضاع چگینی کنار سارا آمد و با کمی خجالت آرام گفت «این خانم دکتر هندی چی کار داره می‌کنه؟» سارا که متوجه حرف او نشده بود، گفت «مریض ها رو می بینه. دکتر بیشتر به کار زن‌ها و بچه ها رسیدگی می‌کنه.» چگینی با خجالت گفت «همه بدنش معلومه، شما لطفاً بهش تذکر بده.»

راست می‌گفت؛ خانم دکتر مانند بقیه زنان هندی لباس ساری بلندی می‌پوشید و شکم و کمرش برهنه بود و برایش سرما و گرما اصلاً فرقی نمی کرد. سارا خندید و گفت «توی این اوضاع به چه چیزهایی اهمیت می‌دین! هندوها همه شون این طوری لباس می‌پوشن. کسی هم نگاه نمی‌کنه.» چگینی چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. سارا که دید این مساله داشت برای چگینی به یک موضوع ناراحت کننده تبدیل می شد، بعد از سکوت گفت «باهاش صحبت می‌کنم».

«دختر اردوی آتش» و خاطرات دختران امدادگر و رزمنده

زن هندی عجیب بود و در آن سرما معلوم نبود چرا پهلویش را نمی پوشاند. زمانی که زن‌ها لباس و موهایشان را مراقبت می‌کردند و می‌پوشاندند، او بدون نگرانی با آن ساری آبی زیبایش کارش را می‌کرد. شوهرش هم مشکلی با این موضوع نداشت. مجروحین و بیماران هم که حال و حوصله نگاه کردن به اطراف و کنجکاوی را نداشتند. صدیقه زیاد موافق نبود. آهسته گفت «شاید خوشش نیاد. ناراحت بشه و قهر کنه اینها همین طوری لباس می پوشن، لباس ملی شونه».

سارا گفت «من حرف‌های چگینی رو منتقل می کنم. نمی خوایم که اعدامش کنیم. یا می‌پذیره یا نمی پذیره. اگرم نخواست لباسش رو عوض کنه با خود چگینی مشکلش رو حل کنه، ما اصرار نمی کنیم.» صدیقه گفت «پس اصرار نکن. فقط بگو یه طوری که بهش بر نخوره؛ همین یه دکتر زن رو اینجا داریم. ممکنه بذاره بره.» سارا با تعجب خندید «کجا بذاره بره؟ اینها با دولت قرارداد دارن. تازه هند که همین کنار نیست که ول کنه بره؛ شوهرش هم اینجاست.»

سال 59 بود و امام (ره) دستور داده بودند خانم ها بدون حجاب به خیابان نیایند. صدیقه و سارا با دکتر هندی صحبت کردند. «دکتر موهات خیلی زیباست.» دکتر هندی سری تکان داد و موهای بلند بافته اش را به آن ها نشان داد و خوشحال گفت «این رنگ موی هندیه» صدیقه گفت «خانم دکتر! شما مثل ماه زیبایید. لباستون هم خیلی زیباست» و بعد دستی به ساری نرم و لطیف دکتر کشید. دکتر خندید و گفت «چی می خواید شما دو نفر؟ یه نقشه ای دارین دخترها» ص. 151

دنیایی از خاطره

سارا در سکوت به بخاری خیره بود. در مَقری دور از شهر، بیخ گوش دشمن گیر افتاده بودند. هر دو در تنهایی ها و سختی آن روزها چیزهای بسیاری آموخته بودند. تیراندازهایی ماهر بودند که به راحتی از تپه ها و صخره ها می گذشتند. داروها و ابزار جراحی و زخم بندی را می شناختند. با فرهنگ کردها آشنا بودند؛ می دانستند چه لباس هایی می پوشند و چه می خورند و از چه بدشان می آید و علاقه مندیشان چیست؛ چه غذاهایی می پزند و چگونه نخ می ریسند و پارچه می بافند و کلاش را که کفش محلی بود می دوزند.

چند کلمه کردی که حرف می زدند، کمتر خسته می شدند. بدن هایشان ورزیده و جوان تر شده بود. با این که سن هایشان روی هم به 40 هم نمی رسید، آدم های دوراندیشی شده بودند. آن قدر خاطره داشتند که بتوانند تا مدت ها بعد از برگشتن به تهران برای بقیه تعریف کنند و حرف بزنند. (ص. 177)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان