چگونه می توان از نوروز گفت و نوشت ولی از ناظم تقویم جلالی، سخن به میان نیاورد.
صحرا رخ خود به ابر نوروز بشست
وین دهر شکسته دل ز نو گشت
درست با سبزه رخی به سبزه زاری می خور
بر یاد کسی که سبزه از خاکش رست
این افتخار برای خیام بس که در تنظیم تقویم جلالی، بنا به اسناد تاریخی که او و همکارانش در دست داشتند، به نوروز، نظر خاص و ویژه ای داشت و خود کتابی به نام «نوروزنامه» نوشت.
خیام در رهگذر بررسی های تاریخی تنها، شاعر نیست، یا حتی قبل از آن که شاعر باشد حکیم و طبیب است و ریاضی دان و منجّم. اما شعر او به لحاظ سادگی و روانی و دوری از تکلف و استعارات و مبالغات، سر تا پا صدق و صفاست. ریاورزی و پرده پوشی در آن راه ندارد و یک سره خواننده را در دریای باطن و غوطه خوردن در بحر معانی بلند به کنکاش وامی دارد.
او که شعار همیشگی اش غنیمت شمردن لحظه هاست و به فراموشی سپردن گذشته، چگونه می تواند نسبت به نوروز بی توجه باشد؟ نوروزی که تبلور واقعی نشاط و شادمانی است:
بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هرچه گوی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
و یا در جای دیگر می گوید:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
و نیز:
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفتۀ دگر خاک شده ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده ست و سبزه خاشاک شده ست
*
نوروز که در میان ایرانیان تبلور زیبای زمین و زمان است طبع ظریف و نکته سنج شاعران بسیاری را به طبع آزمایی فراخوانده است. شیفتگی و دلدادگی بعضی از این شاعران چنان است که جلوۀ بهاری، جولانگاه مرغ خیالشان گشته و تیر و پیکان قلمشان طاووس زیبای طبیعت را نشانه رفته است. در بهار چشم های زیباشناس شاعر، همه جا، بدایع و لطایف تازه را کشف می کند. بدون شک منوچهری دامغانی شاعر قرن پنجم از این نعمت بیشتر بهره یافته است. روح او، روح حساس هنرمندی است که در برخورد با این تازگی ها با طبیعت آمیزگاری و همدردی خاص پیدا می کند و در این جذبه های هنرمندانه است که او با قدرت و ابتکار به ادراک و سپس توصیف طبیعت می پردازد.
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کرده ست رای تاختن و قصد کارزار...
این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود
این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار...
الوان ریاحین و سبزه ها و بدایع قوس قزح با خردبینی خاصی در شعر او رخ می نماید، اما زیبایی گل ها بیشتر از همۀ مظاهر، جمال ذوق او را تحریک می کند و دلدادگی او دربارۀ این زیبایی های خاموش و حساس چنان بارز و هویداست که خواننده را به شگفتی می اندازد. نبوغ منوچهری در توصیف طبیعت بی همتاست، از همین روست که توصیف بهار و نوروز در شعر او نگین حلقۀ دیوانش شده است:
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ هم چون تبت و راغ، بسان عدنا
آسمان خیمه زد از شبرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا...
و ان گل نار به کردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زرّ زده در دهنا...
لاله چون مرّیخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی چو بر ماه سهیل یمنا
از منوچهری به سادگی نمی توان گذشت. او در هر بهار و خزان ما را به تمتع و التذاذ از نعمت های خدادادی فرامی خواند. بدین گونه است که منوچهری را باید شاعر عشق و طرب و شور و شراب دانست که چون لب به ستایش بهار می گشاید همگان را به بهره مند شدن از لذایذ جهان وامی دارد.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوش بوی فراز آور و بربط بنواز
ای بلند اختر نام آور، تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز
بوستان عود همی سوزد، تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد، طنبور بساز...
منوچهری برخلاف شاعران دیگر، شادی حال را با غم احتمالی فردا تباه نمی سازد و چون صوفی پاکبازی که از نیک و بد جهان درگذشته و به حق پیوسته باشد درصدد است که دو روزۀ منزل عمر را به شادی بگذراند
روزی بس خرّم ست، می گیر از بامداد
داد زمانه بده کایزد داد تو داد
خواسته داری و ساز بی غمی ات هست باز
ایمنی و عزّ و ناز، فرّخی و دین و داد
نیز چه خواهی دگر، خویش بزی و خوش بخور
انده فردا مبر، گیتی خواب ست و باد
با نگاهی در دیوان منوچهری، واژه ی «نوروز» رقص کنان از دیدگان خواننده از این سو و آن سو چون شاهدی خوب رو خودنمایی می کند به گونه ای که سراسر دیوانش را باید مصداق همین سخن ما دانست.
*
و اما ذکر جمیل سعدی که صیت سخنش آفاق را درنوردیده است؛ شاعری که به قول خودش رقعۀ منشآتش را مثل کاغذ زر می برند و چون شکر از آن بهره می جویند.
یکی از مهم ترین دلایل شهرت سعدی این است که او، هم شاعری در حدّ کمال است و هم نویسنده ای به حدّ کمال. او در اشعارش، خاصه در غزلیات، استاد رموز عاشقی است و در عین حال آموزگار تقوا و خردمندی. عشق، که مایۀ غزل های اوست البته به جمال انسانی منحصر نمی شود.
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
پرهیزگاری، کردگار، طبیعت، روح و سراسر کاینات نیز موضوع این عشق هستند، از جوش و التهاب غزلیات قدیم تا گرمی و شیرینی طیبات و بدایع، همه جا عشق سعدی در تجلی است.
شیوۀ سخن سرایی سعدی سهل و ممتنع است. در کلامش تکلفی وجود ندارد که به ملال خواننده انجامد اما لطافت و سلامت آن در نهایت دل پذیری و زیبایی است و خواننده را به تقلید لفظ و معنی، آسان می نماید ولی از آوردن همانند، ناتوان می ماند
این نفس خرّم باد صبا
از بر یار آمده ای مرحبا!
قافلۀ شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان، چه خبر از سبا
بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی می رود اندر رضا
از در صلح آمده ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر، گر به سر کوی دوست
بگذری، ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی، که نکردی وفا
لیک اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
قصۀ دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا؟!
گر برسد نالۀ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا
قدرت سعدی در فنون شاعری معارض ندارد. بزرگانی چون قائم مقام فراهانی در منشآت، جامی در بهارستان، قاآنی در پریشان و مجد خوافی در روضۀ خلد، که همگی هوای تقلید از سعدی را در سر می پرورانده اند، در پیروی از او طفل راهند و خود او نیز به این امر واقف بوده است؛
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی
در واقع هم چنین است. از کلام سعدی بوی عشق و شادابی واژه به مشام می رسد و اصلا تا فرهنگ ایرانی وجود دارد کلام او نیز در جان فارسی زبانان جاری و ساری است.
در میان آلاله های همیشه باطراوت او به اشعار زیادی دربارۀ نوروز برمی خوریم که در این جا به ذکر چند نمونه بسنده می کنیم:
مبارک تر شب و خرم ترین روز
به استقبالم آمد بخت پیروز
دهل زن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود، امروز نوروز
مه است این یا ملک یا آدمی زاد
پری یا آفتاب عالم افروز...
در جای دیگر تصویر زیبای طبیعت را با اعجاز کلامش درهم آمیخته، می گوید:
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار...
که تواند که دهد میوۀ الوان از چوب
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار؟
آدمی زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقش هایی که در او خیره بماند ابصار
تا نه باریک بود سایۀ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهد از گلنار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرون است
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرسد کج رفتار
سعدی در وصف بهار جامۀ اطلس گونۀ بهار را ماهرانه به قامت طبیعت برازنده می شمارد.
باد بهاری وزید از طرف مرغزار
باز به گردون رسید ناله هر مرغ زار...
شیوۀ نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق بیار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
نالۀ موزون مرغ، بوی خوش لاله زار...
گرچه دل کندن از سعدی کاری دشوار است و گذر از این همه معانی دشوارتر، ولی به امید ارادت و توجه به گلی دیگر در گلزار ادب ایران، تلخی جدایی از سعدی را به شیرینی و حلاوت پیوند «مولوی » مبدّل می سازیم.
*
شعر مولوی لبریز از تجلیّات انسانی، عرفانی و عاطفی است. این تجلّیات سایه ای از «من» اوست و نموداری از سعۀ وجود او، که در عرصۀ فرهنگ و شناخت او باید مورد توجه قرار گیرد. اما جنبه های روحی و عاطفی مولانا به گستردگی و پهنای وجود کاینات است و امور جزئی و بی ارزش و حتی میان دست در شعرش کمترین انعکاسی ندارد، مولوی در یک سو جان جهان را می بیند و در سوی دیگر جهان را، وی زیبایی را در عظمت و بی کرانگی آن می جوید. عناصر سازندۀ تصاویر ممتاز شعری او مفاهیمی هستند از قبیل: مرگ و زندگی، رستاخیز، ازل، ابد و عشق و...
مثنوی معنوی او که شاهکاری جهانی است در طی چهارده سال و در شش دفتر و در حدود بیست و شش هزار بیت، به تشویق شاگرد باوفا و باصفایش حسام الدین چلپی سروده شده است. مثنوی پر است از افکار عرفانی که اغلب به صورت قصه و تمثیل بیان می شود و در خلال تمثیل ها به اندیشه ورزی های ژرف می پردازد. سخن گفتن از مثنوی را باید به مثنوی شناسان قهّار سپرد تا به خوبی بتوانند مرواریدهای معانی او را در دریای عرفان و خداشناسی از صدف شعر خارج نموده و به حجلۀ تفسیر بیارایند.
غزلیات مولانا در کتابی به نام دیوان کبیر یا دیوان شمس تبریزی گردآوری شده است. انقلاب روحانی که در وجود مولوی در مواجهه با شمس تبریزی به وقوع پیوست از دلایل مهم سرودن دیوان شمس بود که در آن سرود حرکت، عشق و جذبه است، حرکتی که همه را به تکاپو در عشق فرامی خواند. مولوی انسان را با برخورداری از نعمت آگاهی، وجودی ناب به حساب می آورد، برای همین است که وقتی غزل مولوی خوانده می شود پیداست که او قصد شاعری ندارد. او در طوفان اندیشۀ خود چنان پیش می رود که وزن و قافیه و واژه را به دنبال خود می برد از همین روست که لحن وعظ و تعلیم او در مثنوی و غزلیاتش به شور و شوق مبدل می شود.
علاقۀ مولوی به طبیعت که جلوه ای از جمال الهی است، در سخن او به خوبی آشکار است. او از ظواهر کاینات به حقیقت الهی و کشف و شهود می رسد، بهار را پلی می داند برای درک بهتر خالق جهان و تصویر زیبای طبیعت را با جان عارف یکی می داند و زیبایی رویش مجدد طبیعت را با رستاخیز الهی انسان به کمال رسیده همانند می سازد.
ستایش مولوی از الوان بی بدیل خلقت و نگاه عمیق او به سرچشمه های معرفت، راه ما را در پرداختن به تفکر و تعمق در اندیشه هایش در زمینۀ بهار و نوروز هموار و هموارتر می کند.
آمد بهار ای دوستان، منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن، خیزید تا جولان کنیم
امروز چون زنبورها پرّان شویم از گل به گل
تا در عسل خانۀ جهان، شش گویه آبادان کنیم
آمد رسولی از چمن، کاین طبل را پنهان مزن
ما طبل خانۀ عشق را، از نعره ها ویران کنیم
در جایی دیگر می فرماید:
دی شد و بهمن گذشت، فصل بهاران رسید
جلوۀ گلشن به باغ، همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود، رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا داد خواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما، باز به برج حمل
معطی صاحب عمل، سیم شماران رسید
و در این غزل چنین می سراید:
آب زنید راه را هین که نگار می رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
راه دهید یار را، آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد
چاک شده ست آسمان غلغله ای است در جهان
عنبر و مشک می دمد، سنجق یار می رسد
رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسد
غم به کناره می رود مه به کنار می رسد...
باغ سلام می کند سرو قیام می کند
سبزه پیاده می رود غنچه سوار می رسد...
و یا در این ابیات:
باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش می بدارند قبا
باز رسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبز قبایان ما
سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
و ز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا
سنبله با یاسمن گفت سلام علیک
گفت علیک السّلام در چمن آی ای فتی...
و به عنوان حسن ختام؛
فصل بهاران شد، ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش، زاییده از خاک حبش
چون نو مسلمانان خوش، بیرون شده از کافری
گلزار بین، گلزار بین، در آب نقش یار بین
و آن نرگس خمّار بین و آن غنچه های احمری
گل برگ ها بر همدگر، افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقه ها بی دستگاه زرگری...
منابع
1- نوروزگان؛ تألیف دکتر مرتضی هنری
2- کلیات شمس تبریزی؛ تصحیح و توضیح بدیع الزمان فروزانفر
3- با کاروان حلّه؛ تألیف دکتر عبد الحسین زرکوب
4- غزلیات شمس(گزیده)دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی
5- فنون و صنایع ادبی: دکتر سید حسن سادات ناصری
6- گزیدۀ اشعار منوچهری؛ دکتر سید محمد دبیر سیاقی
7- رباعیات خیام
8- گلستان سعدی تصحیح و توضیح استاد غلامحسین یوسفی
9- بوستان سعدی تصحیح و توضیح استاد خلیل خطیب رهبر
10- غزلیات سعدی