ماهان شبکه ایرانیان

بررسی دو کتاب در افتتاحیه کافه ترنجستان دختران شریف؛

از کنار این کتاب‌ها به سادگی نگذرید + عکس

فاطمه دوست کامی نویسنده کتاب صباح گفت: خواهش می‌کنم ساده از کنار کتاب‌هایی از این دست، نگذرید و حتما آن ها را مطالعه کنید.

به گزارش گروه فرهنگ و هنر مشرق، کافه کتاب ترنجستان دختران شریف با حضور خانم ها صباح وطن خواه (روای کتاب صباح)، فاطمه دوستکامی (نویسنده کتاب صباح)، فاطمه سلیمانی ازندریانی(نویسنده کتاب یک روز بعد از حیرانی)، سید محمد حسینی (مدیر شرکت ترنج و مجموعه ترنجستان ها)، میثم رشیدی مهرآبادی(نویسنده و خبرنگار حوزه کتاب) و جمعی از دانشجویان دانشگاه شریف و دست اندرکاران این کافه کتاب در ساختمان نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه شریف افتتاح شد.

به بهانه این افتتاح، از نویسندگان و راوی دو کتاب صباح و یک روز بعد از حیرانی تقدیر به عمل آمد و گفتگویی درباره این کتاب ها شکل گرفت. آنچه در ادامه می خوانید، حاصل این گفتگو است.

**: خانم سلیمانی! فضای داستان یک روز بعد از حیرانی در فضای یک کافه شکل می گیرد. به نظر شما یک کافه خوب چه ویژگی هایی دارد و اساسا کافه ای که داستان شما در آن شکل گرفت، چه ویژگی هایی داشت؟

فاطمه سلیمانی ازندریانی: من خودم کافه‌باز استم و خیلی اهل کافه رفتن استم، و درکافه‌های مختلف برای من چند تا نکته اهمیت دارد یکی اینکه در آن کافه سکوت باشد و معمولاً صبح‌ها کافه می‌روم، چون خلوت‌تر است و یکی اینکه موسیقی در آنها ملایم باشد. آن کافه‌ای که من از آن نوشته ام، یک کافه رویایی نیست کافه‌ای است که من به آنجا می‌رفتم و کافه‌ای است که من به تازگی آنجا را کشف کرده ام. میدان انقلاب کنار سینما مرکزی یک رستورانی است که بوی قورمه سبزی آن آدم را دیوانه می‌کند. ولی طبقه پایین آن یک کافه بسیار زیبا است، چون پله زیاد دارد آدم‌ها کمتر به آنجا می‌روند. یک فضای خیلی ساکت و نور آن هم خوب است. قیمت‌های آن هم مناسب است و کیفیت هم بالاست. از آن جهت کافه‌ای بود که من تازه کشفش کرده بودم. امیدوارم که اینجا هم دانشجویی باشد تنوع‌ آن هم بالا باشد و قیمت‌های‌ آن هم مناسب باشد و بعد هم دوباره اجازه بدهند که اینجا بیایم.

**: یک مقداری در مورد شکل‌گیری داستان‌تان هم به ما بگویید.

فاطمه سلیمانی ازندریانی: مقدمه کتاب از یک کافه شروع می‌شود، من نشسته ام و شهید دهقان هم روبروی من نشسته و در حال صحبت کردن استیم؛ چون شهید دهقان هم اهل کافه رفتن بوده. خواهر شهید می‌گفت که ما اینقدر با هم کافه می‌رفتیم که الان که برادرم نیست وقتی که کافه می‌روم احساس کمبود می‌کنم. پاتوق‌شان هم مجموعه فرهنگی سرچشمه است. پاتوق محمدرضا دهقان با خواهرشان «کافه قرار» بوده و آنجا زیاد می‌رفتند و از وقتی کتاب را نوشتم خیلی دوست دارم یک بار به آنجا بروم. یعنی دوست دارم یک بار با مهدیه دهقان به آنجا بروم. ولی خب می‌گوید برای من سخت است که بدون محمدرضا به آنجا بیایم. اصلاً بگذارید ببینیم که چه شد که من آن کتاب را نوشتم و برسیم به آن کافه. من اصلاً قصد نداشتم زندگینامه هیچ شهیدی را بنویسم چون کارم فقط داستان‌نویسی و رمان است. به هزار و یک دلیل قصد زندگینامه نوشتن نداشتم. یکبار داشتم در خیابان پیاده‌روی می‌کردم که یک خانمی با من تماس گرفت و گفت من فاطمه طوسی مادر شهید دهقان استم. من از شهدای مدافع حرم به جز شهید حججی هیچکدام را نمی‌شناختم. البته شهید دهقان را هم می‌شناختم؛ یکی از دوستانم می‌خواست که زندگینامه شهید دهقان را بنویسد و ما مدت‌ها در مورد شهید دهقان باهم صحبت کرده بودیم. آن خانم گفتند شما را آقای سیدمهدی شجاعی معرفی کردند و من گفتم که باید فکر کنم و در واقع می‌دانستم که جواب من مثبت است. چون مادر شهید با من تماس گرفته بود و هزار و یک اتفاق در ذهن من شکل گرفت و گفتم که باید بنویسم ولی به مادر شهید نگفتم و به ایشان گفتم من باید در این مورد با شما صحبت کنم و بسنجم، بعد شروع کنم. بلافاصله زنگ زدم به دوستم و گفتم این شهید دهقان همان است که شما می‌خواستید در موردش بنویسید؟ و ایشان گفتند که بله. به ایشان گفتم اگر من بنویسم ناراحت نمی‌شوید؟ گفتند نه؛ من به قسمت اعتقاد دارم... بعد به ایشان گفتم پس من خواستم اجازه بگیرم که این را من بنویسم. همینطور که داشتم در پیاده‌رو راه می‌رفتم مدام داشتم با شهید صحبت می‌کردم. آن موقع نمی‌دانستم که شهید اهل کافه رفتن باشد و یک شناخت کلی از ایشان داشتم و شناختم جزیی نبود. بعد اگر می‌خواستم با این شهید صحبت کنم کجا می‌توانستم صحبت کنم؟ شهیدی که دوازده سال از من کوچکتر است کجا می‌توانم با ایشان صحبت کنم؟ بعد در ذهنم این بود که خب حالا ما نشستیم در یک کافه و ایشان نشسته‌اند روبه‌روی من و در حال صحبت کردن با من هستند و مدام این در ذهن من شکل می‌گرفت و اینطوری شد که ما از فضای کافه شروع کردیم.

دو معرفی درباره این دو کتاب بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / 74

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / 65

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

**: خانم دوست‌کامی! شما بفرمایید که چه نسبتی با کافه دارید و در چه فضاهایی می‌نویسید؟

فاطمه دوست‌کامی: زمان نوشتن من در منزل است. بعد از نماز صبح نمی‌خوابم. البته این برای زمانی بود که پسرم به مدرسه نمی‌رفت و من یک تایم خیلی خوبی را از بعد از نماز صبح تا نماز ظهر داشتم. الان که به مدرسه می‌رود مجبورم = آماده‌اش کنم و مثل قبل نمی‌توانم این تایم را داشته باشم و چون ملزومات من هم زیاد است و هم ملزومات نوشتاری من زیاد است و برگه‌هایی که دارم، لپ‌تاپم، فایل‌های پرینت‌گرفته شده، مصاحبه‌ها و ابزار نوشتاری من زیاد است. چون من دفتر کار ندارم، بیشتر مصاحبه‌هایی که انجام می‌دهم در فضای کافه است البته نه هر کافه‌ای چون به هر حال فضای کافه باید با تیپ ما بخواند و یک جای دنج باشد و فضای آن ایجاد مزاحمت نکند. اگر پروژه‌ای باشد مثل همین صباح که با انتشارات سوره بود خودشان فضا را تعیین می‌کنند. ولی بعضی در مصاحبه‌هایی که با هزینه شخصی خودم کلید می‌خورد از کافه استفاده می‌کنیم و معمولاً پاتوق ما کافه نخلستان است و اینجا هم خوب است ولی به قول فاطمه سلیمانی ازندریانی معلوم نیست اینجا ما را راه بدهند یا نه!

**: حالا گر موافقید، یک پاراگراف از مقدمه کتاب فاطمه سلیمانی ازندریانی را بخوانیم ؛ "بی‌خیال این حرف‌ها اصلاً بیا خواهر برادری کمی بیشتر حرف بزنیم. کمی گپ بزنیم و اختلاط کنیم. اصلاً‌ بیا برویم یکی از کافه‌های میدان انقلاب اصلاً‌ بیا برویم همان کافه‌ای که تازه کشفش کردم یک کافه دنج و خلوت کم کم شده پاتوقم بیا باهم قرار بگذاریم و همدیگر را همانجا ببینیم. مقابل هم بنشینیم و تو به رسم جوان‌های هم سن و سالت تو اسپرسوی تلخ سفارش بده و من هم هات‌چاکلت با شکر و خامه اضافه. قهوه تو را هم حتماً با فنجان‌های ... با لبه‌های دالبری سرو می‌کنند. و هات‌چاکلت مرا هم حتماً‌ در ماگ بزرگ با قهوه‌های درشت می‌بینی هیچ چیزشان به هیچ چیزشان ربط ندارد. بعد تو یک تکه از شکلات را در دهان بگذار و یک جرعه از اسپرسوات را بنوش و من هم قاشق را در هات‌چاکلتم بچرخانم و بگویم حضرت برادر گلم چرا من؟"

خانم سلیمانی! نوشتن این کتاب چقدر طول کشید؟ تحقیقات این کتاب هم با خودتان بود؟

فاطمه سلیمانی ازندریانی: یکی از دلایلی که من سمت زندگینامه‌ها نمی‌روم همین بحث تحقیقات است. دیگر اینکه در نوشتن زندگینامه دست و بال آدم باز نیست و آدم برای یک نقطه یا ویرگول هم محاکمه می‌شود. یکی از دلایلی که باعث شد من این کتاب را بنویسم به جز اینکه مادر شهید به من زنگ زده بودند، این بود که گفتند تحقیقات آن آماده است. گفتگوها انجام شده و گفتم خب پس نصف راه را رفته اند. بعد در بحث سوریه یک نکاتی بود که من آن را متوجه نمی‌شدم. یک شبی قرار گذاشتیم با همرزمان شهید و به خانه خود شهید رفتیم. چهار پنج نفر بودند. من حتی به آنها رجوع هم نکردم. صداها ضبط شد ولی فقط می‌خواستم ذهن خودم باز شود. من مصاحبه‌ای نکردم که بخواهم از آن مصاحبه‌ها استفاده کنم.

**: نوشتن آن چقدر طول کشید؟

فاطمه سلیمانی ازندریانی: فکر می‌کنم که شش هفت ماه طول کشید. خیلی سخت پیش می‌رفت و امیدوارم که بخوانید و نظرات‌تان را هم بشنوم. یک جایی به همرزمانش گفتم دلم می‌خواست که محمدرضا اینجا بود و من کتکش می‌زدم! هم اینکه شیطنت می کند و هم این که کتاب من را اذیت می‌کند. گفتند نگران نباشید ما محمدرضا را کتک زده ایم! البته من تمام کارهای خودم را تعطیل کردم و شش هفت ماه نوشتم و یک وقت می‌بینید یک کاری چهار سال طول کشید ولی باید ببینید که چند نشست سر آن کتاب انجام شده؟ یک وقتی می‌بینید که من صد بار نشستم پای لپ‌تاپ و ممکن است این صد بار، دو ماه طول کشیده باشد یا چهار ماه طول کشیده باشد. یعنی این شش هفت ماه را فقط من می‌نوشتم مثلاً یک صفحه را ممکن بود چهار ساعت طول بکشد تا بنویسم.

**: حالا برویم سراغ کتاب صباح که خانم دوست کامی 10 سالی طول کشید تا آن را بنویسند؛ البته کار ایشان خیلی سخت بوده و اولین باری که راجع‌به کتاب ایشان صحبت می‌کردیم، یکی از اعتراضات من این بود که چرا کار را اینقدر طولانی می‌کنند و بعد دیدم اثر این تمرکز و توجه طولانی مدت را می‌شود در کیفیت کتاب دید. خانم دوست‌کامی شما این 10 سال چه کردید؟

خانم دوست‌کامی: یک بخشی از کار را همان ابتدا فاطمه سلیمانی ازندریانی فرمودند. در جریان مستندنگاری و اینکه کلاً بخواهی تاریخ یک مملکت را روایت کنی، خیلی دست و پای آدم را می‌بندد و بسیار محدود می‌کند. خیلی کار سختی است و دوستانی که می‌نشینند پای این کار و حوصله می‌کنند، در حال حاضر شاید متجاوز از انگشتان دست نیستند. ولی خب ارزش کار وقتی که مخاطبان با آن روبرو می‌شوند و مطلعین آن را می‌خوانند و می‌بینید و صحه می‌گذارند، مشخص می‌شود.

سال 91 که کتاب «سرباز کوچک امام» چاپ شد؛ کتاب «صباح» در جریان بود و ما مصاحبه‌های خانم وطن‌خواه را می‌گرفتیم ولی هنوز بحث نگارش آن اتفاق نیفتاده بود. تقریباً هفت سال پایانی منجر به تیرماه امسال، ذهن من معطوف به این کتاب بود. در جریان مستندنگاری اصلاً‌ تخیل راه ندارد یعنی نباید راه داشته باشد. صدایی از من نویسنده از قلم من، از تفکر من و از واژگان من نباید باشد. هر چه هست، راوی است.

کار خانم وطن‌خواه را در سه فاز مجزا گرفتیم. سری اول 120 ساعت مصاحبه شد که خانم وطن‌خواه از دوران کودکی این خاطرات را شروع کردند. جریان آشنایی من با خانم وطن‌خواه و صباح برمی‌گردد به کتاب «دا». دیدم که راوی کتاب که خانم سیده زهرا حسینی هستند در حساس‌ترین جاها از این خانم به نام «صباح» صحبت می‌کند که تعداد آن هم خیلی زیاد بود. دیدم 57 بار اسم «صباح» آمده. می‌دانستم این شخصیت خیلی فراتر از این حرف‌هاست. بعد هم خانم سیده اعظم حسینی، نویسنده کتاب دا با من صحبت کردند و می‌خواستند که من را مجاب کنند برای تدوین خاطرات خانم وطن خواه. من خیلی تمایلی نداشتم که کار را شروع کنم ولی خانم حسینی گفتند جریان «صباح» جدای از کتاب «دا» است و هیچکس در مرحله نبرد در خرمشهر به اندازه صباح کنشگر نبوده.

ایشان یک دختر فعال و کنشگری بودند و اینطور نبوده که در یک خانواده انقلابی و مذهبی به دنیا آمده باشند بلکه به تدریج این ارتباطات برقرار شده. 120 ساعت فاز اولیه مصاحبه بود و ایشان از کودکی شروع کرد و مقاومت 34 روزه خرمشهر را گفت و یکی از ارزشمندترین و ماندگارترین خاطرات خانم وطن‌خواه حضور ایشان در عملیات ذوالفقاری (آبادان) است. ایشان در قالب گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی رفته و امدادگر بود. آنجا که عراقی‌ها از طریق رودخانه بهمن‌شیر وارد نخلستان ذوالفقاری شدند و آبادان در شرف سقوط است اولین تیمی که خودشان را به خط می‌رسانند تیم خانم وطن‌خواه است. ایشان بخاطر جسارت و فیزیک بدنی خیلی چابک و هم به لحاظ رزم خیلی فعال بودند و در امدادگری هم پیشرو بودند. حمایتی که از ذوالفقاری می‌کند یکی از بی‌نظیرترین حمایت‌ها است.

 خواهش می‌کنم ساده از کنار کتاب‌هایی از این دست، نگذرید و حتما آن ها را مطالعه کنید.

یک بخش هم به گرفتن جواب سؤالات گذشت که حدود 80 ساعت بود. بعد از آن سه چهار روز و شاید بیشتر، یک نفس کتاب قرائت شد. ما با ایشان هفت صبح قرار می‌گذاشتیم، یک نفس کار خوانده می‌شد و حالا این وسط بحث هم می‌شد. 100 ساعت هم فاز سوم انجام شد. من 300 ساعت آرشیو صوت دارم ولی صحبتی که ما می‌کردیم، بیشتر از این هم بوده.

**: ان‌شالله دوستانی که کتاب را می‌خوانند با سطر سطر این کتاب متوجه زحمات شما و سرکار خانم وطن‌خواه برای نگارش این کتاب می‌شوند. در خصوص حضور سرکار خانم وطن‌خواه در جبهه ذوالفقاری، بخشی از کتاب را با هم بخوانیم.

"روز بعد با اشرف و الهه رفتیم ذوالفقاری. رزمندگانی که آنجا بودند گفتند از صبح چند بار عراقی‌ها حمله کردند و احتمالاً حمله‌هایشان تا شب ساعت به ساعت بیشتر خواهد شد. در این صورت احتمال داشتن به امداد زیاد بود این شد که با بچه‌ها تصمیم گرفتیم شب در سنگرمان بمانیم و به عقب برنگردیم، تازه نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم که عراقی‌ها شروع کردند به گلوله باران بالای سرمان رد گلوله‌های سرخ که شب را می‌شکافت می‌دیدیم، حجم زیادی از آتش روی ما بود. صدای خمپاره‌ها و خمسه خمسه‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد توپخانه دشمن بدون وقفه آتش می‌ریخت تمام مدت گلوله‌باران ... عراقی دشت را مثل روز روشن می‌کرد. صدای جابجایی تانک‌ها به گوش می‌رسید اشهدمان را خواندیم، حجم زیادی دود و غبار دورمان را گرفته بود. نارنجک‌هایمان را گرفته بودیم توی دستمان که اگر عراقی‌ها پیشروی کردند و آمدند سمت ما کار خودمان و آنها را یکسره کنیم. شرایط آنقدر وحشتناک بود که همگی گلن گدن‌های اسلحه‌هایمان را کشیدیم و هر لحظه منتظر بودیم با عراقی که آمده بالای سنگرمان درگیر شویم. تا دو سه ساعت بعد وضع به همان صورت بود چند بار گلوله خمپاره به زمین خورد و خاکش ریخت روی سرمان اما ترکش‌هایشان به ما نخورد عجیب بود با وجود این حجم از آتش مجروحی نداشتیم شاید به این دلیل بود که همه در سنگرهایشان بودند. تمام این مدت صدای سرهنگ کیتری و چند نفر از رزمنده‌ها بلند بود که می‌گفتند همگی بروید در سنگرهایتان نزدیک صبح سر و صدای اطراف و آتش عراقی‌ها قطع شد تازه نماز صبح را خوانده بودیم که دیدیم چند تا از نیروهای فدائیان اسلام دارند می‌دوند سمت سنگر ما و فریاد می‌زنند امدادگر امدادگر".

سرکار خانم وطن‌خواه! این اتفاقاتی که من خواندم در حالی اتفاق می‌افتد که شما 21 سالتان بوده. شما متولد 1338 هستید، شاید الان شنیدن اینها برای یک دختر 21 ساله کمی عجیب و غریب باشد و شاید برخی احساس کنند که داستان‌سرایی و مثلاً خیال‌پردازی است! واقعاً نسل‌های بعدی، اینطور چیزها به ذهنشان می‌آید که چطور ممکن بوده یک دختر 21 ساله اینگونه با اتفاقات روبرو بشود و تصمیم بگیرد و عمل کند. برای ثبت در تاریخ، قدری واقع‌نمایی کنید و با صدای خودتان بشنویم که چطور آن روزها را گذراندید؟

صباح وطن‌خواه: با عرض سلام. وقتی شما کتاب انقلاب ها در سراسر دنیا را مطالعه کنید می‌بینید که کار من هیچ است. تحمل من چیزی نیست آخر. زندگی خانم دباغ را ببینید که در آن زمان ساواک با ایشان چکار کرد و ایشان دم باز نکرد. ایشان اسطوره هستند.

**: به هر حال دخترهای امروز در یک فضای خیلی آرام و با امکانات رفاهی قابل توجهی زندگی می‌کنند  و باید قبول کنیم باورپذیری آن سخت باشد.

خانم دوست‌کامی: آقای رشیدی ایشان در مقایسه با همرزمانشان حتی یک سر و گردن هم بالاتر هستند. برای بچه‌هایی که در آن موقع در خط بودند ایشان یک اسطوره هستند.

**: ایشان البته شکسته نفسی می‌کنند ...

خانم وطن‌خواه: آن زمان، با کنکاشی که کردم و با مطالعاتی که داشتم دین اسلام و شیعه را واقعاً برای جامعه بشری کامل یافتم. مکتبی که شیعه دارد و مکتبی که اسلام دارد مکتب شهادت است. بیانات امام راحل ما که الان برای ما ملموس است. آن زمان اسطوره ما و الگوی ما امام حسین(ع) وکربلا و عاشورای حسینی بود. و دفاع از اسلام، دفاع از کیان مسلمان، دفاع از کیان ایران، دفاع از شهرمان، دفاع از ناموسمان، دفاع از انقلاب‌مان و دفاع از آن چیزی که به آن اعتقاد داشتیم و برای آن سختی کشیده بودیم را برای خودمان امر می‌دانستم و شرایط آن را هم می‌پذیرفتم.

**: خانم سلیمانی ازندریانی! قبل از این کتاب «یک روز بعد از حیرانی» چند کتاب شاخص داستانی داشتید، من یکی از آنها را کامل خواندم و بقیه را هم تورق کرده ام. بهترینش همان کتاب «طلوع روز چهارم» است. قدری در مورد فضای داستانی در حوزه ادبیات مذهبی برای ما بگویید. منابع در این زمینه خیلی محدود است. نگاه‌ها خیلی دقیق و ظریف است. برای ما بگویید این کتاب‌ها چگونه متولد شدند و الان در چه حالی هستند؟

فاطمه سلیمانی ازندریانی: من از اول تاریخ را خیلی دوست داشتم یعنی از دوران مدرسه همیشه تاریخ زنگ مورد علاقه من بود. زنگ تاریخ برای من مثل زنگ داستان بود. بخصوص تاریخ اسلام. من در دانشگاه تاریخ اسلام 20 شدم و جزء کسانی بودم که نمره بالایی از آن گرفتم یعنی خیلی برای من جالب و هیجان‌انگیز بود. من اولین کتابم یک مجموعه داستان «خاکستری یک کابوس» از انتشارات نیستان بود. من در مجموعه نیستان به آقای شجاعی می‌گفتم که دوست دارم یک روزی واقعه عاشورا را از دیدگاه خودم بنویسم. اگر این را بنویسم شاید نویسندگی را کلاً کنار بگذارم اینقدر که برای من اهمیت دارد. خب به طبع به ائمه هم علاقه خاصی دارم بخصوص امام رضا(ع) که ما ایرانیها علاقه خیلی خاصی به ایشان داریم. یک سال از چاپ کتاب «خاکستری یک کابوس» گذشته بود که آقای شجاعی به من زنگ زدند و گفتند که یک خبر خوب برای شما داریم. گفتند که شما یک داستان بنویسید در مورد حضرت معصومه (س). شاید پنج ثانیه طول نکشید و من گفتم باشه. گفتند سخت است ولی من گفتم که من می‌نویسم. بعد یک سی دی به من دادند که از طرف خود آستان حضرت معصومه(س) خیلی تحقیقات کلی داشت این سی دی و اصلاً‌ هیچی در آن نبود. بیشتر در مورد شهر قم بود. من آن را خواندم. تحقیقات شروع شد و من شش هفت ماه در کتابخانه ملی بودم. خیلی جستجو می‌کردم و هیچی از حضرت معصومه (س) نبود. بعد من مجبور می‌شدم در مورد امام رضا(ع) بخوانم در مورد امام جواد(ع) بخوانم در مورد امام موسی‌بن جعفر(ع) بخوانم در مورد سایر امامزاده‌ها بخوانم که فضای کلی دستم بیاید. اندازه همان کتاب، من از زندگی امام جواد(ع) من مطالب داشتم. «به سپیدی یک رویا» متولد شد و خدا را شکر مورد استقبال قرار گرفت. الان هم چاپ پنجم شده با تیراژ 5000 هزار نسخه. خیلی برای من جذاب شده بود زندگی امام جواد(ع). بلافاصله که کتاب به سپیدی یک رویا چاپ شد، من با آقای سیدمهدی شجاعی جلسه‌ای داشتیم و به من پیشنهاد داد که شما یک کتابی بنویس یا در مورد فاطمه بنت اسد یا در مورد چهار بانوی آسمانی که هاجر، آسیه، فاطمه و حضرت مریم(س) بودند . من فکر کردم که فاطمه بنت اسد که هیچی ندارد که من بخواهم بنویسم، بهتر است که من داستان چهار بانو را بنویسم و دلم می‌خواست که من رمان بنویسم. قرار بود که مثلاً‌ کتابی باشد که مثلاً‌ چهار تا داستان به صورت مختصر بنویسم و هرچقدر فکر می‌کردم، می‌دیدم که نمی‌توانم. مدت‌ها مشغول بودم. گفتم اجازه بدهید اول زندگینامه امام جواد(ع) را بنویسم، بعد حالا به این می‌پردازیم. دوباره شروع کردم به تحقیق کردن در مورد زندگی امام جواد(ع) و «یک خوشه انگور سرخ» را نوشتم. بعدش یک جرقه خورد در ذهن من و گفتم مگر این چهار بانو زمان حضرت علی(ع) حضور نداشتند؟ خب چه بهتر که بخواهم من تحقیق کنم. من آمدم فاطمه بنت اسد را وارد ماجرا کردم. داستان از جایی شروع می‌شود که فاطمه بنت اسد وارد کعبه می‌شود و چهار بانو به استقبال ایشان می‌آیند و تمام اتفاقاتی که می‌افتد روایت می شود.

**: خانم دوست‌کامی! شما قبل از کتاب صباح یک کتاب موفق دیگری هم داشتید؛ «سرباز کوچک امام» که در پویش کتاب قهرمان هم با استقبال مخاطب مواجه شد. یک مقداری در مورد آن کتاب برای ما بگویید و ویژگی‌های آقای طحانیان تا باز دوباره برگردیم سراغ کتاب صباح.

فاطمه دوست‌کامی: آقای طحانیان آزاده سیزده ساله‌ای بود که با آن خبرنگار هندی بی‌حجاب بخاطر شرایط حجابش ایشان را وادار می‌کند به حفظ پوشش‌ و بارها و بارها همه شما قطعاً از تلویزیون دیده اید و این یکی از آن هزاران اتفاقی است که برای مهدی طحانیان در اسارت می‌افتد. من سال 87 در مؤسسه پژوهشی پیام آزادگان که تنها متولی آزادگان کل کشور است مشغول به کار بودم و در آنجا اکثر آزاده‌ها در تردد هستند. آقای طحانیان هم می‌آمدند و می‌رفتند و بحث گرفتن خاطرات ایشان مطرح شد و اولین گزینه‌ای که خواستند بگیرند و کار و مصاحبه‌ها را شروع کنند من بودم. ایشان همزمان یک چند ماه جلوتر کار مصاحبه را با انتشارات سوره مهر شروع کرده بود و یک کاری داشت به طور موازی در آنجا انجام می‌شد. مسئولان مؤسسه فشار خیلی مضاعفی روی من داشتند که این کار من زودتر از کار سوره مهر در بیاید. چون فکر می‌کردند که اگر آن کار در بیاید ممکن است که این کار خیلی مخاطب نداشته باشد، آن کار هم چهار سال طول کشید و چهار سال واقعاً‌ فشرده شبانه‌روزی چون 350 ساعت مصاحبه بود و 161 جلسه مصاحبه با آقای طحانیان برگزار شد. آقای طحانیان خیلی روحیه حساسی داشتند در طول مصاحبه البته حق هم داشتند و بزرگوارانی که لطف می‌کنند و خاطراتشان را می‌گویند و تمام سرمایه معنوی زندگی‌شان را بگویند خیلی ریسک بالایی است شاید من هیچ کنشی نسبت به این عزیزان نداشتم شاید هیچ روزی حاضر نشوم بخواهم یک نفر بنویسد از چه نگاهی بنویسد؟ از چه منظری بنویسد؟ چطور بنویسد؟ و این حساسیت هم در خانم وطن‌خواه و هم در آقای طحانیان بود 20 ساعت مصاحبه هم از مطلعین گرفته شد. 50 ساعت از مصاحبه هم از هم‌اردوگاهی‌های ایشان گرفته شد. چون 9 سال اسارت داشتند و در سه تا اردوگاه چرخیده بودند و هر کسی از یک منظری می‌گفت. و من 38 هزار سؤال پرسیدم و آقای طحانیان برای تک تک این سؤالات حوصله کرد. کتاب، زمستان سال 1391 درآمد. از سال 91 تا 96 این کتاب خیلی مهجور بود ولی حضرت آقا لطف کردند و کار را وقتی مطالعه کردند، یک تقریظ خیلی ویژه نوشتند. آن چیزی که برای مهدی طحانیان نوشتد واقعاً تکان‌دهنده بود. یادداشتی که ایشان نوشتند، خیلی کمک کرد به جریان دیده شدن کتاب و بعد هم افتاد به جریان پویش کتاب‌خوانی و پویش به هر حال چون در سطح کل کشور است و بازخوردهای خیلی خوبی از این جریان گرفتیم.

**: یکی از اشارات حضرت آقا به سندیت کار بود.  

فاطمه دوست‌کامی: بله گفتند که این اثر یک سند باارزش از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است که باید قدر دانسته شود. بعد توصیه می‌کنند به آنهایی که سست پیمایان مغلوب دنیا شده که این کتاب را بخوانند شاید مورد رحمت الهی قرار بگیرند. آنجایی که می‌گویند دلشان از مظلومیت‌شان می‌سوزد و از شجاعت‌شان پر می‌کشد واقعاً‌ نشان می‌دهد که خیلی خوب همراهی کردند. با حرکت یک نوجوان سیزده ساله اینقدر افتضاح به بار می‌آید که فرمانده وحشی و شکنجه‌گراردوگاه را برمی‌دارند و می فرستند به جبهه های جنگ.

**: خانم وطن‌خواه! از شما سؤال پرسیدن، سخت است. هر چیزی که صلاح می‌دانید بفرمایید که دوباره برویم به کتاب صباح.  

صباح وطن‌خواه: کتاب که با زحمات بسیار زیاد خانم دوست‌کامی آماده شد. خانم دوست‌کامی 10 سال من را تحمل کرد. برای من خیلی سخت گذشت و ایشان هم باید زخم‌ زبان‌های من را تحمل می‌کرد.

**: اساساً‌ چه اتفاقی افتاد از سال 88 تصمیم گرفتید که خاطراتتان را بگویید؟ فکر می‌کنم به تبع حوادث سال 88 شما احساس نیاز کردید که خاطراتتان را بگویید تا بعدها خدای نکرده به صورت مجعولی از طرف کسی دیگری بیان نشود.

صباح وطن‌خواه: سال 88 که یک نقطه عطفی از آن خاطرات و زندگی من بود. سال 88 که دیدم این انتخابات شد و صحبت‌هایی می‌شود ولی به نیت‌های باطل یک دفعه انگاری که یک تلنگری بود که ای وای؛ امثال من کنار کشیدیم، بعد چه شد؟ این بود که تصمیم گرفتم وارد شوم و مقابله کنم با جریانات منحرفی که پیش آمده بود. ما که حقایق را نگفتیم، جنگ رفت زیر سؤال؛ شهدا رفتند زیر سؤال. گفتم که دیگر سکوت جایز نیست. باید بگوییم که مردم آشنایی پیدا کنند و بگوییم که چه گذشته بر انقلاب چه گذشته بر آن خواست جمهوری اسلامی.

**: بعد این اتفاقی شد با درخواست خانم دوست‌کامی؟

صباح وطن‌خواه: من از سالی که در جبهه بودم جناب سرهنگ شریف‌نسب هر وقت که من را می‌دید می‌گفت: صباح خاطراتت را بنویس. از همان سال 1359 که در جنگ بودیم مدام می‌گفتند که خاطراتت را بنویس. چون خیلی جاها بودم خیلی چیزها را مشاهده کردم، در عمق مسائل جبهه بودم. آدمی نبودم که سکوت کنم و بگویم هر چه شد و با حقیقت روز جلو می‌رفتم. یا دوستانم که در نویسندگی بودند و یا من یادم است که خانم گودرزی خیلی به من می‌گفت ولی آن چیزی که چاپ می‌شد، آن چیزی که ارائه می‌شد از آن زمان‌ها اصلاً گوشه و کنار است و چیزی که نوشته می‌شود کنار گذاشته می‌شود. این بود که دنبال یک مسأله و مطلبی بودم که واقعاً بتواند بیاورد رو و آن چیزی را که می‌خواهیم بگوییم، با هدف باشیم و آن چیزی نبود که می‌خواهد بنویسد. منتها سال 88 که دیدم سکوت دیگر جایز نیست و اینها. و خانم حسینی هم که از هر کسی می‌پرسیدند می‌گفتند که ما نمی‌دانیم که کجا است و اینها و بعد از کتاب دا که تماسی گرفتم با خانم حسینی با زهرا ارتباط خانوادگی داشتیم تقریباً راوی دا در کنار هم 10 سال زندگی کردیم، از سال 1359 ما 17 سال باهم در یک ساختمان زندگی می‌کردیم. این بود که شروع کردم به گفتم و رفتم به خانم حسینی گفتم و می‌دانستم که پیگیر این مسأله هم است، گفتم که من هم می‌خواهم که خاطراتم را بگویم.

**: آن موقع فکر کنم 50 ساله بودید و الان 60 سالتان است. و قاعدتاً نگاه یک انسان 60 ساله خیلی متفاوت است.

خانم سلیمانی ازندریانی! الان چه کاری در دست دارید و الان منتظر چه کتابی از شما باشیم؟

فاطمه سلیمانی ازندریانی: من الان یک رمان اجتماعی می‌نویسم ولی خیلی طول می‌کشد و آن طرحی که من دارم حدود صد هزار کلمه است ولی حدود 20 هزار کلمه آن نوشته شده است. فکر می‌کنم سال آینده در حدود سیصد و خرده‌ای صفحه منتشر بشود.

فقط من یک نکته‌ای را در مورد کتاب بگویم؛ شما فرمودید که این کتاب‌ها را برای روشنگری می‌نویسید؟ ولی متأسفانه این کتاب ها بین خودمان خوانده می‌شود. ما کجا باید بگوییم که این کتاب‌ها باید خارج از محدوده ما خوانده شود. من دوست دارم آن دانشجو یا مخاطب یک طوری جذب این کتاب‌ها بشود طوری که ترویج بشود که این کتاب‌ها را بخوانند. بعد منی که اعتقاد دارم هشت سال دفاع مقدس حق بوده و سال 88 چه بوده بله من می‌روم و آن کتاب را می‌خوانم و می‌بینم که روی عقیده من هیچ تأثیری نمی‌گذارد. البته بلاتشبیه حضرت علی (ع) می‌فرمایند حتی اگر پرده‌های قیامت کنار روند هیچ چیزی به یقین من اضافه نمی‌شود، ما از روی علاقه‌مان آنها را می‌خوانیم و هیچ تأثیری ندارد. دوست داریم بخوانیم و دوست داریم که کنکاش کنیم، دلم می‌خواهد طوری شود که آن طرفی ها هم این کتاب‌ها را بخوانند.  

**: البته تلاش‌ها خیلی زیاد شده و افتتاح کافه کتاب‌های ترنجستان یکی از این حرکات است. دوستانی که در مورد ترویج کتاب‌ها کار می‌کنند می دانند واقعاً فضا از پنج سال پیش یا 10 سال پیش خیلی متفاوت شده.

سید محمد حسینی (مدیر شرکت ترنج و مجموعه ترنجستان ها): البته این جای بحث دارد و خیلی خوب می‌شود که یک جلسه‌ای عزیزان نویسنده و دست اندرکاران توزیع و فروش کتاب با هم جلساتی داشته باشند. کتاب اگر سه تا آیتم داشته باشد، مخاطب زیادی پیدا می کند، یکی اینکه مؤلف آن مشهور باشد، یا ناشر آن مشهور باشد، و یا یک مسابقه‌ای باشد که روی ترویج آن کار شود. کتاب هایی هم داریم که این سه تا آیتم را ندارند ولی کتاب‌های خوبی هستند. شما توپ را انداختید در زمین مارکتینگ و تقریباً 50 درصد آن در زمین شماست. یعنی الان که شما صحبت می‌کنید و من انگیزه پیدا می‌کنم این کتاب را بخوانم، یعنی یک وظیفه‌ای است که همه باید با هم مکمل هم شویم که این اتفاق بیفتد. یعنی چیزی که ما الان فهمیدیم، برای ترویج کتاب هیچ چیزی مهم نیست جز گفتگوی چهره به چهره. یعنی نه تبلیغ صدا و سیمایی و نه مسابقه. اینها ممکن است که یک زمانی بالا برود ولی افت می‌کند. ولی این گفتگوهای چهره به چهره ترغیب می‌کند که کتاب‌ها را بخوانند.

فاطمه سلیمانی ازندریانی: ولی خب همان نیستان هم مخاطبانشان محدود است. کتاب «به سپیدی یک رویا» جزء منابع جشنواره کتابخوانی رضوی بود. کتاب شاید 12000 هزار جلد تیراژ داشت برای آن مسابقه. ولی 160 هزار نفر آن کتاب را خواندند. اینکه این تعداد کتاب را خواندند مهم است نه فروش کتاب. و خیلی از دوستانم می‌گفتند که ما نمی‌دانستیم که کتاب رمان مذهبی داریم. و بعد رفتند به دوستانشان تعریف کردند که ما کتاب مذهبی داریم که می‌شود رمان آن را خواند. اینکه شناسانده شود و ترویج چهره به چهره خیلی مهم است.

در پایان این نشست، حاضرین کتاب های خریداری شده شان را به اضای نویسندگانش رساندند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان