مرتضی پاکنیا؛ فاشیسم روستایی، فاشیسم شهری یا محلهای، فاشیسم جوانان، فاشیسم کهنهسربازان ... فاشیسم زوجها، خانواده، مدرسه و اداره. فقط میکروفاشیسم میتواند به این پرسش جهانی پاسخ دهد: «چرا میل مشتاق سرکوب خود است؟ چگونه ممکن است میل سرکوب خود را بخواهد؟» ژیل دلوز و فیلیکس گواتاری، هزار فلات، ص. 271.
وبلاگ ایتالیایی «سرمایهداری منسوخ» در سالهای 2013 و 2014 رواج جنبشهای پوپولیستی و شبهفاشیستی سراسر دنیا را موضوع سلسلهمصاحبههایی با برخی متفکران چپ قرار داده و به تأثیرات احتمالی رسانههای دیجیتال بر عرصه سیاست میپردازد. این مصاحبهها به صورت کتبی و آنلاین صورت گرفته و مصاحبهکنندهها لزوما از پاسخهای یکدیگر اطلاعی نداشتهاند.
آنچه در ادامه میآید پاسخهای سال نیومن و سایمون چوت به سؤالهای طرحشده در این مصاحبه است. سال نیومن، نظریهپرداز استرالیایی ساکن لندن و استاد نظریه سیاسی در دانشگاه گلداسمیت است که پیش از این متنهایی از او به فارسی ترجمه شده است. نیومن را نماینده «پستآنارشیسم» میدانند.
دلمشغولی اصلی او قرائت اندیشه آنارشیستی قرن نوزدهم از منظر پساساختارگرایی قرن بیستم است. «از باکونین تا لکان» (2001)، «قدرت و سیاست در تفکر پساساختارگرایان: نظریههای جدید امر سیاسی» (2005)، «کلیتهای بیثبات: پستمدرنیسم و سیاست رادیکال» (2007)، «سیاست پستآنارشیسم» (2010)، «ماکس اشتیرنر» (2011)، «آگامبن و سیاست حقوق بشر» (به همراه جان لشته، 2013)، و «الهیات سیاسی: مقدمهای انتقادی» (2018) عناوین کتابهای اوست. سایمون چوت، نظریهپرداز انگلیسی و استاد سیاست و روابط بینالملل دانشگاه کینگاستون لندن است.
«مارکس و پساساختارگرایی: لیوتار، دریدا، فوکو، دلوز»، (2010) و «راهنمای گروندریسه مارکس» (2016) از جمله آثار اوست.
در باب میکروفاشیسم
اجازه دهید بحث را با تحلیلی شروع کنیم که گروه «وو مینگ» 1 در مقاله کوتاهشان با عنوان «گریلیسمو:2 باز هم یک کالت دستراستی دیگر در ایتالیا سر برآورده» طرح کردهاند. در این مقاله آنها «جنبش پنج ستاره گریلو» را یک جناح اقتدارطلب دستراستی جدید میخوانند. چرا در اکثر رأیدهندهها باز هم میل تغییر مشتاق سرکوب خود است؟
به نظر میرسد یکبار دیگر شاهد مهر تأییدی هستیم بر این نظر ویلهلم رایش که گفته بود: در یک برهه خاص از تاریخ، تودهها خواهان فاشیسم بودند. تودهها فریب نخوردهاند، اتفاقا خیلی خوب خطر اقتدارطلبی را درک کردهاند، ولی به هر حال به آن رأی دادهاند. از این هم نگرانکنندهتر آنکه حزب اقتدارطلب «مردم آزاد برلوسکونی» (PDL) و «جنبش پنج ستاره» گریلو (M5S) روی هم بیش از نصف رأیدهندگان ایتالیا را جذب خود کردهاند. موقعیت بسیار مشابهی را هم در بریتانیا شاهد بودیم وقتی حزب «یوکیپ» برنده انتخابات محلی مه 2013 شد. به نظر شما زهر اقتدارطلبی و میکروفاشیسم به چه میزان در جامعه معاصر اروپا جاری است و علت آن چیست؟
سال نیومن: راستش من خیلی با تحلیل «وو مینگ» در مورد گریلو و «جنبش پنج ستاره» موافق نیستم. به نظرم در اینجا لزوما با فاشیسم، نئوفاشیسم یا حتی اقتدارطلبی دستراستی مواجه نیستیم. البته مسلما این جنبش پوپولیستی است و پشت پوپولیسم و هر فیگوری از «مردم» همیشه شبح مبهم فاشیسمی بالقوه پنهان است. با اینحال بهنظرم گریلو و «جنبش پنج ستاره» - دستکم در قالب کنونی آن - پدیدهای غامضتر از این حرفهاست و نمیشود به این سادگی آن را ذیل یکی از مقولههای ایدئولوژیکی و سیاسی سنتی گنجاند.
من این پدیده را پوپولیسم پستمدرن میخوانم، شکلی از ضد سیاست که تلاش میکند در فرایندهای سیاسی معمول وقفه بیندازد و از این راه شیوههای جاافتاده و مستقر بازنمایی سیاسی را متزلزل کند. به عبارت دیگر، پوپولیسم پستمدرن میکوشد در فرایندهای عادی سیاسی نوعی فضای نمادین خالی باز کند و - دستکم به زعم خود - فساد و تباهی طبقه سیاسی حاکم را برملا سازد. خب این تاحدی فرق دارد با برنامه اقتدارطلبی یا فاشیسم برای بهدستگرفتن قدرت.
یک جنبش فاشیستی واقعی هر فرصتی را برای تشکیل دولت غنیمت میشمرد، ولی گریلو و «جنبش پنج ستاره» تا به حال از این کار سر باز زدهاند. به علاوه، خود این جنبش هم ملغمهای غریب است از مشیها و برنامههای نامتجانس، گاه پیشرو و گاه ارتجاعی، هم دست چپی و هم دست راستی، لیبرتارین و پوپولیستی. بسیاری از مضمونهای این جنبش - دستکم اگر بخواهیم موضع آنها را بر اساس آنچه خودشان اعلام میکنند جدی بگیریم - واقعا جذاب است: دموکراسی مشارکتی، عدالت اجتماعی، محافظت از محیط زیست و از این قبیل. «جنبش پنج ستاره» سیاست یا در واقع ضدسیاستی است در قالب نمایش، نمایشی ضدنمایش.
این جنبش مثل دالی تهی یا پردهای خالی عمل میکند که مردم میتوانند خشم و غضب خود نسبت به وضع سیاسی موجود را بر آن بازتاب دهند. «جنبش پنج ستاره» همانقدر با جنبش «اشغال» وجه اشتراک دارد که با «یوکیپ». جنبشی غریب، پارادوکسیکال، گهگاه بلاتکلیف و بدعتگذار. بهعلاوه این جنبش جنبهای کارناوالی هم دارد، شخصیت گریلو بیش از آنکه شبیه رهبران فاشیست باشد به «احمقها» 3 میماند.
البته منظورم این نیست که نباید نگران انواع مختلف پوپولیسم باشیم، چون آنها همیشه مستعد فاشیستشدن هستند. هر چه باشد، دلوز و گواتاری در مورد میکروفاشیسمهای درونی احزاب چپ و راست صحبت کردهاند. به علاوه، همه جا دوروبرمان انواع و اقسام پوپولیسم دستراستی واقعی و خطرناک سر برآورده که نقاب مبارزه سیاسی ضدسیستم را بر چهره دارند.
با توجه به وخیمتر شدن بحرانهای اقتصادی و بدتر شدن اوضاع بیکاری در سراسر اروپا، جای تعجب نیست که شاهد ظهور جریانهای فاشیستی و نژادپرستیهای ضدمهاجران هستیم. کافی است نگاهی بیندازیم به یونان و جنبش «فجر طلایی» یا دوباره قدرتگرفتن راست افراطی در فرانسه. زمینه برای بالیدن فاشیسمهای جدید کاملا مساعد است. من نگران بربریسمی محتملالوقوع هستم...
در وضعیت کنونی از اعتبار تحلیل رایش هیچ کم نشده. بله، در برههای خاص و تحت شرایطی خاص مردم خواهان فاشیسم هستند. مسئله بر سر آگاهی کاذب نیست؛ در سایه «مردم» یک ماشین میل فاشیستی در کار است.
سایمون چوت: اقتدارطلبی و حتی فاشیسم هنوز هم در سراسر اروپا تهدیدهایی جدی بهشمار میآیند. ضمن آنکه روزبهروز تهدید نوعی «فاشیسم رقیق» یا «فاشیسم با چهره انسانی» هم قوت میگیرد، منظورم قوتگرفتن حزبها و جنبشهایی است که با لفاظیهای پوپولیستی شرکتهای بزرگ و نظام بانکی را تقبیح میکند، ولی سیاستهایی سرمایهدارانه، اقتدارطلبانه و (تلویحا یا تصریحا) نژادپرستانه پیش مینهند.
در انگلیس هم شاید بشود گفت: «یوکیپ» (که علیرغم نامش بیشتر پدیدهای انگلیسی است تا بریتانیایی) 4 همین خط را نمایندگی میکند (هر چند به همان روال معمول انگلیسیها که غالبا آتششان خیلی تند نیست) و البته در همان جا هم هنوز خشونت خیابانی «انگلیش دیفنس لیگ» به همان سبک قدیم وجود دارد.
به نظرم اطلاق تعبیر «میل به سرکوب» بر این قبیل تهدیدها هم محاسنی دارد و هم معایبی. از یک طرف، استفاده از این تعبیر میتواند حک و اصلاحی مفید باشد در انگاره منسوخ و بیثمر «آگاهی کاذب» که طبق آن مردم از سر جهل یا توهم، خواهان سرکوب یا استثمار خود هستند.
از طرف دیگر، چه در مورد رایش و چه دلوز، این خطر وجود دارد که انگاره «آگاهی کاذب» به اصطلاح دوباره از در پشتی وارد شود، یعنی از درِ تمایزی تلویحی میان کسانی که از میلی «خوب» بهرهمندند (میل به آزادی یا انقلاب) و کسانی که به میل «بد» گرفتارند (میل به سرکوب یا اقتدار) و به همین دلیل هم محتاج کسی هستند که روشنگری آنها را به عهده بگیرد (یک حزب، رهبر یا روشنفکر). از این هم کلیتر، مطمئن نیستم مفهوم «سرکوب» مفهوم چندان مفیدی باشد: در عالم سرمایهداری قدرت نه از طریق سرکوب بلکه از راه تحریک و برانگیختن میل و لذت عمل میکند.
با اینحال، تعبیر «میکرو فاشیسم» تعبیری است که میتواند به کار آید مادام که توجه ما را جلب میکند به آندسته از مایهگذاریهای عاطفی و روالهای اجتماعی هرروزه که مراکز قدرت را تقویت میکنند: فاشیسم دستکم تاحدی میتواند از دل میل به نظم یا حس تعلق سر برآورد، میلی که به خصوص در دورههای بحران تشدید میشود و میتواند خود را به شکلهای اقتدارطلبانه بروز دهد.
به همین دلیل است که باید مراقب «پوپولیسم دیجیتال» جریانی مثل گریلیسمو باشیم: کشش خودشیفتهوار رسانههای اجتماعی جذابیت آن را برای مردمی که میل دارند بخشی از یک «جنبش» باشند تشدید میکند؛ و بالاخره باید گفت: درک علل ظهور اقتدارطلبی در دنیای امروز نیازمند یک تحلیل تاریخی درازمدت و انضمامی است، تحلیلی که نه تنها بحران اقتصادی امروز بلکه عوامل متنوع دیگر را هم در نظر بگیرد، از جمله، عواملی مثل ظهور نولیبرالیسم در سی سال گذشته، شیوع بیکاری و بیقدرتشدن مردم، افول اتحادیههای کارگری و چپ سوسیالدموکرات و البته عوامل مهم دیگر.
در باب بحران) 1919، 1933، 2013 (اسلاوی ژیژک در سال 2008 گفت: وقتی جریان عادی امور به نحوی تروماتیک دچار وقفه شود، زمینه برای رقابت «گفتار»های ایدئولوژیک مهیا میشود. در اوایل دهه 1930 هیتلر در آلمان پیروز این رقابت شد و توانست روایتش از علل بحران جمهوری وایمار را غالب کند - روایتی که میگفت: بحران معلول توطئه یهودیان و فساد احزاب سیاسی است.
ژیژک تأملات خود را با بیان این نکته به پایان میرساند که اگر انتظار داریم چپ رادیکال وارد عمل شود و توافق و اجماع عمومی را بهدست آورد احتمالا توقعی موهوم داریم، چون نهایتا پیروز این میدان تشکلهای نژادپرستانه و پوپولیستی خواهند بود: برای مثال میتوان اشاره کرد به پیروزی حزب «فجر طلایی یونان»، حزب «اتحاد مدنی» مجارستان، «جبهه ملی فرانسه» و «حزب بریتانیای مستقل».
در ایتالیا با گروههای عجیبی مواجه بودهایم که کارشان بیشتر به نمایشهای فکاهی شباهت دارد، گروههایی مثل «لگا نورد» یا همین «جنبش پنج ستاره» اخیر که ترکیب غریبی است از «معبدِ مردم ریورند جونز» 5 و «سیریزا»، یا «پیشاهنگی انقلابی» همراه با انضباط جوامع کنترلی.
چطور میتوان از بحران گریخت؟ چه روایتهایی باید ساخت که البته بخت پیروزی هم داشته باشند؟ آیا سیاستهای نوکینزی متداول در جوامع آنگلوساکسون میتواند راهحل ماجرا باشد، یا برعکس، پوپولیسم اقتدارطلب جدید فاتح میدان خواهد بود؟
سال نیومن: همانطور که از حرفهای قبلیام پیداست با موضع ژیژک در این خصوص تا حد زیادی موافقم. معرکه ایدئولوژیها بسیار گسترده شده و حالا ما شاهد استحالهها و پیکربندی های غریبی هستیم که هر یک به طریقی میکوشند خشم، اضطراب و پارانویای «مردم» را مفصلبندی کنند.
مطمئن نیستم روایتهای نوکینزی پاسخی به این وضع باشند، و البته این سیاستهای اقتصادی که بریتانیا (البته نه آمریکا) در پیش گرفته با هیچ ملاکی کینزی یا نوکینزی به حساب نمیآیند، ابدا! کاهش بودجه در راستای اقتصاد ریاضتی صرفا جدیدترین نقاب نولیبرالیسم است که ظاهرا اغلب دولتها از راست گرفته تا چپ نمیتوانند بدیلی برای آن متصور شوند؛ و مسلم است که این رویه اوضاع را خرابتر میکند.
با این همه مطمئن نیستم بتوان موقعیت کنونی را به یک دوراهی سرراست بین مکتب نوکینزی و پوپولیسم اقتدارطلب تقلیل داد. امکانهای دیگری هم وجود دارد. برای رویارویی با مسئله فاشیسم نوظهور به اشکال جدیدی از سیاست و مبارزه جمعی نیاز داریم. چیزی از این سنخ را در جنبشهای مختلف و اشغال میادین اروپا شاهد بودیم.
در ترکیه هم شاهد تحرکات جالب مردمی هستیم. پیشاپیش نمیتوان گفت: از دل این جنبشها و اشغالهای مختلف چه بیرون خواهد آمد، ولی به نظرم این تنها راهی است که میتواند سیما یا فضایی بدیل برای صورتبندیهای سیاسی جمعی فراهم کند. شاید فقط «انبوه خلق» بتواند از پس انگاره «مردم» برآید.
سایمون چوت: تحلیل ژیژک درست از آب درآمده: سرمایهداری نولیبرال در مواجهه با بزرگترین بحران خود تقویت شده نه تضعیف. این امر دلایل پیچیدهای دارد، ولی دلیل اصلی همان پیروزی در «رقابت ایدئولوژیک» است. برای مثال در بریتانیا، مقصر اصلی بحران اقتصادی همان حزب کارگرِ از قرار معلوم «اسرافکار»ی شناخته میشود که دولت قبلی را به دست داشت - نیاز به سیاستی که با حسن تعبیر «ریاضتی» خوانده میشود از همینجا سرچشمه میگیرد.
در واقع این روایت چنان مقبولیت گستردهای یافته که دولت فعلی داستانی تازه رو کرده و تأکید میکند که باید به رقابت در یک «مسابقه» جهانی پا بگذاریم (و این یعنی مقرراتزدایی از کسبوکارها، کاهش مالیاتها و دستمزدها، لغو حقوق کار و مانند اینها).
بله مسلما به روایتی بدیل احتیاج داریم. ولی امیدوارم مجبور نباشیم بین اقتدارطلبی پوپولیستی جدید و مکتب نوکینزی یکی را انتخاب کنیم. از نظر من این یک دوراهی کاذب است: اگر ادعای پوپولیسم ایجاد اتحاد در کل جامعه است و البته در عمل مناسبات واقعی قدرت و اشکال مختلف ستیز اجتماعی را پنهان میکند، میتوان گفت: خود مکتب کینزی هم نوعی پوپولیسم است که فانتزی خاصی را رواج میدهد، بنا به این فانتزی شکلی از سرمایهداری هست که همه در آن منتفع خواهند بود. (انکار نمیکنم شاید مدتی مجبور شویم به شکل استراتژیک مکتب کینزی را به کار بندیم و از دولت رفاه، حقوق کار، خدمات عمومی و ... دفاع کنیم؛ نظر به شرایط موجود، دفاع از دولت رفاه حرکتی رادیکال است).
با اینحال، جریان چپ برای پروراندن روایت خاص خودش موانعی پیش رو دارد. اولین مانع مربوط است به مسئله رقابتهای ایدئولوژیک بین خود جریانهای چپ. کار جریان راست سادهتر است: دفاع از وضع موجود راحتتر از به مبارزه طلبیدن آن است. دومین مانع اینکه آماج همه تحلیلهای بهدرد بخور چپ ساختارهای غیرشخصی است و گنجاندن این قبیل تحلیلها در قالب روایتی عامهپسند کاری دشوار به نظر میرسد (همین است که رمانها یا فیلمهای مارکسیستی خوب اینقدر کم داریم)؛ و همین است که به جای روایتهای مارکسیستی اینقدر با روایتهای پوپولیستی روبهرو هستیم، روایتهایی که قهرمانهای مشخصی دارند و به سادگی میتوان انگشت اتهام را به طرف آنها نشانه رفت (بانکدارها، مهاجران، بوروکراتها و امثال اینها)؛ و بالاخره این مشکل هم وجود دارد که چطور میتوان این قبیل روایتها را انتشار داد وقتی غالبا صاحبان و گردانندگان مجاری انتشار درست همانهایی هستند که میخواهیم با آنها مبارزه کنیم.
شاید رسانههای اجتماعی برای این منظور مفید باشند، ولی آنها هم در خلأ کار نمیکنند؛ رسانههای اجتماعی در دل همان مناسبات اجتماعی کار میکنند که رسانههای سنتی، کاربران آنها همان سنخ فشارهای ایدئولوژیک را تجربه میکنند و با سانسور و (چنانکه اخیرا دیدیم) با جاسوسی دولتی و شرکتی مواجهاند؛ و البته (همانگونه که در مورد «جنبش پنج ستاره» ایتالیا شاهدیم) اغلب این رسانهها صرفا دالانی عظیم برای انعکاس حماقتاند: رسانههای اجتماعی لزوما مجرای تفکر انتقادی نیستند.
در باب مردم گمشده
ماریو ترونتی میگوید «پوپولیسم به این علت وجود دارد که مردم وجود ندارند». مضمون مردم مضمون همیشگی کارهای ترونتی است که به شیوهای کاملا ایتالیایی وجود آنها را منکر میشود: «نیروهای سیاسی مهم معمولا بر مؤلفههای مردمپسند تاریخ اجتماعی تکیه کردهاند: پوپولیسم کاتولیک، سنت سوسیالیسم، شاخههای مختلف کمونیسم. هر جا مردم وجود داشته باشد، پوپولیسم نمیتواند وجود داشته باشد».
پل کله هم غالبا از این گله میکرد که حتی در تاریخ هنر آوانگارد «مردمند که غایبند». باوجوداین، نقد رادیکال از پوپولیسم نتایجی مهم به دنبال داشته: ظهور یک دموکراسی بالغ در آمریکا و ظهور نظریه و عمل انقلاب در امپراطوری تزاری روسیه، کشوری که با تناقضهای توسعه سرمایهدارانه در قلمرویی توسعهنیافته دستوپنجه نرم میکرد (لنین و بولشویسم).
ترونتی تحلیل تندوتیز خود از ایتالیا و انگلیس را اینطور ادامه میدهد: «در پوپولیسم امروز نه مردمی هست و نه شهریاری. باید با پوپولیسم مبارزه کرد، چون مناسبات قدرت را در پرده میبرد». پوپولیسم جدید به مدد دم و دستگاه اقتصادی- رسانهای- حقوقی خود مدام در حال ساختن «مردمی وفادار» است، چیزی مثل «مشتریان وفادار» دنیای برندزده اقتصاد نولیبرال: «مردم» برلوسکونی بیست سال آزگار است که پا جای پای سلطان آرکور 6 میگذارند؛ فالوئرهای گریلو هم به فرایندهای هویتی فراگیر مشابهی رو آوردهاندکه ترکیببندی قشرهای اجتماعی ایتالیا را مغشوشتر میکند. سؤال این است که امروز با این نهادهای ضعیف، حاکمیتهای متزلزل و به محاقرفتن اصول عقاید چپ (طبقه، جایگاه، کشمکش، همبستگی، برابری) مردم چگونه باید شکل بگیرد؟ آیا میتوان دوباره مردمی اقتدارستیز آفرید؟ آیا فقط با فقدان مردم روبهروییم یا گرفتار فقدان سیاست هم هستیم؟
سال نیومن: به نظرم فیگور «مردم» محتاج بازاندیشی جدی است. باید دید آیا این انگاره هنوز هم جنبه رهاییبخش دارد یا صرفا همان تصور جاافتاده در اندیشه سیاسی است: تمامیتی خیالی که قدرت دولتی از دل آن سر برمیآورد، یا به عبارت دیگر، پیکرهای سیاسی که به حاکم مشروعیت میبخشد.
در پاسخ به سؤالهای قبلی بر پتانسیل خطرناک، خشونتبار، تمامیتخواه و فاشیستی این انگاره انگشت گذاشتم. حال باید بپرسیم ورای دستکاریهای رسانهای و سیاسی آیا مردمی اصیل، مردمی واقعا دموکراتیک وجود دارد؟ یا به نقطهای رسیدهایم که این انگاره همه ظرفیتهای خود را از دست داده و باید به شکلهای جدید جمعیت سیاسی بیندیشیم؟
من حس میکنم دقیقا به چنین نقطهای رسیدهایم و دیگر خبری از آن انرژیهای دموکراتیک و رهاییبخش که زمانی در انگاره مردم متبلور بود نیست. چهبسا همین که امروز شبح مردم در این اشکال غریب، خشونتآمیز و ارتجاعی دوباره ظاهر شده، علامت یک چنین فضایی باشد.
به رغم همه مشکلاتی که با مفهوم «انبوه خلق» دارم به نظرم این انگاره که از اندیشه اتونومیستها و پسااتونومیستها برآمده زمینی بدیل برای سیاست رادیکال فراهم میکند، چون به مدد آن میتوانیم هم به تفاوت یا تفرد بیندیشیم و هم به جمع، طوری که هیچ یک در دیگری مضمحل نشود. انگاره مردم حتی در معنای دموکراتیک آن با تمامیت، هویت و حاکمیت گره خورده، حال آنکه انبوه خلق مضامینی، چون ناهمگونی، تکینگی و سازماندهی ریزومی را به ذهن متبادر میکند.
فیگورهای نظری دیگری هم وجود دارند که به همین منوال امکان تفکر در این محدوده را فراهم میکنند. برای مثال، مفهوم «انجمن اگوها» که ماکس اشتیرنر طرح کرده علیرغم اینکه اغلب با بیمهری (یا حتی تمسخر) روبهرو شده به نظرم مفهوم جالبی است.
بر حسب این مفهوم، تکتک افراد میتوانند روی پروژهای مشترک کار کنند بیآنکه قربانی آرمانهای مقدس شوند، میتوانند با یکدیگر همکاری کنند بیآنکه در یک پیکر تمامیتخواه ادغام شوند. این مفهوم مجالی برای ما فراهم میآورد تا به نحوی متفاوت به گشودگی ممکن میدان سیاسی بیندیشیم.
سایمون چوت: از برخی جهات تحلیل ترونتی خیلی دقیق است: به اجمال میشود گفت: پوپولیسم معاصر دستکم تا حدی نتیجه کنارگذاشتن مفهوم طبقه در بحثهای سیاسی است و ما باید این مفهوم را دوباره زنده کنیم. برای این کار باید از بازنمودهای پوپولیستی طبقه بپرهیزیم، بازنمودهایی که یا طبقه را به تصاویری کاریکاتوری تقلیل میدهند (بانکدارهای طماع، سیاستمداران فاسد، نخبگان خائن و امثال اینها) یا صرفا طبقه را به واسطه نشانههای مشهودش درک میکنند نه بر حسب مالکیت، کنترل و قدرت؛ بنابراین باید تقسیمبندیهای طبقاتی را دقیقتر و روشنتر کرد، ولی دقیق نمیدانم استفاده از اصطلاح «مردم» چه سودی دارد.
البته ما به یک مفصلبندی سیاسی احتیاج داریم که بتواند ستیزهای پراکنده را با هم متحد و همپیمان کند (نه به فانتزیهایی که گمان میکنند «انبوه خلق» به نحو خودجوش شکل میگیرد)، ولی این قبیل اتحادها باید ریشه در تجربههای انضمامی ما داشته باشد، تجربه (عدم) اشتغال، استثمار و مواردی از این دست: لزومی ندارد دست به دامان «مردم» شویم. به بیان ساده، «مردم» مقولهای مارکسیستی نیست و به نظر من مارکسیسم مفیدترین منظر برای تبیین وضعیت امروز ماست. «مردم» مقولهای پوپولیستی و در نتیجه واپسگراست. (البته شاید من اظهارات ترونتی را بد فهمیده باشم...).
در باب کنترل
ژیل دلوز در کتاب «پینوشتی بر جوامع کنترلی» که در سال 1990 به چاپ رسید مینویسد به لطف تحلیلهای روشنگر میشل فوکو بیماری جدیدی در جامعه غربی تشخیص دادهایم. تحلیل دلوز از این قرار است: در ابتدای قرن بیستم جوامع کنترلی جایگزین جوامع انضباطی شدند. از دید او: «حالا بازاریابی ابزار جامعه کنترلی است و نطفه نسل بعدی اربابان بیشرم ما را میگذارد».
بیایید ببینیم پشت دو جناح بسیار موفق انتخابات [ایتالیا]چه کسانی بودند، یعنی دو جناح «فورتزا» (حزب اول برلوسکونی) و «جنبش پنج ستاره»: به ترتیب «پابلیتالیا 80» که مارچلو دلوتری صاحب آن است و کازالجو اسوچاتی که مالک آن جینروبرتو کازالجو است.
این واقعیت انکارنشدنی که دو شرکت بازاریابی حامی برندگان انتخابات بودهاند، تأییدی است بر تحلیل دلوز. سازوکارهای کنترل، رویدادهای رسانهای مثل نظرسنجی بیرون از حوزه انتخاباتی و پیمایشهای بیپایان، پایگاههای داده غیر/قابلنفوذ، تبدیل داده به کالا، شستوشوی مغزی مداوم، اینفلوئنسرهایی که در اینترنت اجماع عمومی را هدایت میکنند، چتباتهای ناشناس، جوخههای دیجیتال، اتاقهای پژواک.
رسانههای خبیث. اینهاست ویژگیهای نولیبرالیسم پسا-ایدئولوژیک (و پسا-دموکراتیک؟). مصیبت این فنون جدید کنترل فقط با مصیبت خانههای شیشهای شفاف (و بیشک با کنترل شبکهای) قابل قیاس است. ژاک رانسیر معتقد است که ما در دوره پسا-سیاست زندگی میکنیم: چطور میتوانیم از این قفس نولیبرال فرار کنیم و خودمان را از بند اجماع ایدئولوژیک محصولات انتخاباتی آن برهانیم؟ در دوران افول هژمونی مارکسیستی سیاستهای چپ چه آرایش جدیدی باید بهخود بگیرند؟
سال نیومن: بیشک همانطور که شما توصیف کردید سیاستهای دموکراتیکی که تحت هژمونی نولیبرال به اجرا درآمده به شدت تنزل یافته و فاسد شدهاند. این شکل از شفافیت و پاسخگویی که اشکال رسانهزده دموکراسی قرار است برای ما فراهم آورند صرفا به ابهامی دیگر دامن میزنند: سیاست به مثابه یک نمایش رسانهای نفوذناپذیر، یک جور «رئالیتی تیوی» 7 عظیم.
مسلما این قبیل اشکال کنترل و سوژه منقادسازی نولیبرال که به میانجی اینترنت و رسانههای اجتماعی صورت میگیرد در حال گسترش است؛ ما در آیینه خودشیفتهوار بلاگها یا صفحات فیسبوک به شیوههایی شدیدا کالاییشده و بهنجار خودمان و مناسباتمان با دیگران را شکل میدهیم آنهم با این توهم که داریم هم فردیت خود را ابراز میکنیم و هم مستقیما دنیا را تغییر میدهیم. این حرف به معنای انکار اهمیت این شبکهها در مقام ابزاری برای ارتباط، سازماندهی و بسیج کردن نیست، ولی مشکل بزرگتری هست که نباید از آن غافل بود.
دلوز در مصاحبهای با تونی نگری میگوید: «میپرسی آیا ممکن است در جوامع کنترلی یا ارتباطی اشکالی از مقاومت سر برآورد که راهگشای قسمی کمونیسم باشد، اگر کمونیسم را به معنای «سازماندهی مورب افراد آزاد» درک کنیم. شاید، نمیدانم. ولی این مسئله هیچ ربطی به آن ندارد که اقلیتها به سخن درآیند.
شاید گفتار و ارتباط تباه شده اند. پول کاملا در آنها رخنه کرده و این تصادفی نیست، ماهیتشان اقتضا میکند. باید گفتار را برباییم. خلقکردن همیشه با ارتباط برقرارکردن فرق داشته. شاید راه نجات در این باشد که حفرههای عدم ارتباط یا مدارشکنهایی خلق کنیم و از این طریق کنترل را دور بزنیم».
بنابراین اگر ارتباطات به تباهی کشیده شده -بهخصوص در فناوریهای همهجا حاضر امروز که اتصال دائم چیزی در حد امر مطلق کانتی است- لازم است به این فکر کنیم که چطور میتوان این مدارها را از نو ساخت و مدارشکنها را وارد کار کرد. برای مثال رکن اصلی جمعهای هکرهای ناشناس، یعنی گمنام و مخفی بودن نقشی مهم در مختل کردن مدارهای نظارت و کنترل موجود در ارتباطات مدرن دارد.
مسلما انتخابات که سابقا شکل غالب ارتباط و نمایندگی سیاسی بود دیگر به آخر خط رسیده است. با اینکه برخی صاحبنظران کاهش علاقه به انتخابات و مشارکت در آن را علامت بیماری دنیای پساسیاسی گرفتهاند من آنقدرها هم بدبین نیستم. شاید این آغاز سیاست باشد، نه پایان آن. به هرحال، ازکارافتادن مدل انتخاباتی دموکراسی مایه سوگواری نیست و نباید تصور کرد که این تنها عرصه حقیقی سیاست است.
سایمون چوت: سؤال خیلی خوبی است، ولی متأسفانه پاسخ سرراستی ندارد. اولین وظیفه ما شکل دادن به فضاهایی برای بحث درباره این پرسش است. به همین علت است که جنبش اشغال، با همه کاستیها و مشکلاتی که داشت، تاحدی امیدوارکننده بود.
گاهی به این جنبش انتقاد میکنند که نتوانست هیچ چشماندازی بدیل ارائه کند، ولی منتقدان از یاد میبرند که بدیل مورد نظر این جنبش عملاً در حال اجرا بود: نفس اشغالکردن بدیلی بود برای خصوصیسازی وحشیانه فضا که دمبهدم بدتر هم میشود، نوعی بازپسگیری فضا که در آن علاوه بر کارهای دیگر امکان بحثکردن هم فراهم بود.
مارکسیسم نقشی مهم در این ماجرا دارد: شاید هژمونی مارکسیسم رو به افول باشد، چون در سیاست چپهای رادیکال اروپا دیگر نقش غالب ندارد- البته مارکسیسم در بریتانیا همیشه در حاشیه بوده-، ولی هنوز هم که هنوز است مارکسیسم محکمترین و متقنترین نقد را به سرمایهداری ایراد میکند.
به علاوه مارکسیسم برای عمل سیاسی ما نیز الگویی به دست میدهد: چنانکه میدانیم مارکس هم مثل فوکو وقت خود را صرف ترسیم نقشهای برای آینده نمیکرد، بلکه تحلیلهای تاریخ اکنون را میپروراند و دقیقتر میکرد، تحلیلهایی که در ستیزهای موجود به کار مبارزان میآمد و به بدیلهای انضمامی راه میبرد.
در باب گوگلیشدن سیاست؛ جنبه مالی پوپولیسم دیجیتال
اولین دهه قرن بیستم را مقارن میدانند با ظهور سرمایهداری جدید موسوم به سرمایهداری شناختی. در همین بستر است که شرکتی مثل گوگل جایگاه خود را به عنوان بهترین سنتز کسبوکارهای اینترنتی تثبیت میکند، شرکتی که تقریبا هیچ حامل محتوایی از چشمش دور نمیماند، مگر به صورت جزئی. در ایتالیا پس از موفقیت انتخاباتی «جنبش پنج ستاره» شاهد جهشی در الگوی معمول مصرفکننده-مولد شبکههای اجتماعی بودیم: سیمای جدید «مصرفکننده مولد- رأیدهنده» در واقع اولینبار در بلاگ گریلو- تنها مجرای اطلاعاتی این جنبش- پا به میدان گذاشت. فعالیت این بلاگ تجاری است و شمار مشتریان و بازدیدهای روزانه آن در سال گذشته روزبهروز بیشتر شده است.
درآمد این کارزار دیجیتال هم از تبلیغات است و هم از فروش آنلاین کتاب، دیویدی و سایر محصولات مرتبط با این جنبش. همه اینها میتواند احتمال گوگلیشدن سیاست را بیشتر کند و نحوه تأمین بودجه فعالیتهای سیاسی را از بیخ و بن تغییر دهد، آنهم بهدلیل «ارزشاضافی شبکهای» - اصطلاحی که متئو پاسکویینلی برای اشاره به درآمد حاصل از فعالیت مصرفکنندگان مولد آنلاین بهکار برد.
معالوصف، آیا قرار است شاهد تغییر الگوی تأمین بودجه در حوزه سیاست باشیم؟ آیا ممکن است حمایت مالی لابیهای قدرتمند یا عموم مردم جای خود را بدهد به اعانههای کوچک اینترنتی (به شیوه اوباما) و استثمار این مصرفکننده مولد-رأیدهنده؟ اگر پاسخ مثبت است، آیا این فرایند غالب «گوگلیشدن سیاست» مخاطرههای خاصی هم دربر دارد؟
سال نیومن: همانطور که پیش از این اشاره کردم، گسترش فناوریهای جدید در عرصه ارتباطات و شفافیت دموکراتیک باعث نشده سیاست دموکراتیکتر از قبل شود. کاملا برعکس. میتوان اشکال جدید بلاگکراسی، اعانههای خرد اینترنتی و سایر رویههای ظاهرا افقی و مشارکتی را - به رغم برخی جنبههای جذابی که دارند - شکلی جدید از فناوریهای نولیبرال دموکراتیک بهحساب آورد؛ این بتوارههای دموکراتیک به این توهم ما دامن میزنند که واقعا در فرایندهای سیاسی مشارکت داریم، آنهم به شکلی بیسابقه، ورای کنترل نخبگان سیاسی. باید به همه اینها به شدت مشکوک بود.
مشکل اینجاست که این قبیل فناوریها الگوی بازاری دموکراسی را ریشهدارتر میکند و سوژهها را در قالب شهروند-مصرفکننده بازتولید میکند، یعنی به هیئت سوژهای که در عرصه سیاست دست به انتخابهای عقلانی میزند. همانطور که گفتید، این دقیقا نوعی فعالیت سیاسی است که بر مبنای الگوی نولیبرالیسم سازمان یافته و در عینحال، ولو به شکلی منحرف، نوعی سازماندهی افقی است که همه ما در آن میتوانیم کارآفرین خود باشیم.
بیشک به قسمی سیاست افقی بدیل احتیاج داریم که این عقلانیت نولیبرال حاکم را مستقیما به پرسش بکشد، عقلانیتی که فقط سلطه سرمایه را بر زندگی سیاسی و اجتماعی بازتولید میکند. دوباره تأکید میکنم راهحل مشکل این نیست که به نوعی سوسیالدمکراسی خیالی بازگردیم، بلکه باید در زندگی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خود اشکالی حقیقتا خودآیین ابداع کنیم.
سایمون چوت: امروز کار اصلی دولت نمایندگی سرمایه است. سیاستمداران معمول به همین وظیفه میچسبند: اعانههای کوچک اوباما چیزی از اقتدارطلبی یا نولیبرالبودن سیاستهای او نکاسته است.
اگر چیزی، چون «گوگلیشدن سیاست» در کار باشد به گمانم باید جای دیگری دنبالش بگردیم، یعنی در قدرت سیاسی روزافزون صنعت فناوریهای پیشرفته: نقش فزاینده این صنعت در لابیگری، ظهور شرکتهای انحصاری غولآسا، حضور مشتاقانه شرکتهای تولیدکننده فناوری در عرصه نظارت دولتی و غیره. گوگل هم شرکتی است مثل بقیه شرکتها و به همین علت لزوما حامی آرمانهای دموکراتیک یا رهاییبخش نیست.
در باب پوپولیسم دیجیتال، در باب سرمایهداری عاطفی 8
جیمز بالارد جایی گفته که بعد از ادیان دارای کتاب باید منتظر ادیان اینترنتی باشیم. برخی معتقدند در واقع اولین مذهب تکنولوژیک همین حالا هم در قالب «سرمایهداری عاطفی» وجود دارد، نوعی سرمایهداری که ویژگیهای فناورانه و ارتباطی آن بازتابی از ویژگیهای فناورانه و ارتباطی فرهنگهای اینترنتی است.
ردپای این تصور از یک کالت سکولارشده را میتوان در تفکر والتر بنیامین جست، ولی انواع و اقسام فنون معاصر دستکاری عاطفی، سیاستهای نولیبرالیسم و فعالیتهای سیاسی آنلاین به غنای این تصویر افزودهاند. ظهور «جنبش پنج ستاره» اولین نمونه موفق پوپولیسم دیجیتال در ایتالیاست؛ در آمریکا نیز کارزار اوباما در فنون هدفگیری خرد - یعنی کمکهای سیاسی شخصیسازیشده از طریق اینترنت - تحولی ایجاد کرد.
جبهه مشترک تحقیقات پزشکی و تحقیقات اقتصادی همگرایی نگرانکنندهای میان حوزههای در حال تغییر دانش ایجاد میکند: نظریههای کنترل، اقتصاد-عصببنیان و بازاریابی-عصببنیان. فوکو عنوان درسگفتارهای سال 1976 خود در کولژ دو فرانس را که طرح کلی آن سرکوب و جنگ است چنین گذاشت: «باید از جامعه دفاع کرد».
حال با توجه به اوضاع شکنندهای که همه ما داریم چطور میتوانیم در برابر فشار سرمایهداری عاطفی و روالهای دیجیتال آن از خودمان دفاع کنیم؟ آیا میتوانیم دانشی محلی و تفاوتنگر پیش بنهیم که به قول فوکو «نیروی خود را فقط مرهون آن خشونتی است که همه محیط اطرافش بر آن روا داشته است»؟
سال نیومن: ارجاعتان به فوکو جالب است و شاید در واقع به این اشاره دارد که پس پشت نولیبرالیسم و شبکههای تنظیم و کنترل آن جنگی در جریان است؛ جنگ بر سر زندگی اجتماعی، جنگ بر سر محیط زیست، جنگ بر سر تتمه امور اشتراکی، جنگی علیه همه ما. در برابر این یورش چگونه باید از خودمان محافظت کنیم؟
بخشی از پاسخ، که فوکو اگر بود میگفت، ناظر به خیزش دانشها و گفتارهای به حاشیه راندهشده است، یعنی اتخاذ چشماندازی پارتیزانی که در آن بیطرفی و جهانشمولی کنار گذاشته میشود تا این میدان نبرد آشکار گردد و تشدید شود.
علاوه بر این، مسئله تشخیص این نکته است که قدرت، به نحوی متناقضنما، حتی وقتی به نظر شکستناپذیر میآید و با تمام قوا دارد ما را به زمین میزند، چیزی نیست مگر قدرت خود ما در هیئتی بیگانه. قدرتی که ما در روالهای عملی زندگی هرروزهمان آن را حفظ و بازتولید میکنیم، همان قیودی که هر روز آنها را تجدید میکنیم.
این همان تز بندگی خودخواسته لا بوئسی است که معتقد بود ما انقیاد خود را مشتاقانه و البته بیشتر از روی عادت گردن مینهیم؛ بنابراین راهحل این مسئله - که چه کاری واژگونی رادیکال مناسبات قدرت را به دنبال خواهد داشت - تشخیص این نکته است که قدرت تماما از آن ماست، اینکه ما همیشه پیشاپیش آزادیم.
سایمون چوت: دنیای دیجیتال فضاها و امکانهایی جدید به وجود آورده و به همین اعتبار راههای جدید بالقوهای برای کنش سیاسی پیش روی مردم میگذارد، ولی مخاطرههای خاص خود را هم دارد: تمرکز بر سرعت و همزمانی لزوما راهگشای تأملات انتقادی جدی نیست و ماهیت غالبا فردی و خصوصیشده فعالیتهای دیجیتال نیز لزوما به مبارزه جمعی راه نمیبرد.
باید بدون توسل به قضاوتهای اخلاقیاتی که به تحسین یا تقبیح بسنده میکنند کمر به حلاجی این مسائل ببندیم؛ به عبارت دیگر، باید مقاومت کنیم، هم در برابر یوتوپیای فناورانهای که پروپاگاندای صنعت فناوری در بوق و کرنا میکند و هم در برابر اضطراب ارتجاعی و نوستالژیکی که بدعتهای فناوری دیجیتال را با فاجعه جلوهدادن آثار آن نادیده میگیرد.
در عوض، به تحلیلهای تاریخی- ماتریالیستی بیتعصبی نیاز داریم که این تحولات را در بطن سرمایهداری معاصر ببیند، فناوریهای جدید را با توجه به اثر آن بر توزیع ثروت و قدرت ارزیابی کند و به مطالعه کاربردهای فناوری دیجیتال در دل مناسبات اجتماعی موجود برآید؛ و البته نباید فناوریهای دیجیتال را نوشدارویی بدانیم که علاج همه دردهاست.
این حرف دلوز همیشه برایم جالب بوده و به نظر میرسد بیش از پیش مناسب وضعیت امروز ماست: «این روزها مشکل ما فقدان ارتباطات نیست، مشکل نیروهایی است که ما را مجبور میکنند وقتی چیزی برای گفتن نداریم حرف بزنیم». این یکی از وظایف امروز ماست: مقاومت در برابر این خواسته که چیزی بگوییم.
منبع: viralcontagion.blog
پینوشتها:
1. «وو مینگ» گروهی است متشکل از پنج رماننویس ایتالیایی که در سال 2000 شکل گرفت. «وو مینگ» در زبان چینی با کمی تغییر در تلفظ هم به معنی ناشناس است و هم به معنی «پنج نفر». اگرچه اسامی افراد گروه پنهان نیست، آنها در اعتراض به نظام ستارهساز سرمایهداری اغلب کارهایشان را با همین اسم منتشر میکنند. م
2. گریلیسمو اصطلاحی است که میشل سرا، نویسنده و طنزپرداز ایتالیایی، در سال 2006 برای پیروان «بپه گریلو» استفاده کرد. گریلو، کمدین و وبلاگ نویس ایتالیایی است که سال 2009
«جنبش پنج ستاره» را به راه انداخت و در انتخابات مجلس نمایندگان سال 2013 رأی غالب احزاب را بهدست آورد، اگرچه در نهایت حاضر به ائتلاف با باقی احزاب نشد. م.
3. اشاره به نقشی در کارناوال مردمی اروپای قرون وسطا موسوم به «جشن احمقها» دارد که اغلب در کلیسای محل اجرا میشد. این شخصیت گاه با نامهای دیگری همچون «اسقف اعظم احمقان» نیز خوانده میشد. احتمالا هدف از اجرای این کارناوال اعطای موقتی جاه و مقام به افرادی از طبقات پایینتر بوده اگرچه غالبا کار به استهزای مقامات بالا کشیده میشد. م.
4. The UK Independence Party
5. فرقهای دینی که ریورند جونز (جیم جونز) سال 1955 در آمریکا به راه انداخت و ملغمهای بود از مسیحیت، عقاید شبه کمونیستی و سوسیالیستی، با تأکید بر برابری نژادی. این فرقه در سال 1978 پس از آنکه جونز دستور خودکشی دستهجمعی را صادر کرد و به مرگ 909 نفر از اعضای آن انجامید، از هم پاشید. م
6. آرکور اشاره دارد به پلتفرم واقعیت افزوده
(Augmented Reality) گوگل که با ردیابی حرکات، درک محیط و برآورد نور سعی در ادغام هرچه بیشتر جهان واقعی و مجازی دارد. م.
7. «رئالیتی تیوی» یا تلویزیون واقعنما (reality TV) نوعی برنامه زنده تلویزیونی است که در آن بخشهایی از زندگی آدمهای واقعی دنبال میشود. این شکل از برنامههای تلویزیونی از سال 2000 در تلویزیونهای آمریکا و سپس در سایر کشورهای جهان رواج یافت. در این برنامهها بهجای هنرپیشههای حرفهای مردم عادی، دانشجویان، محققان جوان، اعضای یک خانواده یا گروههای دوستی حاضر میشوند و در موقعیتهایی تجربهنشده قرار میگیرند، و فعالیت و عکسالعمل واقعی آنان در این موقعیتها ثبت و به تصویر کشیده میشود. م
8. معادل نادقیق «سرمایهداری عاطفی» برای «affective capitalism»، چنانکه در این گفتگو به کار رفته، بیشتر ملهم از نظریات میشل فوکو است و آنچه او تکنولوژی قدرت امنیتی مینامد. برخلاف تکنولوژی انضباطی که تولید بدنهای رام را دنبال میکرد، قدرت امنیتی بر حیات بیولوژیک جمعیتها متمرکز است.
به همین دلیل توانایی «اثرگذاری و اثرپذیری» بدنها در کانون توجه قرار میگیرد و ابزارهای مختلفی، چون تبلیغات و شبکههای اجتماعی و... برای ایجاد «عواطف» مختلف به کار گرفته میشوند، از ترس گرفته تا شعف. اگر معادل «عواطف» را به دلیل جاافتادهبودن آن در متون روانشناسی فارسی نگه داریم باید به تمایز بین «emotion» و «affection» توجه کنیم. با اغماض میتوان گفت: «affect» به مرحلهای پیش از «emotion» اشاره دارد، «عواطفی»، چون خشم، غم، لذت که پیش از آنکه به شناخت درآیند، ما را به ارتعاش درمیآورند.
در مواجهه با چیزی ترسناک تحلیل نمیکنیم که ترسیدهایم و بعد تصمیم بگیریم که چه واکنشی انجام دهیم. پیش از آنکه بدانیم چه رخ داده تغییری جسمی و روحی در ما رخ میدهد و مثلا خود را در حال دویدن مییابیم. برخی در این زمینه، به تکنیک دولت بوش برای ایجاد رعب و وحشت از حمله تروریستی در شهروندان اشاره میکنند که با نصب علائم هشداردهنده مختلف در فضای شهری زمینه را برای ایجاد میل به «امنیت» و در نتیجه توجیه حمله به افغانستان فراهم میکند.