به گزارش مشرق، همه کودکیاش را کار کرده بود و در زندگیاش رفاه نداشت، اما نعمت داشت؛ پدری مذهبی و مقید به آداب زندگی ایرانی داشت و مادری که سواد قرآن خواندن داشت و نعمت سومش عشق به کتاب بود که شدید بود. همین عشق، آقا مهدی را قصهگو کرد و آن عشق را که خدا گذاشته بود در وجودش تقسیم کرد و تکثیر کرد و نسلهای ایرانیها را عاشق کرد؛ عاشق قصه. ساده بود و ساده زندگی کرد و ساده نوشت؛ قلب و قلمش را خالص نگه داشت. از 35 سالگی که شروع کرد به قصهگویی برای کودکان تا روزی که مهمان این دنیا بود، حدود 30 کتاب نوشت و اغلب برای کودکان و از همه خوبتر «قصههای خوب برای بچههای خوب» که بیش از 60 بار تجدید چاپ شده است. حالا لابد بچههایی هم بودهاند که زیاد خوب نبودند و با این قصهها خوب شدند یا خوب بودند و با این قصهها عالی شدند!
«مهدی آذر یزدی» را «پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران» لقب دادهاند
قصههای دهه شصت
آقا مهدی اول کار قصههای «کلیله و دمنه» را در سال 1335 گفت برایمان و بعد قصههای «مرزباننامه» و بعد «سندبادنامه و قابوسنامه». بعد هم «مثنوی مولوی» گفت و چه خوب کاری کرد که از مولانا گفت برای جانهای تشنه و دلهای پاک کودکان. بعد برایمان قصههای «قرآن» را گفت و چه کاری بهتر از این؟ دمتگرم آقا مهدی عاشقِ سادهِ قصهگو. بعد هم قصههای «شیخ عطار» و بعد «گلستان و مُلستان» و آخرسر در جلد هشتم در اوایل دهه شصت قصههای «چهارده معصوم (ع)» را گفت و چه خوب کرد و جان سخن بهنهایت رساند و معنای سخن تمام کرد. همه جلدهای کتابش در دهه شصت، در آن برهوت ادبیات کودک و نوجوان پرطرفدار بود و یکی از نوستالژیهای اساسی دهه خاطرهساز شصت بود.
«قصههای خوب برای بچههای خوب» از نوستالژیهای دهه شصت است و جایزه یونسکو هم دارد
صرفهجویی میکنم و کتاب میخرم
درباره آقا مهدی ما کمی گفتیم. بگذارید کمی هم خودش بگوید: «من تا 20 سالگی نانی را میخوردم که مادرم توی خانه میپخت و لباسی را میپوشیدم که مادرم آن را با دست خود میدوخت. به همین علت چون مثل لباده بلند بود بچهها مرا شیخ صدا میزدند! مختصر خواندن و نوشتن را توی خانه از پدرم یاد گرفتم و قرآن را از مادربزرگم.»
و باز سخن آقا مهدی: «در خانه ما برنج اصلاً مصرف نداشت. فقط سالی یکبار پلو میپختیم که آنهم نوروز بود... در محیط محله ما کسی کتاب نمیخواند؛ جز سه چهار نفر روحانی اهل منبر... من اصلاً متوجه نبودم که ما مردم فقیری هستیم. از همان زندگی که به آن عادت کرده بودیم، راضی بودم...
اولینبار که حسرت را تجربه کردم، موقعی بود که دیدم پسرخاله پدرم که هر دو هشت ساله بودیم چندتا کتاب دارد که من هم میخواستم و نداشتم. به نظرم ظلمی از این بزرگتر نمیآمد که آن بچه که سواد نداشت آن کتابها را داشته باشد و من که سواد داشتم، نداشته باشم... شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه کردم و از همانزمان عقده کتاب پیدا کردم که هنوز هم دارم!
از خوراک و لباس و همه چیز زندگیام صرفهجویی میکنم و کتاب میخرم و از هر تفریحی پرهیز میکنم و به جای آن کتاب میخوانم.»
رهبر انقلاب در یک سخنرانی از «مهدی آذر یزدی» و کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» تجلیل کردند
قصه زیبا درباره مرد قصهگو
درباره آقا مهدی، این پیرمردی که برای کودکی ما و نوجوانی ما و بزرگسالی ما قصه گفت و قصههایش هنوز هستند و برای بچهها و نوادگان ما هم میمانند به امید خدا، ما که قصهای نتوانیم تعریف کرد جلوی آن زبان و آن قلب و آن ذوق؛ خدا برایش قصههای خوب بگوید انشاءالله. اما اگر قصه زیبا و سزاوار بخواهیم بشنویم، بشنویم از رهبر انقلاب که در دیدار با نخبگان استان یزد در سال 1386 جان کلام را فرمودهاند و شرح حالی ارائه کردهاند از عالَم قصه در روزگار گذشته ایران و مرد قصهگوی ایران: «نکته دوم در مورد آقای آذر یزدی است که الآن اطلاع دادند ایشان در این جلسه نشستهاند و ظاهراً بیمار هم بودند و با حال بیماری زحمت کشیدهاند و آمدهاند.
من چندی پیش در یک برنامه تلویزیونی دیدم که از ایشان تجلیل کرده بودند. من با اینکه وقتم هم کم است از وقتی تلویزیون را روشن کردم و دیدم که از ایشان دارد تجلیل میشود، پای آن برنامه نشستم، صحبتهای خود ایشان را هم گوش کردم. ایشان در آنجا میگفتند که در طول آن سالهای پیش از انقلاب هیچکس کمترین تشکری، تقدیری از این مرد زحمتکش و خدوم نکرده. آن برنامه را که من دیدم نکتهای در ذهنم بود و دلم خواست که آن را یک وقتی به ایشان بگویم. فکر میکردم دیگر امکان ندارد و عملی نیست؛ کجا حالا ما آقای آذر یزدی را زیارت کنیم! حالا تصادفاً امشب ایشان اینجا هستند.
آن نکته این است که من خودم را از جهت رسیدگی به فرزندانم، بخشی مدیون این مرد و کتاب این مرد میدانم. آن وقتی که کتاب ایشان در آمد ـ اول هم به نظرم دو جلد، سه جلد، تا آنوقتی که من اطلاع پیدا کردم، از این کتاب در آمده بود؛ «قصههای خوب برای بچههای خوب» ـ من رفتم تورق کردم. بچههای ما داشتند به دوران مُراهقی ـ یعنی نزدیکی به بلوغ ـ میرسیدند. دوره هم دوره طاغوت بود و همه عوامل درجهت گمراهسازی ذهن و دل جوان حرکت میکرد. من دلم میخواست چیزی باشد که جوانهای ما با او هدایت شوند و جاذبه هم داشته باشد.
خب، کتاب خوب که خیلی بود. بنده فهرست پیشنهادی کتاب مینوشتم و بین جوانهای دانشجو و دانشآموزهای سطوح بالای دبیرستانها پخش میشد، اما برای بچههای کوچک، دستمان خالی بود، تا اینکه کتاب ایشان را من پیدا کردم. نگاه کردم دیدم این از جهات متعددی، از دو سه جهت، همان چیزی است که من دنبالش میگردم. به نظرم دو جلد یا سه جلد آن وقت چاپ شده بود، خریدم. بعد هم دنبالش گشتم تا اینکه جلد پنجم به نظرم یا ششم ـ حالا درست نمیدانم، یادم نیست ـ در آمد؛ بهتدریج چاپ شد و من رفتم تهیه کردم و برای فرزندانم خریدم. نه فقط فرزندان، بلکه در سطح شعاع ارتباطات فامیلی و دوستانه، هرجا دستم رسید و فرزندی داشتند که مناسب بود با این قضیه، این کتاب ایشان را معرفی کردم. خواستم این حقشناسی را من به نوبه خود کرده باشم.
ایشان یک خلاء را در یک برهه از زمان برای زنجیره طولانی فرهنگی این کشور پر کردند. این کار باارزش است. خداوند از شما ـ آقای مهدی آذر یزدی! ـ این خدمت را قبول کند و مأجور باشید. این ستایشهای زبانی و اینها، اجر کارهایی که با اخلاص انجام گرفته باشد، نمیشود؛ اجر کار مخلصانه را خدا باید بدهد و خدا هم خواهد داد.»
مهدی آذریزدی در 18 تیر 1388 از دنیای ما خداحافظی کرد و بعد از گذشت حدود 12 سال، مزارش در چنین ویرانهای قرار دارد.
این است مزار پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران در گوشهای از یک قبرستان محلی در محله خرمشاد یزد