سرویس فرهنگ و هنر مشرق- سالها پیش، در سال 2000، دارن آورنوفسکی جوان، بر اساس نوولی از هیوبرت سلبی جونیور، یکی از فیلمهای کالت تاریخ سینما را به اسم «مرثیهای برای یک رویا» رقم زد که بلاتردید یکی از کوبندهترین و تلخترین آثار هنری درباره مصایب و رنجهای مواد مخدر است.
افول و انحطاط تراژیک معصومیت جوانانه، عشق و مادرانگی که ذره ذره پیش چشم مخاطب ترسیم میشود و با موسیقی مبهوتکنندهی کلینت منسل، بر سر تماشاگر آوار میشود، تماشای «مرثیهای برای رویا» را از نظر حسی، به تجربهای سنگین و توانفرسا تبدیل می کند، تجربهای که البته باید از سر گذراند تا فهمید زهر «اعتیاد» و اندوه «تنهایی» چگونه انسانیت را مسخ میکند.
نویسندهی کتابی که منبع ساخت آن فیلم بود، هیوبرت سلبی جونیور نام داشت که از قضاء، «مرثیهای برای یک رویا» نوعی شرح حال خودنوشت او نیز محسوب میشد(و راز تاثیرگذاری و گزندگی کتاب و فیلم نیز همین بود).
سلبی جونیور، جوانی نحیف و بیمار بود که در کف سیاهی و تباهی محله بروکلین نیویورک رشد کرده بود و اعتیاد به هروئین را تا عمق جان تجربه کرده و بارها تا مرز مردن رفته بود.
او در مصاحبهای بعد از به شهرت رسیدن گفت که زمانی تصمیم گرفت نمیرد و خود را از عمق سیاهی محیطی که او را در بر گرفته بود، بالا بکشد، تا در آینده، در لحظهی مردن، وقتی به گذشتهاش می نگرد، یک «بازندهی مطلق» نباشد.
هیوبرت سلبی جونیور چند سال بعد از آن تصمیم، به یکی از ده نویسنده بزرگ معاصر آمریکا تبدیل شد و در فیلم «مرثیهای برای یک رویا» حضوری کوتاه به عنوان زندانبان دارد.
این داستان از این رو نقل شد که ظاهرا، زندگی نویسنده و کارگردان «ملاقات خصوصی»، چندان هم بیشباهت به زندگی سلبی جونیور نیست. به نظر می رسد که امید شمس، خود زاده و پروردهی همان جغرافیایی است که در فیلم تصویر میکند(و درست و تاثیرگذار هم تصویر میکند). این را میتوان از مصاحبهی برادرش ایمان شمس، که بازیگر نقش «ایمان» در فیلم هم هست دریافت. ایمان شمس گفته که زمانی قهرمان مسابقهی «مردان آهنین» بوده و نقشی که بازی کرده، شباهت بسیاری به زندگی خودش و رفقایش داشته است.
احتمالا اگر این «تجربهی زیسته» فیلمساز نبود، فیلم اینچنین در ترسیم روابط و محیط، اثرگذار و واقعنما از کار درنمیآمد. بخشهایی از فیلم حقیقتا تکاندهنده از کار در آمده است، مثلا صحنهای که ماموران جلوی مینی بوسی را که به بخش «ملاقات خصوصی» می رود، می گیرند و در لحظاتی حقیقتا پردلهره و اضطراب، «فریبا» را پایین میکشند. آن لحظه، گویی صدای نابودی فریبا و ترک برداشتن وجود پروانه از درون را میشنویم.
شاید کلیدیترین و البته تکاندهندهترین جمله فیلم آنجاست که پروانه به فرهاد چیزی به این مضمون می گوید: «چرا ما برای عاشق بودن، مجبوریم خلاف کنیم؟»
و این جمله، یقهی مخاطب را به سادگی رها نمیکند، چرا که میدانی به شدت حقیقت دارد و همین حالا، در گوشه و کنار همین شهر بزرگ، هستند که برای عاشقی کردن که هیچ، برای گذران زندگی، «ناگزیر» از اموری می شوند که در قاموس قانون خلاف است، ولی در قاموس تنازع بقاء، «ناچاری» نام دارد.
همانطور که زندگی آدمهای فرودست و حاشیهنشین شاق و توانفرساست، عاشقی آنها نیز می تواند پر از رنج و درد باشد و از این رو، به عنوان مخاطب، در لحظاتی از فیلم منقلب میشوی، که میدانی این داستان روی پرده، همین حالا در جایی از شهر در جریان است و شاید تنها مهربانی دست تقدیر باعث شده که تو یا هر شهروند دیگر این شهر، بازیگر این تراژدی در زندگی حقیقی نباشی.
چه بخواهیم، چه نخواهیم، چه سیاهنماییاش بدانند، چه واقعنماییش بخوانیم، شکل حاشیهی محروم شهرهای بزرگ، وضعیت منتهی الیه پایینی «پایین شهر» در همه جای دنیا چنین است. کما این که زندان هم در همه جای دنیا، مناسبات سخت و خشن و بی رحمانه و مقتضیات و ملزومات خاص خود را دارد.
از دل فقر مطلق، محرومیت مطلق و از دل محرومیت مطلق، خلاف و تبهکاری زاده میشود، کما این که از محیط خشن زندان، که نقطهی تمرکز خشونت، عصیان و تنازع بقاست، لطافت و شاعرانگی نمیتوان بیرون کشید.
زندان بالذاته، محل زایش تراژدی است. اگر از شرافت و آبروداری قاطبهی آدمهای پایین شهر، فیلم میسازیم و با همهی سختیها، زیباییهای وجودی و کرامت انسانی آنها را همچون برخی فیلمهای مجید مجیدی ترسیم میکنیم، از رنج و مصایب و سیاهیهایی که فقر و محرومیت بر ایشان تحمیل کرده هم باید فیلم ساخت و وفادارانه به واقعیت هم باید ساخت. به قول یوسفعلی میرشکاک، در مصاحبهای قدیمی، "از تلخ، پروا نیست. "
سینما در ذات خود، شبیه یک سوپرمارکت است، از این نظر که هم باید برای ذائقهها و سلایق مختلف مخاطب خروجی داشته باشد و هم سلایق و ذائقههای مختلف بتوانند درباره سوژههای مختلف در آن فیلم بسازند و البته خوب و استاندارد بسازند.
به این معنی، همان اندازه که نیاز داریم برای خندیدن و تفریح کردن با یک کمدی بانمک به سینما برویم، همان اندازه که محق هستیم که برای لطافت طبع، به سراغ تماشای یک فیلم رمانتیک برویم یا با یک فیلم معناگرای کاردرست، دمی گریبان خود را از قیل و قال ناسوت خلاص کنیم، به همان اندازه، گاهی نیاز داریم فیلمهایی ببینیم که چُرت ما را پاره کنند و واقعیت را چون شرنگ تلخ، قطره قطره به کام ما بریزند، تا ارتباط ما با ابعاد مختلف جامعهای که در آن زیست می کنیم و با مردمانی از جنس خودمان و از یک آب و خاک، اما با زیستی متفاوت و شرایطی دگرگون، قطع نشود. تردیدی نیست که «ملاقات خصوصی» فیلمی برای حال خوب و لطافت طبع نیست، بلکه باعث ناراحتی و اندوه هم می شود، چرا که اصولا برای همین ساخته شده تا حقایقی را درباره همین شهر، به یاد ما بیاورد. چه میشود کرد، برای زیستن در این زمانه و روزگار، باید پوست کلفتتر از این حرفها بود و هر از چندی به تاریکی زل زد.
عنوان این یادداشت، ترجیعبند ترانهای قدیمی است که درست آن چنین است: «مثل پروانهای در مشت، چه آسون میشه مارو کشت». اما تغییری که همسو با موضوع یادداشت در آن داده شد، از این باب است که پروانههایی همچون پروانهی «ملاقات خصوصی»، حتی اگر بخواهند هم نمیتوانند این قدر ترد و شکننده و لطیف باشند. حتی اگر درون آنها پروانه باشد، بیرون آنها باید پوستی به ضخامت پوست کرگدن باشد تا بار هستی زیستن در آن شرایط را تاب بیاورند. به قول آن ضربالمثل فرنگی، "چیزی که تو را نکشد، قویترت خواهد کرد. "
**سهیل صفاری