ماهان شبکه ایرانیان

گلشن اشعار؛ مناسبتهای ماه محرم الحرام

پیراهن سیاه تو دارم به تن، حسین

گلشن اشعار؛ مناسبتهای ماه محرم الحرام

ورود به ماه محرم

پیراهن سیاه تو دارم به تن، حسین

روحی دمیده در تنم این پیرهن، حسین

با اشک و روضه شیر به من داده مادرم

تربت گذاشته پدرم در دهن، حسین

قلبی شکسته، دیده تر، سینه ای کبود

دارم نشان عشق تو را در بدن، حسین

از ماتم تو عاقبتم جان سپردن است

پس حک کنید بر لحدم عشق من، حسین

وقتی کنار جسم کفن پوشم آمدید

گریه کنید و ندبه که ای بی کفن، حسین

***

دوباره دست گرفتی دوباره فرصتم دادی

هزار شکر که بر گریه رخصتم دادی

به پیش مادر سادات نام من بردی

دوباره ماه محرم خجالتم دادی

***

کسی که مُحرم این خیمه گشت مَحرم شد

میان روضه نشستم سیادتم دادی

مرا که رانده ام از هر دری صدا کردی

حسین گفتم و دیدم که قیمتم دادی...

***

اشک من در ماتمت از آب زمزم بیشتر

با غمت من خوش ترم آقا بده غم بیشتر

لحظه های عمر من در داخل هیأت گذشت

در تمام سال مجنونم، مُحرّم بیشتر

هر چه کردم در قبال تویقین دارم کم است

کن حسابش لااقل یک خورده از کم بیشتر

هم بِحار و هم مقرّم هم لُهُف را خوانده ام

آن دو تا آتش به جانم زد، مقرّم بیشتر

اشکِ چون سیل رباب، ارباب را بیچاره کرد

خواهرش زینب ولی با اشک نم نم بیشتر

***

شب اول: حضرت مسلم(ع)

مسلمت دارد به روی دار خیلی حرفها

کار من را کرده اینجا زار خیلی حرفها

دست من بسته لبانم خشک چشمم تار شد

کشته من را موقع افطار، خیلی حرفها

باز هم کوچه، علی، آتش، به جان تو قسم

جا ندارد که شود تکرار خیلی حرفها

جان اصغر از سه شعبه از سر نیزه بترس

می کند کار تو را دشوار خیلی حرفها

نیزه های کوفیان بر سینه تو می دود

مانده روی سینه ام ای یار، خیلی حرفها

***

ای فخر من دلشده از خاک در تو

در غربت این شهر شدم دربدر تو

از عشق تو سر می دهم این آخر عشق است

این هدیۀ ناقابل من نذر سر تو

ای کاش نسیمی برساند به تو پیغام

از عاشق در لجۀ خون غوطه ور تو

بازار پر از نیزه و شمشیر و سنان است

ای کاش در این شهر نیفتد گذر تو

دیگر به لب مرد و زن اینجا سخنی نیست

غیر از سخن جایزه از بهر سر تو

برگرد از این راه که ترسم بگذارند

داغ علی اکبر تو بر جگر تو

اینجا به همه حرمله با دست نشان داد

تیری که جدا کرده برای پسر تو

***

چقدر فاصله دارد سر من و سر تو

خدا کند که بیفتد دوباره محضر تو

اگر که نامه نوشتم بیا، پشیمانم

میا که کوفه گرفته بهانۀ سر تو

میا که نقشه کشیدند مردمان یهود

برای بردن خلخال پای دختر تو

میا که نیزه فروشان شهر می خوانند

دعای رزق به پای گلو و حنجر تو

میا که حرمله دارد سه شعبه می سازد

برای بوسه گرفتن ز حلق اصغر تو

***

دردی به دل دارم ولی درد آشنا نیست

حرف وفاداری است امّا با وفا نیست

در کوچه ها ﭘﯿﭽﯿﺪه رنگ و بوی غربت

جز طوعه در این شهر با من هم نوا نیست

هم چون علی من نیز در کوفه غریبم

در قلب من جز مهر و عشق مرتضی نیست

ارزان ترین کالا شده شمشیر و نیزه

انگار کوفه جز به قتل تو رضا نیست

بر روی دیوار غریبی سر نهادم

زیرا همه بیگانه اند و آشنا نیست

محمد حسین رحیمیان

***

کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست

هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست

به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید

آن چه مانده ست مرا غیر پشیمانی نیست

کارم این است که تا صبح فقط در بزنم

غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست

جگرم تشنۀ آب و لبِ من تشنۀ توست

بین کوفه به خدا مثلِ من عطشانی نیست

من از این وجهِ شباهت به خودم می بالم

قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست

من روی بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟

دلِ من راضی از این شیوۀ قربانی نیست

کاش می شد لبِ گودال نبیند زینب

بر بدن پیرُهنِ یوسفِ کنعانی نیست

علی اکبر لطیفیان

***

شب دوم: ورودیه کربلا

دلِ من غرق تمناست بیا برگردیم

عاشقی با تو چه زیباست بیا برگردیم

سرزمینی که تو را عاقبت از من گیرد

آری ای یار همین جاست بیا برگردیم

بین هر خیمه که رفتم جگرم سوخت حسین

همه جا نالۀ زهراست بیا برگردیم

حیف از حنجر شش ماهه که تیرش بزنند

حرمله روبه روی ماست بیا برگردیم

مشک عباس اگر تیر خورَد باکی نیست

حیفِ آن دیدۀ سقاست بیا برگردیم

***

آسمان در نظرم تیره و تار است حسین

هر طرف می نگرم بوتۀ خار است حسین

تا رسیدیم اخا تشنگیم افزون شد

این عطش حاصل نفرین بهار است حسین

آن سیاهی که نمایان شده نخلستان نیست

پس چرا دشت پر از نیزه سوار است حسین

خندۀ حرمله در دشت طنین افکنده

به گمانم که پی صید شکار است حسین

***

خواهرم اینجا زمین کربلاست

سرزمین غصه و درد و بلاست

این زمین بوی جدایی می دهد

خاتمه بر آشنایی می دهد

خواهرم اینجا اسیرت می کنند

در همین ده روزه پیرت می کنند

می شوی تو غرق ناله غرق آه

می زنم من دست و پا در قتلگاه

شعله ها بر باغ و گلشن می زنند

در همین جا سنگ بر من می زنند

***

با احتیاط لالۀ ما را پیاده کن

عباس جان، سه سالۀ ما را پیاده کن

با احتیاط بار حرم را زمین گذار

زانو بزن وقار حرم را زمین گذار

با احتیاط تا که نیفتد ستاره ای

می ترسم آنکه گیر کند گوشواره ای

علی اکبر لطیفیان

***

وقتی نسیم می وزد، این بوی سیب چیست؟

این سرزمین تیره و گرم و غریب چیست؟

بی اختیار باز دلم شور می زند

با من بگو گواه دل بی شکیب چیست؟

شاید رباب بشنود آرام تر بگو

آن تیرهای چله نشینِ مهیب چیست؟

حالا که تیغ خنجرشان برق می زند

فهمیده ام که معنی شیب الخضیب چیست

حسن لطفی

***

کاروان بهشتیان آمد کربلا میهمان نوازی کن

متبّرک شدی به عطر حسین برترین خاک؛ سرفرازی کن

کربلا دجله را خبر کن زود قافله با شتاب آمده است

تکّه ای ابر سایبان بفرست شیرخوار رُباب آمده است

یاد تیغ و تُرنج افتادی به تو حق می دهم که حیرانی

قدو بالای دیدنی دارد علی اکبر است می دانی

بوی شهر مدینه را حس کن این دو آئینۀ سخا هستند

مثل من بُغض کرده ای آری یادگاران مجتبی هستند

وحید قاسمی

***

شب سوم: حضرت رقیه(ع)

بر روی زخمم جز نمک مرهم ندیدم

خیری از این دنیا و از عمرم ندیدم

با اینکه از این دشمنان بد دهانت

حرف بد و بی احترامی کم ندیدم...

اما به من آموخت عمه تا بگویم

"من غیر زیبایی در این ماتم ندیدم"

مانند مادر در کنارم بود عمه...

تا بود عمه در کنارم غم ندیدم

از ازدحامی که به دورت بود بابا...

یک گوشه ای از پیکرت را هم ندیدم

هر چه صدایت می زدم: بابای خوبم...

چیزی به غیر از سیلی محکم ندیدم

حالا که از راه آمدی کنج لبت کو...؟

هر چه سرت را پشت و رو کردم ندیدم!

یاسین قاسمی

***

سخن آغاز کنم از دهنم یا گوشم؟

که در اینجا دهنم زخم شد آنجا گوشم

چار انگشت که مردانه و نامحرم بود

پلی از درد زده از دهنم تا گوشم

نبض دارد همۀ صورتم از کثرت درد

شده از شدّت خون قلب من امّا گوشم

پای تا سر همه از شوق تو چشمم اما

به نسیم سر زلف تو سراپا گوشم

شده حسّاس تر از پیش به گرما چشمم

شده حسّاس تر از قبل به سرما گوشم

ارث پهلوی شکسته که رسیده است به من

من هم انگار که رفته است به زهرا گوشم

***

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود

گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود

جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی

هیچ کس در گوشه ویران به یاد ما نبود

دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را

ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز کعب نی، جز سیلی اعدا نبود

دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت

عمه آیا در کنارت بود بابا، یا نبود

جان بابا، هم مرا، هم عمه ام را می زدند

ذره ای رحم و مروت در دل آنها نبود

***

کودک کوچکتان حال مکدر دارد

کنج ویرانه نگاهی به عقب تر دارد

به زمانی که نگهبان حرم عباس است

دور و اطراف خودش قاسم و اکبر دارد

چه خیالی است اگر آب ندارد خیمه

لااقل در بغلش حضرت اصغر دارد

نه دویده است نه خاری به کف پایش هست

نه شباهت به رخ نیلی مادر دارد

ترسی از لشکر دشمن به دلش نیست هنوز

چون پدر هست هنوزم به تنش سر دارد

محسن روشنایی

***

پلکی مزن که چشم ترت درد می کند

پر وا مکن که بال و پرت درد می کند

 آن تن که بود خسته این راه درد داشت

حتما که قلب خسته ترت درد می کند

می دانم این که بعد تماشای اکبرت

 زخمی که بود بر جگرت درد می کند

 با من بگو که داغ برادر چه کار کرد

 آیا هنوز هم کمرت درد می کند؟

مانند چوب خواهش بوسه نمی کنم

 آخر لبان خشک و ترت درد می کند

لبهای تو کبود تر از روی مادر است

 یعنی که سینه پدرت درد می کند

می خواستم که تنگ در آغوش گیرمت

یادم نبوت زخم سرت درد می کند

با سر چرا به دیدن این دختر آمدی؟

 پای تو مثل همسفرت درد می کند؟

کمتر به اسب نیزه سوار و پیاده شو!

از هجمه های سنگ سرت درد می کند

***

برگ و برت دست کسی برگ و برم دست کسی

بال و پرت دست کسی بال و پرم دست کسی

خیرات کردن مال من خیرات کردن مال تو

انگشترت دست کسی انگشترم مال کسی

نه موی تو شانه شود نه موی من شانه شود

موی سرت دست کسی موی سرم دست کسی

بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم

آن زیورم دست کسی این زیورم دست کسی

رختت به دست حرمله رختم به دست حرمله

پیراهنت دست کسی و معجرم دست کسی

***

میل پریدن هست اما بال و پر نه

هرآنچه می خواهی بگو اما به پر نه

حالا که بعد از چند روزی پیش مایی

دیگر به جان عمه ام حرف سفر نه

یا نه اگر میل سفر داری دوباره

باشد برو اما بدون هم سفر نه

با این کبودی های زیر چشمهایم

خیلی شبیه مادرت هستم مگر نه

از گیسوان خاکیم تا که ببافی

یک چیزهایی مانده اما، آنقدر نه

دیشب که گیسویم به دست باد افتاد

گفتم بکش باشد ولی از پشت سر نه

علی اکبر لطیفیان

***

شب چهارم: حّر بن ریاحی؛ فرزندان حضرت زینب(ع)

بی دام و آب و دانه کبوتر گرفته ای

از پَرشکسته آمده ای پَر گرفته ای

نگذاشتی که من برسم، پیش آمدی

دستِ مرا به دستِ مُطّهر گرفته ای

برداشتی ز گردنِ من چکمه های شرم

اشک مرا همان جلویِ در گرفته ای

این خواب نیست، درست دیده ام، حسین

حُرّ را به سینه مثلِ برادر گرفته ای؟

سنگِ تمام گذاشتی، آقا سرِ مرا

بر زانویت به لحظۀ آخر گرفته ای

این عاقبت بخیریِ زیبا برای حرّ

از مصحفِ رضایتِ خواهر گرفته ای

حالا که رویِ زخمِ سرم دستمالِ توست

دلشورة مرا به عرصة محشر گرفته ای

***

گرچه خارم ای گل زهرا تو دستم را بگیر

من که افتادم زغم ازپا تو دستم را بگیر

من به امید نگاه رحمت تو آمدم

قطرۀ ناچیزم ای دریا تو دستم را بگیر

چکمه های خویش را برگردنم آویختم

کن نظر یک لحظه حالم را تو دستم را بگیر

سربه خاک آستانت می گذارم یا حسین

بر نمی دارم سر از اینجا تو دستم را بگیر

گر رهت را بستم و قلب تو را بشکسته ام

آمدم شرمنده ای مولا تو دستم را بگیر

***

سوار گمشده را از میان راه گرفتی

چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

شبیه کشتی نوحی، نه! مهربان تر از اویی

که حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود

حسین فاطمه! می گفتم اشتباه گرفتی

من آمدم که تو را با سپاه و تیر بگیرم

مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی

رسید زخم سرم تا به دستمال سفیدت

تو شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی

قاسم صرافان

***

فرزندان حضرت زینب(ع)

می رود سمت برادر به تنش تب دارد

دو پسر دارد و یک زمزمه بر لب دارد

به فدای سر تو! هرچه که دارم این است

چه کنم؟ هست همین هرچه که زینب دارد

ارث زینب قد خم بود، قسم داد و گرفت

إذن خود را هم از آن قدّ مورّب دارد

حق همین است که قربانی اکبر بشویم

زینب است این که دو فرزند مؤدب دارد

***

آخر خودت بگو چقدر ربنا کنم

با چشمهای خیس خدا یا خدا کنم؟

وقتی که بی کسی به سراغ تو آمده

در خیمه ام نشینم و دائم دعا کنم

درد غریبی تو به جانم شرر زده

این درد را بگو که چگونه دوا کنم؟

شاگرد مادرم که برای امام سوخت

وقتش رسیده است به او اقتدا کنم..

روح و روان من جگرم را قبول کن

لطفی نما دو تاج سرم را قبول کن..

سید محمد میرهاشمی

***

الا ای آسمان عشق بنگر اختر خود را

بلا گردان اصغر کن دو طفل خواهر خود را

بیا و بر مگردان این کفن پوشان زینب را

که نزد فاطمه بالا بگیرد او سر خود را

تو هر جا رفتی و زینب کنارت بود و ما بودیم

به دنبالت بِبَر بر نی سر دو یاور خود را

بدان غیرت ز حیدر، رزم از عباس تو داریم

نظر کن رزم شاگردان میر لشگر خود را

سعید پاشازاده

***

دو تا نهال دو تا سرو ایستاده شدند

دو خوشۀ نرسیده دو جام باده شدند

مقام زینب کبری ببین که این دو پسر

فقط به خاطر مادر امامزاده شدند

تمام آبروی باغبان همین دو گل اند

که در حفاظت از باغ استفاده شدند

به دست دایی اگر چه سوار اسب شدند

به دست نیزه و شمشیرها پیاده شدند

کنار اکبر و قاسم میان دارالحرب

دو طفل باعث تکمیل خانواده شدند

***

گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هست

باشد محل نده قسم مرتضی که هست

وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست

چادر نماز حضرت خیر النسا که هست

یک گوشه می نشینم و حرفی نمی زنم

بیرون مکن مرا تو از این خانه، جا که هست

از دردِ گریه تکیه نده سر به نیزه ات

زینب نمرده شانه دارالشفا که هست

قربانیان خواهر خود را قبول کن

گیرم که نیست اکبر تو، طفل ما که هست

***

شب پنجم: عبد الله حسن(ع)

وقتی عدو به روی تو شمشیر می کشد

از درد تو تمام تنم تیر می کشد

طاقت ندارم این همه تنها ببینمت

وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می کشد

این بغض جان ستان که تو بی کس ترین شدی

پای مرا به بازی تقدیر می کشد

ای قاری همیشۀ قرآن آسمان

کار تو جزء جزء به تفسیر می کشد

این که ز هر طرف نفست را گرفته اند

آن کوچه را به مسلخ تصویر می کشد

برخیز ای امام نماز فرشته ها

لشکر برای قتل تو تکبیر می کشد

حامد اهور

***

عمو رسیدم و دیدم؛ چقدر بلوا بود!

سر تصاحبِ عمامۀ تو دعوا بود

به سختی از وسط نیزه ها گذر کردم

هزار مرتبه شکر خدا کمی جا بود!

ثواب نَحر گلویت تعارفی شده بود

سرِ زبان همه جملۀ - بفرما - بود

عمو چقدر لبِ خشکتان ترک دارد!

چه خوب می شد اگر مشک آب سقا بود

بلند شو؛ که همه سوی خیمه ها رفتند

من آمدم سوی گودال، عمه تنها بود

وحید قاسمی

***

ابری رسید و پیکرت را بر بدن دوخت

بر پیکر ارباب گوئیا کفن دوخت

تیری رسید و جسم عبدالله را هم

بر پیکر ارباب جای پیرهن دوخت

سر را به سر، دل را به دلبر حرمله وای

با تیر بی رحمش دهن را بر دهن دوخت

گودال جای جنگ بیش از یک نفر نیست

در جنگ نامردی شد و تن را به تن دوخت

در اصل عبدالله با اهدای بوسه

لب را به لبهای عمو جای حسن دوخت

***

رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم

رسیده موقع آنکه خودی نشان بدهم

رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی

نشان حرمله و خولی و سنان بدهم

دلم قرار ندارد در این قفس باید

کبوتر دل خود را به آسمان بدهم

عمو سپاه حسن می رسد به یاری تو

من آمدم که حسن را نشانتان بدهم

عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است

خدا کند بتوانم نجاتتان بدهم

سپر برای تو با سینه می شوم هیهات

اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم

صدای مرکب و نعل جدید می آید

عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم

***

شب ششم: حضرت قاسم(ع)

چنان که از فلک افتد زُحل به روی زمین

کشید از اسب تنش را اجل به روی زمین

چنان یکی شده با خاکهای دشت انگار

که بوده است تنش از ازل به روی زمین

بلند کردنش از روی خاکها سخت است

خدا کند که نریزد عسل به روی زمین

چنان که پخش شده عضوعضو او گویی

قصیده ای شده چندین غزل به روی زمین

نمی شود که بلندش کنی , عمو ناچار

گرفته است تنش را بغل به روی زمین

***

مرکب سوار کوچک کرب و بلا شدی

زهرا شدی، علی شدی و مصطفی شدی

دلها شکست و غصّه حرم را فرا گرفت

وقتی که از کنار عمویت جدا شدی

در بین معرکه چقدَر نیزه خوردی و

پرپر شدی خلاصه شدی نخ نما شدی

یک نیزه دار جسم تو را بر زمین زد و

بر زیر نعل کشتۀ بی انتها شدی

تشییع پیکرت چقدر دردسر شد و

آخر میان تکّه حصیری تو جا شدی

آن خاطرات کوچه دوباره مرور شد

وقتی به زیر پای عدو جابه جا شدی

***

ای یادگارِروی قشنگِ برادرم

جان کندَنت روی زمین نیست باورم

وقتی که استغاثۀ جانسوز تو رسید

هفت آسمان شکست و فرو ریخت برابرم

پُر شد فضا زعطر گلابِ تنت عمو

عطر تن تو زنده کند یادِ اکبرم

پا بر زمین نکش که دلم ریش می شود

 پرپر نزن مثال کبوتر برابرم

در استخوان خُردِ جناقِ تو دیده ام

تصویر درب و سینه و مسمار و مادرم

یا قد کشیده ای تو به زیر سُمِّ ستور

یا من خمیده جسم تو را خیمه میبرم

***

تا لاله گون شود کفنم بیشتر زدند

از قَصد روی زخم تنم بیشتر زدند

قبل از شروع ذکر رَجَز مشکلی نبود

گفتم که بچۀ حسنم بیشتر زدند

این ضربه ها تلافی بدر و حنین بود

گفتم علی و بر دهنم بیشتر زدند

می خواستند از نظر عُمق زخمها

پهلو به فاطمه بزنم بیشتر زدند

علی اکبر لطیفیان

***

درست لحظۀ آخر در این محل افتاد

و قطره قطرۀ اهلاً من العسل افتاد

میان عرصۀ میدان عجیب غوغا شد

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

چقدر خون چکد از ریش ریش پیروهنت

شکست گوشۀ ابرو... شکسته شد دهنت

خمیدگی تنت کار نیزۀ خصم است

اگر چه درد کمر بین ما دگر رسم است

و ناگهان ز قفا تیغ آهنین خوردی

ز نصفه های کمر خم شدی... زمین خوردی

ز تارهای گلویت مرا صدا زده ای

چقدر در وسط صحنه دست و پا زده ای

چرا تمام تنت را چنین به هم زده ای

مگر محلۀ قصابها قدم زده ای؟

***

شب هفتم: حضرت علی اصغر(ع)

وقتی لبان کوچک تو بی جواب شد

مادر به جای آب، ز شرم تو آب شد

بیهوده پا به سینۀ من می زنی مکوش

پیش لبان خشک تو دریا سراب شد

مثل همیشه بوسه زدم روی گونه ات

اما لبم ز گرمی رویت کباب شد

وقتی عمود خیمۀ عباس را کشید

گفتم رباب: خیمۀ عمرت خراب شد

محمد سهرابی

***

تو رفتی مادرت حیران شد ای وای

تمام خیمه ها ویران شد ای وای

مگر تیر سه شعبه خنجری بود

سرت بر پوست آویزان شد ای وای

***

اگر بستند راه چاره ات را

به خون شستند حلق پاره ات را

تسلای دل مادر نموند

شکستند عاقبت گهواره ات را

***

نمودی بر پدر یاری عزیزم

از او کردی طرفداری عزیزم

الهی مادرت دورت بگردد

چه قبر کوچکی داری عزیزم

***

غمت بر سینه بر دل نیشتر بود

جگر از دل دل از او ریشتر بود

عزیزم با که گویم این مصیبت

قد تیر از قد تو بیشتر بود

علی اکبر لطیفیان

***

کاش این قبر تو گم باشد و پیدا نشود

اگرم شد سر نبش قبر، بلوا نشود

از تو گهواره ای مانده ببرندش غارت

ولی ای کاش سر راس تو دعوا نشود

گفته بودم بنشینی به سر تیغ پسر

که به سرنیزه سر کوچک تو جا نشود

کاش با دیدن تو در همۀ راه، علی

بیش از این قامت خم گشتۀ من تا نشود؟

من هنوز از نگه حرمله ها می ترسم

کاش دیگر کسی مشغول تماشا نشود

لب به گریه نکنی باز اگر می خواهی

بوسۀ چوب به لبهای تو پیدا نشود

گر چه خالیست علی جای تو در آغوشم

ولی بهتر که زآغوشۀ زهرا نشود

مسیح شاه چراغی

***

لالا برای آن که خواب ندارد چه فایده؟!

ماندن برای آن که تاب ندارد چه فایده؟!

گیرم تو را حسین بگیرد، بغل کند

وقتی دو قطره آب ندارد چه فایده؟!

احساس مادری به همین شیر دادن است

آری! ولی رباب ندارد چه فایده؟!

انداخته حرز، اگر چه به گردنت

تا صورتت نقاب ندارد چه فایده؟!

پرسش نکن سه شعبه برایم بزرگ بود

وقتی کسی جواب ندارد چه فایده؟!

با چه سر تو را به نی بند می کنند

زلفی که پیچ و تاب ندارد چه فایده؟!

***

شش ماهه ترین تشنه به دست پدر آمد

با لب زدنش گریۀ هر سنگ در آمد

در فاصلۀ کوچک یک بوسه به سرعت

بی تاب شد و حوصلۀ تیر سر آمد

این عرض گلو لازمه اش تیر سه شعبه است؟

یا آهن سرد است؟ چرا شعله ور آمد؟

می خواست که کم تر بشود زحمت شمشیر

با این همه شدت به گلویش اگر آمد

در رگ رگ حلقوم چه سرسخت گره خورد

بابا چه کشیده است که تا تیر در آمد

مادر شوی و منتظر آن وقت ببینی

قنداقه خونین شده ای از پسر آمد

علی اکبر لطیفیان

***

سنگینی داغ تو ماتم را به هم ریخت

این روضه چندین بار آدم را به هم ریخت

قلب ملائک را به درد آورد اشکت

سوز گلویت عرش اعظم را به هم ریخت

خسته شد از بس خیمه ها را مادرت گشت

هاجر که شد، آیات مریم را به هم ریخت

اصلا همین که از عطش کردی تلظّی

داغ لبت در مکه زمزم را به هم ریخت

صیاد هر تیرش برای یک شکار است

پس حرمله اصلی منظم را به هم ریخت

بارید این بار از زمین بر آسمانها

خون گلویت نظم عالم را به هم ریخت

ذاکر دو دم می داد: شش ماهه، سه شعبه

یک سینه زن با گریه اش دم را به هم ریخت

***

ای تیر، خطا کن! هدفت قلب رباب است

یا حنجرۀ سوختۀ تشنۀ آب است؟

کوتاه بیا تیر سه شعبه، کمی آرام

هوهو نکن این شاپرک تب زده خواب است

او آب طلب کرده فقط، چیز زیادی است؟

گیرم که ندادند ولی این چه جواب است؟

رنگش که پریده، دو لبش مثل دو چوب است

نه، تیر! تونه، چارۀ کارش فقط آب است

این طفل گناهی که نکرده کمی انصاف

اینجاست، ببینید که حالش چه خراب است

این مرثیه را ختم کنید آی جماعت!

یک جرعه نه، یک قطره دهیدش که ثواب است

سید محمد بابا میری

***

حسین آمد به میدان و علی اصغر در آغوشش

چو ابری، بر رخ ماهی، عبای شاه رو پوشش

لب خاموش او گوید، ز سوز دل حکایتها

ز بی تابی و بی آبی، سرش خم گشته بر دوشش

لبش بی رنگ و، دل پر خون، نگاه مات او محزون

هوای کربلا برده، همه صبر و همه هوشش

نه می نالید ز بی شیری، نه می گرید ز بی آبی

در آغوش پدر دیگر، شده مادر فراموشش

زبان خویش را گاهی، برون آرد به آرامی

مگر مرطوب گرداند، لبان خشک خاموشش

رباب از انتظار آندم برون آمد، که شاه آمد

سراپا غرقه در خون و، علی اصغر در آغوشش

حسانا جُور بی حد بین، که این مهمان عطشان را

سه شعبه تیر زهر آگین، دریده گوش تا گوشش

***

شب هشتم: حضرت علی اکبر(ع)

چگونه روضه نخواند دلی که تنها شد

چگونه راه رود آنکه قامتش تا شد

عصای دست منی روی خاک افتادی

ز جای خیز که پیر از غم تو بابا شد

به خیمه روضۀ غم می کند به پا زینب

که داغ اول این دشت سهم لیلا شد

بلند تا به کنار تو یا علی گفتم

به نام فاطمه درخیمه ها چه غوغا شد

برای بوسۀ روی تو غبطه ها خوردم

عجب که فرصت آن اینچنین مهیا شد

***

هر کجا می نگرم جسم تورا می بینم

صد علی اکبر دیگر به خدا می بینم

قول دادی که مرا مثل عصایم باشی

حال بر روی زمین چند عصا می بینم

تا که گفتی علی ام سنگ به سمتت آمد

مثل مادر روی پهلوی تو پا می بینم

تو نبی بودی و اکنون، به روی لبِ تو

مانده ام جای رَدِ نعل چرا می بینم!!!

خواهرم آمده از خیمه که من جان ندهم

عمه ات را تو ببین، بین که ها می بینم

***

پا بر زمین نکش، جگرم تیر می کشد

ای نور دیده، پلک ترم تیر می کشد

گفتم عصای پیری من می شوی، نشد

یاری رسان مرا، کمرم تیر می کشد

ای میوۀ دلم چقدر آه می کشی!

این سینه از غمت پسرم، تیر می کشد

با خود نگفتی آخر از این دست و پا زدن

قلب شکستۀ پدرم تیر می کشد!؟

پهلوی تو چه زود مرا تا مدینه برد

زخمی کبود در نظرم تیر می کشد

ای پارۀ تنم چقدر پاره پاره ای

با دیدنت علی جگرم تیر می کشد

مصطفی متولی

***

با سرِ نیزه تنت را چه به هم ریخته اند

ذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند

سنگها روی لبِ خشک تو جا خوش کردند

این عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند

وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادی

سر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند

تا به حالا نشده بود جوابم ندهی

وای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند

چشم من تار شده و با چه مداواش کنم

یوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند

عمه ات آمده تا دست به معجر ببرد

پدر بی کفنت را چه به هم ریخته اند

ابروان تو حسینی است و چشمت حسنی است

این حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند

علی اکبر لطیفیان

***

انگار بنا نیست سری داشته باشی

سر داشته باشی، جگری داشته باشی

انگار بنا نیست که از میوۀ باغت

اندازه کافی ثمری داشته باشی

انگار بنا نیست که ای پیر محاسن

این آخر عمری پسری داشته باشی

ای باد به زلف علیِّ اکبرِ لیلا

مدیون حسینی نظری داشته باشی

رفتی و نگفتی پدرت چشم به راه است

از من تو نباید خبری داشته باشی؟

بی یار اگر آمده ام پیش تو گفتم

شاید بدن مختصری داشته باشی

چه خوب به هم نیزه تو را دوخت و نگذاشت

تا پیکر پاشیده تری داشته باشی

با نیم عبا بردن این جسم بعید است

باید که عبای دگری داشته باشی

علی اکبر لطیفیان

***

بس که پاشیده زهم مثل گلِ چیده تنت

می کند گریه به زخم بدنت پیرهنت

کثرت زخم تو مانع زشمارش گشته

بس که زخم آمده پیوسته به زخم بدنت

آیه با تیغ نوشتند به سر تا پایت

نقطه با تیر نهادند به آیات تنت

حلقه های زرهت چشمۀ خونند همه

آب غسلت شده خون، خاک بیابان کفنت

آمدم از دو لب خشک تو خون پاک کنم

دیدم از خون گلو پر شده بابا دهنت

همه امیّد من این است که یک بار دگر

چشم خود باز کنی یک نگه افتد به مَنَت

***

در خداحافظی اش سیل حرم را می برد

راه می رفت و همه چشم ترم را می برد

نفسش ارثیۀ فاطمه امّا چه کنم

دست غم نور چراغ سحرم را می برد

سنگها در تپش آمدنش بی صبرند

زیر باران همۀ بال و پرم را می برد

یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش

ماه پیشانی آن تاج سرم را می برد

سر آن نیزه که از پهلوی او بیرون زد

تا دل کینۀ لشگر پسرم را می برد

تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری

قطعه ای از قطعات جگرم را می برد

علیرضا لک

***

این نیزه ها که روی تنت قد کشیده اند

انگار تیغ روی محمد کشیده اند

فزت و ربِ کرب و بلا را بخوان که باز

این ابن ملجمان همگی قد کشیده اند

حتماً نماز شکر ادا کرده اند چون

تکبیرهای ممتد و بی حد کشیده اند

از پا نشستم از غم و پایین پای من

تنها برای توست که مرقد کشیده اند

رحمان نوازنی

***

رفتی و لرزه به جان پدرت افتاده

از نفس؛ خواهر من پشت سرت افتاده

همۀ دشت پر از عطر پیمبر شده است

هر طرف تکه ای از بال و پرت افتاده

این فزع کردن من دست خودم نیست علی

چشمم آخر به تن مختصرت افتاده

یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی

این همه نیزه چرا دور و برت افتاده

نفسی تازه کن و باز دلم را خوش کن

روی جسمت پدر محتضرت افتاده

کوچه ای باز نمودند که راحت بزنند

بین لشگر علم و هم سپرت افتاده

احسان محسنی فر

***

اِرباً اِربا شده ای، یعنی اگر جمع شوند

همۀ لشکر من، جمع نگردد بدنت

شبه پیغمبرمن، ای علیِ اکبر من

علی اصغر شده ای بس که شده ریز تنت

پیکرت شکل دگر یافته، نشناختمت

عده ای بی سر و پا بسکه تو را پا زدنت

بهر یعقوب ندادند مگر پیرهن یوسف را؟

پاره پاره شده با پیکر تو پیرهنت

اصلا از پیکر تو چیزی مگر هم مانده

معجری باز بزرگ است برای کفنت

پیش جسم تو علی! یکدفه من پیر شدم

کربلایی شده آنقدر عقیق یمنت

بین این هلهله ها کاش که می شد یکبار

بشکفد غنچه بابا به لبان و دهنت

مهدی رحمان دوست

***

شب نهم: حضرت عباس(ع)

آب از خجالت لب خشک تو آب شد

دریا ز اشک سرخ تو رویش خضاب شد

وقتی که آب را به روی آب ریختی

در آتش دلت دل دریا کباب شد

آب فرات آبرو از دست داده بود

وقتی چکید اشک تو در آن گلاب شد

هر موج، پیش چشم تو چون کوه آتشی

هر جرعه یک تلظّیِ طفل رباب شد

در پیش تیرها چو کمان قامتت خمید

از بس که پیکرت سپر مشک آب شد

غلامرضا سازگار

***

تیغ از کمین دو دستِ تنم را گرفت و بُرد

تا گاهواره پَر زدنم را گرفت و بُرد

از پشت نخلهای شریعه تبر به دست

گل برگ های یاسمنم را گرفت و برد

یک دشت نیزه حرمتِ سی سال منصبِ

ساقیِ تشنه ها شدنم را گرفت و بُرد

تیری تمامِ آرزویم ریخت رویِ خاک

مشکی که بود در دهنم را گرفت و بُرد

رویی که با سکینه شوم رو به رو نبود

چَشمانِ رو به رو شدنم را گرفت و بُرد

ضربِ عمودِ آهنم انداخت بر زمین

در خاک و خون توانِ تنم را گرفت و بُرد

سویِ خودش کشید مرا هر کسی رسید

با نیزه عضوی از بدنم را گرفت و بُرد

دستی کریم بر سرِ زانو سرم گذاشت

با بوسه بوسه اش مَحَنم را گرفت و بُرد

علیرضا شریف

***

دست تو را دوباره به چشمان تر زنم

شاید که مرهمی شود و بر جگر زنم

پلکی که خون گرفته به سختی تکان بده

شاید نمیرم و نفسی بیشتر زنم

باید هزار بوسه بگیرم که بوسه ای

بر زخم های دشنه و تیغ و تبر زنم

مشکت کجاست تا که بگویم رباب را

آبی نمانده بر لب خشک پسر زنم

هر چند بر غم من و تو خنده می کنند

بگذار دست بی کسیم بر کمر زنم

دستت به روی خاک و همه دست می زنند

در این میان منم که دو دستی به سر زنم

حسن لطفی

***

کاش می شد لقبت حضرت سقا نشود

دل دریایی تان راهی دریا نشود

کاش می شد نرسد دست کسی بر دستت

تا حریفی به بلندای تو پیدا نشود

کاش می شد نچکد آب زمشکت که دگر

نا امیدی ز نگاه تو هویدا نشود

کاش می شد نرسد صورت ماهت به زمین

این همه نیزه و شمشیر مهیا نشود

کاش می شد نرسد لحظه غمگین وداع

کمر زاده ی زهرا ز غمت خم نشود

کاش می شد نخورد زخم فراوان به تنت

بردن جسم تو این گونه معما نشود

محسن روشنایی

***

ای وای سایۀ سرم از دست می رود

پشت و پناه دخترم از دست می رود

بی تکیه گاه می شوم و می خورم زمین

یک کوه در برابرم از دست می رود

او یک تنه تمام بنی هاشم من است

با این حساب لشگرم از دست می رود

دارم برای غارتم آماده می شوم

ای وای من برادرم از دست می رود

این ضربۀ عمود، عمود مرا کشید

از این به بعد این حرم از دست می رود

نزدیک می شوند به خیمه نگاه کن

دارد غرور خواهرم از دست می رود

علی اکبر لطیفیان

***

خوردی زمین و حیثیت لشکرم شکست

اصلی ترین ستون خیام حرم شکست

فریادهای «انکسری» بی دلیل نیست

در اوج درد تکیه گه آخرم شکست

از ناله های «یا ولدی » در کنار تو

معلوم شد که باز دل مادرم شکست

تو در میان علقمه از پا نشستی و

در بین خیمه ها سپر خواهرم شکست

وقتی عمود خیمه کشیدم سکینه گفت:

دیدی غرور ساقی آب آورم شکست

آن شب که سوخته ها همه دور زینب اند

گوید عمو کجاست ببیند سرم شکست

وقتی شتاب سیلی و مرکب یکی شدند

هر جفت گوشواره، زیر معجرم شکست

قاسم نعمتی

***

گر نخیزی تو زجا، کارِ حسین سخت تر است

نگران حَرَمَم، آبرویم در خطر است

قامتِ خم شده را هر که ببیند گوید:

بی علمدار شده، دستِ حسین بر کمر است

داغ اکبر رمق از زانوی من بُرد ولی

بی برادر شدن از داغ پسر سخت تر است

دست از جنگ کشیدند و به من می خندند

تو که باشی به بَرَم باز دلم گرم تر است

نیزه زار آمده ام یا تو پُر از نیزه شدی؟

چو ملائک بدنت پُر شده از بال و پر است

علقمه پر شده از عطرِ گلِ یاس، بگو

مادرم بوده کنارت که حسین بی خبر است؟!

به تو از فاصلۀ یک قدمی تیر زدند

قد و بالایِ رَسا هم سببِ دردسر است

اصغر از هلهله کردن بدنش می لرزد

گر بداند که تو هستی کمی آرام تر است

تیر باران که شدی یادِ حسن افتادم

دستت افتاده ز تن، فرق تو شق القمر است

سجاد شاکری

***

شب عاشورا

منای عشق را حال و هوای دیگر است امشب

شب عاشور یا غوغای روز محشر است امشب

کنار یکدگر جمع اند هفتاد و دو قربانی

سخن از بذل جان و صحبت از ترک سر است امشب

زنان هاشمی آن سو روید از دور گهواره

شب شب زنده داری علی اصغر است امشب

گمانم بوی عطر فاطمه پیچیده در صحرا

که زینب تا سحر در ذکر مادر مادر است امشب

غزالان حریم آل طه العطش کمتر

خدا داند که سقا از شما تشنه تر است امشب

اذان گویید بر گلدسته های عشق ای یاران

که قاسم را سحرگاه نماز آخر است امشب

غلامرضا سازگار

***

در این صحرای طوفانی به این دلهای بحرانی

چه سودایی است ای یاران که شد هر چهره قرآنی

 ز هر سو اشک می بارد هر عاشق عالمی دارد

که فردا می شود کشته به راه عشق سبحانی

کنون اتمام حجت شد مرا ایام غربت شد

پس از این قسمت ما را خداوندا تو می دانی

امان از کربلا فردا در این دشت بلا فردا

گل دامان پیغمبر شود پرپر به آسانی

به عاشورا قسم امشب، بود شام غم زینب

ولی صبح ظفر او را بود در راه طولانی

محمود ژولیده

***

هر که سرباز خدا نیست نماند، برود

وان که پابند وفا نیست نماند، برود

می کشد پرده تاریک شبانگاه به دشت

هر که را شرم و حیا نیست نماند، برود

رود آهسته چنان موج سیاهی در شب

هر که را ترس خدا نیست نماند، برود

دجله آغشته به خوناب پریشانی ماست

هر که آشفته ما نیست نماند، برود

بر سر تربت ما لاله شفا می گیرد

هر که در فکر شفا نیست نماند، برود

آخرین سجده عشق است به محراب نیاز

هر که هم بال دعا نیست نماند، برود

حبیب چابچیان

***

شب تا سحر یک ریز صحرا گریه می کرد

پیش از طلوع صبح، فردا گریه می کرد

فردا چه روزی است در تاریخ عالم

یحیی برایش پیش ترها گریه می کرد

در آسمان خورشید دیگر خواهد آمد

بر روی نی این بار، دنیا گریه می کرد

سر از ذبیح قبلۀ ایمان بریدید

وقتی که خنجر بی محابا گریه می کرد

شب با وجود زخمهای بس عمیقش

باید ورق می خورد اما... گریه می کرد

سید مهدی نژاد هاشمی

***

جنگ که شد تن به تن، حساب ندارد

پاره گی پیرهن حساب ندارد

وای که زخمش به تن حساب ندارد

غربت این بی کفن حساب ندارد

شرم نکردند از نجابت آقا

لشکری آمد برای غارت آقا

گندم ری مُرد از خجالت آقا

غربت این بی کفن حساب ندارد

عصرکه سر، دستِ شمر بد دهن افتاد

کارِ جگر تا ابد به سوختن افتاد

ردِ چهل نعلِ اسب بر بدن افتاد

غربت این بی کفن حساب ندارد

صاعقه ای بد به باغِ یاسمنش خورد

چشم حریص عرب به پیرهنش خورد

کهنه حصیرِ دِهی به درد تنش خورد

غربت این بی کفن حساب ندارد

خیر نبینید ای اهالی کوفه!

پس چه شد آن قولِ خشکسالی کوفه؟

زد به لبش چوب دست، والی کوفه

غربت این بی کفن حساب ندارد

وحید قاسمی

***

بر روی اسرارش خدا پرده کشیده

از راه می آید زنی قامت خمیده

لب میگذارد روی حلقوم بریده

فریادهای یا بنی پا بگیرد

حیدر بیاید بازوی زهرا بگیرد

روضه نمیخواهد تنی که سر ندارد

قربان آن آقا که انگشتر ندارد

یک تکه ای سالم همه پیکر ندارد

جایی برای بوسۀ مادر ندارد

گیسوی خود را ریخته روی گلویش

مادر بود اینگونه شکل گفتگویش

گوید بُنَیَّ یَا بُنَیَّ یَا بنَیَّ

برخیز آمد مادرت زهرا بنَیّ

دیدم خودم در عصر عاشورا بنیّ

افتاده بودی زیر دست و پا بنیّ

قاسم نعمتی

***

تقصیر سنگهاست، پَرت گُر گرفته است

از سوزِ تشنگی جگرت گُر گرفته است

یک دشتِ لاله در نظرت گُر گرفته باز

انگار خانۀ پدرت گُر گرفته باز

نیزه شکسته ها به تنت گیر داده اند!

حتی به کهنه پیرهنت گیر داده اند

کیسه برای اُجرت قتل تو دوختند

باور کنم! ؟ تو را به سه من جو فروختند

تکیه نزن به نیزۀ غربت غریب من

زینب که هست، حضرت شیب الخضیب من

حالا بگو چه کار کنم پشت و رو شدی؟

با تیغ کُند آخرِ سر روبرو شدی

وحید قاسمی

***

ای تن خسته به گودال، زپا افتاده

تنت اینجاست سرت پس به کجا افتاده

هیچکس این بدن خُرد ترا جمع نکرد

بسکه اعضاء ز اعضاء جدا افتاده

خودنماییِ کف چکمه مرا کشت حسین

چقدر بر بدنت پنجه و پا افتاده

با گلوی تو چه کرده مگر شمر لعین

بارها خنجرش انگار خطا افتاده

از چه انگشتر و انگشت تو پیدا نشود

ساربان نیست ولی دشنه به جا افتاده

بوی زهراست که در مقتل تو پیچیده

از نفس مادرم اینجا به خدا افتاده

***

در خون تپیده آسمان در بین گودال

جان تمام کاروان در بین گودال

می دوخت سمت خیمه ها چشمان خود را

با پلکهایی نیمه جان در بین گودال

دار و ندار خواهری از دست می رفت

در ازدحامی بی امان در بین گودال

گرم طواف قبلۀ آمال زینب

سر نیزه و سنگ و سنان در بین گودال

در موج خون گم کرده تنها هستی اش را

یک بانوی قامت کمان در بین گودال

سر می زد از سمت غروبی خون گرفته

خورشید زینب ناگهان در بین گودال

از آسمان نیزه ها معراج می رفت

تا بی کران تا لا مکان در بین گودال

نه سر، نه انگشتر، نه کهنه پیرهن، آه

آلاله، پرپر، بی نشان در بین گودال

انگشتر و انگشت با هم رفت از دست

در جستجوی ساربان در بین گودال

با بوسه های نعلهای تازه آخر

تشییع شد خورشیدمان در بین گودال

در شعله های آفتاب داغ صحرا

مانده تنی بی سایه بان در بین گودال

یوسف رحیمی

***

این جا به پشت خیمه صداها چه آشناست

آری صدا صدای مناجات کربلاست

امشب شب نماز و مناجات و گریه است

فردا زمان، زمانِ ملاقات با خداست

از خیمه ای صدای تلاوت رسد به گوش

این صوت دلنوازِ علی اکبر از کجاست؟

سوز و دعا و آه و نوا از کجا رسد؟

گویی حسینِ فاطمه در حال التجاست

انگار این وداع شب آخر است و بس

از هر کسی سراغ کنی، کار او دعاست

امشب میان خیمه و سجاده و حرم

فردا به خون و خاک، سلیمان کربلاست

عباس، در قنوت شبش آرزو کند

یارب مرا ببخش اگر آب پر بهاست

سجاد در دعا چه طلب از خدا کند

یارب! تنِ نهیف من افسوس مبتلاست

زینب دعای نیمه شبش جز حسین چیست؟

تنها نه بر حسین که بر آل مصطفاست

گاهی صدای گریۀ یک شیرخواره است

لالای دختری ست، چه دردانه، خوش صداست

***

شام غریبان

کوتاه کن کلام... بماند بقیّه اش

مرده است احترام... بماند بقیّه اش

از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود

آن هم نشد حرام... بماند بقیّه اش

هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت

آمد به انتقام... بماند بقیّه اش

شمشیرها تمام شد و نیزه ها تمام

شد سنگها تمام... بماند بقیّه اش

گویا هنوز باور زینب نمی شود

بر سینۀ امام...؟ بماند بقیّه اش

پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته

در بین ازدحام... بماند بقیّه اش

راحت شد از حسین همین که خیالشان

شد نوبت خیام....بماند بقیّه اش

رو کرد در مدینه که یا ایهاالرّسول

یافاطمه! سلام... بماند بقیّه اش

از قتلگاه آمده شمر و ز دامنش

خون عَلَی الدّوام... بماند بقیّه اش

سر رفت آه، بعد هم انگشت رفت، کاش

از پیکر امام بماند بقیّه اش

بر خاک خفته ای و مرا می برد عدو

من می روم به شام... بماند بقیّه اش

دلواپسم برای سرت روی نیزه ها

از سنگ پشت بام... بماند بقیّه اش

دلواپسی برای من و بهر دخترت

در مجلس حرام... بماند بقیّه اش

حالا قرار هست کجاها رود سرش؟

از کوفه تا به شام... بماند بقیّه اش

تنها اشاره ای کنم و رد شوم از آن

از روی پشت بام... بماند بقیّه اش

قصّه به "سر" رسید و تازه شروع شد

شعرم نشد تمام... بماند بقیّه اش

محمّد رسولی

***

می خواستم بلند شوم پا نداشتم

دستی برای خیزش از جا نداشتم

آواز تو می آمد از آن دورها: «گلی

گم کرده ام...» نه، من گل زیبا نداشتم

پیراهنم که پاره شده، پیکرم کبود

دیگر نشانه های گلت را نداشتم

می خواستم ببینمت از بین تیغها

امّا چه سود؟ چشم تماشا نداشتم

وقتی که آمدی و رسیدی به پیکرم

می خواستم بلند شوم... پا نداشتم

مهدی رحیمی

***

ز بس که نیزه نشسته به جسم پرپر تو

ورق ورق شده در قتلگاه دفتر تو

چقدر نیزه شکسته کنارت افتاده

چقدر تیر فرو رفته بین پیکر تو

هنوز از گلویت خون تازه می آید

هنوز بر سر نی جاری است کوثر تو

سر شکسته عباس آب آور را

نشانده اند سر نیزه ای برابر تو

چقدر لطمه زده روی گونه اش امروز

نمانده سوی نگاهی به چشم خواهر تو

زدند بر رخ ماه تو هیجده ضربه

که نیست نقطه سالم به صورت و سر تو

غروب گوشه گودال روضه می خواند

برای این همه زخم تن تو مادر تو

محمدرضا شمس

***

دارد سر از تن تو جدا می کند چرا؟

از پشت گردنِ تو جدا می کند چرا؟

تکلیف من پس از تو نگفتی چه می شود؟

با سر اگر ز نیزه بیفتی چه می شود؟

بگذار من کتک بخورم تو نفس بگیر

تاوان هرچه موی سپید است پس بگیر

بگذار من کتک بخورم گریه کن حسین

از تو چگونه دل ببُرم گریه کن حسین

بگذار من کتک بخورم تو بلند شو

مثل لبت ترک بخورم تو بلند شو

آتش گرفت خیمه به جایی رسید کار

سجاد ناله کرد علیکنَّ بالفرار

علی اکبر لطیفیان

***

نَبَریدم! پسر مادرم اینجا مانده

پنج تن یک تنه بر دامن زهرا مانده

هیچ کس نیست که بالای سرش گریه کند

مونس بی کسی من تک و تنها مانده

کاش میشد که لباسی برسانم به تنش

آبروی همه عریان روی صحرا مانده

بین یک گونی کهنه سر او را بردند

ته گودال ولی پیکر او جا مانده

ساربان داد مزن ما کس و کاری داریم

ساربان راه مرو همسفر ما مانده

چند باری شده گم کرده ام او را اصلاً

بس که از دور تنش مثل معما مانده

باز چشمش به که افتاد که غش کرد رباب؟

بازهم آمده این حرملۀ وا مانده

برسانید خبر را به علمدار حرم

چادر زینب تو زیر لگدها مانده

ناقه زانو زده تا اینکه سوارش بشوم

چشم من سمت علی اکبرم اما مانده

سید پوریا هاشمی

***

ببَریدم که پیام از تنِ بی سر دارم

حرفها با سپهِ کوفه ز حنجر دارم

شِکوه بر فاطمه دارم ز جسارتهاتان

من شکایت ز شما نزد پیمبر دارم

تشنه کشتید و بریدید سرِ مهمان را

حال این رختِ اسیریست که در بر دارم

مَحرمان را همه کشتید و زبان دار شُدید

غارت آزاد شد و دست به معجر دارم

بزنیدم ببَریدم به همه می گویم

من در این دشتِ بلا چند برادر دارم

بار بستید و برفتید ولی من چه کنم

من که از معرکه هفتاد و دو پیکر دارم

محمود ژولیده

***

زیر نور کمی از ماه، بدنها پاره

خیمه ها سوخته، جمعی ز حرم آواره

آن طرف تر تن هجده گل زهرا بی سر

این طرف مقنعه و چادر و چندین معجر

آن طرف نعش امامی ته مقتل، عریان

این طرف جسم امامیست به خیمه سوزان

آن طرف ریخته هر سو بدن ثارالله

این طرف خرمن آتش به تن آل الله

آن طرف تر همه کشته شده ها محترمند

این طرف جمله شهیدان خدا بی کفنند

آن طرف خیمۀ کفار مرتب شده جمع

این طرف خیمه اطهار بسوزد چون شمع

آن طرف بر سر هر نیزه سری بالا رفت

این طرف آهِ دل از هر جگری بالا رفت

آن طرف همهمۀ حمله و غارت آید

این طرف سوز دل نالۀ مادر آید

محمود ژولیده

***

من کرببلا را چو خزان دیدم و رفتم

چون مرغ شب از داغ تو نالیدم و رفتم

ای باغ که داری تو بسی گل بگلستان

این خرمن گل را بتو بخشیدم و رفتم

در کرببلا زینت آغوش نبی را

آوردم و غلطیده بخون دیدم و رفتم

ممکن چو نشد حنجر پاک تو ببوسم

آن حنجر پرخون تو بوسیدم و رفتم

یاد آمدم آن روز که گفتی جگرم سوخت

چشم از تن صدچاک تو پوشیدم و رفتم

چون همره ما هست سر غرقه بخونت

من یاد لب تشنه تو بودم و رفتم

راعی

***

مرهم به زخم دل به جز از سوز آه نیست

روزی چو روزگار من از غم سیاه نیست

خواهم که سیر بینمت، آنگه سفر روم

باید چه چاره کرد؟ که تاب نگاه نیست

من با تو آمدم، بنگر با که می روم

جولان خصم هست ولیکن پناه نیست

رأس تو روی نیزه و خورشید بر فلک

با بودن تو، حاجت خورشید و ماه نیست

گفتم که خاک بر سر خود ریزم از فراق

جز سنگ و تیر و نیزه در این قتلگاه نیست

سید رضا هاشمی

***

ای پاره پاره پیکر قرآن! سرت کجاست؟

آه! ای سر بریده! بگو پیکرت کجاست

فریاد «وا عطش عطشا» رفته تا کجا

سقّای کودکان تو، آب آورت کجاست؟

ای ماه من! که ماه تمامیّ عالمی

ماه بلند قامت تو، اکبرت کجاست؟

بی نغمه مانده بر سر گهواره اش، رباب

شش ماهۀ نشسته به خون، اصغرت کجاست؟

ای خواب گاه و بسترت آغوش فاطمه!

عالم فدای بی کسی ات! مادرت کجاست؟

کریم رجب زاده

***

متن ادبی

خواب خرابه

السلام علیکِ یا رقیه بنتُ الحسین (ع)

از حال رفته بود. خورشید نگاهش دیگر فروغی نداشت. عمه به سختی آرامش کرد. مدتها بود که چشمانش با خواب قهر بود. مگر بدون بابا! عمو عباس! علی اکبر و علی اصغر! می شود به خواب رفت؟

آخرین شبی که ناز و آرام خوابیده بود؛ شب عاشورا بود.

همان شبی که صدای قدم های استوار عمو، در آن صحرای مملو از گرگ صفتان، از صدای لالائی مادرانه، آرامش بخش تر بود.

همان شبی که بابا خارهای بیابان را با چشمانی اشکبار جمع می کرد.

همان شبی که عمه زینب (ع) قلبش در سینه سنگینی می کرد و بُغضی به وسعت هستی گلویش را می فشرد.

همان شبی که رباب آخرین نغمه های لالایی اش را برای اصغرش می سرود.

همان شبی که مرگ در نظر قاسم (ع) «اَحْلَی مِنَ الْعَسَل» آمد.

همان شبی که سرو قامتان تاریخ، از شوق وصل، قهقة مستانه سر می دادند و مشتاق «عند ربِ»شان بودند.

همان شبی که با همه شب های عالم از ازل تا به ابد فرق داشت.

همان شبی که رقیه(ع) خبر نداشت ناجوانمردمان تاریخ چه فردای شومی برایش رقم زده اند، فردای بی بابا، فردای بی عمو، فردای...

و اکنون رقیه در گوشه خرابه با تمام وجود، درد یتیمی، غریبی و درد اسیری را لمس می کرد.

پاهای پر از آبله اش گواه سختیِ راه بود.

قد کمانش، صورت نیلی اش برای عمه، تداعی خاطرة مادر بود.

عمه خوشحال از اینکه شاید یادگار برادر به خواب رفته باشد؛ اما نه! ناگهان رقیه از جا پرید و شیون سر داد و سکوت تلخ خرابه را شکست. زنان به دورش حلقه زدند. فریادهای بابا بابایش خرابه را به لرزه در آورد.

دیگر بی تاب، بی تاب شده بود. آغوش عمه آرامش نکرد. رباب او را بغل گرفت؛ نه. سکینه؛ نه. بی فایده بود آرام نمی گرفت، دلش هوای بابا کرده بود. آنقدر ضجه زد تا خبر به گوش یزید پلید رسید.

و اندکی بعد بابا آمد....

اما نه مثل همیشه! بابای تن از سر جدا!

بابا آمد تا برای رقیه اش لالائی بخواند و او را آرام کند. نازدانه دست های کوچکش را جلو برد؛ سر را بغل گرفت؛ به سینه چسباند؛ بوسید و نوازش کرد.

«بابا آمدی؟! چقدر دیر آمدی بابا؟! تنها آمدی بابا؟!...

بابا دیدی با ما چه کردند؟ دیدی عمه را چگونه زدند؟ بابا سر برهنه ام را ببین. ببین گوشواره هایم نیست. صورت سیلی خورده ام را ببین. ببین تنم چگونه با تازیانه انس گرفته!

بابا بعد از تو چه کسی پناهم باشد؟ وقتی تشنه می شوم چه کسی مرا سیراب کند؟ بابا مگر ما مهمان کوفیان نبودیم؟ این بود رسم مهمان نوازی.

بابا نگاه های سنگین شامیان از تازیانه های کوفیان سختر بود.

بابا نبودی ببینی دخترکان دست در دست بابایشان، چگونه مرا به یکدیگر نشان می دادند!

بابا من خیلی چشم به راهت بودم. آمدی بابا، حال که آمدی بگذریم از این حرفها...

زخم هایم همهاش گشته مداوا مثلاً (مثلا بابا) چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلاً مثلاًآمدی تا که تو همبازی دختر بشوی باشد ای رأس حنا بسته تو بابا مثلاً…مثلاً، مثلاً خانهی ما شهر مدینه است هنوزو تو برگشتهای از مسجد و حالا مثلاً…کار من چیست؟ نشستن به روی زانوی توکار تو چیست؟ بگو … شانه به موها مثلاً

بابا مویی برام نمونده، همه با معجرم در خیمهها سوخت بابا.

بابا شنیدم موی تو هم کشیده شد بابا!. بابا بگو خیلی طول کشید سرت بریده شد بابا؟!

یا بیا مثل همان قصه که آن شب گفتیتو نبی باشی و من، ام ابیها مثلاًجسم نیلی مرا، حال، تو تحویل بگیر مثل آن شب که نبی فاطمه اش را مثلاً

بابا لبای تو چرا کبوده، عمه! لبای بابا چرا کبوده؟ مگه کجا مهمونی بوده؟

خرابه همه اشک و ماتم بود. سه ساله دختر چنان محشری به پا کرده بود و برای بابا روضه می خواند که بی شک ملکوتیان و عرشیان نیز خرابه نشین شده بودند. ضجه هایش از مُلک تا ملکوت را به سوگ نشانده بود.

گریست و گریاند. آنقدر صورت و گیسوانش را بر گلوی بریده پدر مالید که به خون او خضاب شد و ناگهان فریاد برآورد. یا ابتا...؛ بابا...؛ بابا...؛ چرا جوابم را نمی دهی؟ هیچ چیز برایم سخترتر از این نیست که صدایت کنم اما جوابی نشنوم. بابا... بابا...

امیدش ناامید شد. سر بر صورت بابا گذاشت چشمانش را بست. چه خوب رقیه آرام گرفت. لالائی بابا، او را به خواب ابدی برد و سه سالة حسین(ع) بعد از بیست و پنج شب دوباره ناز و آرام خوابید.

م. مودب

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان