در محضر مدافعان حرم/۲۹۱/ گفتگوی مشرق با مادر شهید محمدتقی باقری/ قسمت دوم

۱۳سالگی نامزد کرد؛ ۱۷ سالگی ازدواج + عکس

قرار ما بود ۶ سال بعد عروسی بگیریم، یک وقت داداشم افغانستان می خواست برود با خانواده اش اثاث کشی کند و برود، ما گفتیم نه ما عروسمان را می خواهیم، از اینجا بروید که خرجمان زیاد می شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محمدتقی» خردادماه 1394 هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود...

تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال 1390 شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد 1341) ملقب به ابوحامد بود که در سال 1393 در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از 2 هزار نفر افغانستانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟

شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال 94 وارد میدان نبرد با تکفیری‌ها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را می‌خوانیم.

13سالگی نامزد کرد؛ 17 سالگی ازدواج + عکس

**: پسرتان را چند ساله بردید مهدکودک؟

مادر شهید: شش ساله بود. در عکس هست؛ شلوار مشکی برایش گرفتیم؛ بلوز سفید و قرمز داشت، می بردمش مهدکودک؛ آنجا تا یک هفته از من جدا نمی شد؛ می گفت بنشین با هم برویم، اینقدر وابسته شده بود. بعد یواش یواش با بچه های آنجا دوست شد دیگر چیزی نگفت... بعد از مهدکودک من خودم می رفتم دنبالش، یک روز فقط نتوانستم بروم دنبالش، نمی دانستم چه کار داشتم، می خواست بیاید خانه، راهش را گم کرده بود. نگفته بودم از کدام کوچه برو. اینقدر گریه کردم، همه را پخش کردم تا پیدایش کنند. رفت از کجا سر در آورد؟ از یک جای کشاورزی، با بچه‌ها گفتند برویم سر زمین کشاورزی مکینه (ماشین) دارند، برویم بازی کنیم.

**: با بچه ها رفته بود؟ ننشسته بود یک جا منتظر شما باشد؟

مادر شهید: نه، بچه ها گفتند برویم آنجا بازی کنیم. خیلی گریه کردم، مادرم اینقدر دنبالش گشته بود بنده خدا، بعد که پیدا شد خوشحال شدیم.

**: تاریخ تولدش را نپرسیدم، تاریخ تولد دقیقشان چه روزی بود؟

مادر شهید: سال 1368 بود که دنیا آمد.

**: روزش یادتان نیست؟

مادر شهید: یادم نیست اصلا، بیسواد بودم.

**: روز بود یا شب بود؟

مادر شهید: شب بود، نزدیک اذان صبح به دنیا آمد. آن موقع به دنیا آمد [آن سال] که ما می خواستیم ببریم بهداشت واکسنش را بزنیم، آن موقع که مردم سر کار می رفتند، تلویزیون ما خاموش بود دیگر، بعد یک دفعه بهداشت برده بودیم پرچم های مشکی زده بودند که امام خمینی فوت کرده، پسر من ده روزه بود که امام خمینی فوت کرد به دنیا آمد.

**: پس یعنی شاید چهارم یا پنجم خرداد ماه بوده. اینطور که شما می گویید 14 خرداد سالگرد رحلت حضرت امام است و آقا محمدتقی ده روز قبلش به دنیا آمده بودند.

مادر شهید: آره، رفتیم واکسنش را بزنیم گفتند امام خمینی تازه فوت کرده و درمانگاه بسته است.

**: روی مزارشان 1368/7/1 زدند، ولی آن طور که شما می گویید خرداد ماه به دنیا آمده‌اند.

مادر شهید: آره، آنجا اشتباه زده‌اند.

**: رسیدیم به اینجا که مهدکودکش را می‌گفتید، اسم مهدکودکش یادتان هست؟

مادر شهید: مدرسه حضرت زینب بود. همینجا هست.

**: مدرسه حضرت زینب دخترانه، آن موقع ها مهدکودک بوده؟

مادر شهید: نه، یک مهدکودک هم داشت؛ در خود مدرسه، مهدکودک داشت.

**: مدرسه‌شان را کجا ثبت نام کردید؟

مادر شهید: مدرسه شهید منصوری.

**: یعنی برای دوران ابتدایی، مدرسه منصوری بودند؟

مادر شهید: بله آنجا بود. بعدش دیگر در ایام مدرسه علاقه ای به درس نداشت، می خواند، اما علاقه ای نداشت، فقط علاقه به چی داشت؟ می گفت یک ضبط کوچک برای من بخرید می خواهم فقط قرآن گوش بدهم. اگر شما ضبط بخرید، باید نوار داشته باشد دیگر. الان به خاطر شهید است که خیلی نوار داریم. نوار می خرید گوش می داد؛ خیلی نوار قرآن داریم، ضبط را که گرفتیم نوار عبدالباسط را گرفت، منشاوی را گرفت، اینها را تمام گوش می داد.

**: چه جالب! ضبط را می گذاشته کنارش و قرآن گوش می داده و می خوابیده؟

مادر شهید: آره، این کار را می کرد که یک وقت ما نگوییم چرا صدایش را بلند کردی. بعد او یواشکی زیر پتو گوش می داد، اینقدر علاقه داشت. بعد که قرآن را خیلی گوش داد، خودش خیلی علاقه پیدا کرد.

**: کلاس قرآن نفرستادیدش؟

مادر شهید: نه، در خانه‌ی خودم کلاس قرآن بود؛ مردانه بود، فقط بچه های کوچک می آمدند، مردهای بزرگ نمی آمدند.

**: مربی قرآن کی بوده؟

مادر شهید: یک قاری بود به اسم آقای عارفی.

**: از همین آقایان افغانستانی بودند؟

مادر شهید: از آشناهای خودمان بودند. فامیل نیستیم اما رفت و آمد داشتیم.

**: بعد شما پذیرای کلاس قرآن آقای عارفی شدید؟

مادر شهید: بله.

**: اولین کلاس قرآنی که شما تشکیل دادید در خانه تان، پسرتان چند ساله بوده؟

مادر شهید: 7 ساله بود.

**: از 7 سالگی‌شون کلاس قرآن داشتید...

مادر شهید: داشتیم تا ده سال کلاس داشتیم، خانه ما فقط کلاس بچه ها بود.

**: هفتگی بود؟

مادر شهید: هر شب بچه ها را دور هم جمع می کردیم.

**: پس عملا پسر شما با قرآن بار آمده، مأنوس شده، بزرگ شده، به خاطر همین علاقه پیدا کرده، هر لحظه می خواسته نوارهای مختلف قرآن تهیه کند و گوش بدهد. قرآن را هم حفظ کردند؟

مادر شهید: حفظ نه، فقط گوش می کرد و قرائت. در همه بچه های فامیلمان، شاگردهایی که می آمدند اینجا، جشن امام زمان برگزار کردیم، این نفر اول شد. در خود فامیل همه شاگردها می آمدند کلاس، هر سال برای میلاد امام زمان خانه ما جشن می گرفتیم، فقط مردانه خانه ما بود و زنانه جای دیگر. ما جشن را می گرفتیم. بعد بچه ها را برای مسابقه تشویق می کردیم.

**: همان کلاس آقای عارفی، روز نیمه شعبان یک طورهایی مسابقات قرآنی برگزار می کردید و خودتان هم بانی بودید؟

مادر شهید: آره. بانی‌اش خودمان بودیم. جایزه هایشان را هم می‌دادیم. پسرم آنجا اول شد، یک ربع سکه بهش دادیم. ربع سکه چیزی نبود، ده تومان بود.

13سالگی نامزد کرد؛ 17 سالگی ازدواج + عکس

**: آن زمان هم ارزشمند بود. چه سالی بود؟ یادتان هست؟ پسرتان چند ساله بود؟

مادر شهید: سال هشتاد بود، شاید هم هفتاد و خرده ای بود، پنجم را رد کرده بود.

**: پس 10، 12 ساله بود. بعد دوره ابتدایی را که تمام کردند، می رسیم به دوره راهنمایی. دوره راهنمایی‌شان را سه سال را خواندند؟

مادر شهید: نه، دو سال آنجا خواند، آنجا که خواند معلم ها و مدیر مدرسه نمی دانستند چقدر صوت قرآنش قشنگ است.

**: با تجوید کامل می خواندند دیگر؟

مادر شهید: آره، خیلی قشنگ می خواند. یک دفعه معلم هایش گفتند که باقری تو بخوان قرآن را نوبت تو است، بعد همین که سر کلاس خوانده، یک دفعه معلمشان گفته که چه صدایی داری!

**: استعدادش را کشف کردند.

مادر شهید: بعد به خانه ما زنگ زد که خانم باقری بیا مدرسه. رفتم گفت خانم باقری! پسرت خیلی صدای خوبی دارد، چرا به ما معرفی نکردی؟ من گفتم فکر کردم مهم نیست دیگر بچه است و قرآن می خواند. بعد آنجا به آموزش و پرورش فرستاد و در مسابقه ها شرکت کرد، بهش ساعت جایزه دادند، ضبط دادند، بعد در صبحگاه مدرسه هم برای همیشه می رفت و قرآن می خواند.

**: در مراسم صبحگاه فقط پسر شما قران می‌خواند؟

مادر شهید: فقط پسر من بود. خانه مان نزدیک مدرسه بود. صدایش را می شنیدم، صبحگاه که صف شروع می شد فقط پسر من قرآن می‌خواند.

**: در مسابقات ناحیه ای و استانی هم شرکت می کرد؟

مادر شهید: نه زیاد نرفتند، فقط در حد آموزش و پرورش بود.

**: آن موقع آموزش و پرورش هم زیاد استقبال نمی کرد، فقط در مدارس خودشان قرآن می‌خواندند.

مادر شهید: بله، همین مدرسه که خبردار شد خیلی استقبال کرد. گفت این را می گذاریم صبحگاه، فقط این پسرم که می رفت من گوش می دادم که کی قرآن شروع می شود، بعد که شروع می کرد من می شنیدم. از کوچکی نوارش را دارم. از آن نوار بزرگ ها بود، دستگاهش گیر نمی آید. رئیس بنیاد شهید هم به من گفته نوار را برایشان ببرم. آن صدایی که کوچک بود، آنقدر صدایش قشنگ است، همان است که نوار خراب شده، از روی دستگاه می خواهم صدایش را به فلش تبدیل کنیم [منتقل کنیم] دستگاه پیدا نمی شود، ببینم سالم مانده نوار یا نه.

**: دنبال دستگاه پخش هستید که ببینید نوار سالم مانده یا نه.

مادر شهید: اینقدر قشنگ خوانده، رئیس بنیاد شهید چند بار گفته اما نتوانستیم ببریم چون دستگاه نداریم.

**: به غیر از قرآن خواندن اوقات فراغتشان را با چی پر می کردند؟

مادر شهید: دبیرستان به بعد، راهنمایی به بعد، دوم راهنمایی که خواندند دیگه نخواند، علاقه نداشت.

**: رفتند سراغ کار؟

مادر شهید: در گاراژ خودمان کار می کرد، پشت خانه یک گاراژ داشتیم؛ یک گاراژ خاکی اسمش معروف است، آن گاراژ ما بود، خیلی کار می کرد.

**: گاراژ آهن است؟

مادر شهید: کار آهن است. با کارگرها کار می کرد، این هم کنار ما، کار نمی کرد، می رفت. از همانجا تجربه گرفته بود.

**: از همان اول که شاید دوره ابتدایی یا راهنمایی بوده با پدرش مثلا می رفته آنجا بوده و می دیده که چطور کار می کنند.

مادر شهید: همه چیزها را می شناخت، که این فلان آهن است، این فلان آهن است.

**: هوشش خیلی خوب بود...

مادر شهید: آره، اما باباش موقعی که از یک جایی می خواست اهن عمده ای بخرد با این مشورت می کرد. این مثلا هوشش بهتر بود، مثلا مثال می زنم این خانه چند می ارزد، باباش نمی دانست ولی این می دانست.

**: پس از همان بچگی حواسش به آهن آلات جمع بوده و کلا می شناخته کیفیت کدام آهن بهتر است و قیمتش مثلا چقدر می ارزد.

مادر شهید: آره، وقتی می خواست از یک جایی عمده ای یک چیز بخرد، آهن، مثلا می گفت من می خواهم این گاراژ را عمده ای بخرم، به نظرت قیمتش چند می ارزد؟ می گفت این خیلی خوب است، این را باید بگیری این قدر می ارزد و تایید می کرد.

**: یعنی همیشه پدرش با اینکه پسرتان سنی هم نداشته باز هم مشورت می کرده برای خرید آهن آلات. رسیدیم به دوران دبیرستان. پسرتان که گفتید تا دوم راهنمایی خواند دیگر ادامه ندادند. بعد مستقیم سراغ کار رفتند؟

مادر شهید: آره، همان هفت سالگی به بعد که خانه ما کلاس قرآن بود، ده سال، مثلا هر سالف هر شب محرم ها خانه ما مجلس و هیئت بود.

**: خودتان یک طورهایی هیئت بودید دیگر؛ در خانه تان هیئت ها برگزار می شد.

مادر شهید: کل فامیل  خانه ما می آمدند، هیئت خانه ما بود، مردانه خانه ما بود، زنانه خانه یکی از فامیل هایمان می گرفتیم، دیوار به دیوار بود. از همان موقع هفت سالگی صدایش اینقدر قشنگ بود، فیلم زیاد گرفتند، هر کدام که می گویم یک نوار بزرگ است، فیلم می گرفتند از محرم ها، همه اش مداحی می کرد.

**: علاوه بر اینکه قرآن می خوانده، مداحی هم می کرد؟

مادر شهید: اینقدر صدایش قشنگ بود، از کوچکی‌اش هم اصلا می ماندم چه کار کنم. پسرخاله اش هم الگویش شهید تقی است، او هم قرآن‌خوان و مداح شده و الان قاری است.

**: با مداحی و قرائت قرآن یک طورهایی مانوس بوده و همیشه سمت و سوی آنها می رفته. اهل ورزش کردن هم بود؟

مادر شهید: باشگاه ثبت نام می کرد، چند ماه می رفت بعد می دید کار داریم، ولش می کرد.

13سالگی نامزد کرد؛ 17 سالگی ازدواج + عکس

**: پس علاقه داشت به ورزش.

مادر شهید: کار ما خیلی سنگین بود در گاراژ کار می کرد، بعد مواقعی که بیکار بود می رفت باشگاه.

**: اهل مطالعه چی؟ مطالعه هم می کردند؟ بالاخره مداحی می کنند و باید اطلاعات دینی و مذهبی و تاریخی داشته باشند.

مادر شهید: علاقه زیاد به زبان داشت، می رفت مدام ثبت نام می کرد، دایی‌اش هم درسش خیلی خوب بود، کلاس زبان داشت، بچه ها را درس می داد، کلاس زبان برگزار می کرد، این هم دوست داشت، می گفت این که تمام شد می روم جای دیگر ثبت نام می کنم. زبان دوست داشت اما به درس علاقه نداشت.

**: زبانشان را ادامه دادند؟

مادر شهید: نه، ول می کرد به خاطر گاراژ.

**: تمام هم و غمشان گاراژ بود.

مادر شهید: باباش می گفت گاراژ را ول نکنی.

**: احساس مسئولیت می کرد.

مادر شهید: بله احساس مسئولیت می کرد.

**: چند سالگی ازدواج کردند؟

مادر شهید: 17  سالگی.

**: چرا اینقدر زود؟

مادر شهید: ما موقعی که دختر داداشم را گرفتیم قرار بود 6 سال بعدش عروسی برگزار شود. نامزد کردیم.

همسر شهید: 13 سالگی نامزد کردیم.

**: چرا اینقدر زود؟

همسر شهید: من خودم عجله داشتم.

مادر شهید: بعد دیگر باباش گفت هر طور شده دختر داداشت را باید بگیریم.

**: دختر فامیل خوشتان آمد گفتید که مثلا نام گذاری کنید که مثلا یک وقت از دست نرود.

مادر شهید: قرار ما بود 6 سال بعد عروسی بگیریم، یک وقت داداشم افغانستان می خواست برود با خانواده اش اثاث کشی کند و برود، ما گفتیم نه ما عروسمان را می خواهیم، از اینجا بروید که خرجمان زیاد می شود. گفت مشکلی نیست، 17 سالگی ازدواج کردند، شاید هم 16 سالگی، عروسیش را برگزار کردیم، هفته بعد باباش رفت.

* معصومه حلیمی

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان