به گزارش مشرق، مرتضی قاضی، پژوهشگر و نویسنده دفاع مقدس درباره کتاب «تنها گریه کن» یادداشتی منتشر کرد که متن کاملآن چنین است:
روایت، عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقه تدوین و گردآوری، عالی! اولین بار است که تقریظ بر یک کتاب، نه کلی، بلکه جزئی و تخصصی است و به تفکیک، از عناصر یک کتاب تعریف کرده.
معطل نمیکنم. حوصله ندارم صبر کنم تا نسخه فیزیکی کتاب را بخرم و به دستم برسد. از طاقچه میخرمش. کتاب یک روز است تقریظ گرفته و هنوز اثر تقریظ روی قیمت کتاب نیامده! زیر 15 تومان است. مشغولش میشوم.
جلسه داریم با رئیس. باید بروم. ولی حواسم به حرفهای رئیس نیست. سرم توی گوشی است و یک لحظه را هم از دست نمیدهم. یک نفس میخوانمش. اواخر جلسه است که تمامش میکنم. شانس آوردهام ماسک دارم برای کرونا و همکاران اشکهایم را که مرهون صفحات آخر کتاب است، نمیبینند. هر توصیفی برای این کتاب در تقریظ آمده، حقش است. حقاً همه چیزش عالیست.
البته که هسته و محور و علت اصلی این عالیبودن، بدون تردید راوی است. چقدر خوشاقبال است نویسندهای که یک راویِ پرمایۀ خوشحافظۀ خوشصحبتِ همهچیزتمام مثل اشرفسادات منتظری، با آن موضوع و روایت عالی جلوی راهش قرار میگیرد. جلوی اینجور راویها کافی است آینه باشی. راحت!
کتاب «تنها گریه کن» سیری خطی دارد. به اصطلاح، نویسنده ژانگولر نزده که خاطره آخر را بیاورد اول و فلاشبک بزند و از اینجور کارها. رکوراست نشسته روبرویت و از ب بسم الله برایت قصه را روایت میکند. برای چنین کتابی با چنین موضوعی همین نوع روایت است که جواب می دهد؛ تنها و تنها همین سبک روایت.
در این کتاب با زندگی زنی روستایی مواجه هستیم که در انقلاب و جنگ پابهپای مردان تلاش میکند. فرزند پسری را سال1349 به دنیا میآورد و با اینکه بچهاش در کودکی دچار بیماری شده، اما او را با وسواس زیاد بزرگ میکند. با شروع جنگ جگرگوشهاش را اولین بار همراه پدرش و در دفعات بعد، به تنهایی راهی جبهه جنگ میکند و زمانی که خبر شهادت پسرش میآید، خودش پیکر او را با دست خودش دفن میکند، دقیقاً مطابق وصیتی که آخرین بار محمدش به او گفته. ماجرای اصلی کتاب خوابیست که مادر بعد از شهادت محمدش، در یک شب عاشورا میبیند. محمد برای شفای مادرش که مدتیست پایش شکسته، آمده. پارچه سبزی به پای مادرش میبندد و صبح که مادر از خواب بلند میشود، میبیند شفا یافته و پارچه روی پایش بسته است. پارچهای که هنوز هم هست و مردم از آن تبرک میجویند و شفا میگیرند. پارچهای که آیتاللهالعظمی گلپایگانی آرزو داشته یک نخ از آن را داشته باشد.
حال به من حق بدهید که بگویم برای چنین کتابی سیر تدوین خطی بهترین قالب و فرم است و هیچ فرم دیگری نمیتواند سیر تحول راوی کتاب را نشان بدهد. منِ مخاطب باید در کتاب روند شکلگیری شخصیت مادر و به تبع آن فرزند را ببینم تا برایم معجزۀ انتهای کتاب کاملاً جا بیفتد.
برگردم به ریز رزومۀ مادر. در بخش انقلاب کتاب، من زنی با این همه فعالیت ندیدهام. یکپا چریک است و از یک مرد بیشتر میدود برای انقلاب. باید بخوانی تا از عمق جان درک کنی که مردم این مرزوبوم برای حفظ و اشاعۀ انقلاب در دهۀ اول انقلاب چه مرارتهایی کشیدند و از پا ننشستند.
بخش درخشان کتاب روایت پشتیبانی جنگ است. نزدیک به 100 صفحه، البته در نسخه دیجیتال کتاب، فقط مرتبط است با فعالیتهای راوی و همسنگرانش در قم، در زمینۀ پشتیبانی از رزمندگان جبهه. روایتی که بالای 98 درصد جملات آن با ماضی استمراری است و نه ماضی ساده.
من مقاله ای دارم تحت عنوان «ماضی استمراری، ماضی ساده». منظور چهار خطی من در این مقاله این است که:
خیلی از راویها جزئیات خاطرات را به یاد ندارند و کلی حرف میزنند و عموماً از ماضی استمراری استفاده میکنند «میرفتیم مسجد، فلان کار را میکردیم، فلان فعالیت را انجام میدادیم و ...». حالا ما به عنوان مصاحبهگر وقتی با چنین راویانی مواجه میشویم، چه کنیم که این ماضی استمراریها را به قصه و ماجرا، یعنی «ماضی ساده»، تبدیل کنیم. سادهاش را بگویم: راوی به جای خاطرات کلی، برایمان روایت کند: «یک روز رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد ...» و اینگونه است که قصه شروع میشود.
کتاب تنها گریه کن در بخش پشتیبانی از جبهۀ اشرفسادات، 100 صفحه ماضی استمراری دارد. اما عجب ماضی استمراریهایی! آنقدر تصاویری که ارائه میکند، قوی است که کاملاً فضای پشتیبانی از جنگ را برایت ترسیم میکند، و وقتی فضا را اینگونه برایت تصویر کرده و جلوی چشمت مثل فیلم آورده، دیگر چه نیازی به ماضی ساده!
این کتاب را که میخوانی، به انقلاب و جنگ که میرسی، زمان و مکان برایت بیمعنا میشود. دیگر مهم نیست فلان اتفاق زندگی اشرف سادات کجا و چه زمانی رخ داده. برای اطمینان در متن کتاب جستجو کردم و دیدم که در این بخش تنها چهار تاریخ در کتاب ذکر شده: یکی 22 بهمن 57، یکی تاریخ تولد دخترهای خانواده در سال 1360 و 1364، و یکی ماه شهادت محمد در سال 1365 و نه حتی روزش! کتاب از این نظر اصلاً شبیه خاطرات رزمندگان مرد یا حتی زن حاضر در میدان جنگ نیست که تاریخ عملیات و اعزامشان به جبهه، سال به سال معلوم است و حتی برایش حکم مأموریت دارند و وقتی کتاب خاطراتشان را میخوانی، تاریخ جنگ هشتساله و عملیاتها را هم مرور میکنی. اینجا روایت اشرفسادات از جنس دیگری است. اصلاً چنین روایتی و چنین سوژهای چه نیازی به تاریخ دقیق دارد؟ چه موضوعیتی دارد اشرفسادات در روایتش بگوید که چه روزی مربا پخته، از چه تاریخی سرکهانداختن را به لیست بلندبالای خدمات پشتجبهه خانمهای قمی اضافه کرده، کدام عملیات و چه سالی اولین بار پسرش را به جبهه فرستاده، عاشورای کدام سال محمد به خوابش آمده و شفایش داده؟ برای اشرفسادات، یک مادر شهیدِ حساس به مسائل جامعۀ اطرافش، تاریخها و نقاط عطف تاریخ زندگیاش معنای دیگری دارند.
اصلاً عملیاتهای یک زن جهادی و پشتیبانی جنگ با عملیاتهای یک رزمنده فرق میکند. عملیات او ترشیدرستکردن، مرباپختن، مرغپاککردن و لباسِ رزمندهشستن است. کتاب بر اساس فعالیتهای یک مادر رزمنده که پشت جبهه هم کار پشتیبانی جنگ را فراموش نمیکند، پیش میرود و عملیاتهایش منطبق است با فعالیتهای جهادیاش. مثل کسی که در جنگ خبر شهادت میدهد و هر عملیاتش خبر شهادت شهیدی است که به خانواده شهید میرساند و چه فرقی میکند آن شهید کِی شهید شده؟
آن وقت جنس طراحی عملیات اشرفسادات هم متفاوت است. مراقبت این زن به شرعیبودن و در راستای دینبودن کارهایش چقدر خوب درآمده. طراحی عملیات میکند سرکه بیندازد که مشروب نشود. پارچه بیندازد که خاک قند حرام نشود. برای مربا شیشه پیدا کند. مرحبا به این مادر و این روایت.
اشرف سادات قبل از اینکه زن جهادی باشد، مادر است. عملیات اصلیاش مادری است. مادری که در فضای اجتماعش لحظهای آرام و قرار ندارد، از آن طرف با فاصلۀ کم، بچهدار هم میشود و بچهها را بزرگ میکند و اساساً مادر است، مادر!
زمانی که می خواهد پسرش، تنها پسرش، تنها پسر بیمارش را به جبهه اعزام کند، عملیاتش میشود توجیه مسئول ثبتنام مسجد تا پسرش را عضو بسیج مسجد کند و مسیر باز بشود برای اعزام محمد.
مدیریت دلتنگیهایش برای محمد، خودش یک عملیات است. فرزندی که به دلیل بیماریهایش در کودکی، مغزش در فشار است و اولین بار که جبهه رفته، از ترس بمباران، غش کرده و از حال رفته، اما بر این ترسش غلبه میکند و دوباره جبهه را انتخاب میکند و میرود و چه فتحالفتوحی کرد امام با این جوانها.
و چقدر سخت و جانکاه است آخرین عملیات این مادر؛ عمل به آخرین وصیت شخصی فرزندش به او، قبل شهادتش. کسی که با خدا معامله کرده و حال این معامله را بند به بند باید اجرا کند: خودش جگرگوشهاش را داخل قبر میگذارد، اصرار دارد که پدر در حین تدفین بالای سر محمد باشد، زمان تدفین با جنازه خلوت میکند، درست مو به مو مطابق وصیتهای پسرش. و چه روایت عجیبی دارد این بخشهای کتاب و نویسنده با انتخاب فعل زمان حال برای روایت این قسمت، چه خوب و تپنده درآورده روایت این بخش را.
کتاب هیچ مطلب اضافهای ندارد. همهچیز به اندازه است. اساساً چه نیاز به اضافات دارد؟ بس که اشرفسادات حرفهایش پرملات است. سوژه اگر سوژه باشد و تحقیق اگر تحقیق، چه جای افزودنیهای غیرمجاز!
اما خط اصلی و محوری شخصیت اشرفسادات! از نظر من که یک خطیِ شخصیت راوی، «مسئولیت» است. احساس مسئولیت و حس ادای تکلیف است بنمایه همۀ انتخابها و کارهای اشرفسادات منتظری.
فعلاً همین. از این کتاب باید بیشتر و بیشتر گفت. اینها حرفهایی بود که بعد از خواندن کتاب بلافاصله به ذهنم رسید و نوشتم، وگرنه که این کتاب گفتنیها بیش از اینها دارد.
یادی هم کنیم از همۀ آن کسانی که برای خلق این روایت زحمت کشیدهاند. نویسنده که خود را در این روایت فراموش کرده و آینه بوده و به تعبیر استادم علیرضا کمری، بهخوبی و بهدرستی «منِ او»ی راوی شده و خودنمایی نکرده با قلمش و هنرش، البته که از ترفندهای نویسندگی بهره برده، اما به مقدار کافی!
دم حاج حسین کاجی گرم که در شناسایی این سوژه نقش اساسی داشته و هنوز هم در معرفیاش به جامعه کم نمیگذارد.
ممنون انتشارات حماسه یاران که قسمت و روزیاش شده انتشار این کتاب.
و دست مریزاد به محمد قاسمیپور، دوست قدیمیام که رد پای مشاورههای کارشناسانهاش در این کتاب و در قلم نویسنده، سرکار خانم اکرم اسلامی عیان است.
خداقوت به همهتان
تقریظ گوارای وجودتان
عالی!